سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

 شاعر زن میگه :

 

به نام خدایی که زن آفرید / حکیمانه امثال ِ من آفرید

خدایی که اول تو را از لجن / و بعداً مرا از لجن آفرید !

برای من انواع گیسو و موی / برای تو قدری چمن آفرید !

مرا شکل طاووس کرد و تورا / شبیه بز و کرگدن آفرید !

به نام خدایی که اعجاز کرد / مرا مثل آهو ختن آفرید

تورا روز اول به همراه من / رها در بهشت عدن آفرید

ولی بعداً آمد و از روی لطف / مرا بی کس و بی وطن آفرید

خدایی که زیر سیبیل شما / بلندگو به جای دهن آفرید !

وزیر و وکیل و رئیس ات نمود / مرا خانه داری خفن آفرید

برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب  / شراره ، پری ، نسترن آفرید

برای من اما فقط یک نفر / براد پیت من را حَسَنْ آفرید !

برایم لباس عروسی کشید / و عمری مرا در کفن آفرید

 

 

شاعر مرد در جواب میگه :

 

 

به ‌نام خداوند مردآفرین / که بر حسن صنعش هزار آفرین

خدایی که از گِل مرا خلق کرد / چنین عاقل و بالغ و نازنین

خدایی که مردی چو من آفرید / و شد نام وی احسن الخالقین

پس از آفرینش به من هدیه داد / مکانی درون بهشت برین

خدایی که از بس مرا خوب ساخت / ندارم نیازی به لاک، همچنین

رژ و ریمل و خط چشم و کرم / تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین

دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست / نه کار پزشک و پروتز، همین !

نداده مرا عشوه و مکر و ناز / نداده دم مشک من اشک و فین!

مرا ساده و بی‌ریا آفرید / جدا از حسادت و بی‌خشم و کین

زنی از همین سادگی سود برد / به من گفت از آن سیب قرمز بچین

من ساده چیدم از آن تک‌ درخت / و دادم به او سیب چون انگبین

چو وارد نبودم به دوز و کلک / من افتادم از آسمان بر زمین

و البته در این مرا پند بود / که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین

تو حرف زنان را از آن گوشه گیر / و بیرون بده حرفشان را از این

که زن از همان بدو پیدایش‌ات /نشسته  مداوم تو را در کمین !


از تبیان

 





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 شهریور 14 توسط صادق | نظر

سلام

امروز چندتا شعر از مرحوم قیصر امین پور میذارم

امیدوارم لذت ببرید

برای شادی روحش صلوات....



دستور زبان عشق







دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد




درد واره‌ها







دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟







اگر عشق نبود







از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟







طبقه بندی: شعر،  ادبی،  قیصر امین پور
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 شهریور 2 توسط صادق | نظر بدهید
پدری با پسری گفت به قهر

که تو آدم نشوی جان پدر

حیف از آن عمر که ای بی سروپا

در پی تربیتت کردم سر

دل فرزند از این حرف شکست

بی خبر از پدرش کرد سفر

رنج بسیار کشید و پس از آن

زنده گشت به کامش چو شکر

عاقبت شوکت والایی یافت

حاکم شهر شد و صاحب زر

چند روزی بگذشت و پس از آن

امر فرمود به احضار پدر

پدرش آمد از راه دراز

نزد حاکم شد و بشناخت پسر

پسر از غایت خودخواهی و کبر

نظر افگند به سراپای پدر

گفت گفتی که تو آدم نشوی

تو کنون حشمت و جاهم بنگر

پیر خندید و سرش داد تکان

گفت این نکته برون شد از در

«من نگفتم که تو حاکم نشوی

گفتم آدم نشوی جان پدر»



عبدالرحمن جامی
از تبیان




طبقه بندی: شعر،  طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 مرداد 28 توسط صادق | نظر بدهید

دو روز مانده به پایان جهان،
تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط
نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا
روزهای بیش‌تری از خدا بگیرد.

داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد)

آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد)

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت! (فرشته سکوت کرد)

به پرو پای فرشته پیچید! (فرشته سکوت کرد)

کفر گفت و سجاده دور انداخت! (باز هم فرشته سکوت کرد)

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد ! ( این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:)

ادامه در لینک زیر

بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!

لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کاری می‌توان کرد…؟

فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته
است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمی‌آید و آنگاه سهم
یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش می‌درخشید.
اما می‌ترسید حرکت کند! می‌ترسید راه برود! نکند قطره‌ای از زندگی از لای
انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه
داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.

آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید می‌تواند تا ته دنیا بدود، می‌تواند پا روی خورشید بگذارد و می‌تواند…

او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی ‌را به دست نیاورد،
اما… اما در همان یک روز روی چمن‌ها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش
را بالا گرفت و ابرها را دید و به آن‌هایی که نمی‌شناختنش سلام کرد و برای
آن‌ها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!

او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشته‌ها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود . . .


از

http://RadsMs.com







طبقه بندی: داستان
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 89 مرداد 20 توسط صادق | نظر بدهید
آب های جایگزین(طنز)

جهت
جلوگیری از مصرف بی رویه آب شرب اولین قدم یافتن جایگزینی برای آب یا همان
آب های جایگزین می باشد . با استفاده از این آب های جایگزین که در ذیل به
تعدادی از آن ها اشاره می شود منابع آبی کشور برای نسل های آینده حفظ
خواهند شد :

 

? -  ریختن آبرو : ریختن آبروی اشخاص یا همان آب رو ریزی یکی از راه های بدست آوردن آب می
باشد پس تا می توانید آبروی اشخاص را بریزید و سریعا این آب را جمع آوری
نمایید ؛ فقط حواستان باشد که با آبروی کسی بازی نکنید چون آب وسیله بازی
نیست و این کار نوعی اسراف محسوب خواهد شد !

