سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود(1) ؛ سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد (2). درویش، اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلان‌ام و این هم‌آن سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاه‌ات اندیشه همی کردم، اکنون که در چاه‌ات دیدم، فرصت غنیمت دانستم. (3)

 

ناسزایى را که بینى بخت‌یار           عاقلان تسلیم کردند اختیار(4)

چون ندارى ناخن درنده تیز           با ددان آن به، که کم گیرى ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد           ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دست‌اش ببندد روزگار           پس به کام دوستان مغزش برآر

 

 

توضیحات:

 

(1) مرد فقیر را یارای قصاص مردم‌آزار زوردار نبود

(2) معنی جمله: پادشاه بر آن سپاهی مردم‌آزار خشم گرفت و او را به چاه افکند

(3) معنی عبارت: درویش گفت از بزرگی مقام‌ات ترس داشتم و حالا که فرومایه‌ات دیدم، دم را برای انتقام غنیمت شمردم

(4) معنی بیت: خردمندان، بی‌لیاقتی را که لب‌خند بخت، جاه‌اش افزوده، ستیز نجویند و سکوت اختیار کنند که خلاف این، طیره‌ی عقل است و نشان سبک‌‌مغزی





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87 تیر 20 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.