سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

دل نوشته ای به امام زمان علیه السلام

نامه به امام زمان (عج)

یا صاحب الزمان رمز ظهور تو ترک گناه و یکدلی و دعای ماست

سلام مولای من، سلام معشوق عالمیان، سلام انتظار منتظران

می‌خواهم
از جور زمانه بگویم ، می‌خواهم بگویم و بنویسم از فسادی که جهان را چون
پرده‌ای فراگرفته اما زمان فرصتی است اندک و انسان آدمی است ناتوان. پس
ذره‌ای از درد دلم را به زبان می آورم تا بدانی چقدر دلگیر و خسته‌ام.

 

آغاز نامه به جهانبان جهان و جهانیان خدای هر دو جهان:

مولای
من می‌دانی چند سال است انتظار می‌کشم. از وقتی سخن گفته‌ام و معنای سخن
خود را فهمیده‌ام انتظارت را می‌کشم. بیا و این انتظار مرا پایان بده.

خسته‌ام
از دست زمانه ، چقدر جور زمانه را تحمل کنم. چقدر ناله مظلومانه کودکان و
معصومانی را که زیر ستم اند بشنوم و سکوت کنم. خودت بیا و این جهان سیاه
را پایان بده. بیا و جهان را آباد کن. بیا و از آمدنت جهان را شاد کن.
می‌دانی چند نوجوان هم سن و سال من آواره‌اند؟ چندین هزار کودک بی پناهند،
خودت بیا و پناه بی پناهان باش.

چند پیش بود که خوابت را دیدیم گفته
بودی می‌آیی و به اندازه تمام سال های نبوده ات با من حرف می زنی و به درد
دل من گوش می‌دهی اما تا خواستی بگوئی کی و کجا؟، از خواب پریدم و از آن
شب به بعد دیگر نمی خوابم. راستش می‌ترسم. می‌ترسم بیائی و من خواب باشم.
می‌ترسم بیائی، همه تو را ببینند و تنها من از دیدنت محروم بمانم. هنوز هم
می ترسم...

حس می‌کنم با این که شبهاست خواب به چشم ندارم اما در
خواب غفلتم. بیا و بیدارم کن. بیا و هشیارم کن. بیا و همه جهانیان را از
خواب غفلت بیدار کن. همه به خواب سنگین جهل فرورفته اند و صدای مظلومان و
دل شکستگان را نمی‌شنوند. خودت بیا و همه ما را از این کابوس جهانی نجات
بده.

ای منجی عالمیان ، جهان در انتظار توست مسافر من! نیستی تا
ببینی مردم روز میلادت یعنی رمز عشق پاک چه می‌کنند! چگونه بغض سنگین خود
را در گلو نگه داشته اند و انتظار می کشند. منتظرند تا کی بیاید و جهان را
از عدل پرکند. کسی بیاید و به این جهان بی اساس پایان دهد بیا تا بعد از
این در کوچه های غریب شهر روز میلادت را با بودنت جشن بگیریم و خیابان‌های
تاریک و ظلمات را با نور بودنت چراغانی کنیم. بیا و ببین مردم روز آمدنت
چه می‌کنند؟

روز جمعه، روز خودت، روز منتظرانت به سراغ حافظ رفتم تا با فالی دلِ شکسته و سینه‌ی زخمی‌ام را مرهمی باشم. می‌دانی چه آمد؟

پوستر امام زمان علیه السلام

یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور....

نه؛
غم می‌خورم؛ غم می‌خورم بخاطر روزهایی که نبوده‌ای تا لحظات تلخ غم را
کنارم باشی. غم می‌خورم به خاطر روزهایی که به یادت نبوده‌ام و با گناه شب
شده‌اند. همان روزهایی که در تقویم خاطره‌ها در منجلاب گناه و زشتی با قلم
جهل ثبت کرده‌ام.

بهترین روز تنها روز ظهور توست. کی می‌آید؟ کی
می‌شود که با قلم عقل و راستی بر صفحه دل حک کنم و با صدای بلند فریاد
بزنم و به گوش جهانیان برسانم.«بهترین روز ، روز ظهور مولاست»

با
تمام جهل و مستی تصمیم گرفته‌ام دفترچه رزوگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت
پاک کنم و از اول با نام تو روزگار را آغاز کنم. هنوز در نخستین صفحات آن
مانده‌ام و مطلبی برای نوشتن ندارم. تا پایان نوشتن انتظارت می‌کشم.

دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگی‌اش ایمان می‌آورد....

نوشته‌ی: زکیه کاشانی نجفی





طبقه بندی: امام زمان(عج)،  ادبی،  ظهور،  دلنوشته،  مذهبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 اسفند 20 توسط صادق | نظر

مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»

صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»

مدیر اجرایی گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.





