سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

ماہ رمضان

ماه شعبـان المعظم شـد تمــــام 
از افق کم کم نمایان شد صیام
سفره شعبـان دگـر برچیده شد

تا هلال مــاه رحمت دیده شـد

ماه شعبان ماه ختم الانبیاست 
مــاه میــلاد معـز الاولیــاست
رفت ماه حضرت ختمی مآب 
چشم گردون ازفراقش پر زآب
میرود شعبان مـه پاک رسـول
مــاه گل های گلستـان بتــول
دوریش برما بسی دشوار باد
هرکجا رفتی خدایش یار باد
میرسد سال دگر باعشق وشور 
ماه شعبان ماه رحمت ماه نور
لیک عمر ما شود روزی تمام  
چون دهد پیک اجل بر ما پیام
پس بیــا قدر مـه شعبــان بدار  
تا که هستی زنده ای پرهیزگار
میرسد اینک ببین مـاه صیـام 
ماه توبه ماه محبوب صیـام
می وزد بوی دل انگیز نسیم
خیز در کوی هوالهو شو مقیم
ای گنه کـار به دام افتاده خیــز 
اشک حسرت بر در این خانه ریز
میدهد راهت خــدای چاره ساز  
می کند درب سرایش برتو باز
از ندامت اشک خود جاری نما 
تا سحرگاهان سویش زاری نما
دست ابلیس و شیاطین بسته است
روزه دار از دام شیطان رسته است
درب توبه باز باشد این زمان
رو نما ای دل بسوی آسمـان
صبحگاهان درقیام و در رکوع
کن تضرع با خضوع و با خشوع
پشت این در شو مقیم و در بزن
گو به صاحب خانه بر من سر بزن
صاحب این خانه باشد ذوالکرم
مقدم مهمان بدارد محترم
ربنـا انـا سمعنــا ازسمــا
میرسد بانگ منادی بهر ما
ربنا اغفرلنــا آید به گوش
دیگ رحمت آمده اینک بجوش
خیز و ازاین فیض رحمانی بچش
بـرمعاصی خط بطلانی بکـش
گردراین مه توبه ات گردد قبول 
هم خدا خشنود گردد هم رسول
من که (مقدادم) ندارم توشه ای
شاید از این مه بچینم خوشه ای

       

سید رضا راستگو


از تبیان





طبقه بندی: ماه شعبان،  ماه رمضان،  شعر،  ادبی،  سید رضا راستگو،  مقداد
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 89 مرداد 18 توسط صادق | نظر

شعر زیر با اقتباس از شعر
«باران» سروده گردیده، همان شعری که اکثر ما با آن آشنایی داریم ودر
روزهای بارانی وبهاری در بیشتر مواقع خواسته یا نا خواسته بخشهایی از آن
را بر زبان میرانیم:

 باز باران....با ترانه .... با گوهر های فراوان ..... میخورد بر بام خانه...

 

باران گرانی

باران گرانی (طنز)

باز باران با گرانی

با کمی باد و تورم

می خورد بر جیب خالی

سوی قیمت رو به انجم

 

گردشی  همراه فرزند

توی بازار شب عید

بر لب فرزند لبخند

بنده اما همچنان بید

 

«خوب و شیرین»!!

توی ویترین ها نشسته

بس لباس چرم و هم جین

دسته دسته بسته بسته  

 

لیک غرق در گرانی

«هرچه می دیدم در آنجا»          

نقل و آجیل و شیرینی

«بود دلکش بود زیبا»

 

پسته میگفتش به شادی:

جیب خالی توی بازار

از چه رویی ؟! 

مرد بیکار!!