 

? -  سیلی آبدار : سیلی ، چک و یا کشیده آبدار منبعی غنی جهت تامین آب محسوب می شود پس
هرگاه شخصی دم دستتان است یک چندتا سیلی آبدار حواله صورتش بکنید و سپس آب
حاصل از آن را جمع آوری و مصرف نمایید . البته در انتخاب طرف مقابلتان از
لحاظ جثه و زور خیلی دقت کنید چون ممکن است او شما را تبدیل به منبعی غنی
برای تولید آب کند !

 

? -   سریال های آبکی : تا می توانید فیلمها و سریالهای آبکی تلویزیون خودمان را تماشا کنید تا
بتوانید تا پایان آن فیلم یا سریال کلی آب از پای تلویزیون جمع کنید . در
این کمبود آب هرگز به سراغ فیلم و سریالهای غیرمجاز تلویزیون های بیگانه
نروید زیرا معمولا آب بسته شده به آن ها آنقدری نیست که ارزش جمع کردن
داشته باشد !

 

? -   سراب : سراب هم نوعی منبع آب می باشد که البته بیشتر در مناطق گرم و خشک کشور می تواند مورد استفاده قرار بگیرد !

 

? -  میوه های آبدار :
میوه های آبدار یکی از اصلی ترین و در عین حال کم خطرترین راه های تامین
آب جایگزین می باشند منتها با توجه به قیمت بالای میوه ها ، این کار کمی
هزینه بر است ولی به هزینه اش می ارزد . فقط در انتخاب نوع میوه کمی شعور
به خرج بدهید و مثلا سعی نکنید با آب میوه ای مثل زالزالک دوش بگیرید !

 

? -  فحش های آبدار : از ما نشنیده بگیرید ولی از طریق نثار فحش های آبدار به اشخاص نیز می
توان کلی آب تولید کرد منتهی قبل از این کار سعی کنید سرعت دویدن خود را
افزایش دهید تا بعد از فحش دادن و جمع کردن آب بتوانید از کف گرگی و زیر
زانو و کله و جفت پای طرف مقابل که به او فحش داده اید در امان بمانید  !

 

? -   آبتین :
اگر احتمالا در در و همسایه و دوست و فامیل پسری به نام آبتین وجود دارد
این پسر نیز می تواند منبع خوبی برای تامین آب جایگزین باشد پس او را
بگیرید و داخل دستگاه پرس بیندازید چون احتمالا به اندازه یک تین آب خواهد
داشت !

 

? -   سرخاب سفیداب :
سرخاب سفیداب کردن و یا همان آرایش و میکاپ روش دیگری جهت تامین آب می
باشد که بیشتر در میان بانوان رایج است . بعد از انجام سرخاب سفیداب نیز
مقادیری آب که به رنگ های سرخ و سفید است تولید می شود که می توان از آن
استفاده نمود . بانوان محترم لطفا در تولید این نوع آب کمی جنبه داشته
باشید تا دنیا را آب بر ندارد !

 

? -  چشم آبی :
درآوردن چشم افراد چشم آبی آخرین راهی است که جهت تامین آب جایگزین به شما
پیشنهاد می کنیم . توجه داشته باشید که ما هیچگونه مسئولیتی را در قبال
این مورد قبول نخواهیم کرد و کلیه عواقب آن گریبان خودتان را خواهد گرفت !

 

?? -  دسته گل به آب دادن : و در نهایت افرادیکه خیلی بی مصرف و دست و پا چلفتی می باشند و عرضه
انجام هیچ کدام از روش های فوق را ندارند می توانند بروند پشت سر هم دسته
گل به آب بدهند و بعد هم از آبی که دسته گلشان را به آن داده اند استفاده
نمایند !

 

سعید ترشیزی

از تبیان





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ شنبه 89 تیر 5 توسط صادق | نظر
تلفن به خدا

حکایتی
که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از شاگردان عارف
روشن ضمیر؛ شیخ جعفر مجتهدی) در محضر لاهوتیان آمده است که به دلیل نکات
برجسته اخلاقی تقدیم می گردد.

 

تلفنی که من به خدا زدم!

سالها
قبل ، در اتاق کار خود نشسته بودم که مرد روحانی خوش چهره‌ای وارد شد. از
چین‌های عمیق پیشانی‌اش پیدا بود که مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار
چشیده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر می‌رسید و
رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.

پس از سلام و احوال پرسی، گفت:

شنیده‌ام
که روحانی زاده‌اید و اصیل و درد آشنا. کتابی نوشته‌ام که اگر مجوز چاپ آن
را صادر کنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهی به کتاب‌هایی که در
روی میز کارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:

ملاحظه
می‌کنید، این کتاب‌ها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسیدگی
به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. شغل
اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به
من محول کرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسی کتاب بپردازم! و طبیعی است
که کار به روز نباشد. جانا! چه کند یک دل با این همه دلبر؟! اگر شما به
جای من بودید چه می‌کردید؟!

با لحن پدرانه‌ای گفت:

فرزندم!
فکر نمی‌کنم در تشخیص خود اشتباه کرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب
می‌فهمید! این کتاب، ماجرای تلفنی است که من به خدا زده‌ام! و فکر می‌کنم
که مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان مفید باشد. برکاتی که این تلفن
به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلکه زندگی صدها نفر را تا به امروز
دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب کتاب
می‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر می‌کردم!

آن روز، حدود هفت سال
از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی می‌گذشت و طبعاً تشنه
شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً که سفارش اکید آن مرد خدا را همیشه
به خاطر سپرده بودم که:

« فرصت‌ها را نباید از دست داد.»

گفتم:

نیازی به بررسی کتاب نیست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب کتاب را از زبان شما بشنوم.

گفت:

اسم کتاب را: « عبرت‌انگیز» گذاشته‌ام به خاطر عبرت‌های بسیاری که از آن می‌توان گرفت.

این
کتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است که به خدا زده‌ام! و بخش
دوم آن مربوط به برکات بی‌شماری می‌شود که این تلفن به همراه داشته. بعد
آمار مفصلی را ارایه کرد که تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند
نصیب او کرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان،
مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفکیک سال، دقیقاً در این کتاب آمده
است.

