سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

به یکی میگن چی میشه که زلزله میاد؟

 

میگه:

هیچی بابا،خدا پی ام میده کسی جواب نمیده،اونم BUZZ میزنه....

 

حالا این یه جوک بود ولی

 

چرا جواب خدا رو نمیدیم؟؟؟





طبقه بندی: خدا
نوشته شده در تاریخ جمعه 90 اردیبهشت 23 توسط صادق | نظر

 

خدایا تو را غریب دیدم و غریبانه غریبت شدم ،

تو را بخشنده پنداشتم و گنه کار شدم ،

تو را وفادار دیدم و هر جا که رفتم باز گشتم ،

تو را گرم دیدم و در سردترین لحظه ها به سراغت آمدم ،

 

تو مرا چه دیدی که وفادار ماندی…؟؟

 

 





طبقه بندی: خدا،  ادبی،  god
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 90 اردیبهشت 14 توسط صادق | نظر

کودک

دختر کوچکی هر روز پیاده به مدرسه می رفت و بر می گشت. با اینکه آن روز
صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه ،
پیاده به سوی مدرسه راه افتاد.

بعداز ظهر که شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی
درگرفت. مادر کودک که نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان
بترسد یا اینکه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد ، تصمیم گرفت که با
اتومبیل به دنبال دخترش برود.

با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی که آسمان را مانند خنجری درید، با عجله
سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حرکت کرد. وسط راه، ناگهان چشمش به
دخترش افتاد که مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حرکت بود، ولی با هر برقی
که در آسمان زده می شد، او می ایستاد، به آسمان نگاه می کرد و لبخند می زد
و این کار با هر دفعه رعد و برق تکرار می شد.

زمانی که مادر اتومبیل  خود را به کنار دخترک رساند ، شیشه پنجره را پایین
کشید و از او پرسید: "چه کار می کنی؟ چرا همین طور بین راه می ایستی؟"

دخترک پاسخ داد،" من سعی می کنم صورتم قشنگ به نظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عکس می گیرد."

 

* * * * *

 

 

باشد که خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان های زندگی کنارتان باشد.

در طوفان های زندگی لبخند را فراموش نکنید.


از

تبیان





طبقه بندی: خدا،  توکل
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 شهریور 21 توسط صادق | نظر بدهید
گل و پروانه

 

 یک روز سوراخ کوچکی در یک پیله ظاهر شد. شخصی نشسته و چند ساعت به تلاش
پروانه برای خارج شدن از سوراخ کوچک ایجاد شده در پیله نگاه می کرد.سپس
فعالیت پروانه متوقف شد به نظر رسید تمام تلاش خود را انجام داده و نمی
تواند ادامه دهد.

پروانه

آن شخص تصمیم گرفت به پروانه کمک کند، با قیچی پیله را باز کرد. پروانه به
راحتی از پیله خارج شد، اما بدنش ضعیف و بال هایش چروک بود. آن شخص باز هم
به تماشای پروانه ادامه داد، چون انتظار داشت بال های پروانه باز و گسترده
و محکم شوند و از بدن پروانه محافظت کنند، اما هیچ اتفاقی نیفتاد، در واقع
پروانه تا آخرین روز عمرش به خزیدن مشغول بود و هرگز نتواست پرواز کند.

پروانه

چیزی که آن شخص با همه مهربانی اش نمی دانست این بود که محدودیت پیله و
تلاش لازم برای خروج از سوراخ آن، راهی بود که خدای مهربان برای ترشح
مایعاتی از بدن پروانه به بال هایش قرار داده بود تا پروانه بعد از خروج
از پیله بتواند پرواز کند. گاهی اوقات با کمک به افراد ضعیف و نیازمند،
ناخواسته در حق آنها ظلم می کنیم زیرا تلاش  تنها چیزیست که همه ما در
زندگی بدان نیاز داریم.

*اگر خدای مهربان اجازه می داد بدون هیج مشکلی زندگی کنیم فلج می شدیم، به اندازه کافی قوی نبودیم و هرگز نمی تونستیم پرواز کنیم.

گل،طراوات، شادابی

* خدا برای ایجاد قدرت در من مشکلاتی را  سر راهم قرار داد تا من قوی شوم.

*خدا برای دانایی من مسائلی را به من داد تا حل کنم.

* خدا برای سعادت و ترقی من قدرت تفکر و قوت ماهیچه داد تا کار کنم.

*خدا برای ایجاد جرئت در من، موانع مختلفی را در زندگیم ایجاد کرد تا با غلبه بر آنها به جرئت برسم.

* خدا نیازمندان را به سراغم فرستاد، تا عشق را بیابم.

* مردم را در کنار من آفرید تا با مهربانی به آنها محبت را در دلم بکارم.

* من به هرچه که خواستم نرسیدم اما به هرچه که نیاز داشتم دست یافتم.

* بدون ترس زندگی کن و بدان که می توانی بر تمام آنها غلبه کنی.


از

تبیان





طبقه بندی: خدا،  آرزو،  تلاش
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 شهریور 21 توسط صادق | نظر بدهید

دعای کودک

یک
روز کاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه کردم و دیدم کاملاً براى
تدریس آماده ام. اولین کارى که باید مى کردم این بود که مشق هاى بچه ها را
کنترل کنم و ببینم تکالیف شان را کامل انجام داده اند یا نه.

هنگامى
که نزدیک تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم
که تکالیفش را انجام نداده است. او سعى کرد خودش را پشت سر بغل دستی اش
پنهان کند که من او را نبینم. طبیعى است که من به تکالیف او نگاهى انداختم
و گفتم: "تروى! این کامل نیست."

او با نگاهى پر از التماس که در
عمرم در چهره کودکى ندیده بودم، نگاهم کرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش
کنم، واسه این که مامانم داره مى میره."

هق هق گریه ی او ناگهان سکوت کلاس را شکست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند.

چقدر
خوب بود که او کنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را
دور بدنش محکم حلقه کردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یک از بچه ها تردید
نداشت که "تروى" به شدت آزرده شده است، آن قدر شدید که مى ترسیدم قلب
کوچکش بشکند. صداى هق هق او در کلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از
اشک و ساکت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى کردند.

سکوت سرد صبحگاهى کلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود که مى شکست.

فرشته در حال دعا

من
بدن کوچک تروى را به خود فشردم و یکى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال کاغذى
را بیاورد. احساس مى کردم بلوزم با اشک هاى گرانبهاى او خیس شده است.
درمانده شده بودم و دانه هاى اشکم روى موهاى او مى ریخت.

سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى که دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بکنم؟"

 تنها
فکرى که به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده که
برایت مهم است ... با او گریه کن." انگار ته زندگى کودکانه او داشت بالا
مى آمد و من کار زیادى نمى توانستم برایش بکنم. اشک هایم را قورت دادم و
به بچه هاى کلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا کنیم." دعایى از این
پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.

پس از
چند دقیقه، تروى نگاهم کرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه کرده
و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها کرده بود. آن روز بعد ازظهر مادر
تروى مرد.

 هنگامى که براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و
به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود که مى روم و منتظرم مانده بود. او
خودش را در آغوش من انداخت و کمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا
کرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى کرد. در آنجا مى توانست به چهره
مادرش نگاه کند و با چهره ی مرگ که انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را
بفهمد روبرو شود.

 شب هنگامى که مى خواستم بخوابم از خداوند تشکر
کردم از اینکه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته که طرح درسم
را کنار بگذارم و دل شکسته یک کودک را با دل خود حمایت کنم ...


از

تبیان





طبقه بندی: خدا،  عشق،  مرگ،  دعا
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 89 شهریور 21 توسط صادق | نظر بدهید
تلفن به خدا

حکایتی
که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از شاگردان عارف
روشن ضمیر؛ شیخ جعفر مجتهدی) در محضر لاهوتیان آمده است که به دلیل نکات
برجسته اخلاقی تقدیم می گردد.

 

تلفنی که من به خدا زدم!

سالها
قبل ، در اتاق کار خود نشسته بودم که مرد روحانی خوش چهره‌ای وارد شد. از
چین‌های عمیق پیشانی‌اش پیدا بود که مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار
چشیده‌است. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر می‌رسید و
رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.