طبقه بندی: طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 اسفند 18 توسط صادق | نظر بدهید

« بخشی از سریال رباعیات مدیر کل »

مدیر کلیّات ( طنز)
مدیر کلیّات ( طنز)

این غنچه ی نو شکفته گل خواهد شد

او مخترع ربات خُل خواهد شد

اما ننه اش به رغم بابا فرمود :

این تخم کدو مدیر کل خواهد شد

 

 

از روز تولدش چو گل بوده و هست

تر گل ور گل تپل مپل بوده و هست

هی گند زد و شسته شد و باز از نو

از نوزادی مدیر کل بوده و هست

 

 

در طنطنه ی ساز و دهل می آید

بر فرش هزار رنگ گل می آید

بر پارچه ای نوشته با خط درشت

ای منتظران ! مدیر کل می آید

مدیر کلیّات ( طنز)

 

« گل می روید به باغ گل می روید »

می روید هر چند که شل می روید

با چشم بصیرت بنگر سی سال است

مانند علف مدیر کل می روید!

 

 

از باغ وصال گل نچیدم و برفت

از شدت عشق ، خل نبیدیم و برفت

چندی به اداره در تردد بودیم

رخسار مدیر کل ندیدیم و برفت

 

 

می گفت : چه گویم به تو ، گل یا منشی ؟

باید بزنم ز خویش ، پل تا منشی

فردا همه شهر خبردار شدند

از رابطه ی مدیر کل با منشی

 

 

گیرم که نیای تو " دوگل " می باشد

یا جده ی تو زن " گوگول " می باشد

اینها همه پشم است بگو دور و برت

آیا یک تن مدیر کل می باشد؟

 

 

نازش رو برم ! که مثل گل خوابیده

از خستگی یه قل دو قل خوابیده

ارباب رجوع ! اندکی آهسته

در دفتر خود ، مدیر کل خوابیده

 

حسین عبدی





طبقه بندی: طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 اسفند 17 توسط صادق | نظر بدهید
  1. سیمون جیمز در زندگی
    کارهای متنوع را تجربه کرده است، از مامور پولیس بودن تا کارگر فارم. او
    اکنون در انگلستان زندگی می کند و در یک مکتب محلی به اطفال آموزش می دهد.

 

نامه های شاگرد و معلم

نامه های شاگرد و معلم

آقای بلوبری عزیز!

من نهنگ ها را بسیار دوست دارم.

من فکر می کنم یکی از آن ها را امروز در حوض خود دیدم.

لطفا کمی معلومات درباره نهنگ ها به من روان کنید، زیرا نمی خواهم به او آزاری برسد.

با محبت

ایمیلی

*

ایمیلی عزیز!

اینک کمی معلومات راجع به نهنگ ها.

من فکر نمی کنم آنچه که تو دیدی نهنگ بوده باشد. زیرا نهنگ ها در حوض زندگی نمی کنند، مگر در آب شور.

با اخلاص

معلم تو

*

آقای بلوبری عزیز!

حالا
من هرروز پیش از صبحانه نمک در حوض می ریزم. شب قبل دیدم که نهنگ من لبخند
می زند. فکر می کنم که او خود را بهتر احساس می کند. شما فکر می کنید که
او شاید گم شده باشد؟

با محبت

ایمیلی

*

ایمیلی عزیز!
نامه های شاگرد و معلم

لطفا دیگر نمک به حوض نریز. من اطمینان دارم که پدر و مادر تو خوش نخواهند شد.

با کمال معذرت نهنگ نمی تواند در حوض تو باشد، به خاطری که نهنگ ها نمی توانند گم شوند. آن ها همیشه می دانند که در کجای بحر هستند.

با اخلاص

معلم تو

*

آقای بلوبری عزیز!

امشب من بسیار خوشحال هستم. زیرا دیدم که نهنگ من به بالا خیز زد و آب بسیاری را پاشان ساخت. او آبی معلوم شد.

آیا این معنی آن را دارد که او یک نهنگ آبی است؟

با محبت

ایمیلی

نوت: من چه می توانم به او بدهم تا بخورد؟

*

ایمیلی عزیز!

نهنگ
های آبی رنگ آبی دارند و آن ها موجودات خورد بحری را چون ماهی و میگو می
خورند. به هر حال من باید به تو بگویم که نهنگ آبی بزرگتر از آن است که در
حوض تو بتواند زندگی کند.

با اخلاص

معلم تو

نوت: ممکن است او یک ماهی گک آبی باشد؟

*

آقای بلوبری عزیز!
نامه های شاگرد و معلم

شب گذشته من نامهء شما را برای  نهنگ خود خواندم. پس از آن او به من اجازه داد که سر او را نوازش کنم. بسیار هیجان انگیز بود.

