سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

« خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر

 قسمت دوم
چمدان

عصر آن روز، لینگ وسایلش را با اتوبوس به خانه خانم تیپتون برد؛ چمدان سبز چرمی، کیف برزنتی، کتاب مقدس و تفسیر کتاب مقدس. وقتی رسید، ساعت شش بود. خانم تیپتون با مأمور مالیات قرار داشت و داشت می  رفت بیرون. مایک دوباره خواب بود. خانم تیپتون گفت: «مایک عصرانه  اش را خورده. معمولاً ساعت پنج و نیم عصرانه می  خورد. وقتی بیدار شد، برو خودت را معرفی کن. بعد، قرص  هاش را از توی این فنجان کاغذی بهش بده. راجع به تو، باهاش حرف زده  ام. از آمدنت خبر دارد. اگر یک وقت، کارم داشتی، شماره  ام را در کاغذ روی در یخچال کنار شماره دکتر مکنزی نوشته  ام».

 

بعد از رفتن خانم تیپتون، لینگ سری به مایک زد. دم در اتاق ایستاد و مریضی را که قرار بود از او پرستاری کند، خوب نگاه کرد. پسرکی رنگ پریده با موهایی بور، و همان طور که مادرش گفته بود، قد بلندـ یا حتی بهتر ـ قد درازی داشت. دست  های برهنه  اش را موهای نرم بوری پوشانده بود. لینگ از هشت سالگی یتیم شده بود. از تیفوئید جان سالم به در برده بود. حتی یک بار با قایق روباز، 32 روز وسط دریا گیر افتاده بود و باز نجات پیدا کرده بود. با این تجربه ها او نمی  توانست ناگزیر بودن مرگ این پسرک خفته را قبول کند. ناگزیر بودن، مفهومی بود که با تجربه  های زندگی خودش نمی  خواند.

 

آن روز عصر، وقتی با خانم تیپتون درباره بیماری مایک صحبت کرده بود گفته بود دعا می  کند معجزه ای اتفاق بیفتد و او زنده بماند. ابروهای خانم تیپتون رفته بود توهم و گفته بود دیگر برای این کارها، خیلی دیر شده. لینگ، بحث را خیلی زود رها کرده بود، ولی امیدش را هیچ وقت نمی توانست رها کند. برای او، که زندگی خودش را معجزه  ای آشکار و مسلّم  می  دید، معجزه اتفاق معمولی و پیش پا افتاده ای بود.

کتاب مقدس

وقتی صدای سرفه  های خشک و کوتاه مایک در راهرو پیچید، دوید طرف اتاق و از همان دم در شروع کرد به حرف زدن: «مایک! من لینگ  تان بود. این  جا هست برای کمک به مادر که از تو مراقبت کرد. حالت بهتر شد». بعد لبخند زد. مایک خودش را روی بالش بالا کشید و نگاهش کرد. لینگ ادامه داد: «مادر الان رفت مأمور مالیات را دید. گفت زود برگشت». مایک با لحنی جدی گفت: «نمی  دانم این همه اطلاعات را کی به تو داده. ولی من بهتر نمی  شوم. بدتر می  شوم».

لینگ با خنده وارد اتاق شد و روتختی پایین پای مایک را زیر تشک فرو کرد: «ای پسر ناقلا! حالا لینگ این  جاست. تو دیگر بدتر نشد. شروع کرد بهتر شد».

 

مایک بالشش را از پشت سرش برداشت و با مشت، شکل جدیدی به آن داد: «مثل این که بد نیست چند کلمه با دکترم حرف بزنی…».

ـ ‌من یکی دو چیز به این دکتر خواهد گفت. تو گرسنه بود؟

ـ نه.

لینگ گفت: «‌مادر عصرانه سبک برایت آماده کرد. گذاشت توی یخچال».

بعد به آشپزخانه رفت و با یک ظرف هلوی قاچ شده برگشت: «بفرمایید! انگار خوش مزه بود. تو هلو خورد. هلو انرژی داد که بهتر شد».

ـ تا حالا چیزی درباره «سلول  های سفید» نشنیدی؟

ـ نه.

ـ پس خیلی خوش شانسی… .

ـ لینگ سر تکان داد: «من خیلی شانس توی همه زندگی داشت. ولی شانس نه، رحمت». پای  تخت مایک نشست: «رحمت بهتر از شانس. تو دعا کن برای رحمت، مایک. درست نبود دعا برای شانس».