پس از سلام و احوال پرسی، گفت:

شنیده‌ام
که روحانی زاده‌اید و اصیل و درد آشنا. کتابی نوشته‌ام که اگر مجوز چاپ آن
را صادر کنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهی به کتاب‌هایی که در
روی میز کارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:

ملاحظه
می‌کنید، این کتاب‌ها به ترتیب در انتظار نوبت نشسته‌اند تا پس از رسیدگی
به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. شغل
اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به
من محول کرده‌اند تا در ساعات فراغت به بررسی کتاب بپردازم! و طبیعی است
که کار به روز نباشد. جانا! چه کند یک دل با این همه دلبر؟! اگر شما به
جای من بودید چه می‌کردید؟!

با لحن پدرانه‌ای گفت:

فرزندم!
فکر نمی‌کنم در تشخیص خود اشتباه کرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب
می‌فهمید! این کتاب، ماجرای تلفنی است که من به خدا زده‌ام! و فکر می‌کنم
که مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان مفید باشد. برکاتی که این تلفن
به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلکه زندگی صدها نفر را تا به امروز
دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب کتاب
می‌انداختم و اجازه چاپ آن را صادر می‌کردم!

آن روز، حدود هفت سال
از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی می‌گذشت و طبعاً تشنه
شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً که سفارش اکید آن مرد خدا را همیشه
به خاطر سپرده بودم که:

« فرصت‌ها را نباید از دست داد.»

گفتم:

نیازی به بررسی کتاب نیست! دوست دارم فهرست ‌وار مطالب کتاب را از زبان شما بشنوم.

گفت:

اسم کتاب را: « عبرت‌انگیز» گذاشته‌ام به خاطر عبرت‌های بسیاری که از آن می‌توان گرفت.

این
کتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است که به خدا زده‌ام! و بخش
دوم آن مربوط به برکات بی‌شماری می‌شود که این تلفن به همراه داشته. بعد
آمار مفصلی را ارایه کرد که تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند
نصیب او کرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان،
مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفکیک سال، دقیقاً در این کتاب آمده
است.

از توفیق بزرگی که خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم کرده
بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم
بازگو کند، و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:

طلبه
جوانی بودم که در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراک به قم آمدم، و با
آنکه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یک خانواده  پنج نفری را تأمین
می‌کردم، و شهریه ناچیزی که هر ماه از حوزه می‌گرفتم، پاسخگوی اجاره و
هزینه‌های زندگی‌ام نبود، و با آنکه همسرم با فقر و نداری من می‌ساخت ولی
اغلب ناچار می‌شدم برای امرار معاش از این و آن قرض کنم.

دو سه سال
به این روال گذشت و کار من به جایی رسید که به تمامی کسبه محله گذرخان از
نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهکار شده بودم و شرم می‌کردم که برای تهیه
مایحتاج زندگی به آنها مراجعه کنم .

در این شرایط دشوار و کمرشکن،
صاحبخانه نیز با اصرار، اجاره‌های عقب افتاده را یک جا از من طلب می‌کرد و
بار آخر که به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت
نکنی، اثاثیه‌ات را از خانه بیرون می‌ریزم و خانه‌ام را به مستأجری می‌دهم
که توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد !

دیگر کارد به
استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور
می‌کردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمی‌توانستم به چشمان
بی‌فروغ فرزندانم نگاه کنم، و نگاه طلبکارانه کسبه محل را نادیده بگیرم، و
از همه بدتر شاهد لحظه‌ای باشم که اثاثیه مرا از خانه بیرون می‌ریزند !

حضرت فاطمه معصومه(س)

از
محله گذرخان که بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه
علیها‌السلام افتاد، بی اختیار دلم شکست و قطرات اشک بر گونه‌ام نشست، و
با زبان بی زبانی، ناگفته‌های دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز
صبح را در حرم بی‌بی خواندم، و از صحن بیرون آمدم :

چند اتوبوس در
کنار « سه راه موزه » سرگرم پرکردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم
خالی! بسیار کاویدم و سرانجام یک اسکناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم
پیدا کردم! سوار اتوبوسی شدم که به تهران می‌رفت و قرار بود مسافرهای خود
را در میدان شوش پیاده کند .

در طول راه، لحظه‌ای ارتباط قلبی‌ام
با خدا قطع نمی‌شد. مدام اشک می‌ریختم و می‌سوختم. التهاب عجیبی تمام
وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشسته‌ام! ناگهان با صدای راننده
اتوبوس به خود آمدم که می‌گفت :

آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!

از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب می‌گذشت. باید به کجا می‌رفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!

مغازه‌ها
یکی پس از دیگری باز می‌شد، و من در میانه آنها به آدم آواره‌ای می‌ماندم
که جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی می‌کند تا کسی پی به رازش نبرد!

ناگهان
به خاطرم خطور کرد که برادرم می‌گفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان،
نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت
داده است .

تصمیم گرفتم که از او دیدن کنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت .

محل
کارش را پیدا کردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود که تازه
درها را باز کرده، و یادش رفته که در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم
محلی بود و می‌خواست از مغازه چیزی بردارد!

وارد نمایشگاه شدم و سلام کردم. همین که نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: علیکم! امروز آفتاب از کجا سرزده که یاد فقیران کرده‌ای؟!

شما کجا؟ اینجا کجا؟

می‌دانی
چند سال است که همدیگر را ندیده‌ایم؟ ولی نه، تو تقصیری نداری! آدم عاقل
که قم را نمی‌گذارد به تهران بیاید! هر چه باشد شما در قم برو و بیایی
دارید، حق دارید! باشد ما هم خدایی داریم !

گفت: اگر کاری نداری،
همین جا باش! من باید تا بازار بروم و برگردم، یک ساعت بیشتر طول نمی‌کشد
! شاگردم امروز مرخصی گرفته، وقتی که برگشتم بیشتر با هم صحبت می‌کنیم !

او رفت و من ماندم و آن نمایشگاه بزرگ که از قالیچه‌های ابریشمی گرانبها انباشته شده بود .

دیدن آن همه مال و منال، بغضی شد و راه گلویم را گرفت!

رو به آسمان کردم و گفتم :

آ
خدا ! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم، و این تویی که روزی ما را
مقدر می‌کنی. او در نهایت آسایش است و توانگری، و من که جوانی خود را صرف
آموختن علوم دینی کرده‌ام، لحظه‌ای نیست که با فقر و تنگدستی دست و پنجه
نرم نکنم! تو را به عزت‌ات و جلال ربوبی‌ات که بیش از این شرمسار این و
آنم مگردان، و از مال دنیا چنان بی نیازم کن که پناه بندگان نیازمند تو
باشم که برای مرد، دردی بدتر از تنگدستی نیست که: من لا معاش له، لا معاد
له .

در این اثنا نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد که انگار
مرا صدا می‌زند! و حسی غریب از درون به من نهیب می‌زد که گوشی را بردار و
با خدا دو سه کلمه‌ای درد دل کن !

گوشی را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدایی در گوشی تلفن پیچید که: الو! بفرمایید!

چرا حرف نمی‌زنید؟ الو! الو !

از کاری که کرده بودم، پشیمان شدم، خواستم گوشی را قطع کنم، که شنیدم صدایی ملتمسانه می‌گفت:

تو را به آنکه می‌پرستی، تماس خود را با ما قطع نکن!

ما منتظر تلفن شما بودیم! و به کمک شما احتیاج داریم!

لطفاً نشانی خود را بگو و ما را از این انتظار بیرون بیار!

مگر نمی‌خواستی با خدا درد دل کنی؟

دعا

ناخواسته
نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد، از کاری که کرده بودم به قدری پشیمان
شدم که از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم!

با خودم می‌گفتم: که خود کرده را تدبیر نیست! باید تاوان این گستاخی خود را بدهی.

آخر
کدام آدم عاقلی تا به حال تلفنی با خدا تماس گرفته است؟ این چه اشتباه
بزرگی بود که امروز مرتکب شدی؟ از یک روحانی واقعی این کار بعید است !

از
اینها گذشته، کسی که گوشی را برداشته بود از کجا می‌دانست که من می‌خواستم
با خدا درد دل کنم؟ ثانیاً چرا التماس می‌کرد که گوشی را قطع نکنم؟ و...