باران گرانی (طنز)

گفتم: این فرزند شاد است

نیست اینک صاحب فن

بی خبر از عدل و داد است

کودک بیچاره من   

 

«نرم و نازک»

می دویدش همچو آهو

«چست و چابک»

می پریدش ازلب جو

 

پشت هر ویترین زیبا

هر چه گفت و خواست کودک

با کلامی گنگ و بی جا

از سر خود کرده آن دک

 

از برایش نکته گفتم

اقتصاد و علم مصرف

آنکه من محتاج نفتم

خوب می فهمید این حرف

 

بهتر از استاد بنده

با نگاهی پر تقاضا

کرد عرضه بغض و خنده

در دلش میگفت: این ها

 

« بس فسانه بس ترانه » 

حالِ شادش گشت بس زار

« با دو پای کودکانه»

دور گردیدش ز بازار

باران گرانی (طنز)

«من به پشت شیشه تنها»

همچو من بسیار آنجا

«ایستاده در گذرها» 

راه میرفتند در جا

 

زیر باران زیر باران 

با دهانی پر ز خالی

کودکم میرفت و از جان

داد میزد از گرانی

 

«بس گوارا بود باران»

چشم بارانی کودک

«وه چه زیبا بود باران»

لاله آمد رفت میخک

 

«می شنیدم اندر این گوهر فشانی»

رازهایی از گرانی

پندهایی از نداری

همدلی بهتر بود از هم زبانی

 

«بشنو از من کودک من»

دور میخواهند تو را از بیت و هم صف

کن تو محکم بند بر تن

همتی خواهند این باره مضاعف

 

کار باید کرد بسیار

«پیش چشم مرد فردا»

 نیست دنیا تیره و تار

هست سبز و هست گنج و «هست زیبا»

 


شعر از: محسن سیداسماعیلی

برگرفته از سایت تبیان





طبقه بندی: شعر،  طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 فروردین 17 توسط صادق | نظر بدهید

امام زمان (عج)

بــرای آمـدنــت دیــر مـی شــود، بــرگــرد
زمان ز پرسه زدن سیر می شود، برگرد
در انتــظــار تــو بـا کــولــه باری از وحشت
زمـیـن دوباره زمینگیر می شود، برگرد
بـرای روشنـی چشـم آسمـان، خـورشید
میـان چـشم تـو تـکثیر می شود، برگرد
همیشه جای تو در لحظه‌هایمان خالیست
غـروب جـمعه که دلگیر می‌شود، برگرد
و جـمـعـه‌ای کـه بـیـایـی، تمام عرش خدا
بـه سمت خاک سرازیر می‌شود، برگرد

 

سروده‌ی: نگار جمشیدنژاد





طبقه بندی: شعر،  انتظار،  امام زمان(عج)،  ادبی،  جمعه
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 89 فروردین 12 توسط صادق | نظر بدهید
امام جعفر صادق علیہ السلام
دین حق را کلام ناطق   
یعنی جعفر امام صادق
آن قاعده دان علم اخلاق 
آن اَعلم عالمان آفاق
فضل و شرفش چو پرتو نور   
در جمله کائنات مشهور
او بود به بَحْرِ عشق زَوْرَقْ   
زو یافت رواجْ مَذْهَبِ حق
گنجینه معرفت ضمیرش
آیینه حق دلِ مُنیرش
اسرار نهان مصطفی را   
او کرد به خلق آشکارا
فرموده ایزد و پیمبر  
باشد ارکان دین جعفر
صبح صادق غلام رایش
آیینه مهر نقش پایش
دانای ضمیر خلقِ عالم  
مقبولترین نسلِ آدم
علمی که لدُّنی است نامش   
لفظی‌است ز أَبْجدِ کلامش
در شهر و دیار هفت اقلیم
ز اعمالِ قبیح و حسن تکریم
از خلق شدی هر آنچه صادر

بودی به امامِ عصر حاضر





طبقه بندی: شعر،  امام صادق(ع)،  ادبی
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 اسفند 12 توسط صادق | نظر بدهید

خطبه شهادت حضرت رضا علیه السلام

نفس سوخته

داغ امشب دست و دامانم شدست

اشک جاری تا گریبانم شدست

آب سقاخانه، رود اشک هاست

اشک ما از غربت مولای ماست

شمعدان ها شاهد داغ دلند

لاله های سرخی از باغ دلند

با کبوترها هم آوازی کنیم

در فراق دوست جانبازی کنیم

در حریم این زمین در هر زمان

قدسیان و خاکیان و عرشیان

روی بر این آستان می آورند

اشک زهرا ارمغان می آورند

اشک زهرا می کند غم پروری

از ملالِ چند غم یادآوری

رحلت پیغمبر و داغ حسن

غربت آن کشته دور از وطن

یک دل و آن سوز غم ها مشکل است

باز هم داغ رضایش بر دل است

می رسد بر گوش جان از این فضا

یا رضا و یا رضا و یارضا

 