از توفیق بزرگی که خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم کرده
بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم
بازگو کند، و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:

طلبه
جوانی بودم که در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراک به قم آمدم، و با
آنکه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یک خانواده  پنج نفری را تأمین
می‌کردم، و شهریه ناچیزی که هر ماه از حوزه می‌گرفتم، پاسخگوی اجاره و
هزینه‌های زندگی‌ام نبود، و با آنکه همسرم با فقر و نداری من می‌ساخت ولی
اغلب ناچار می‌شدم برای امرار معاش از این و آن قرض کنم.

دو سه سال
به این روال گذشت و کار من به جایی رسید که به تمامی کسبه محله گذرخان از
نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهکار شده بودم و شرم می‌کردم که برای تهیه
مایحتاج زندگی به آنها مراجعه کنم .

در این شرایط دشوار و کمرشکن،
صاحبخانه نیز با اصرار، اجاره‌های عقب افتاده را یک جا از من طلب می‌کرد و
بار آخر که به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت
نکنی، اثاثیه‌ات را از خانه بیرون می‌ریزم و خانه‌ام را به مستأجری می‌دهم
که توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد !

دیگر کارد به
استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور
می‌کردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمی‌توانستم به چشمان
بی‌فروغ فرزندانم نگاه کنم، و نگاه طلبکارانه کسبه محل را نادیده بگیرم، و
از همه بدتر شاهد لحظه‌ای باشم که اثاثیه مرا از خانه بیرون می‌ریزند !

حضرت فاطمه معصومه(س)

از
محله گذرخان که بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه
علیها‌السلام افتاد، بی اختیار دلم شکست و قطرات اشک بر گونه‌ام نشست، و
با زبان بی زبانی، ناگفته‌های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز
صبح را در حرم بی‌بی خواندم، و از صحن بیرون آمدم :

چند اتوبوس در
کنار « سه راه موزه » سرگرم پرکردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم
خالی! بسیار کاویدم و سرانجام یک اسکناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم
پیدا کردم! سوار اتوبوسی شدم که به تهران می‌رفت و قرار بود مسافرهای خود
را در میدان شوش پیاده کند .

در طول راه، لحظه‌ای ارتباط قلبی‌ام
با خدا قطع نمی‌شد. مدام اشک می‌ریختم و می‌سوختم. التهاب عجیبی تمام
وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! ناگهان با صدای راننده
اتوبوس به خود آمدم که می‌گفت :

آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!

از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب می‌گذشت. باید به کجا می‌رفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!

مغازه‌ها
یکی پس از دیگری باز می‌شد، و من در میانه آنها به آدم آواره‌ای می‌ماندم
که جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی می‌کند تا کسی پی به رازش نبرد!

ناگهان
به خاطرم خطور کرد که برادرم می‌گفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان،
نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت
داده است .

تصمیم گرفتم که از او دیدن کنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت .

محل
کارش را پیدا کردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود که تازه
درها را باز کرده، و یادش رفته که در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم
محلی بود و می‌خواست از مغازه چیزی بردارد!

وارد نمایشگاه شدم و سلام کردم. همین که نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: علیکم! امروز آفتاب از کجا سرزده که یاد فقیران کرده‌ای؟!

شما کجا؟ اینجا کجا؟

می‌دانی
چند سال است که همدیگر را ندیده‌ایم؟ ولی نه، تو تقصیری نداری! آدم عاقل
که قم را نمی‌گذارد به تهران بیاید! هر چه باشد شما در قم برو و بیایی
دارید، حق دارید! باشد ما هم خدایی داریم !

گفت: اگر کاری نداری،
همین جا باش! من باید تا بازار بروم و برگردم، یک ساعت بیشتر طول نمی‌کشد
! شاگردم امروز مرخصی گرفته، وقتی که برگشتم بیشتر با هم صحبت می‌کنیم !

او رفت و من ماندم و آن نمایشگاه بزرگ که از قالیچه‌های ابریشمی گرانبها انباشته شده بود .

دیدن آن همه مال و منال، بغضی شد و راه گلویم را گرفت!

رو به آسمان کردم و گفتم :

آ
خدا ! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم، و این تویی که روزی ما را
مقدر می‌کنی. او در نهایت آسایش است و توانگری، و من که جوانی خود را صرف
آموختن علوم دینی کرده‌ام، لحظه‌ای نیست که با فقر و تنگدستی دست و پنجه
نرم نکنم! تو را به عزت‌ات و جلال ربوبی‌ات که بیش از این شرمسار این و
آنم مگردان، و از مال دنیا چنان بی نیازم کن که پناه بندگان نیازمند تو
باشم که برای مرد، دردی بدتر از تنگدستی نیست که: من لا معاش له، لا معاد
له .

در این اثنا نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد که انگار
مرا صدا می‌زند! و حسی غریب از درون به من نهیب می‌زد که گوشی را بردار و
با خدا دو سه کلمه‌ای درد دل کن !

گوشی را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدایی در گوشی تلفن پیچید که: الو! بفرمایید!

چرا حرف نمی‌زنید؟ الو! الو !

از کاری که کرده بودم، پشیمان شدم، خواستم گوشی را قطع کنم، که شنیدم صدایی ملتمسانه می‌گفت:

تو را به آنکه می‌پرستی، تماس خود را با ما قطع نکن!

ما منتظر تلفن شما بودیم! و به کمک شما احتیاج داریم!

لطفاً نشانی خود را بگو و ما را از این انتظار بیرون بیار!

مگر نمی‌خواستی با خدا درد دل کنی؟

دعا

ناخواسته
نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد، از کاری که کرده بودم به قدری پشیمان
شدم که از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم!

با خودم می‌گفتم: که خود کرده را تدبیر نیست! باید تاوان این گستاخی خود را بدهی.

آخر
کدام آدم عاقلی تا به حال تلفنی با خدا تماس گرفته است؟ این چه اشتباه
بزرگی بود که امروز مرتکب شدی؟ از یک روحانی واقعی این کار بعید است !