من پنهانی برای او مقداری پله و ریزه های نان خشک بردم. امروز صبح من به داخل حوض دیدم، او همه راخورده بود!

من فکر می کنم او را آرتور بنامم شما چه فکرمی کنید؟

با محبت

ایمیلی

*

ایمیلی عزیز!

من
مجبور هستم به تو یادآوری کنم که به هیچ صورت نهنگی نمی تواند در حوض تو
زندگی کند. شاید تو ندانی که نهنگ ها مهاجر هستند. این به آن معنی است که
آن ها هرروز به فاصله های زیاد سفر می کنند و از یک جا به جای دیگر می
روند.

من متاسف هستم از این که ترا ناامید می کنم.

با اخلاص

معلم تو

*

آقای بلوبری عزیز!
نامه های شاگرد و معلم

امشب کمی غمگین هستم.

آرتور ناپدید شده است. فکر می کنم نامه شما باعث شد او تصمیم بگیرد که دوباره مهاجر شود.

با محبت

ایمیلی

*

ایمیلی عزیز!

لطفا
غمگین نباش. به راستی برای یک نهنگ ناممکن بود که در حوض تو زندگی کند.
ممکن است وقتی تو بزرگتر شدی با کشتی به بحر بروی، در مورد آن ها بیشتر
یاد بگیری و نهنگ ها را حمایت کنی.

با اخلاص

معلم تو

*

آقای بلوبری عزیز!

امروز شادترین روز بود!

من به ساحل رفتم و شما هیچ حدس زده نمی توانید، ولی من آرتور را دیدم!

من او را صدا زدم و او لبخند زد. من می دانم او آرتور بود چون اجازه داد سر او را نوازش بدهم.

من قسمتی از ساندویچ خود را به او دادم... و بعد ما به هم خداحافظ گفتیم.

من فریاد زدم که او را بسیار دوست دارم و امید که شما رد نکنید، من گفتم که شما هم او را دوست دارید.

با محبت

ایمیلی و آرتور

 

سیمون جیمز/ترجمه پروین پژواک





طبقه بندی: ادبی،  نامه
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 اسفند 14 توسط صادق | نظر بدهید
امام جعفر صادق علیہ السلام
دین حق را کلام ناطق   
یعنی جعفر امام صادق
آن قاعده دان علم اخلاق 
آن اَعلم عالمان آفاق
فضل و شرفش چو پرتو نور   
در جمله کائنات مشهور
او بود به بَحْرِ عشق زَوْرَقْ   
زو یافت رواجْ مَذْهَبِ حق
گنجینه معرفت ضمیرش
آیینه حق دلِ مُنیرش
اسرار نهان مصطفی را   
او کرد به خلق آشکارا
فرموده ایزد و پیمبر  
باشد ارکان دین جعفر
صبح صادق غلام رایش
آیینه مهر نقش پایش
دانای ضمیر خلقِ عالم  
مقبولترین نسلِ آدم
علمی که لدُّنی است نامش   
لفظی‌است ز أَبْجدِ کلامش
در شهر و دیار هفت اقلیم
ز اعمالِ قبیح و حسن تکریم
از خلق شدی هر آنچه صادر

بودی به امامِ عصر حاضر





طبقه بندی: شعر،  امام صادق(ع)،  ادبی
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 اسفند 12 توسط صادق | نظر بدهید

ناگفته‌هایی از زبان فارسی!

آیا می‌دانستید برخی‌ها واژه‌های زیر را که همگی فرانسوی هستند فارسی می‌دانند؟

آیا می دانید که ...؟

آسانسور،
آلیاژ، آمپول، املت، باسن، بتون، بلیت، بیسکویت، پاکت، پالتو، پریز، پلاک،
پماد، پوتین، پودر، پوره، پونز، پیک نیک، تابلو، تراس، تراخم، نمبر،
تیراژ، تور، تیپ، خاویار، دکتر، دلیجان، دوجین، دوش، دبپلم، دیکته، رژ،
رژیم، رفوزه، رگل، رله، روبان، زیگزاگ، ژن، ساردین، سالاد، سانسور،
سرامیک، سرنگ، سرویس، سری، سزارین، سوس، سلول، سمینار، سودا، سوسیس، سیلو،
سن، سنا، سندیکا، سیفون، سیمان، شانس، شوسه، شوفاژ، شیک، شیمی، صابون،
فامیل، فر، فلاسک، فلش، فیله، فیبر، فیش، فیلسوف، فیوز، کائوچو، کابل،
کادر، کادو، کارت، کارتن، کافه، کامیون، کاموا، کپسول، کت، کتلت، کراوات،
کرست، کلاس، کلوب، کلیشه، کمپ، کمپرس، کمپوت، کمد، کمیته، کنتور، کنسرو،
کنسول، کنکور، کنگره، کودتا، کوپن، کوپه، کوسن، گاراژ، گارد، گاز، گارسون،
گریس، گیشه، گیومه، لاستیک، لامپ، لیسانس، لیست، لیموناد، مات، مارش،
ماساژ، ماسک، مبل، مغازه، موکت، مامان، ماتیک، ماشین، مانتو، مایو، متر،
مدال، مرسی، موزائیک، موزه، مین، مینیاتور، نفت، نمره، واریس، وازلین،
وافور، واگن، ویترین، ویرگول،‌هاشور،‌هال،‌هالتر، هورا و بسیاری از واژه‌های دیگر.