اینها
سؤالاتی بود که مرتباً در ذهن من نقش می‌بست، ولی پاسخی برای آنها نداشتم!
ناگهان سواری مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقف کرد، و راننده آن با لباس فرم
نوار دوزی شده با عجله از ماشین بیرون پرید و در عقب سواری را با احترام
باز کرد، و چند لحظه بعد پیرمرد موقری بیرون آمد. از وضع لباس فاستونی اطو
کرده و کلاه فرنگی و عصای دسته استخوانی او پیدا بود که از طبقه مرفه و
اشراف است .

پس از آنکه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او
اطمینان داد که آدرس را درست آمده است، پیرمرد از جلو و او از عقب با
گام‌های شمرده به طرف مغازه حرکت کردند .

در آن لحظات با سر درگمی عجیبی دست به گریبان بودم و نمی‌دانستم چه باید بکنم؟

آنها داخل مغازه شدند، و من در کنار در ورودی ایستادم. پیرمرد همین که چشمش به من افتاد، گفت :

این مغازه از شماست؟!

گفتم: نه! تشریف داشته باشید، صاحب مغازه تا دقایقی دیگر خواهدآمد !

از لحن پیرمرد و شیوه صبحت کردن او فهمیدم که همان کسی است که گوشی را برداشت و با من صحبت کرد!

در
آن لحظه خدا خدا می‌کردم که مبادا در این حال برادرم برسد و از ماجرای
تلفن مطلع شود و بهانه ی تازه‌ای برای تحقیر کردن من به دست او بیفتد!

پیرمرد که از پریشانی حال من به واقعیت امر پی برده بود، با مهربانی پرسید :

شما نبودید که حدود نیم ساعت پیش به خانه ما زنگ زدید؟! صدای شما برای من کاملاً آشناست !

خواستم
عذری بیاورم، و از مزاحمتی که ناخواسته برای او فراهم آورده بودم، پوزش
بطلبم، ولی با درنگی که از خود نشان دادم، پیرمرد آنچه را باید بفهمد،
فهمید. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت :

خدا را شکر که گمشده «
بانو» را پیدا کردم! و بعد به راننده خود تشر زد که چرا ایستاده‌ای و ما
را تماشا می‌کنی؟! آقا را راهنمایی کن! باید زودتر خود را به « بانو»
برسانیم !

هرچه از رفتن خودداری کردم، اصرار پیرمرد بیشتر می‌شد و
در همین اثنا برادرم از راه رسید و دید که آن مرد اشرافی با چه اصراری به
من می‌خواهد که برای چند ساعتی مهمان او باشم و من استنکاف می‌کنم!
سرانجام تصمیم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پیش از آنکه برادرم از
ماجرای تلفن آگاه شود، به همراه پیرمرد بروم !

فراموش نمی‌کنم
هنگامی که می‌خواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً
در عقب سواری مدل بالای خود را باز کرده بود، برادرم که در عالم خیال حتی
تصور نمی‌کرد که برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام
خداحافظی در بیخ گوشم گفت :

حالا می‌فهمم که چرا ما را تحویل
نمی‌گرفتی! کاش خدا تمام ثروت مرا می‌گرفت و در عوض یک مرید پر و پا قرصی
مثل این پیر مرد اشرافی نصیب من می‌کرد !

این خدا بود که آبروی مرا
خرید و آن قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد که حالا به موقعیت من حسرت
می‌خورد و از من می‌خواست زیر بال او را هم بگیرم !

ماشین سواری
با سرعت از خیابان‌ها می‌گذشت ولی من ابداً حرکتی احساس نمی‌کردم! انگار
سوار کشتی شده‌ام و امواج کوه‌پیکر دریا ما را آرام آرام به پیش می‌برد !

اتوبوس
از رده خارج امروز صبح کجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش رکاب کجا؟!
واقعاً انسان در کار خدا در می‌ماند و در برابر عظمت او با تمام وجود
احساس کوچکی و ناچیزی می‌کند .

از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده
پس از عبور از یک خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی
بسیار بزرگی که دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم
ایستاده بودند، هدایت کرد .

نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی
را باز کرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست
به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا
به حرکت خود ادامه دهد و توقف نکند !

از خیابان نسبتاً عریضی که باغچه‌های زیبا و گلکاری شده در دو طرف آن خود نمایی می‌کردند گذشتیم.

ساختمان با شکوهی که توسط پرچین‌های سرسبز از سایه قسمت‌ها مجزا شده بود و در وسط محوطه‌ای چمن‌کاری شده قرار داشت .

دعا

ما
پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پله‌هایی که دایره
وار ساختمان را احاطه کرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان
شدیم .

تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغ‌های نفیس، و
فرش‌های عتیقه و ... برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت که
آدمی موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! که هر چه از خدای خود بیشتر
دور می‌شود، به مال و منال دنیا بیشتر دل می‌بندد و سرانجام از سراب
عطش‌خیز دنیا در نهایت ناکامی و عطشناکی به وادی برزخ کوچ می‌کند در حالی
که جز کفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد
که بر دوش او سنگینی می‌کند !

به خاطر دارم که در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو می‌کردم که این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد!

پیرمرد
که دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی که سعی می‌کرد با کمک
خدمتکار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد .

آن خانم، همین که به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی کشید و از حال رفت !

خدمتکاران دویدند و آب قند و گلاب آوردند دقایقی بعد که خانم حال طبیعی خود را پیدا کرد، رو به پیرمرد کرد و گفت :

به
روح پدرم قسم همین آقا را با همین شکل و شمایل دیشب در خواب به من نشان
دادند! کسی که باید این گره کور را از کلاف سر در گم زندگی من باز کند
همین آقا است !

به پیرمرد گفتم :

آیا وقت آن نرسیده که ماجرای خود را برای من بگویید و مرا از این همه دلهره و حیرت بیرون بیاورید؟ !

گفت :

این
خانم، همسر من هستند. پدرشان که از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته
عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم که تنها فرزند او بود، وصیتی
کرد که باید از زبان خود او بشنوید .

همسر او که سعی می‌کرد آرامش خود را حفظ کند، گفت :

پدرم در دقایق واپسین عمر گفت :

تو
تنها وارث منی و تمام ثروت کلان من از این پس متعلق به تو خواهد بود، من
در این لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتی که برای تو می‌گذارم، از تو
فقط یک تقاضا دارم و باید به من قول بدهی که در اولین فرصت تقاضای مرا
برآورده سازی .

گفتم: تقاضای شما هر چه باشد انجام خواهم داد .

پدرم گفت :

متأسفانه
در طول عمر خود، توفیق خدمت به مردم را کمتر پیدا کرده‌ام و از ثروت بی
حسابی که خدا نصیبم کرده است نتوانسته‌ام برای رضای خدا گام مؤثری بردارم.
چند روز پیش نشستم و بدهی خود را به خدا مشخص کردم.

نیمی از بدهی
خود را تسویه کردم، ولی به خاطر بیماری نتوانستم بقیه بدهی خود را پاک
کنم. صندوق در زیر تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در میان افراد
نیازمند قسمت کن. تقاضای من از تو همین است و بس !

من هم به پدرم
قول دادم که در اولین فرصت به وصیت او عمل کنم. ولی متأسفانه پس از مرگ
پدرم، به خاطر آمد و رفت‌ها و مراسمی که بود وصیت پدر را فراموش کردم !

دیشب در عالم خواب، صحنه دلخراشی را به من نشان دادند که تا آخر عمر از یاد من نخواهد رفت !

در عالم رؤیا دیدم که به حساب پدرم رسیدگی می‌کنند و او مرتب التماس می‌کند که من تقصیری ندارم!

دخترم کوتاهی کرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت :

دیدی چه به روز من آوردی؟ مگر به من قول نداده بودی که در اولین فرصت به تنها تقاضایی که از تو داشتم عمل کنی؟

چرا محتویات صندوق را به نیازمندان ندادی؟

در آن لحظات آرزو می‌کردم که زمین دهان باز می‌کرد و مرا می‌بعلید! از شدت شرم نمی‌توانستم به چشم پدرم نگاه کنم !