از
اینها گذشته، کسی که گوشی را برداشته بود از کجا می‌دانست که من می‌خواستم
با خدا درد دل کنم؟ ثانیاً چرا التماس می‌کرد که گوشی را قطع نکنم؟ و...

اینها
سؤالاتی بود که مرتباً در ذهن من نقش می‌بست، ولی پاسخی برای آنها نداشتم!
ناگهان سواری مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقف کرد، و راننده آن با لباس فرم
نوار دوزی شده با عجله از ماشین بیرون پرید و در عقب سواری را با احترام
باز کرد، و چند لحظه بعد پیرمرد موقری بیرون آمد. از وضع لباس فاستونی اطو
کرده و کلاه فرنگی و عصای دسته استخوانی او پیدا بود که از طبقه مرفه و
اشراف است .

پس از آنکه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او
اطمینان داد که آدرس را درست آمده است، پیرمرد از جلو و او از عقب با
گام‌های شمرده به طرف مغازه حرکت کردند .

در آن لحظات با سر درگمی عجیبی دست به گریبان بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم؟

آنها داخل مغازه شدند، و من در کنار در ورودی ایستادم. پیرمرد همین که چشمش به من افتاد، گفت :

این مغازه از شماست؟!

گفتم: نه! تشریف داشته باشید، صاحب مغازه تا دقایقی دیگر خواهدآمد !

از لحن پیرمرد و شیوه صبحت کردن او فهمیدم که همان کسی است که گوشی را برداشت و با من صحبت کرد!

در
آن لحظه خدا خدا می‌کردم که مبادا در این حال برادرم برسد و از ماجرای
تلفن مطلع شود و بهانه ی تازه‌ای برای تحقیر کردن من به دست او بیفتد!

پیرمرد که از پریشانی حال من به واقعیت امر پی برده بود، با مهربانی پرسید :

شما نبودید که حدود نیم ساعت پیش به خانه ما زنگ زدید؟! صدای شما برای من کاملاً آشناست !

خواستم
عذری بیاورم، و از مزاحمتی که ناخواسته برای او فراهم آورده بودم، پوزش
بطلبم، ولی با درنگی که از خود نشان دادم، پیرمرد آنچه را باید بفهمد،
فهمید. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت :

خدا را شکر که گمشده «
بانو» را پیدا کردم! و بعد به راننده خود تشر زد که چرا ایستاده‌ای و ما
را تماشا می‌کنی؟! آقا را راهنمایی کن! باید زودتر خود را به « بانو»
برسانیم !

هرچه از رفتن خودداری کردم، اصرار پیرمرد بیشتر می‌شد و
در همین اثنا برادرم از راه رسید و دید که آن مرد اشرافی با چه اصراری به
من می‌خواهد که برای چند ساعتی مهمان او باشم و من استنکاف می‌کنم!
سرانجام تصمیم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پیش از آنکه برادرم از
ماجرای تلفن آگاه شود، به همراه پیرمرد بروم !

فراموش نمی‌کنم
هنگامی که می‌خواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً
در عقب سواری مدل بالای خود را باز کرده بود، برادرم که در عالم خیال حتی
تصور نمی‌کرد که برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام
خداحافظی در بیخ گوشم گفت :

حالا می‌فهمم که چرا ما را تحویل
نمی‌گرفتی! کاش خدا تمام ثروت مرا می‌گرفت و در عوض یک مرید پر و پا قرصی
مثل این پیر مرد اشرافی نصیب من می‌کرد !

این خدا بود که آبروی مرا
خرید و آن قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد که حالا به موقعیت من حسرت
می‌خورد و از من می‌خواست زیر بال او را هم بگیرم !

ماشین سواری
با سرعت از خیابان‌ها می‌گذشت ولی من ابداً حرکتی احساس نمی‌کردم! انگار
سوار کشتی شده‌ام و امواج کوه‌پیکر دریا ما را آرام آرام به پیش می‌برد !

اتوبوس
از رده خارج امروز صبح کجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش رکاب کجا؟!
واقعاً انسان در کار خدا در می‌ماند و در برابر عظمت او با تمام وجود
احساس کوچکی و ناچیزی می‌کند .

از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده
پس از عبور از یک خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی
بسیار بزرگی که دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم
ایستاده بودند، هدایت کرد .

نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی
را باز کرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست
به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا
به حرکت خود ادامه دهد و توقف نکند !

از خیابان نسبتاً عریضی که باغچه‌های زیبا و گلکاری شده در دو طرف آن خود نمایی می‌کردند گذشتیم.

ساختمان با شکوهی که توسط پرچین‌های سرسبز از سایه قسمت‌ها مجزا شده بود و در وسط محوطه‌ای چمن‌کاری شده قرار داشت .

دعا

ما
پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پله‌هایی که دایره
وار ساختمان را احاطه کرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان
شدیم .

تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغ‌های نفیس، و
فرش‌های عتیقه و ... برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت که
آدمی موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! که هر چه از خدای خود بیشتر
دور می‌شود، به مال و منال دنیا بیشتر دل می‌بندد و سرانجام از سراب
عطش‌خیز دنیا در نهایت ناکامی و عطشناکی به وادی برزخ کوچ می‌کند در حالی
که جز کفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد
که بر دوش او سنگینی می‌کند !

به خاطر دارم که در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو می‌کردم که این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد!

پیرمرد
که دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی که سعی می‌کرد با کمک
خدمتکار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد .

آن خانم، همین که به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی کشید و از حال رفت !

خدمتکاران دویدند و آب قند و گلاب آوردند دقایقی بعد که خانم حال طبیعی خود را پیدا کرد، رو به پیرمرد کرد و گفت :

به
روح پدرم قسم همین آقا را با همین شکل و شمایل دیشب در خواب به من نشان
دادند! کسی که باید این گره کور را از کلاف سر در گم زندگی من باز کند
همین آقا است !