 

آیا
می‌دانستید که بسیاری از واژه‌های عربی در زبان فارسی در واقع عربی نیستند
و اعراب آن‌ها را به معنایی که خود می‌دانند در نمی‌یابند؟ این واژه‌ها را
"ساختگی" (جعلی) می‌نامند و بیش‌ترشان ساخته ی ترکان عثمانی است. از آن
زمره اند:

ابتدایی (عرب می‌گوید: بدائی)، انقلاب
(عرب می‌گوید: ثوره)، تجاوز (اعتداء)، تولید (انتاج)، تمدن (مدنیه)، جامعه
(مجتمع)، جمعیت (سکان)، خجالت (حیا)، دخالت (مداخله)، مثبت (وضعی)، مسری
(ساری)، مصرف (استهلاک)، مذاکره ( مفاوضه)، ملت (شَعَب)، ملی (قومی)، ملیت
(الجنسیه) و بسیاری از واژه‌های دیگر.

بسیاری از واژه‌های عربی در زبان فارسی را نیز اعراب در زبان خود به معنی دیگری می‌فهمند، از آن زمره اند:

رقیب (عرب می‌فهمد: نگهبان)، شمایل (عرب می‌فهمد: طبع‌ها)، غرور (فریفتن)، لحیم (پرگوشت)، نفر (مردم)، وجه (چهره) و بسیاری از واژه‌های دیگر.

 

آیا می‌دانستید که ما بسیاری از واژه‌های فارسی مان را به عربی و یا به فرنگی واگویی (تلفظ) می‌کنیم؟ این واژه‌های فارسی را یا اعراب از ما گرفته و عربی (معرب) کرده اند و
دوباره به ما پس داده‌اند و یا از زبان‌های فرنگی، که این واژها را به
طریقی از خود ما گرفته اند، دوباره به ما داده اند و از آن زمره اند:

 

از عربی:

فارسی
(که پارسی بوده است)، خندق (که کندک بوده است)، دهقان (دهگان)، سُماق
(سماک)، صندل (چندل)، فیل (پیل)، شطرنج (شتررنگ)، غربال (گربال)، یاقوت
(یاکند)، طاس (تاس)، طراز (تراز)، نارنجی (نارنگی)، سفید (سپید)، قلعه
(کلات)، خنجر (خون گر)، صلیب (چلیپا) و بسیاری از واژه‌های دیگر.

بسیاری
از واژه‌های عربی در زبان فارسی را نیز اعراب در زبان خود به معنی دیگری
می‌فهمند، از آن زمره اند:رقیب (عرب می‌فهمد: نگهبان)، شمایل (عرب
می‌فهمد: طبع‌ها)...

از روسی:

آیا می دانید که ...؟

استکان:
این واژه در اصل همان «دوستگانی» فارسی است که در فارسی قدیم به معنای جام
شراب بزرگ و یا نوشیدن شراب از یک جام به افتخار دوست بوده است که از
سده‌ی 16میلادی از راه زبان‌ ترکی وارد زبان روسی شده و به شکل استکان
درآمده است و اکنون در واژه‌نامه‌های فارسی آن را وامواژه‌ای روسی
می‌دانند.

سارافون: این واژه در اصل «سراپا»ی فارسی
بوده است که از راه زبان ترکی وارد زبان روسی شده و واگویی آن عوض شده
است. اکنون سارافون به نوعی جامه‌ی ملی زنانه‌ی روسی گفته می‌شود که بلند
و بدون استین است.

پیژامه: همان «پای جامه»ی فارسی
می‌باشد که اکنون در زبان‌های انگلیسی، آلمانی، فرانسوی و روسی pyjama
نوشته شده و به کار می‌رود و آن‌ها مدعی وام دادن آن به ما هستند.

 

واژه‌های
فراوانی در زبان‌های عربی، ترکی، روسی، انگلیسی، فرانسوی و آلمانی نیز
فارسی است و بسیاری از فارسی زبانان آن را نمی‌دانند. از آن جمله اند:

کیوسک که از کوشک فارسی به معنی ساختمان بلند گرفته شده است و در تقریبا همه‌ی زبان‌های اروپایی هست.

شغال که در روسی shakal، در فرانسوی chakal، در انگلیسی jackalو در آلمانیSchakal نوشته می‌شود.