نفس سوخته

از فضا بوی عبادت می رسد

هر طرف عطر شهادت می رسد

عشق فردا سر بر ایوانش زند

چون شهادت بوسه بر جانش زند

خطبه ما از دل دردای ماست

دل زیارت نامه مولای ماست

خادمان این حرم بالا و پست

هر یکی آهی به لب، شمعی به دست

شعله این شمع ها از جان ماست

امشبی مولای ما مهمان ماست

شهر ما فردا سراسر در عزاست

شاهد اشک جواد بن الرضاست

یا جواد ای در کرامت بی نظیر

امشب از ما روسیاهان دست گیر

رحمتی کن جان زهرای بتول

تسلیت از ما غلامان کن قبول

 

نفس سوخته
نفس سوخته

من که چون غنچه ز غم سر به گریبان دارم

با دل سوخته ام شام غریبان دارم

بر سر افکنده عبا می رسم از بزم عدو

شعله زهر به جان، اشک به دامان دارم

تا قلم ریخته بر هستی من شعله مرگ

که از آن دیده گریان، دل بریان دارم

مرگ پیچیده به جانم که به خود می پیچم

نفس سوخته از سینه سوزان دارم

زهر انگور به تهدید خورانید مرا

زان شهیدم من و میراث شهیدان دارم

زهرم ار سوخت ولی روح مرا راحت کرد

زِهراسی که از این دشمن قرآن دارم

پیش ازین کُشت مرا خلق فریبی هایش

اشک پیدا به رخ از این غم پنهان دارم

ز آه دل، اشک روان، سوز دل مسمومم

محفل آرای اباصلت که مهمان دارم

هم جواد آید و هم فاطمه بر بالینم

آن که عمری ز غمش حال پریشان دارم

 

پنجرة فولاد
نفس سوخته

زائرین تو فقط شیعة اثنی عشرند

همه دلباختة عترت خیرالبشرند

همه گشتند به دریای نگاهت تطهیر

به گل روی تو سوگند ز گل پاک ترند

زائرینی که به این کعبة دل، دل بستند

تا ابد از حَرمت دل نبرند و نبرند

گر به سوی حَرمت روی کنند اهل جحیم

تا ابد از طمع روضة رضوان گذرند

سائلان کرمت یکسره ارباب کرم

زائران حرمت از همة خلق سرند

پا گذارند به بال ملک و طرة حور

رهروانی که به سوی حرمت ره سپرند

عالمی رو به روی پنجرة فولادت

به امید کرمت همچو گدا پشت درند

انبیا ناز فروشند به گلزار بهشت

اگر از دور به ایوان طلایت نگرند

مهر تو لاله و ریحان بهشت دل ماست

حاش لله که ما را به جهنم ببرند

"میثم" بی سر و پایم نظری کن مولا

که مرا جزو سگان سر کویت شمرند

 

غلام رضا سازگار






طبقه بندی: شعر،  امام رضا(ع)،  ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 بهمن 26 توسط صادق | نظر بدهید
امام رضا(ع)

کـجا؟ ‌کـجا؟‌چــه شتــابی است در پرستوها

کــدام سـمــت افق میدوند آهوها

در ایـن سکــوت مــعطر در ایـن هوای غریب

چقدر عاطفه باریده روی شب بوها

مـسافــران ســراسیــمه مــی‌رسـند از راه

کــبــوتــرانــه، غریبانه از فراسوها

ضریح، شعلهای از چشمهای ملتهب است

در ازدحـام فــروزان ایـن هـیـاهوها

و ابــرهــای اجــابــت بـــهـــانــه هـــا دارند

زمـان تــکیـه سرها به بغض زانوها

 

سروده : پروانه نجاتی





طبقه بندی: شعر،  امام رضا(ع)،  ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 بهمن 25 توسط صادق | نظر بدهید

ای وای زدست روزگار قسطی

چون کرده مرا (یه) مایه دار قسطی
من هیچ نبودم و نمی دانستم
حتی زدن داد و هوار قسطی