به پیرمرد گفتم :

آیا وقت آن نرسیده که ماجرای خود را برای من بگویید و مرا از این همه دلهره و حیرت بیرون بیاورید؟ !

گفت :

این
خانم، همسر من هستند. پدرشان که از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته
عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم که تنها فرزند او بود، وصیتی
کرد که باید از زبان خود او بشنوید .

همسر او که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند، گفت :

پدرم در دقایق واپسین عمر گفت :

تو
تنها وارث منی و تمام ثروت کلان من از این پس متعلق به تو خواهد بود، من
در این لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتی که برای تو می‌گذارم، از تو
فقط یک تقاضا دارم و باید به من قول بدهی که در اولین فرصت تقاضای مرا
برآورده سازی .

گفتم: تقاضای شما هر چه باشد انجام خواهم داد .

پدرم گفت :

متأسفانه
در طول عمر خود، توفیق خدمت به مردم را کمتر پیدا کرده‌ام و از ثروت بی
حسابی که خدا نصیبم کرده است نتوانسته‌ام برای رضای خدا گام مؤثری بردارم.
چند روز پیش نشستم و بدهی خود را به خدا مشخص کردم.

نیمی از بدهی
خود را تسویه کردم، ولی به خاطر بیماری نتوانستم بقیه بدهی خود را پاک
کنم. صندوق در زیر تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در میان افراد
نیازمند قسمت کن. تقاضای من از تو همین است و بس !

من هم به پدرم
قول دادم که در اولین فرصت به وصیت او عمل کنم. ولی متأسفانه پس از مرگ
پدرم، به خاطر آمد و رفت‌ها و مراسمی که بود وصیت پدر را فراموش کردم !

دیشب در عالم خواب، صحنه دلخراشی را به من نشان دادند که تا آخر عمر از یاد من نخواهد رفت !

در عالم رؤیا دیدم که به حساب پدرم رسیدگی می‌کنند و او مرتب التماس می‌کند که من تقصیری ندارم!

دخترم کوتاهی کرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت :

دیدی چه به روز من آوردی؟ مگر به من قول نداده بودی که در اولین فرصت به تنها تقاضایی که از تو داشتم عمل کنی؟

چرا محتویات صندوق را به نیازمندان ندادی؟

در آن لحظات آرزو می‌کردم که زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بعلید! از شدت شرم نمی‌توانستم به چشم پدرم نگاه کنم !

گفتم: چگونه می‌توانم کوتاهی خود را جبران کنم؟

و پدرم در حالی که دو مأمور عذاب می‌خواستند او را با خود ببرند به من گفت :

دخترم!
به این آقا خوب نگاه کن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و
درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر می‌دارد تا با خدا دو سه کلمه درد و
دل کند!

لطف خدا شامل حال من می‌شود و شماره‌ای که می‌گیرد، شماره
خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق
متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی
!

به طرفی که پدرم اشاره کرده بود، نگاه کردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شکل و قیافه آنجا ایستاده‌اید و به من نگاه می‌کنید !

و
امروز درست ساعت 9 صبح بود که تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتمسانه
از شما خواست که تلفن را قطع نکنید و بقیه ماجرا را که خود بهتر می‌دانید !

مثل
اینکه از یک خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطراف
خود انداختم. شرایط تازه‌ای که داشت در زندگی من اتفاق می‌افتاد به
اندازه‌ای خارق‌العاده و غافلگیر کننده بود که نمی‌توانستم باور کنم! مگر
می‌شود زندگی یک انسان در کمتر از چند ساعت این‌قدر دستخوش دگرگونی شود؟!

من
، طلبه‌ای که از ترس آبرو و بیم طلبکاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم
به امان خدا رها کرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم
که یکی از ثروتمندترین خانواده‌های اشرافی تهران عاجزانه از من می‌خواستند
که به کمک آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم که
نمی‌توانستند آن را در جای خود به مصرف برسانند؟ !

راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود که این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟!

جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟!

بر درگاه کریمه اهل بیت علیها‌السلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم ماورایی برقرار کردن؟!

بارش رحمت

و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد کردن؟ !

به
دستور بانوی خانه، کلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را
باز کنم، و من پس از دو رکعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز،
در صندوق را باز کردم. محتویات صندوق از این قرار بود :

الف- یکصد هزار تومان پول نقد !

ب – یکصد و پنجاه عدد سکه طلا !

ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر !

د- سند مالکیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هکتار در شمال تهران .

هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی !

سردفتری
را به آنجا احضار کردند و فی‌المجلس مالکیت زمین یاد شده را به نام من
تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم
حرکت کردیم .

هنگامی که به قم رسیدیم، به راننده گفتم :

در
نزدیکی میدان آستانه توقف کند، و من پس از تشرف به حرم مطهر کریمه اهل
بیت، حضرت معصومه علیها‌السلام عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم
کریمانه آن حضرت در گشودن گره کور زندگی‌ام، در آن مکان مقدس با خدای خود
پیمان بستم که از ثروت بی‌حسابی که نصیب من شده، در بر طرف کردن نیازهای
اساسی نیازمندان جامعه استفاده کنم و آن را در اموری که خشنودی خدا و خلق
خدا در آنست، مصرف نمایم .

اولین کاری که پس از مراجعت به خانه
انجام دادم، پرداخت بدهی‌هایی بود که از آن رنج می‌بردم، و بعد خانه نقلی
کوچکی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از
سال‌ها خانه به دوشی در خانه‌ای که متعلق به خودم بود سکونت دادم .

با
مشورت با افراد خدوم و کاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی
سرمایه‌گذاری کردم که منافع قابل ملاحظه‌ای داشت و با نیم دیگر آن چندین
باب دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانه‌روزی
احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر
لوله‌کشی تأمین کردم.