کاروان که در روسی karavan، در فرانسوی caravane، در انگلیسی caravanو در آلمانی Karawane نوشته می‌شود.

کاروانسرا که در روسی karvansarai، در فرانسوی caravanserail، در انگلیسی caravanserai و در آلمانیkarawanserei نوشته می‌شود.

پردیس به معنی بهشت که در فرانسوی paradis، در انگلیسی paradise و در آلمانی Paradies نوشته می‌شود.

مشک که در فرانسوی musc، در انگلیسی muskو در آلمانی Moschus نوشته می‌شود.

شربت که در فرانسوی sorbet، در انگلیسی sherbet و در آلمانی Sorbet نوشته می‌شود.

بخشش که در انگلیسی baksheesh و در آلمانی Bakschisch نوشته می‌شود و در این زبان‌ها معنی رشوه هم می‌دهد.

لشکر که در فرانسوی و انگلیسی lascar نوشته می‌شود و در این زبان‌ها به معنی ملوان هندی نیز هست.

خاکی به معنی رنگ خاکی که در زبان‌های انگلیسی و آلمانی khaki نوشته می‌شود.

کیمیا به معنی علم شیمی ‌که در فرانسوی، در انگلیسی و در آلمانی نوشته می‌شود.

ستاره که در فرانسوی astre در انگلیسی star و در آلمانی Stern نوشته می‌شود.

Esther نیز که نام زن در این کشورها است به همان معنی ستاره می‌باشد.

 

برخی دیگر از نام‌های زنان در این کشور‌ها نیز فارسی است، مانند:

Roxane که از واژه ی فارسی رخشان به معنی درخشنده می‌باشد و در فارسی نیز به همین معنی برای نام زنان "روشنک" وجود دارد.

Jasmine که از واژه‌ی فارسی یاسمن و نام گلی است

Lila که از واژه ی فارسی لِیلاک به معنی یاس بنفش رنگ است.

Ava که از واژه‌ی فارسی آوا به معنی صدا یا آب است. مانند آوا گاردنر

 

آیا
می‌دانستید که این عادت امروز ایرانیان که در جملات نهی کننده‌ی خود ن نفی
را به جای م نهی به کار می‌برند از دیدگاه دستور زبان فارسی نادرست است؟

امروز
ایرانیان هنگامی‌ که می‌خواهند کسی را از کاری نهی کنند، به جای آن که
مثلا بگویند: مکن! یا مگو ! (یعنی به جای کاربرد م نهی) به نادرستی
می‌گویند: نکن! یا نگو! (یعنی ن نفی را به جای م نهی به کار می‌برند).

در
فارسی، درست آن است که برای نهی کردن از چیزی، از م نهی استفاده شود، یعنی
مثلا باید گفت: مترس!، میازار!، مده!، مبادا! (نه نترس!، نیازار!، نده!،
نبادا!) و تنها برای نفی کردن (یعنی منفی کردن فعلی) ن نفی به کار رود،
مانند: من گفته‌ی او را باور نمی‌کنم، چند روزی است که رامین را ندیده‌ام.
او در این باره چیزی نگفت.

امروز
ایرانیان هنگامی‌ که می‌خواهند کسی را از کاری نهی کنند، به جای آن که
مثلا بگویند: مکن! یا مگو ! (یعنی به جای کاربرد م نهی) به نادرستی
می‌گویند: نکن! یا نگو! (یعنی ن نفی را به جای م نهی به کار می‌برند).

آیا می دانید که ...؟

آیا
می‌دانستید که اصل و نسب برخی از واژه‌ها و عبارات مصطلح در زبان فارسی در
واژه یا عبارتی از یک زبان بیگانه قرار دارد و شکل دگرگون شده‌ی آن وارد
زبان عامه‌ی ما شده است؟

به نمونه‌های زیر توجه کنید:

هشلهف:
مردم برای بیان این نظر که واگفت (تلفظ) برخی از واژه‌ها یا عبارات از یک
زبان بیگانه تا چه اندازه می‌تواند نازیبا و نچسب باشد، جمله ی انگلیسی I
shall have (به معنی من خواهم داشت) را به مسخره هشلهف خوانده اند تا
بگویند ببینید واگویی این عبارت چقدر نامطبوع است! و اکنون دیگر این
واژه‌ی مسخره آمیز را برای هر واژه یا عبارت نچسب و نامفهوم دیگر نیز (چه
فارسی و چه بیگانه) به کار می‌برند.

چُسان فُسان: از واژه ی روسی Cossani Fossani به معنی آرایش شده و شیک پوشیده گرفته شده است.