یک بانک به بنده داد از روی وفا

یک عالمه پول و اعتبار قسطی

پیکان قراضه ام زلطف این بانک

تبدیل شده به جاگوار قسطی

یک خانه خریده ام شمال تهران

با قالی و مبل ِ نونوار قسطی

از دولتی سر ِ عزیز این بانک

هر روز رسد شام و ناهار قسطی

گفتم به زن حامله ام با شدت

باید بکند فقط ویار قسطی

آن هم نه ویار ماهی و بوقلمون

بلکه هوس سیب و انار قسطی

ای وای زدست روزگار قسطی(طنز)

 

 

ای وای زدست روزگار قسطی(طنز)

حتی به تظاهرات هرگاه روم

دَر می کنم از خودم شعار قسطی

منبعد دگر ماست نمی بندم، جز

در بادیه و دیگ و تغار قسطی

القصه تمام چیزهایم قسطی است

پاییز و زمستان و بهار قسطی

از بس که به چیز قسطی عادت کردم

باید بخرم سنگ مزار قسطی

هر گاه که بانک خواهد از من پولش

فی الفور کنم بنده فرار قسطی

« جاوید » به طعنه گفت باید بزنم

خود را ز اراجیف تو دار ِقسطی

ای وای زدست روزگار قسطی(طنز)

 

محمد جاوید





طبقه بندی: شعر،  طنز،  ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 بهمن 22 توسط صادق | نظر بدهید

"کرامت‌ آبی"
رگهای آزادی

دلم‌ شکسته‌تر از شیشه‌های‌ شهر شماست‌

شکسته‌ باد کسی‌ کاینچنین‌ مان‌ می‌خواست‌

شما چقدر صبور و چقدر خشمآگین‌

حضورتان‌ چو تلاقی‌ صخره‌ با دریاست‌

به‌ استواری، معیار تازه‌ بخشیدید

شما نه‌ مثل‌ دماوند، او به‌ مثل‌ شماست‌

بیا که‌ از همهِ‌ دشتها سؤ‌ال‌ کنیم‌

کدام‌ قله‌ چنین‌ سرفراز و پابرجاست؟

به‌ یک‌ کرامت‌ آبی‌ نگاه‌ دوخته‌اید

کدام‌ پنجره‌ اینگونه‌ باز، سوی‌ خداست؟

میان‌ معرکه‌ لبخند می‌زنید به‌ عشق‌

حماسه‌ چون‌ به‌ غزل‌ ختم‌ می‌شود، زیباست‌

شما که‌اید؟ صفی‌ از گرسنگی‌ و غرور

که‌ استقامت‌ و خشم‌ از نگاهتان‌ پیداست‌

اگر چه‌ باغچه‌ها را کسی‌ لگد کرده‌

ولی‌ بهار فقط‌ در تصرف‌ گلهاست‌

تخلص‌ غزلم‌ چیست‌ غیر نام‌ شما؟

ز یمن‌ نام‌ شما خود زبان‌ من‌ گویاست‌

 سهیل‌ محمودی‌                                                                            

 

"به‌ مردم‌ فردا"
رگهای آزادی

زمانه‌ قرعهِ‌ نو می‌زند به‌ نام‌ شما

خوشا شما که‌ جهان‌ می‌رود به‌ کام‌ شما

درین‌ هوا چه‌ نفسها پر آتش‌ است‌ و خوش‌ است‌

که‌ بوی‌ عود دل‌ ماست‌ در مشام‌ شما

تنور سینهِ‌ سوزان‌ ما به‌ یاد آرید

کز آتش‌ دل‌ ما پخته‌ گشت‌ خام‌ شما

فروغ‌ گوهری‌ از گنجخانهِ‌ شب‌ ماست‌

چراغ‌ صبح‌ که‌ بر می‌دمد زبام‌ شما

زصدق‌ آینه‌ کردار صبح‌ خیزان‌ بود

که‌ نقش‌ طلعت‌ خورشید یافت‌ شام‌ شما

زمان‌ به‌ دست‌ شما می‌دهد زمام‌ مراد

از آنکه‌ هست‌ به‌ دست‌ خرد زمام‌ شما

همای‌ اوج‌ سعادت‌ که‌ می‌گریخت‌ زخاک‌

شد از امان‌ زمین‌ دانه‌ چین‌ دام‌ شما

به‌ زیر ران‌ طلب، زین‌ کنید اسب‌ مراد

که‌ چون‌ سمند زمین‌ شد ستاره‌ رام‌ شما

به‌ شعر سایه‌ در آن‌ بزمگاه‌ آزادی‌

طرب‌ کنید که‌ پرنوش‌ باد جام‌ شما

هوشنگ‌ ابتهاج‌ (ه. ا. سایه‌)                                                                     