از آن روز تاکنون از منافع سرمایه‌گذاری‌هایی
که کرده‌ام هزینه تحصیلی ده‌ها کودک بی‌سرپرست را از دوره دبستان تا
تحصیلات عالی و نیز هزینه‌های جاری چندین مؤسسه عام‌المنفعه را پرداخت
می‌کنم و آمار دقیق این خدمات را به تفکیک در کتابی که ملاحظه می‌کنید ذکر
کرده‌ام و آرزو می‌کنم افراد نیکوکاری که این کتاب را مطالعه می‌کنند، در
گره گشایی از کار بندگان خدا و تأمین نیازمندی‌های آنان، اهتمام بیشتری از
خود نشان دهند

 

برگرفته از: در محضر لاهوتیان، ج2


از تبیان



طبقه بندی: خدا،  داستان
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 خرداد 13 توسط صادق | نظر بدهید

همه را کرده گرفتار، کتاب(طنز)

دارد از بس که  هوادار، کتاب

می شود چاپ چه بسیار، کتاب

رفته تا او ج فلک تیراژش

رونقی داده به بازار ،کتاب

ارتقا یافته تا صد در صد

طبق آمار و نمودار کتاب

چون هدف، توسعه ی فرهنگی است

شده سر لوحه ی هر کار ،کتاب

پیتزایی شده تعطیل ،اما

پر فروش است خفن وار ،کتاب

هر که را هر طرفی می بینی

دست او هست دوخروار، کتاب

جای هر ارَه و پتکی در دست 
دارد آهنگر و نجار، کتاب

جای کاناپه وآهن پاره

هست در وانت سمسار ،کتاب
سام و یاس و برو بچ  می خوانند
کنج هر گلشن و بلوار کتاب
وقت دلدادن و دلبردن نیست
همه را کرده گرفتار، کتاب
می خرد هانیه مشتاقانه
جای پیراهن و شلوار کتاب
می خرد  یک سره  این آرش هم
جای نوشابه و سیگار ،کتاب

روز زن ،همسر من ،جای طلا

خواست با گریه و اصرار، کتاب

دیده ام  وقت عمل هم  حتی

دست هر دکتر و بیمار ،کتاب

ضربه مغزی شده همسایه ی ما

چون که شد بر سرش آوار کتاب
زورگیر گذری می گیرد
با قمه از همه هر بار، کتاب
ناشری ، پول شماران می گفت

شده پر سود و گهر بار کتاب

توپ شد وضع نویسنده، چه جور! 

دارد از بس که خریدار کتاب

 

مصطفی مشایخی





طبقه بندی: ادبی،  کتاب
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 خرداد 11 توسط صادق | نظر

چند شعر از رابیندرات تاگور
<\/h3>

 

مى‏خواهم

واپسین سخنم

این باشد که:

به عشق تو ایمان دارم.

 

شعری از مجموعه‌ی «باغبان»<\/h2>
به عشق تو ایمان دارم

با کوزه‌ی پرآب به بغل از راه کنار رود‌خانه می‌گذشتی.

چرا تند رو به من برگشتی و از پشت پرده‌ی لرزان‌ات نگاه‌ام کردی؟

آن نگاهِ زودگذر از آن تاریکی به من افتاد، مثل نسیمی که روی موج‌ها

چین و شکن می‌اندازد و تا ساحل ِ پُرسایه می‌رود.

آن‌گاه به سوی من آمد، مثل آن پرنده‌ی شام‌گاهی

که شتابان از پنجره‌ی باز اتاق ِ بی‌چراغ به پنجره‌ی دیگری پرواز ‌می‌کند

و در شب ناپدید می‌شود.

تو پنهانی مثل ستاره‌ای پشت تپه‌ها و من ره‌گذری در راه‌ام.

اما چرا تو موقعی که کوزه‌ی پرآب به بغل داشتی و از راه کنار ِ رود‌خانه

می‌گذشتی یک لحظه ایستادی و به صورت‌ام نگاه کردی؟

ترجمه ع.پاشایی

 

دزد خواب<\/h2>
به عشق تو ایمان دارم

که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.

مادر کوزه را تنگ در بغل‏گرفت و رفت از روستاى همسایه آب‏بیاورد.

نیمروز بود. کودکان را زمان بازى به‏سرآمده بود، و اردک‏ها در آبگیر، خاموش بودند.

شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شده‏بود.

دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبه‏استان ایستاده‏بود.

در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.

مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشته‏است.

که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.

باید به آن غار تاریک که جوباره‏ئى خُرد از میان سنگ‏هاى سائیده و عبوسش به نرمى روان‏است نگاهى‏بیافکنم.

به عشق تو ایمان دارم

باید
در سایه خواب آلوده بَکوله‏زار جست‏وجوکنم، آنجا که کبوتران در لانه‏هاشان
قوقو مى‏کنند و آواز خلخال‏هاى پریان در آرامش شب‏هاى ستاره‏ئى
به‏گوش‏مى‏رسد.

بیگاهان به خاموشى زمزمه‏گر جنگل خیزران که شبتابان
روشنى خویش را به‏عبث در آن تباه‏مى‏کنند نگاهى خواهم افکند و از هر
آفریده که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مى‏تواند به من بگوید که دزد خواب
کجا زندگى مى‏کند؟»

که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.

اگر به چنگم‏بیفتد درس خوبى به او خواهم‏داد.

به عشق تو ایمان دارم

به آشیانش شبیخون خواهم‏زد که ببینم خواب‏هاى دزدى را کجا انبارمى‏کند.

همه را غارت کرده به خانه مى‏آورم.

دو بالَش را سخت مى‏بندم و کنار رودخانه رهاش‏مى‏کنم که با یکى نى در میان جگن‏ها و نیلوفرهاى آبى، به‏بازى، ماهى‏گیرى‏کند.

شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادران‏شان بنشینند، آن‏گاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمى‏کنند:

«حالا خواب که را مى‏دزدى؟»

ترجمه ع.پاشایی

 

در سکوت شب<\/h2>
به عشق تو ایمان دارم

پنداشتم، سفرم پایان گرفته است،

به‌غایتِ مرزهای توانایی‌ام رسیده‌ام.