زِ پرتی:
واپه‌ی روسی Zeperti به معنی زندانی است و استفاده از آن یادگار زمان
قزاق‌ها ی روسی در ایران است در آن دوران هرگاه سربازی به زندان می‌افتاد
دیگران می‌گفتند یارو زپرتی شد و این واژه کم کم این معنی را به خود گرفت
که کار و بار کسی خراب شده و اوضاعش دیگر به هم ریخته است.

شِر و وِر: از واژه ی فرانسوی Charivari به معنی همهمه، هیاهو و سرو صدا گرفته شده است.

فاستونی: پارچه ای است که نخستین بار در شهر باستون Boston در امریکا بافته شده است و باستونی می‌گفته اند.

اسکناس: از واژه ی روسی Assignatsia که خود از واژه ی فرانسوی Assignat به معنی برگه‌ی دارای ضمانت گرفته شده است.

فکسنی: از واژه ی روسی Fkussni به معنی بامزه گرفته شده است و به کنایه و واژگونه یعنی به معنی بی خود و مزخرف به کار برده شده است

لگوری (دگوری
هم می‌گویند): یادگار سربازخانه‌های ایران در دوران تصدی سوئدی‌ها است که
به زبان آلمانی به فاحشه‌ی کم بها یا فاحشه‌ی نظامی‌ می‌گفتند: Lagerhure .

نخاله:
یادگار سربازخانه‌های قزاق‌های روسی در ایران است که به زبان روسی به آدم
بی ادب و گستاخ می‌گفتند Nakhal و مردم از آن برای اشاره به چیز اسقاط و
به درد نخور هم استفاده کرده اند.

                                                                                                    

گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ





طبقه بندی: ادبی،  فارسی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 اسفند 10 توسط صادق | نظر بدهید

چهار شعر از پیر پائولو پازولینی <\/h3>

 

 

شادمانم<\/h2>
روزهای دزدیده شده

در زمختی شب یکشنبه

از تماشای مردم

که در هوای آزاد قهقهه میزنند

شادمانم

قلبم نیز از هوا ساخته شده است

چشمانم خوشی مردم را بازمیتابانند

و در موهایم شب یکشنبه میدرخشد

مرد جوان، من از خست ام شادمانم

شب یکشنبه، با مردم خوشحالم

زنده ام، با هوا خوشحالم.

من به شیطان شب یکشنبه عادت کرده ام.

*****

 

روزهای دزدیده شده<\/h2>
روزهای دزدیده شده

ما که انسان های فقیری هستیم زمان اندکی داریم

برای جوانی و زیبایی:

شما میتوانید بدون ما بخوبی کارتان را انجام بدهید.

تولدمان بنده مان میسازد!

پروانه ها همه ی زیبایی ها را برچیده اند،

و ما در زمانمندی پیله کرم ابریشم مدفون گشته ایم.

ثروتمند بخاطر دوران ما بهایی نمی پردازد:

زیبایی آن روزها دزدیده شده اند

توسط پدران مان و خودمان تصرف گشته اند

آیا گرسنگی زمان هرگز نخواهد مرد؟

*****

 

ترانه ناقوس های کلیسا<\/h2>
روزهای دزدیده شده

وقتی شبانگاه به درون سرچشمه های آب غوطه ور میگردد

دهکده ام در میان فام هایی گنگ ناپدید میشود.

از دور دست ها بخاطر میآورم

غور غور قورباغه ها را

نور ماه را،

گریه های غمناک جیرجیرک را.

زمین ها ناقوس های کلیسای وسپر را می بلعند

اما من از صدای آن ناقوس ها مرده ام.

ای غریبه، از بازگشت محبت آمیزم از کوهستان ها نترس

من روح ِ عشق هستم

از سواحل دریاهای دور دست به خانه بازگشته ام.

*****

 

راز<\/h2>
روزهای دزدیده شده

با شجاعتی برای حرکت چشمانم

بسوی نوک درختانی خشک

من خدا را نمیبینم، اما نورش

شدیدن میدرخشد.

از همه ی آن چیزی هایی که میدانم

قلبم تنها این را میداند:

جوانم، زنده ام، تنهایم،

بدنم خودش را مصرف می کند.

اندکی در علفهای مرتفع استراحت کردم

در کناره رودخانه، زیر درختان لخت،

سپس تا زیر ابرها پیش رفتم

تا روزگار جوانی ام را سپری کنم.

 

جسد پیر پائولو پازولینی <\/h2>

پیر پائولو پازولینی، مردی با دشمنانی بزرگ. (1922-1975)

کمونیست بود و افشاگر سویه ضد بشری نظام سرمایه داری، لائیک بود و ناقد سرسخت کلیسا و مذهب، همجنس خواه بود.

و
پیر پائولو پازولینی فیلمساز بود. فیلمسازی جسور که تسلیم مافیای صنعت
فیلمسازی روزگارش نمی‌شد تا سرانجام در دوم نوامبر 1975 در رم به قتل رسید.