گفتم: چگونه می‌توانم کوتاهی خود را جبران کنم؟

و پدرم در حالی که دو مأمور عذاب می‌خواستند او را با خود ببرند به من گفت :

دخترم!
به این آقا خوب نگاه کن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و
درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر می‌دارد تا با خدا دو سه کلمه درد و
دل کند!

لطف خدا شامل حال من می‌شود و شماره‌ای که می‌گیرد، شماره
خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق
متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی
!

به طرفی که پدرم اشاره کرده بود، نگاه کردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شکل و قیافه آنجا ایستاده‌اید و به من نگاه می‌کنید !

و
امروز درست ساعت 9 صبح بود که تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتمسانه
از شما خواست که تلفن را قطع نکنید و بقیه ماجرا را که خود بهتر می‌دانید !

مثل
اینکه از یک خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطراف
خود انداختم. شرایط تازه‌ای که داشت در زندگی من اتفاق می‌افتاد به
اندازه‌ای خارق‌العاده و غافلگیر کننده بود که نمی‌توانستم باور کنم! مگر
می‌شود زندگی یک انسان در کمتر از چند ساعت این‌قدر دستخوش دگرگونی شود؟!

من
، طلبه‌ای که از ترس آبرو و بیم طلبکاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم
به امان خدا رها کرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم
که یکی از ثروتمندترین خانواده‌های اشرافی تهران عاجزانه از من می‌خواستند
که به کمک آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم که
نمی‌توانستند آن را در جای خود به مصرف برسانند؟ !

راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود که این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟!

جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟!

بر درگاه کریمه اهل بیت علیها‌السلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم ماورایی برقرار کردن؟!

بارش رحمت

و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد کردن؟ !

به
دستور بانوی خانه، کلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را
باز کنم، و من پس از دو رکعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز،
در صندوق را باز کردم. محتویات صندوق از این قرار بود :

الف- یکصد هزار تومان پول نقد !

ب – یکصد و پنجاه عدد سکه طلا !

ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر !

د- سند مالکیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هکتار در شمال تهران .

هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی !

سردفتری
را به آنجا احضار کردند و فی‌المجلس مالکیت زمین یاد شده را به نام من
تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم
حرکت کردیم .

هنگامی که به قم رسیدیم، به راننده گفتم :

در
نزدیکی میدان آستانه توقف کند، و من پس از تشرف به حرم مطهر کریمه اهل
بیت، حضرت معصومه علیها‌السلام عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم
کریمانه آن حضرت در گشودن گره کور زندگی‌ام، در آن مکان مقدس با خدای خود
پیمان بستم که از ثروت بی‌حسابی که نصیب من شده، در بر طرف کردن نیازهای
اساسی نیازمندان جامعه استفاده کنم و آن را در اموری که خشنودی خدا و خلق
خدا در آنست، مصرف نمایم .

اولین کاری که پس از مراجعت به خانه
انجام دادم، پرداخت بدهی‌هایی بود که از آن رنج می‌بردم، و بعد خانه نقلی
کوچکی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از
سال‌ها خانه به دوشی در خانه‌ای که متعلق به خودم بود سکونت دادم .

با
مشورت با افراد خدوم و کاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی
سرمایه‌گذاری کردم که منافع قابل ملاحظه‌ای داشت و با نیم دیگر آن چندین
باب دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانه‌روزی
احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر
لوله‌کشی تأمین کردم.

از آن روز تاکنون از منافع سرمایه‌گذاری‌هایی
که کرده‌ام هزینه تحصیلی ده‌ها کودک بی‌سرپرست را از دوره دبستان تا
تحصیلات عالی و نیز هزینه‌های جاری چندین مؤسسه عام‌المنفعه را پرداخت
می‌کنم و آمار دقیق این خدمات را به تفکیک در کتابی که ملاحظه می‌کنید ذکر
کرده‌ام و آرزو می‌کنم افراد نیکوکاری که این کتاب را مطالعه می‌کنند، در
گره گشایی از کار بندگان خدا و تأمین نیازمندی‌های آنان، اهتمام بیشتری از
خود نشان دهند

 

برگرفته از: در محضر لاهوتیان، ج2


از تبیان



طبقه بندی: خدا،  داستان
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 خرداد 13 توسط صادق | نظر بدهید
نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند، رسیدگی می کرد، متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود؛ نامه ای به خدا.

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود:

  1. خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد هزار تومان در آن بود، دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچکس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان به من کمک کن.

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنهاجیب خود را جستجو کردند و هر کدام پولهایشان را روی میز گذاشتند. در پایان 96 هزار تومان جمع شد که آنرا برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود؛ نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

  1. خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با آنها بگذرانم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی، البته چهار هزار تومان آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آنرا برداشته اند.

ddneshju.ir

****

قدرت اندیشه<\/h2>
نامه ای به خدا

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

  1. پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
  2. دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد

  1. پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

در دنیا هیچ بن بستی نیست،یا راهی خواهم یافت ، یا راهی خواهم ساخت.

مجله آنلاین





طبقه بندی: خدا

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 9 توسط صادق | نظر بدهید

« خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر

قسمت سوم :

شب هایی بس رنج آور

لینگ خیلی زود خودش را با کارهای روزانه خانه تیپتون تطبیق داد. اصلاً استعداد ویژه اش در این بود که خودش را با هر شرایطی وفق بدهد. می توانست آرام و بی صدا بشود؛ مثل وقتی که از دست سربازها با خانواده اش در جنگل مخفی شده بود. می توانست خودش را جمع و جور کند؛ همان طور که در آن قایق کرده بود. اگر لازم می شد، حتی می توانست خودش سر و زبان بشود و خودی نشان بدهد؛ چنان که در اردوگاه مهاجران کرده بود.

با مایک خوش رو و بشاش بود و مراقب بود با خانم تیپتون هم رفتار آرام و دوستانه ای داشته باشد. اعصاب خانم تیپتون به هم ریخته بود و بارها و بارها، در حین معمولی ترین حرف ها، گریه اش می گرفت. چون نمی خواست مایک گریه اش را ببیند، مدت زیادی از روز را بیرون می گذراند؛ توی باغچه اش. در طول روز، زیاد به اتاق پسرش می آمد، ولی ماندنش زیاد طول نمی کشید. معمولاً - درست چند لحظه پیش از این که بزند زیر گریه ـ به این بهانه که باید به چیزی سر بزند، با عجله از اتاق بیرون می رفت.

 

وقت هایی که آقای تیپتون برای سر زدن به مایک به خانه آنها می آمد، لینگ سعی می کرد خودش را زیاد جلوی او آفتابی نکند. پیش بینی کرده بود آقای تیپتون هم به اندازه همسر سابقش ناراحت و غصه دار باشد، ولی او بیشتر عصبانی به نظر می رسید، تا غمگین. انگار همیشه از دست همه چیز و همه کس ـ غیر از مایک ـ به شدت عصبانی بود.

اولین بار که آمد، لینگ بلافاصله او را شناخت، از روی عکسی که در اتاق مایک دیده بود. بر خلاف خانم تیپتون بیچاره، آقای تیپتون، فرقی با تصویرش نکرده بود. لینگ، در را که به رویش باز کرد، گفت: «اوه، پدر مایک! مایک از دیدنتان خیلی خوشحال شد»!

ـ مارتا کجاست؟

ـ رفت بازار. زود برگشت. من لینگ تان هست.

لینگ صدای ماشین خانم تیپتون را که شنید، رفت تا کمک کند خریدها را بیاورند تو.

ـ آقای تیپتون این جا هست؛ پیش مایک.

خانم تیپتون به اتاق مایک رفت و لینگ مشغول جمع و جور کردن خریدها شد.

کمی بعد، آقای تیپتون آمد توی آشپزخانه. خیلی عصبانی به نظر می رسید: «مایک به من گفت تو داری برایش دعا می کنی».

لینگ سرش را پایین انداخت ـ مثل این که به جرمی متهم شده باشدـ و اعتراف کرد: «بله».