سد کرده است راه مرا،

دیواری از صخره‌های سخت.

تاب و توان خود از دست داده‌ام

و زمان، زمانِ فرورفتن

در سکوتِ شب است.

اما ببین، چه بی‌انتهاست خواهش تو در درون من.

و اگر واژه‌های کهنه بمیرند در تنم،

آهنگ‌های تازه بجوشند از دلم؛

و آنجا که امتدادِ راه‌ِ رفته،

گُم شود از دیدگان من،

باری چه باک، رخ می‌نماید،

گسترده و شگرف، افق تازه‌ای در برابرم

ترجمه خسرو ناقد


از تبیان





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ جمعه 89 اردیبهشت 17 توسط صادق | نظر بدهید

مقدمه‏اى برغم در ادبیات فارسى<\/h3>

قال رسول الله(ص):انّ اللّه تعالب یحّب کلّ قلب حزین

دل اندوهگنان را دوست دارم

حزن
و تفکر از مقامات اولیاست:«از مقام‏هاى مصطفى-علیه السلام-یکى فکر بود و
یکى حزن؛ مصطفى پیوسته با فکر بودى، و پیوسته حزن تمام داشتى.کان رسول
الله(ص):دائم الفکر طویل الحزن.» على(ع)مى‏فرماید:«مومن شادى‏اش در چهره و
اندوهش در درون قلب اوست.»

 

-اندوه در مذاق عرفان: «هر دل که اندر آن اندوه نباشد، خراب شود، همچون سرایى که اندرو ساکن نباشد.»

«گویند خداى عزّ و جّل وحى کرد به آدم، که یا آدم، تو فرزندان را رنج و اندوه میراث گذاشتى.»

«حزن از اوصاف اهل سلوک باشد.»

«خداى تعالى، دل اندوهگنان دوست دارد.»

«اندوه
عارفان رو به افزونى است:«و هرگز هیچکس حسن بصرى را ندیدى، مگر پنداشتى که
به نویى، وى را مصیبتى افتاده است.»اندوه انیس و مقیم دل‏هاى عارفان
است:«نفیس‏ترین چیزها که بنده اندر صحیفت خویش یابد از نیکویى‏ها، اندوه
بود.»

نمودهاى غم در متون نظم و نثر فارسى: <\/h2>
دل اندوهگنان را دوست دارم

-غم نان و اندوه روزى

:از
مسایل اساسى زندگى مردم غم نان و گذران زندگى روزمره بوده است.سنایى دغدغه
روزى و نگرانى نان زندگى را در مکاتیب خود اینگونه بیان مى‏کند:«اینک مدت
چهار ماه است تا این عارضه عسر سیاه روى گونه من زرد کرده است، اگر خواهد
که سر من سبز بماند و سینه حاسدان من کبود گردد، به سپیدى آرد مرا میزبانى
کند.»

سعدى در گلستان در همین مورد مى‏گوید:

غم فرزند و نان و جامعه و قوت / بازت آرد زسیر در ملکوت

 <\/h2>
همه روز اتفاق مى‏سازم
که به شب با خداى پردازم
شب چو عقد نماز مى‏بندم

چه خورد بامداد فرزندم

 

-داغ فرزند از مضامین اندوهبار ادب غنایى:«از میان نوایب روزگار هیچ مصیبتى همپایه
داغ مرگ فرزند نیست.شعرا نیز همچون دیگر مردم از گزند این ماتم ایمن
نیستند.افسوس و حسرت خاقانى که پس از بازگشت از دومین سفر خود به مکه خرمن
هستى‏اش به آتش هجران پسر مى‏سوزد، بسیار عمیق است.او هیچیک از آلام زندگى
خود را به بزرگى مصیبت جدایى فرزندش رشید نمى‏داند:

گر چه بسیار غم آمد دل خاقانى را/هیچ غم در غم هجران پسر مى‏نرسد

-غم دختر داشتن و
اظهار ملال و دلتنگى از آن در باورهاى عامه:غم دختر داشتن را شاعران و
ادبا با توجه به باورهاى عامه با نشاط و ابزار شادى از مرگ فرزند:فراموش
مى‏کنند و به خود آرامش مى‏دهند.به عنوان نمونه خاقانى از مرگ دختر نوزادش
اظهار خرسندى مى‏کند و مى‏گوید:

مرا به زادن دختر غمى رسید که آن
نه بر دل من و نى بر ضمیر کس بگذشت
چو دختر انده من دید سخت صوفى‏وار
سه روز عده عالم بداشت پس بگذشت

 

16 (دیوان-ص 835)

دل اندوهگنان را دوست دارم

-غم همنوع:در نظر سعدى و مکتب عرفان اجتماعى او، کسى که غم همنوع نخورد، خودپسندى است که در خور نام انسانى نیست:

تو کز محنت دیگران بى‏غمى / نشاید که نامت نهند آدمى

-غم غربت و تنهایى:«عرفان، تجلى التهاب فطرت انسانى است که خود را اینجا غریب مى‏یابد و با

بیگانگان،
که همه موجودات و کائنات‏اند، همخانه.بازى است که در قفسى اسیر مانده و
بى‏تابانه، خود را به در و دیوار مى‏کوبد و براى پرواز بى‏قرارى مى‏کند و
در هواى مالوف خویش، مى‏کوشد تا وجود خویش را نیز که مایه اسارت اوست و
خود حجاب خود شده است، از میان برگیرد.» 18

-اندوه جدایى و درد هجران:«روح
پاک چندین هزار سال در جوار قرب رب العالمین به صد هزار نازپرورش یافته
بود، متوحش گشت، قدر انس حضرت عزت بدانست.نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن
بود و ذوق آن نمى‏یافت و حق آن نمى‏شناخت، بشناخت.آتش فراق در جانش مشتعل
شد.دود هجران به سرش برآمد، گفت:

دى ما و مى و عیش خوش و روى نگار / امروز غم و غریبى و فرقت یار

در حال از آن وحشت آشیان برگشت و خواست تا هم بدان راه بازگردد.