 

 

"قصد دریا"
رگهای آزادی

باز می‌خواند کسی‌ در شیههِ‌ اسبان‌ مرا

منتظر استاده‌ در خون، چشم‌ این‌ میدان‌ مرا

رنگ‌ آرامش‌ ندارد این‌ دل‌ دریاییم‌

می‌برد سیلابها تا شورش‌ طوفان‌ مرا

خون‌ خورشید است‌ یا زخم‌ جبین‌ عاشقان‌

می‌نشاند این‌ چنین‌ در آتش‌ سوزان‌ مرا

بسته‌ بودم‌ در ازل‌ عهدی‌ و اینک‌ شوق‌ دار

می‌کشد تا آخرین‌ منزلگه‌ پیمان‌ مرا

غرق‌ خون‌ بسیار دیدی‌ عاشقان‌ را صف‌ به‌ صف‌

هان‌ ببین‌ اینک‌ به‌ خون‌ خویشتن‌ رقصان‌ مرا

شوره‌زاران‌ را دویدم‌ پا برهنه، تشنه‌ لب‌

سعی‌ زمزم‌ می‌کشاند تا صفای‌ جان‌ مرا

قصد دریا دارد این‌ مرداب، ای‌ دریادلان‌

گر کرامت‌ را پسندد غیرت‌ باران، مرا

                                                                       ‌حسین‌ اسرافیلی‌

 

"نیستانی‌ نوا"
رگهای آزادی

غبار فتنه‌ بر خورشید گردون‌ گرد بنشیند

اگر بر آسمان‌ همّت‌ ما گرد بنشیند

در این‌ آیینه‌ یابی‌ جلوه‌گر چابکسواران‌ را

تاءمّل‌ را دمی، کاین‌ گرد صحراگرد بنشیند

کرامت‌ از دیار مردمی، بار سفر بندد

به‌ جولان‌ بر سمند مرد اگر نامرد بنشیند

مبادا مرغ‌ آتش‌ بال‌ فریاد آفرین‌ ما

درون‌ آشیان، همدوش‌ آه‌ سر بنشیند

به‌ تنگ‌ آمد دلم‌ در تنگنای‌ درد بیدردی‌

خنک‌ روزی‌ که‌ جانم‌ همنوا با درد بنشیند

کجا باور توانی‌ کرد، با آن‌ شور سرمستی‌

هماوردی‌ چنین‌ در پهنهِ‌ ناورد بنشیند

چو در رگهای‌ آزادی، بهار خون‌ بود جاری‌

خزان‌ را شرم‌ بادا، گر به‌ روی‌ زرد بنشیند

روا نبود نیستانی‌ نوای‌ عالم‌ آوا را

که‌ با هر نغمه‌ در تار نفس‌ گل‌ کرد، بنشیند

سرشک‌ لعلگون‌ در رشتهِ‌ اندیشه،"مشفق"

به‌ آیین، غیرت‌ صد گنج‌ باد آورد بنشیند

                                                                  مشفق‌ کاشانی‌

 





طبقه بندی: شعر،  انقلاب،  ادبی،  ایران،  آزادی،  مشفق کاشانی،  حسین اسرافیلی،  هوشنگ ابتهاج،  سایه،  سهیل محمودی
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 بهمن 21 توسط صادق | نظر بدهید

شعر سپیدی درباره عاشورا :

 

1

عاشورا،

غنیمت نیست

قیمت است.