شب هایی بس رنج آور

ـ خب، البته تو آزادی که هر چقدر دلت می خواهد، شب و روز دعا کنی. ولی ازت متشکر می شوم اگر از این موضوع چیزی به مایک نگویی؛ همین طور از معجزه. ما دو سال آزگار فقط امید نشخوار کردیم. امید، مال عهد عتیق است. البته هدفت را از این حرف ها درک می کنم، ولی یک معجزه قاچاقی که دیر هم آمده، به درد نخورترین چیز ممکن است.

آقای تیپتون با لحنی آرام ولی سریع حرفش را زده بود. لینگ مطمئن بود منظورش را فهمیده، گرچه معنی بعضی کلمات را متوجه نشده بود. مثلاً قاچاقی یعنی چه؟ همان طور که به زمین نگاه می کرد، گفت: «من فقط سعی کرد، پسر خودش را نباخت».

**

هر روز صبح، وقتی لینگ صبحانه و قرص های مایک را برایش می آورد، پرده های اتاق را کنار می زد و جمله همیشگی اش را تکرار می کرد: «تماشا کن، مایکی! خدا یک روز قشنگ دیگر آفرید، فقط به خاطر تو! او انتظار داشت تو آن را تماشا کرد».

جمله همیشگی مایک هم همین بود: «اون پرده های لعنتی را نزن کنار! خیلی روشن شد».

و لینگ جواب می داد: «خیلی روشن برای موش کور، شاید. تو، موش کور نیست. تو آدم هست».

یک روز صبح، وقتی لینگ پرده ها را کنار زد، مادر مایک را دید که توی باغچه زانو زده: « نگاه کن، مایکی! مادر گل های تازه کاشت که تو از پنجره تماشا کرد! برایش دست تکان بده!»

مایک چشم هایش را گشاد کرد، ولی به هر حال دستی تکان داد. مادرش با تعجب لبخندی زد و دست تکان داد. پای درخت صنوبر هندی روی خاک زانو زده بود. بنفشه های رنگی را از توی خاک گلدان در می آورد و داخل باغچه می کاشت.

لینگ گفت: «مادرت بهترین باغبانی هست که من شناخت. عاشق گل هایش بود. گل ها هم این را حس کرد و به خاطر او، خوب بزرگ شد».

ـ عاشق من هم هست، ولی من دیگر از این بزرگ تر نمی شوم.

لینگ گفت: «تو همین حالا خیلی بزرگ بود. از من خیلی بزرگ تر».

شب هایی بس رنج آور

لینگ در پوش ظرفی را که در سینی صبحانه مایک بود، برداشت. مایک پرسید: «این دیگر چیست»؟

ـ حلیم جو.

ـ دوست ندارم.

ـ حلیم جو برای تو خوب بود. تو خورد. آن وقت شاید برایت چیزی آوردم که تو دوست داشت.

ـ حالا این، تجویز کی باشد؟

ـ تجویز خود من. وقتی مطب دکتر مکنزی بودیم، توی مجله خواند که بلغور جو، خون را تمیز کرد.

ـ وای خدا لینگ، چرا نمی خواهی بفهمی …

لینگ گفت: «چیزی ات نشد اگر یک کاسه کوچولو حلیم جو خورد».

یکی از وظایف لینگ این بود که شب ها هم صحبت مایک باشد، چون خانم تیپتون قرص اعصاب می خورد و خوابش سنگین می شد. اگر مایک کاری داشت، با انگشت به دیوار مشترک اتاقشان می زد. لینگ می آمد کمکش می کرد تا برود دست شویی، قرصش را می داد، یا اگر حالش خیلی بد بود، بهش آمپول می زد، اگر عضلات پایش گرفته بود، ماساژش می داد، بعد هم پیش او می ماند، تا وقتی خوابش بگیرد و بخواهد بخوابد. یک شب، لینگ همان طور که پای تخت مایک مثل گربه توی خودش مچاله شده بود، پرسید: « می خواهی تلویزیون تماشا کرد؟ شاید مش نشان داد».

یکی از شبکه ها، در این وقت شب، معمولاً تکرار مش را پخش می کرد.

مایک گفت: «راستش، نه. ببینم بابام درباره این قضیه معجزه، به تو بد و بیراه گفت»؟

ـ بد و بیراه ندانست یعنی چه؟

ـ سرت داد کشید؟ بهت غر زد؟

لینگ گفت : «داد، نه. پدر نگران تو بود. نخواست من ناراحتت کرد».

ـ از همین می ترسیدم. می خواهم بدانی من پشت سرت حرف بدی نزدم. فقط این را بهش گفتم چون فکر کردم خوشش می آید. ولی انگار خراب کردم. معلوم شد چقدر خوب بابای عزیزم را می شناسم! به هر حال امیدوارم ناراحت نشده باشی…

شب هایی بس رنج آور

ـ من ناراحت نشد. من برای دعا، اجازه پدرت را لازم نداشت. معجزه هم همین طور.

ـ باهات موافقم.

ـ پدر تو را دوست داشت؛ خیلی زیاد. به من گفت خواست دکتر مخصوص برای تو آورد.

آقای تیپتون به لینگ و خانم تیپتون خبر داده بود که ترتیبی داده تا روان پزشکی که تخصصش کار با مریض های لاعلاج نوجوان است، بیاید و مایک را ببیند.

ـ منظورت آن روانکاوه است؟!

لینگ لبخند زد و سرش را بالا برد؛ به نشانه این که معنی این کلمه را نمی فهمد.

ـ روانکاو، یک کلمه دیگر برای دکتر اعصاب است ـ یکی از «عالی قدر» ترین کشیش های اومانیسم.

لینگ گفت: «آهان، کشیش پدرت بود»؟

مایک بینی اش را بالا کشید: «تقریباً دارد می شود. بناست بیاید احساس مرا نسبت به مرگ بهتر کند».

ـ چطور این کار را می کند؟

مایک چشم هایش را بست: «خواهیم دید».

ـ تو خواست من برایت کتاب خواند؟

ـ آره، آره، حتماً.

ـ از همان کتاب که پدر امروز عصر خواند؟

آن روز پدر و پسر با هم هگل خوانده بودند. لینگ چیزی از آن کتاب نمی فهمید. فقط می دانست کلمه هایش حتی از کتاب مقدس هم سخت تر است. هیچ قصه ای هم ندارد.

ـ این وقت شب، نه. تو خودت یک چیزی انتخاب کن.

لینگ دوید به اتاقش و با کتاب مقدسش برگشت: «از کتاب خودم برایت خواند». و لبخندزنان کتاب را نشان مایک داد. مایک گفت: «اوه، اگر بابا بفهمد، چه ذوقی می کند»!

ـ او گفت از معجزه حرف نباشد. از کتاب مقدس که نگفت. مایک گفت: «آره بابا. خودم می دانم. کتاب ایوب را برایم بخوان. بیا یک مقایسه درست و حسابی بکنیم».

ـ اوه، ایوب. داستان غم انگیز بود.

ـ از همین جورش خوشم می آید.

شب هایی بس رنج آور

یک ربع بعد، وسط رنج های ایوب بودند که مسکن مایک اثر کرد و خوابش برد. لینگ دست از خواندن کشید. مدتی بی حرکت نشست تا مطمئن شد خواب مایک سنگین شده. بعد رفت پشت میز و سعی کرد از جایی که خواندن را قطع کرده بود، ادامه دهد؛ جایی که ایوب می گفت: «مرا تقدیر، شب هایی بس رنج آور است». ولی نور چراغ خواب کوچک روی پاتختی دورتر از آن بود که بشود چیزی با آن خواند. کتاب را بست و سرش را گذاشت روی میز. خبری از معجزه نبود؛ معجزه ای که از اولین روز آمدنش به این خانه، برای رسیدنش دعا کرده بود. حتی او هم، که همیشه امیدوار بود و همیشه چشم به راه نزول رحمت، می فهمید که وقتشان کم کم دارد تمام می شود. مایک علی رغم عذاهای مقوی و خوبی که مادرش می پخت ـ غذاهایی که لینگ ساعت ها وقت می گذاشت تا سرش را گرم کند و کم کم به خورد او بدهد ـ روز به روز لاغرتر می شد. خوش بختانه، حرفی که لینگ روز اول، درباره قوی بودنش به خانم تیپتون زده بود، حقیقت داشت؛ چون این روزها برای بردن مایک به دست شویی، تقریباً باید بغلش می کرد. دیگر برای ملاقات با دکتر مکنزی به ساختمان پزشکان مرکز شهر نمی رفتند؛ خود دکتر می آمد به خانه. با عجله وارد می شد و فقط آن قدر می ماند که تجویز آن همه قرص را توجیه کند و حال و روحیه همه را خراب کند. وضع سرفه های مایک بدتر شده بود. تازه ترین نسخه اش، نه عدد قرص، بعد از شام بود. وحشتناک تر از قرص ها، آمپول های قوی مسکن بود که بایست در یخچال نگه می داشتند، برای سردردهای حاد و ناگهانی اش. روی هم رفته، چیزهای زیادی بود که لینگ بخواهد برایشان و درباره شان دعا کند. پشت میز سرش را لای دست های لاغرش گذاشته بود و دعا می کرد. آفتاب که زد هنوز مشغول دعا بود.