عزمم درست گشت کزینجا کنم رحیل/خود آمدن چه بود که پایم شکسته باد»

 

-شوق دیدار و حزن:شوق
دیدار یار با حزن و اندوه همراه است:«از نظر این دسته از صوفیان، شوق تا
زمانى است که مشتاق از محبوب خود غایب است و آرزو مى‏کند که به وصال محبوب
برسد.وى در سفر قلبى خود، هر چه پیش‏تر مى‏رود شوقش زیادتر مى‏شود و شدت
مى‏یابد و با شدت یافتن شوق، حزن هم به وى دست مى‏دهد.»

از عشق تو اى صنم غمم بر غم باد / سوداى توام مقیم دم بر دم باد

 

-غم به معنى عشق و در مفهوم عرفانى آن، همان غم کهنى است که مایه تعالى روح و کمال انسانى است و در حقیقت زبان سخن گفتن عاشق با معشوق است:

با یار نو از غم کهن باید گفت
با او به زبان او سخن باید گفت
عشق آن خوشتر که با ملامت باشد
آن زهد بود که با سلامت باشد

 

-غم عشق آسمانى است و هدیه آن جهانى: «مرغانى که امروز گرد دام محنت مى‏گردند و دانه محبت مى‏چینند، گردن این دام و حوصله این دانه از عالمى دیگر آورده‏اند:

اصل و گهر عشق زکانى دگر است
منزلگه عاشقان جهانى دگر است
و آن مرغ که دانه غم عشق خورد
بیرون زدوکون زآشنایى دگر است

انجام
سخن این که، اندوه عشق تمام هستى را فرا گرفته است و نداى اشتیاق محبوب از
تمام در و دیوار وجود به گوش مى‏رسد:«دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که
اگر سینه‏ى کمترین مورچه بشکافى، چندان حزن عشق خدا از سینه او بدر آید که
جهانى را پر گرداند.»

تعبیرات و واژه‏هایى دیگر هم به
مفهوم«غم»آمده است:درد، داغ، گره، فروبستگى، که معادل واژه«عقده» در
روان‏شناسى است ، این تعبیرات در متون و اشعار عرفانى بسامد فراوانى دارد:

داغ در شعر حافظ:

چون لاله، مى‏ببین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده‏ایم
اى گل تو دوش داغ صبوحى کشیده‏اى

ما آن شقایقیم که با داغ زاده‏ایم

 

از تبیان





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ جمعه 89 اردیبهشت 17 توسط صادق | نظر بدهید
سلام و دوصد درود

مطلب امروز مربوط میشه به اس ام اس های من و یکی از دوستام که ذهن خلاقی داره به صورت اخبار و....در مورد آثار و نام های کتابای ادبیات دوم و سوم  دبیرستان و کمی هم پیش دانشگاهی...

پیام های دوستم:

-دوباره طوفان،دوباره آتش"شبلی در آتش2" فیلمی از علیرضا قزوه برنامه امشب سینماهای کدکن...
-بلاخره یک نفر رو دست غلامحسین یوسفی بلند شد.تنها!بله تنها تصحیح بوستان و گلستان سعدی را تصحیح کرد....
(لازمه بگم لقب تنها رو من در شعری که در مورد دوستم گفته بودم،بهش دادم)
-دو نویسنده معروف،دکتر کدکنی و علی محمد افغانی کتاب"شادکاان دره کدکن"را نوشتند...
-دکتر فاطمه راکعی افشا کرد که شعر نیاز روحانی را به تقلید از آفتاب پنهانی سروده قیصر گفته است...
-خبرها حاکی از آن است که محمد علی جمال زاده چهره از نقاب خاک بیرون آورده کتاب"کلاغه به خونش نرسید" را نوشته ودوباره نقاب زده است...
-طبق آخرین خبرها غلامحسین ساعدی کتاب توپ2 را به چاپ رسانده و داریوش مهرجویی خود را انداخته و ان را به فیلم تبدیل کرده است...
-دکتر صناعی موفق به کسف مایع حرف شویی شد...
-خبرگزاری ها از ایفای نقش مسی در فیلم توپ2 خبر دادند....
-طبق اطلاعات بدست آمده،بازی رایانه ای "کلبه عموتم"وارد بازار شد....
-خبرگزاری ها از به بازار آمدن کتاب دوم پابلو نرودا با نام "دوباره تو را می خوانم"خبر دادند...
-یحیی دولت آبادی خویشاوندی خود را با محمود دولت آبادی تکذیب کرد...
-جیم از شخصیت های داستان"هدیه سال نو"از سنایی شکایت کرده که چرا در اول شعر باغ عشق نام "دلا"را آورده است....

و جواب های من:

-رسانه های خبری از ملاقات علی موذنی در شی آفتابی در کوچه آفتاب با شوهر آهوخانم پرده برداشتند...
-یک منبع آگاه در سازمان اطلاعاتی هند(ساها)از دستگیری زیب النسا د مخفیگاهش خبر داد...
-طاهره صفارزاده افشا کرد: رهگذر مهتاب پس از بیعت با بیداری و دیدار صبح سفر پنجم خود را به سوی سد و بازوان با طنینی در دلتا آغاز کرد...
-فطمه راکعی از چاپ مجموعه ی جدیدش با نام "سفر خزه"خبر داد....
-دکتر شفیعی کدکنی از بوی جوی مولیان در کوچه باغ های نیشابور به شهرداری کدکن شکایت کرد....
-"فرار از مدرسه" فیلم امشب سینماهای تهران و شهرستان ها  با نقش آفرینی محمد غزالی کارگردان:عبدالحسین زین کوب
-پیر گنجه در جستجوی ناکجا آباد از مدرسه فرار کرد....

امیدوارم خوشتون اومده باشه....

یا علی




طبقه بندی: طنز،  ادبی،  ادبیات دومدبیرستان،  ادبیات سوم دبیرستان،  ادبیات پیش دانشگاهی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 اردیبهشت 7 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.