 

ترجمه: پیمان غلامی





طبقه بندی: ادبی،  پیر پائولو پازولینی

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 اسفند 10 توسط صادق | نظر بدهید

گفت و گوی کفن با مرده(طنز)

آهای حاجی پاشو چه وقت خوابه

پاشو دیگه وقت حساب کتابه

هو، نگو این کیه که آزار داره

پاشو ببین کفن با هات کار داره!

چه هیکلی زدی به هم، آفرین

چش نخوری، قد و برم آفرین

بی‏خودی زور نزن دیگه تو مُردی

چن ساعتی می‏شه که جون سپردی

حالا دیگه وقت حساب کتابه

داد نزنی مُرده ی زیری خوابه

مُرده‏ی زیری آدمی خلافه

تیزی باهاش دَفنه تو غلافه
قاط بزنه تیزی رو وَر می‏داره

می‏زنه و بابا تو در میاره

یادت میاد چه روزگاری داشتی

چه اسکناسا که روهم می‏ذاشتی؟

هی اسکناس می‏ذاشتی رو اسکناس
اونم با پول رشوه و اختلاس
می‏گفتی یک وعده غذا کافیه

صرف غذا باعث علافیه!

 

گفت و گوی کفن با مرده(طنز)

می‏گفتی یک آدم با کیاست

باید کُنه تو زندگی قناعت

لباس ده سال پیشت تنت بود

هم تن تو هم تن اون زنت بود

بعد شعار ضد صهونیستی

سر می‏دادی شعار ساده زیستی!

می‏گفتی آدمی که ساده زیسته

نمره زندگیش همیشه بیسته

لباس وصله‏دار تنت می‏کردی

هزار تا نفرین به زنت می‏کردی

می‏گفتی روسری برات خریدم

نمی‏دونی چه زحمتی کشیدم

فقط یادت باشه به هر بهونه

باید هف هش سالی سرت بمونه

عروسی و عزا سرت کن خانوم

خلاصه هر کجا سرت کن خانوم

زیاد نشورش یهو رنگش می‏ره

رنگ گل سرخ و قشنگش می‏ره

هَف هَش سالی با روسریت صفا کن

تو این هف هش سال حاجیتو دعا کن

 

گفت و گوی کفن با مرده(طنز)

 

الگوی مصرف که نداشتی حاجی

هر چی که داشتی جا گذاشتی حاجی

خیال نکن دنیا هنوز همونه

پشت سرت نفرین این و اونه

تو شیشه کردی خون هر فقیرو

چقد بیچوندی مردم اسیرو

خیال نمی‏کردی یه ذره هیچم
یروز منم دور تنت بپیچم!
مصرف کارای بدت زیاد بود
خیلی کارات قابل انتقاد بود
یادت میاد همسایه‏تون نون نداشت

حتی پول دوا و درمون نداشت؟

یادت میاد گفتی به من چه ول کن
این آدما رو زنده زنده گِل کن؟
ببین همون همسایه صبورت

خاک داره با بیل می ریزه تو گورت!

یکی نبود بهت بگه که بسه

خدا همیشه جای حق نشسته؟

یادت نبود فشار قبری هم هس

خورشید حقی پشت ابری هم هس؟

 

گفت و گوی کفن با مرده(طنز)

هیچکی بهت نگفت فلانی مُرده؟

نکیر و منکر به گوشت نخورده؟

نکیر و منکر دوتا بی‏گناهن

پیام دادن دارن میان، تو راهن!

اهل مزاح و رشوه خواری نیستن

اونجوری که تو دوس داری نیستن

تو مَرد نیستی تو شبیه مَردی

چرا که اصلاً کار خوب نکردی

کاری که اینجا دستتو بگیره

البته این حرفا واسه تو دیره!

اونقدِ حرص مال دنیا خوردی

تا آخرش سکته زدی و مُردی

کاش واسه پول دلت پُر از غم نبود

                                                   مصرف انسانیتت کم نبود

 

 

 

جمشید محمدی مقدم «حامی»





طبقه بندی: طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 اسفند 7 توسط صادق | نظر بدهید

نامه ای که بسیار زیبا و تاثیر گذار است، نامه ای نوشته شده توسط پسرک سیاهی ، که برای دوستان سفید  که او را رنگین پوست میدانند ...

نامه یک پسر سیاه پوست به روشنفکران سفید پوست !

من

وقتی که به دنیا می آیم، پوست بدنم سیاه است

وقتی که بزرگتر می شوم، پوست بدنم سیاه است

وقتی که جلوی آفتاب می روم، پوست بدنم سیاه است...

وقتی که می ترسم، پوست بدنم سیاه است

وقتی که سردم می شود، پوست بدنم سیاه است

وقتی که مریض می شوم، پوست بدنم سیاه است

و وقتی که می میرم، باز هم پوست بدنم سیاه است...