ادامه دارد ...





طبقه بندی: خدا
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 مرداد 28 توسط صادق | نظر بدهید

« خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر

 قسمت دوم
چمدان

عصر آن روز، لینگ وسایلش را با اتوبوس به خانه خانم تیپتون برد؛ چمدان سبز چرمی، کیف برزنتی، کتاب مقدس و تفسیر کتاب مقدس. وقتی رسید، ساعت شش بود. خانم تیپتون با مأمور مالیات قرار داشت و داشت می  رفت بیرون. مایک دوباره خواب بود. خانم تیپتون گفت: «مایک عصرانه  اش را خورده. معمولاً ساعت پنج و نیم عصرانه می  خورد. وقتی بیدار شد، برو خودت را معرفی کن. بعد، قرص  هاش را از توی این فنجان کاغذی بهش بده. راجع به تو، باهاش حرف زده  ام. از آمدنت خبر دارد. اگر یک وقت، کارم داشتی، شماره  ام را در کاغذ روی در یخچال کنار شماره دکتر مکنزی نوشته  ام».

 

بعد از رفتن خانم تیپتون، لینگ سری به مایک زد. دم در اتاق ایستاد و مریضی را که قرار بود از او پرستاری کند، خوب نگاه کرد. پسرکی رنگ پریده با موهایی بور، و همان طور که مادرش گفته بود، قد بلندـ یا حتی بهتر ـ قد درازی داشت. دست  های برهنه  اش را موهای نرم بوری پوشانده بود. لینگ از هشت سالگی یتیم شده بود. از تیفوئید جان سالم به در برده بود. حتی یک بار با قایق روباز، 32 روز وسط دریا گیر افتاده بود و باز نجات پیدا کرده بود. با این تجربه ها او نمی  توانست ناگزیر بودن مرگ این پسرک خفته را قبول کند. ناگزیر بودن، مفهومی بود که با تجربه  های زندگی خودش نمی  خواند.

 

آن روز عصر، وقتی با خانم تیپتون درباره بیماری مایک صحبت کرده بود گفته بود دعا می  کند معجزه ای اتفاق بیفتد و او زنده بماند. ابروهای خانم تیپتون رفته بود توهم و گفته بود دیگر برای این کارها، خیلی دیر شده. لینگ، بحث را خیلی زود رها کرده بود، ولی امیدش را هیچ وقت نمی توانست رها کند. برای او، که زندگی خودش را معجزه  ای آشکار و مسلّم  می  دید، معجزه اتفاق معمولی و پیش پا افتاده ای بود.

کتاب مقدس

وقتی صدای سرفه  های خشک و کوتاه مایک در راهرو پیچید، دوید طرف اتاق و از همان دم در شروع کرد به حرف زدن: «مایک! من لینگ  تان بود. این  جا هست برای کمک به مادر که از تو مراقبت کرد. حالت بهتر شد». بعد لبخند زد. مایک خودش را روی بالش بالا کشید و نگاهش کرد. لینگ ادامه داد: «مادر الان رفت مأمور مالیات را دید. گفت زود برگشت». مایک با لحنی جدی گفت: «نمی  دانم این همه اطلاعات را کی به تو داده. ولی من بهتر نمی  شوم. بدتر می  شوم».

لینگ با خنده وارد اتاق شد و روتختی پایین پای مایک را زیر تشک فرو کرد: «ای پسر ناقلا! حالا لینگ این  جاست. تو دیگر بدتر نشد. شروع کرد بهتر شد».

 

مایک بالشش را از پشت سرش برداشت و با مشت، شکل جدیدی به آن داد: «مثل این که بد نیست چند کلمه با دکترم حرف بزنی…».

ـ ‌من یکی دو چیز به این دکتر خواهد گفت. تو گرسنه بود؟

ـ نه.

لینگ گفت: «‌مادر عصرانه سبک برایت آماده کرد. گذاشت توی یخچال».

بعد به آشپزخانه رفت و با یک ظرف هلوی قاچ شده برگشت: «بفرمایید! انگار خوش مزه بود. تو هلو خورد. هلو انرژی داد که بهتر شد».

ـ تا حالا چیزی درباره «سلول  های سفید» نشنیدی؟

ـ نه.

ـ پس خیلی خوش شانسی… .

ـ لینگ سر تکان داد: «من خیلی شانس توی همه زندگی داشت. ولی شانس نه، رحمت». پای  تخت مایک نشست: «رحمت بهتر از شانس. تو دعا کن برای رحمت، مایک. درست نبود دعا برای شانس».

مایک یک قاچ هلو خورد: «باشه، یادم می  ماند». بعد کنترل تلویزیون را از روی پاتختی برداشت.

صدای قهقهه بینندگان یک سریال کمدی ناگهان بلند شد. مایک صدای تلویزیون را بست و گفت: «دلم می  خواهد بدانم کجاش این قدر خنده  دار است»؟

تلویزیون

لینگ گفت: «هیچی  اش خنده دار نبود. فکرش را نکن. من تو یک مجله خواند استودیو آدم  های دیوانه آورد توی تلویزیون که مثل یک گله بز بخندند».

مایک حرفش را اصلاح کرد: «گوسفند؛ اصطلاحش یک گله گوسفند است».

لینگ سر تکان داد و تکرار کرد: «بله، گوسفند. تلویزیون، آنها را از دیوانه  خانه آورد».

مایک گفت: «آره، این توضیح خوبی است» بعد کانال  ها را پشت سر هم عوض کرد تا به کانالی رسید که تکرار سریال مش1 را پخش می  کرد.

لینگ با اشتیاق گفت: «اوه، من این را دوست داشت. دکترهای خوب توی این برنامه بود. خیلی جالب»!

مایک گفت: «ولی خیلی هم رئالیستی نیست. تا حالا هیچ دکتری ندیده  ام که یک ذره اهل بگو بخند باشد».

لینگ سرش را تکان داد. محو صفحه تلویزیون شده بود.

ـ قرار نیست داروهام رو بیاری؟

در آن صحنه سریال، کلینگر لباس زنانه پوشیده بود. لینگ رو برگرداند: «اوه، یادم رفت. همین الان رفت برایت آورد».

لینگ دوید و با یک لیوان آب و فنجان قرص  ها برگشت. مایک شش تا از قرص  ها را انداخت ته گلو و قورت داد. لینگ همان طور که به تلویزیون خیره بود، گفت: «خیلی زیاد قرص»!

ـ آره، خیلی هم کم کار می  کنند.

ـ برای تو خوب بود. بهترت کرد.

 

مایک صدای تلویزیون را باز کرد. لینگ برگشت پای تخت. به یک طرف تکیه داد، سرش را به سمت تلویزیون گرداند و گفت: «کلینگر مثل عمه من لباس پوشید». بعد کرکر خندید.