قیمت آب و آبرو

در پریشانی پرنده

و سنگباران سایه‌ها

2

عاشورا،

ابتدای عشق است

در پایانه تشنگی

با بادبانی برافراشته از خون

 

 

 

عاشورا،

بینوایی نیست

جهانی نی است و نوا

جهانی پر از پرنده

و میله‌های سوخته

4

عاشورا،

برگ نیست

جنگلی است،

بر پلک‌های بهار

با سپیداری سرخ

ایستاده بر نعش پاییزیان

 

عاشورا،

غریب نیست،

در سایه شعله‌ها

شمشیر افتاده‌ای‌ست

ایستاده در انتهای زمان

با لبخندی آشنا

عاشورا،

شور گل است

شکفته،

روی شمشیرها و شانه‌ها

 

 

 

عاشورا،

میدان و مرگ نیست

مرد است،

و مرد،

میدان است

میدان سرنوشت

بی‌سر‌گذشت

در بی‌قراری زنجیر و دل

8

عاشورا،

تماشا نیست

طاقت است

و قیامت غیرت

بر قامت زمین

 

9

عاشورا

نام نیست،

نشان است

عاشورا،

شناسنامه من است

با نام تو

که در خروش خون تو،

شمشیر می‌شود

قربان نام تو ...

 

10

عاشورا،

چشم نیست

اشک است

در رقص آبی آزادگان

بی‌حضور باران سرخ تشنگان





طبقه بندی: شعر
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 دی 11 توسط صادق | نظر بدهید

 چند شعر پاییزی در استقبال از فصل خزان<\/h2>
آمد خزان ، آمد خزان

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن

نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب

نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن

کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان

کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان

خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان

کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم

طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان

خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای

پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان

گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر

چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده

بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان

ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده

در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان

گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو

عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن

تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان

ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما

زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک

بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان

 

آمد خزان ، آمد خزان

میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد

نک صبح دولت می‌دمد ای پاسبان ای پاسبان

صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن

مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل

نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان

گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن

مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان

از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها

آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود

زاینده و والد شود دور زمان دور زمان

لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک

لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان

بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان

مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان

من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم

می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان

خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر

پیکان پران آمده از لامکان از لامکان

 

مولوی

 

چرخ چرخ برگ ها<\/h3>

 

آنجا

درختی دارم برگریز

کز شبان

ستاره‌ها را می‌گرید و

از روزان

خورشید را

همیشه در پاییز

درختی دارم.

***

آمد خزان ، آمد خزان

چکه

چکه

ابری از برگ

می‌بارد

تا کی درخت

دل سَبُک کُنَد

و به خواب رَوَد

در امتدادی از زمستان

***

مرا

باد

در این کوچه

با برگ‌هایم می‌چرخانَد

کولی‌وار

دور زمین می‌گردانَد

با حنجره‌ای که

شبانه‌ترین شب‌ها را می‌خواند

 

عزیز ترسه

 

«پاییز، پاییز است!»

 

پاییز یک شعر است

یک شعر بی‌مانند

زیباتر و بهتر

از آنچه می‌خوانند

پاییز، تصویری

رؤیایی و زیباست

مانند افسون است

آمد خزان ، آمد خزان

مانند یک رؤیاست

سحر نگاه او

جادوی ایام است

افسونگر شهر است

با این‌که آرام است

او ورد می‌خواند

در باغ‌های زرد

می‌آید از سمتش

موج هوای سرد

با برگ می‌رقصد

با باد می‌خندد

در بازی‌اش با برگ

او چشم می‌بندد

تا می‌شود پنهان

برگ از نگاه او،

پاییز می‌گردد

دنبال او، هر سو

 

                                                                    هرچند در بازی                               

                                                هر سال، بازنده‌ست                    

                         بسیار خوشحال است      

    روی لبش خنده‌ست

  من دوست می‌دارم             

آوازهایش را                                 

              هنگام تنهایی                                                      

لحن صدایش را                                                    

مانند یک کودک                                                              

خوب و دل انگیز است                                                           

یا بهتر از این‌ها                                                                               

               «پاییز، پاییز است!»                     

 

ملیحه مهرپرور

 

خبرگزاری مهر





طبقه بندی: شعر
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 5 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.