 

و تو ای دوست سفید پوست من!

وقتی که به دنیا می آیی، پوست بدنت صورتی است

وقتی که بزرگتر می شوی، پوست بدنت سفید می شود!

وقتی که جلوی آفتاب می روی، پوست بدنت قرمز می شود!

وقتی خجول یا عصبانی می شوی سرخ می شوی!

وقتی که می ترسی، پوست بدنت زرد می شود!

وقتی که سردت می شود، پوست بدنت ارغوانی می شود!

وقتی که مریض می شوی، پوست بدنت سبز می شود!

و وقتی که می میری، پوست بدنت خاکستری می شود...!

 

و من هرگز نفهمیدم که چرا شما روشنفکران! ما را رنگین پوست می خوانید؟!

 


رنگین کمان





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 بهمن 27 توسط صادق | نظر بدهید

خطبه شهادت حضرت رضا علیه السلام

نفس سوخته

داغ امشب دست و دامانم شدست

اشک جاری تا گریبانم شدست

آب سقاخانه، رود اشک هاست

اشک ما از غربت مولای ماست

شمعدان ها شاهد داغ دلند

لاله های سرخی از باغ دلند

با کبوترها هم آوازی کنیم

در فراق دوست جانبازی کنیم

در حریم این زمین در هر زمان

قدسیان و خاکیان و عرشیان

روی بر این آستان می آورند

اشک زهرا ارمغان می آورند

اشک زهرا می کند غم پروری

از ملالِ چند غم یادآوری

رحلت پیغمبر و داغ حسن

غربت آن کشته دور از وطن

یک دل و آن سوز غم ها مشکل است

باز هم داغ رضایش بر دل است

می رسد بر گوش جان از این فضا

یا رضا و یا رضا و یارضا

 

نفس سوخته

از فضا بوی عبادت می رسد

هر طرف عطر شهادت می رسد

عشق فردا سر بر ایوانش زند

چون شهادت بوسه بر جانش زند

خطبه ما از دل دردای ماست

دل زیارت نامه مولای ماست

خادمان این حرم بالا و پست

هر یکی آهی به لب، شمعی به دست

شعله این شمع ها از جان ماست

امشبی مولای ما مهمان ماست

شهر ما فردا سراسر در عزاست

شاهد اشک جواد بن الرضاست

یا جواد ای در کرامت بی نظیر

امشب از ما روسیاهان دست گیر

رحمتی کن جان زهرای بتول

تسلیت از ما غلامان کن قبول

 

نفس سوخته
نفس سوخته

من که چون غنچه ز غم سر به گریبان دارم

با دل سوخته ام شام غریبان دارم

بر سر افکنده عبا می رسم از بزم عدو

شعله زهر به جان، اشک به دامان دارم

تا قلم ریخته بر هستی من شعله مرگ

که از آن دیده گریان، دل بریان دارم

مرگ پیچیده به جانم که به خود می پیچم

نفس سوخته از سینه سوزان دارم

زهر انگور به تهدید خورانید مرا

زان شهیدم من و میراث شهیدان دارم

زهرم ار سوخت ولی روح مرا راحت کرد

زِهراسی که از این دشمن قرآن دارم

پیش ازین کُشت مرا خلق فریبی هایش

اشک پیدا به رخ از این غم پنهان دارم

ز آه دل، اشک روان، سوز دل مسمومم

محفل آرای اباصلت که مهمان دارم

هم جواد آید و هم فاطمه بر بالینم

آن که عمری ز غمش حال پریشان دارم

 

پنجرة فولاد
نفس سوخته

زائرین تو فقط شیعة اثنی عشرند

همه دلباختة عترت خیرالبشرند

همه گشتند به دریای نگاهت تطهیر

به گل روی تو سوگند ز گل پاک ترند

زائرینی که به این کعبة دل، دل بستند

تا ابد از حَرمت دل نبرند و نبرند

گر به سوی حَرمت روی کنند اهل جحیم

تا ابد از طمع روضة رضوان گذرند

سائلان کرمت یکسره ارباب کرم

زائران حرمت از همة خلق سرند

پا گذارند به بال ملک و طرة حور

رهروانی که به سوی حرمت ره سپرند

عالمی رو به روی پنجرة فولادت

به امید کرمت همچو گدا پشت درند

انبیا ناز فروشند به گلزار بهشت

اگر از دور به ایوان طلایت نگرند

مهر تو لاله و ریحان بهشت دل ماست

حاش لله که ما را به جهنم ببرند

"میثم" بی سر و پایم نظری کن مولا

که مرا جزو سگان سر کویت شمرند

 

غلام رضا سازگار






طبقه بندی: شعر،  امام رضا(ع)،  ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 بهمن 26 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.