مایک سرفه  ای کرد: «امیدوارم به عمه  ات بیشتر بیاید». لینگ با خنده گفت: «نه به او هم نیامد. عمه قشنگ نبود. ولی توی عمه قشنگ بود». و زد روی سینه  اش: «این  جا». لینگ نگاهی به دور و بر اتاق مایک انداخت. قفسه کتاب  ها یک طرف دیوار را پوشانده بود. میز و صندلی پای پنجره بود و قاب عکسی از پدر و مادر مایک روی فقسه کشودار. در عکس دستشان توی دست هم بود. هر دو خیلی جوان  تر بودند. لینگ رو برگرداند. عکس  ها همیشه عصبی  اش می  کردند؛ همیشه چیزهایی را نشان می  دادند که دیگر وجود نداشتند. تمام شده بودند؛ رفته بودند؛ لحظه  ای، لبخندی، آدمی و گاهی حتی تمام یک کشور. پوستر پیرمردی با موهای به هم ریخته پشت در اتاق چسبیده بود. پیر مرد زبانش را درآورده بود. چرا مایک عکس یک آدم دیوانه را روی در اتاقش چسبانده بود؟ لینگ ترسید نکند عکس یکی از بستگانش باشد. با احتیاط پرسید: «اون کی هست»؟

 انیشتین

ـ اینشتین.

لینگ لبخند زد و سر تکان داد.

مایک گفت: «یک فیزیک  دان بود». و چون لینگ هنوز مات و منگ به نظر می  رسید، اضافه کرد: «یک نابغه تمام عیار. شنیده  ای که ای مساوی با ام سی دو»؟

لینگ باز لبخند زد و سر تکان داد: «تو هم نابغه  ای ! تو خیلی کتاب داشت»!

ـ من باهوش هستم، ولی احتمالاً نابغه نیستم…

ـ چرا او این قیافه را درآورد؟

ـ چرا در نیاورد؟

لینگ گفت: «من خواست دانشکده را تمام کرد، خواست بیشتر چیز یاد گرفت. ولی انگلیسی  ام خوب نبود. قبل از این که نمره  های بَدَم، توی کارنامه پر شد، دانشگاه را ترک کرد این را تا به حال به هیچ کس نگفته بود».

مایک گفت: «روی هم رفته، انگلیسی  ات آن قدرها هم بد نیست…»

ـ شاید تو توانست کمکم کرد. وقتی من کلمه غلط گفت، تو به من گفت.

ـ پس توی یک دوره فشرده باید زود یاد بگیری. حتماً مادرم بهت گفته که من دیگر رفتنی  ام. صحبت فقط چند ماه است، لینگ تان …

مایک با کنترل تلویزیون، کانال  ها را عوض می  کرد: «دوماه، شاید هم سه ماه». تلویزیون را خاموش کرد: «حداکثر…»

ـ مادر نمی  تواند همه چیز را بداند. دکترها هم همین طور. من صبر کرد و دید…

مایک گفت: «به به، یک امپایریسیست بین ما تشریف دارند!

ـ یک چی؟

ـ امپایریسیست. کسی که فقط چیزهایی را که خودش تجربه می  کند، قبول دارد.

ـ نه من امپایریسیست نیست. فقط یک مسیحی. ایمان داشت به خوبی خدا. به معجزه…

لینگ سریع گفت: «من از قبل دعا را شروع کرد. بدون تو شروع کرد. می  بینی، خدا خوب است. هر روز به ما نعمت داد».

ـ من که باورم نمی  شود.

 

ادامه دارد...





طبقه بندی: خدا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 26 توسط صادق | نظر بدهید

نمادها تجسم کوتاه و صریح تمثالهای خاطره انگیزند که بر روح آدمی پیوسته می مانند و بدین سان می توان آنها را نمود جنبش و حرکت دانست. دریافت ذهنی مخاطبان از نمادها، به تعلق آنها به این عناصر باز می گردد. بنابراین عناصر وارداتی را که از دایره نظام فرهنگی و اعتقادی جوامع خارج هستند، نمی توان نمادهایی پایدار دانست. نمادهای «عاشورا» که برخی همچون دکتر سنگری ترجیح می دهند آن را «آیه شگفت خدا» بنامند، دریافتی از صحنه های توامان شور و شعور و تعابیرعبرت آموز عبد و معبود است.
پنجره ژرفی که مفاهیم عاشورایی بر روی شیفتگان آن گشوده است، راه را برای خلق و یا استفاده مجدد از نمادهای پیشین هموار ساخته است. اما در عین حال، بهره جستن از آنها ملاحظاتی را می طلبد که گستره و شمول مخاطب آن بخش اعظم جامعه امروز را در بر می گیرد. گفتگو با دکتر محمد رضا سنگری، به بررسی همین ملاحظات اشاره دارد:
? آقای دکتر، برای ترسیم آنچه در سال ?? هجری رخ داده است، ترجیح می دهید از کدام یک از واژه های «قیام»، «نهضت» و یا «انقلاب» استفاده کنیم که مبین عظمت آن باشد ؟
? برای نامگذاری آنچه در کربلا گذشته است، بسیاری تاکنون از واژه هایی بس متداول و تا حدی نیز مستعمل بهره گرفته و درخصوص آن بحث کرده اند. کربلا را از یک سو به واسطه آنکه تجلی بارز حرکت و خیزش است می توان «قیام» نامید؛ در عین حال ممکن است واژه «قیام» با وجود آنکه تداعی کننده و یادآورحرکتهای سیاسی روزگار ماست، عظمت، گستره و تأثیری را که این حرکت در طول تاریخ بر جای گذاشته است، به درستی تبیین نکند. از سویی دیگر، اگر بگوییم کربلا یک حادثه است، تنها از نوعی رویداد سخن به میان آورده ایم؛ یعنی آنچه به وقوع پیوسته است. کاربرد این تعبیر نیز ممکن است این مسأله را در ذهن تداعی کند که رویداد برش تاریخی دارد؛ یعنی زمانی آغاز شده و در مقطعی به اتمام رسیده است. ویژگی حدوث و حادثه، رخدادی است که کرانه آغاز و پایان دارد؛ در حالی که کربلا واقعیتی بی انتهاست. پیامبر اکرم(ص) می فرمود:از شهادت حسین آتشی در جانها افروخته می شود که هرگز خاموشی نمی پذیرد. بنابراین، عنوان حادثه نیز نمی تواند برای تبیین آنچه در کربلا رخ داده است، بیان کاملی باشد. اگر کربلا را نهضت به معنای حرکت، شور و بیداری بنامیم، به تعریف جامعی دست نیافته ایم. از دیگر سوی، برخی نیز حرکت کربلا را انقلاب به معنای حرکتی سیاسی می دانند، که کاربرد این واژه نیز نمی تواند تمامی ویژگیهای این حرکت را تشریح سازد. به گمان من، بهترین نام برای حرکت اباعبدا... همان است که امام(ع) خود به آن اشاره کرده است. چنانچه انگیزه حرکت خویش را اصلاح امت پیامبر(ص) و بازگشت به اسلامی که از آن فاصله گرفته شده است، بیان می فرماید. می گویند سرمبارک امام بر نیزه، این آیه از سوره کهف را قرائت می کرد که: آیا فکر می کنید قصه اصحاب کهف و رقیم..... آیت شگرفی است؟ به یکباره یکی از میان جمعیت گفت: آنچه بر شما گذشته است، از اصحاب کهف و رقیم شگفت انگیزتر است. شاید این تعبیر قرآنی، رساترین عبارت برای بیان حرکت عظیم کربلا باشد که کربلا آیه شگفت خدا است. آیه هر آن چیزی است که می خواهد چیز دیگری را به ما نشان دهد. در حقیقت، آیه، آینه است. همان گونه که وقتی به آینه می نگریم نمی خواهیم خود آینه را ببینیم و مقصودمان دیدن شیء دیگری در آینه است. کربلا آیه شگفت خداست که در آن خدا و تمام حقیقت دین نشان داده شده است. بنابراین، بهتر است کربلا را آیه شگفت خدا بنامیم.
? در هر حرکتی از نمادها که صحبت به میان می آید، زاویه ای از جهت گیری های ایدئولوژی آن نیز مشخص می شود. نمادهای عاشورا چگونه ایدئولوژی فرهنگی آن را ترسیم می کند؟
? در کربلا، تمام پدیده هایی که همراه امام و یاران ایشان بوده است، به گونه ای نماد به شمار می روند؛ هر چند در تاریخ تنها برخی از آنها به عنوان نماد معرفی شده و متأسفانه برخی حتی در عصری که ما در آن زندگی می کنیم، مطرح نشده اند.
برای نمونه، آنچه امروز با عنوان تکیه برگزار می شود، نمادی از خیمه های امام است، به گونه ای که فردی که درتکایا حاضر می شود، خود را به گونه ای در خیمه حسین و در زیر چتر توجه ابا عبدا.. . می یابد. نماد دیگری که ازکربلا برجای مانده علم است که گاه آن را همراه با پنجه ای که تداعی کننده دست غیرت ابا الفضل العباس(ع) در فداکاری او در نینواست، نشان می دهند. این علم علاوه براین، نماد دست آب آور و فتوت خیز و جوانمردانه عباس است. صریحترین پیام این نماد برای ما آن است تا بیاموزیم چگونه خود را فراموش کنیم تا عظمت اباالفضلی را به دست آوریم. آنها که تنها خود را می بینند هرگزعاشورایی نیستند، بلکه آنها که از خود می گذرند و دیگران را می بینند، به سیرت عاشورایی دست خواهند یافت.
جام؛ یکی دیگر از نمادهای عاشوراست که درهیاتهای مذهبی همراه مشک مورد استفاده قرار می گیرد. کلاه خود، شمشیر و زره نیزتمامی نمادهایی است که ازعاشورا به یادگارمانده است.
سیب، نماد دیگرکربلا است. امام سجاد(ع) می فرمایند در آخرین لحظات پدرم سیبی در دست داشت که وقتی عطش بر او غلبه می کرد، آن را می بویید. صبح روز یازدهم محرم هنگام اذان صبح به سوی گودال شتافتم تا شاید باقی مانده آن سیب را بیابم. آن را نیافتم، اما بوی سیب سرخ در فضای کربلا باقی مانده بود. بنابراین، سیب نمادی ازکربلا و مظهر نجابت،عشق و پاکی و شیرین کامی است. آب نیز یادآورعطشناکی ابا عبدا... و یاران اوست. امام و یاران وفادار ایشان عطش آب نداشتند،عطش دوست داشتند همه این نمادها بدین جهت است تا کربلا همچنان در خاطره ها بماند.
? با وجود تلاش بسیار برای درک برخی از این نمادها، ممکن است نسل جوان امروز را برای شناخت مرز بین مجاز و واقعیت دچار مشکل کند. چرا این حدود شکل می گیرند و برای شفاف سازی آن چه می توان کرد؟
? ببینید؛ از حرکت سرنوشت ساز کربلا تا امروز ???? سال می گذرد. هر حادثه ای با گذشت زمان وقوع، ممکن است در رهگذر خویش به جوامع مختلف رنگ و بوی آن جامعه را به خود بگیرد. در این میان، ممکن است هر جامعه ای باورها و حتی برخی از نمادهای خود را با واقعیات ترکیب کند و بنابر این اصل حادثه در گذر زمان به گونه ای دیگر معرفی شود. مرحوم شریعتی می گوید: وقتی اروپاییان چهره مسیح را نقاشی می کنند چشمهای او را آبی و موهایش را به رنگ طلایی ترسیم می کنند؛ یعنی از مسیح چهره ای اروپایی ارائه می کنند. شاید اگرهمان زمان چینی ها نیز بخواهند مسیح را ترسیم کنند، چشمان او را هم مثل چشمان خود ترسیم می کنند. بنابر این هر جامعه ذهنیت خود را به موضوع اضافه می کند.
یکی از نمادهایی که در فرآیند تاریخی رخداد کربلا به جامعه امروزرسیده، «علامت» و به تعبیر اشتباه برخی علم است. دراین وسیله که از اروپا وارد کشورما گردیده و قدری نیز در آن دستکاری شده است، می توان نمادهایی بیگانه را به وضوح مشاهده نمود. اگر می توانستیم به این وسیله رنگ و بویی کاملا عاشورایی بدهیم، در تبیین رسالت پیام رسانی خود موفق تر می بودیم.
شیعه می داند که اگرچه نمی تواند بار دیگر کربلا را خلق کند، اما قادراست نمادهای کربلا را به خوبی حفظ کند. او می داند که همایش عظیم و حرکت دسته های سینه زنی، یادآور یک گروه و لشکر نظامی در حال حرکت است. در مقطعی از تاریخ، گروه هایی با تشکیل حلقه های نمادین، شمشیر و سپر در دست گرفته و شیپور زنان به مبارزه می پرداختند، گویی می خواهند روحیه تهییج و حماسه حسینی را همچنان حفظ کنند. بنابراین، واضح است آنچه را با این آیت شگفت عاشورا تناسب ندارد، باید از میان برداشت.
کربلا برای نالیدن نیست؛ برای بالیدن است. برای شنیدن نیست برای شدن است. باید ازکربلا زندگی را آموخت. اگر بتوانیم غبار از چهره نمادهای اصیل خود برداریم، کار بزرگی انجام داده ایم. به جای آنکه تصاویری را که هیچ استناد تاریخی ندارند ترسیم کنیم، چرا نمادهایی چون سیب را نشان ندهیم. به تعبیرمقام معظم رهبری، ارزش ابوالفضل(ع) به چشمان او نیست. با نشان دادن تصاویری این چنینی، تنها اعتقاد مردم را نسبت به بزرگان خویش متزلزل می کنیم. اصلا مگر ارزش این بزرگان به داشتن چهره هایی این چنینی است؟ گاهی تشخیص پیامبر(ص) در میان امت خود مشکل بوده است، به گونه ای که وقتی فردی به حلقه آنها وارد می شد، سؤال می کرد پیامبر کدام یک از شمایید. اگر ایشان از نظر ظاهر با دیگران خیلی متفاوت بود، در اولین نگاه کافی بود تا از میان سایرین بازشناخته شود. قرآن کریم خطاب به پیامبر(ص) می فرماید به مردم بگو من بشری مثل شما هستم. عظمت پیامبر اکرم(ص)،امیرمؤمنان(ع) و ابوالفضل العباس نه به ظاهر که به روح بزرگ آنهاست.
? برای انعکاس بهتر پیام این نمادها در جامعه چه باید کرد؟
? اجازه بدهید در نگاهی کلی تر و با مثالی بسیار ساده، این موضوع را بررسی کنیم. اگر قرار باشد میهمانی برمن وارد شود، اولین پرسش من آن است که او چه می پسندد تا به تناسب آن فضا را تغییر دهم. اگر میهمان ترجیح می دهد به جای مبلمان روی زمین بنشیند، کافی است برای راحتی او بالشت و یا پشتی تهیه کنم. دیگر آنکه از وی سؤال کنم چه غذایی را دوست دارد تا برایش تدارک ببینم. بنابراین، برای خوشامد او هر آنچه را متناسب با ذوق و علاقه اوست، تهیه می کنم. باید ببینیم حسین(ع) چه خواسته است. انگیزه و پیام این حرکت چه بوده است. اگر به آن خواسته بپردازم، با او همراه شده ام. حسین(ع) قیام نمود و به شهادت رسید تا دین و زیباییهای آن باقی بماند. در شب عاشورا امان گرفت و فرمود: من نماز و تلاوت قرآن و ذکر خدارا دوست دارم. باید ببینیم آنچه را انجام می دهیم، می تواند ما را به محبوبمان نزدیک کند یا خیر.
امام(ع) به کودکان عشق می ورزید و به آنها محبت می کرد. حتی برای همسر خویش شعر عاشقانه می گوید، آیا ما نیز با فرزند و همسر خود این گونه سخن می گوییم. ایشان از انفاق به نیازمندان دریغ نمی ورزید؛ ما نیز این گونه ایم؟ اگر بتوانیم این فضا را احیا کنیم، به امام(ع) نزدیک شده ایم. خلاصه آنکه اگر تمامی این فرصت محرم ما را به زندگی، برنامه و جهت گیری امام حسین نزدیک نکند، محرم خوبی نداشته ایم. حتی به گمان من، با وجود تمامی تأکیدی که به اشک ریختن شده است، باید گفت اشک ریختن مقصد نیست؛ بلکه پل و بهانه ای است تا عواطف ما برای پذیرش ارزشهایی که حسین(ع) برای آنها به شهادت رسیده است، تلطیف شود. این ماه تمرین حسینی شدن و زیبا زیستن است، در غیر این صورت حتی با وجود بر سر و سینه زدن، از امام خود فاصله گرفته ایم.





طبقه بندی: کربلا،  آیه،  شگفت،  خدا،  است
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87 دی 16 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.