مایک یک قاچ هلو خورد: «باشه، یادم می  ماند». بعد کنترل تلویزیون را از روی پاتختی برداشت.

صدای قهقهه بینندگان یک سریال کمدی ناگهان بلند شد. مایک صدای تلویزیون را بست و گفت: «دلم می  خواهد بدانم کجاش این قدر خنده  دار است»؟

تلویزیون

لینگ گفت: «هیچی  اش خنده دار نبود. فکرش را نکن. من تو یک مجله خواند استودیو آدم  های دیوانه آورد توی تلویزیون که مثل یک گله بز بخندند».

مایک حرفش را اصلاح کرد: «گوسفند؛ اصطلاحش یک گله گوسفند است».

لینگ سر تکان داد و تکرار کرد: «بله، گوسفند. تلویزیون، آنها را از دیوانه  خانه آورد».

مایک گفت: «آره، این توضیح خوبی است» بعد کانال  ها را پشت سر هم عوض کرد تا به کانالی رسید که تکرار سریال مش1 را پخش می  کرد.

لینگ با اشتیاق گفت: «اوه، من این را دوست داشت. دکترهای خوب توی این برنامه بود. خیلی جالب»!

مایک گفت: «ولی خیلی هم رئالیستی نیست. تا حالا هیچ دکتری ندیده  ام که یک ذره اهل بگو بخند باشد».

لینگ سرش را تکان داد. محو صفحه تلویزیون شده بود.

ـ قرار نیست داروهام رو بیاری؟

در آن صحنه سریال، کلینگر لباس زنانه پوشیده بود. لینگ رو برگرداند: «اوه، یادم رفت. همین الان رفت برایت آورد».

لینگ دوید و با یک لیوان آب و فنجان قرص  ها برگشت. مایک شش تا از قرص  ها را انداخت ته گلو و قورت داد. لینگ همان طور که به تلویزیون خیره بود، گفت: «خیلی زیاد قرص»!

ـ آره، خیلی هم کم کار می  کنند.

ـ برای تو خوب بود. بهترت کرد.

 

مایک صدای تلویزیون را باز کرد. لینگ برگشت پای تخت. به یک طرف تکیه داد، سرش را به سمت تلویزیون گرداند و گفت: «کلینگر مثل عمه من لباس پوشید». بعد کرکر خندید.

مایک سرفه  ای کرد: «امیدوارم به عمه  ات بیشتر بیاید». لینگ با خنده گفت: «نه به او هم نیامد. عمه قشنگ نبود. ولی توی عمه قشنگ بود». و زد روی سینه  اش: «این  جا». لینگ نگاهی به دور و بر اتاق مایک انداخت. قفسه کتاب  ها یک طرف دیوار را پوشانده بود. میز و صندلی پای پنجره بود و قاب عکسی از پدر و مادر مایک روی فقسه کشودار. در عکس دستشان توی دست هم بود. هر دو خیلی جوان  تر بودند. لینگ رو برگرداند. عکس  ها همیشه عصبی  اش می  کردند؛ همیشه چیزهایی را نشان می  دادند که دیگر وجود نداشتند. تمام شده بودند؛ رفته بودند؛ لحظه  ای، لبخندی، آدمی و گاهی حتی تمام یک کشور. پوستر پیرمردی با موهای به هم ریخته پشت در اتاق چسبیده بود. پیر مرد زبانش را درآورده بود. چرا مایک عکس یک آدم دیوانه را روی در اتاقش چسبانده بود؟ لینگ ترسید نکند عکس یکی از بستگانش باشد. با احتیاط پرسید: «اون کی هست»؟

 انیشتین

ـ اینشتین.

لینگ لبخند زد و سر تکان داد.

مایک گفت: «یک فیزیک  دان بود». و چون لینگ هنوز مات و منگ به نظر می  رسید، اضافه کرد: «یک نابغه تمام عیار. شنیده  ای که ای مساوی با ام سی دو»؟

لینگ باز لبخند زد و سر تکان داد: «تو هم نابغه  ای ! تو خیلی کتاب داشت»!

ـ من باهوش هستم، ولی احتمالاً نابغه نیستم…

ـ چرا او این قیافه را درآورد؟

ـ چرا در نیاورد؟

لینگ گفت: «من خواست دانشکده را تمام کرد، خواست بیشتر چیز یاد گرفت. ولی انگلیسی  ام خوب نبود. قبل از این که نمره  های بَدَم، توی کارنامه پر شد، دانشگاه را ترک کرد این را تا به حال به هیچ کس نگفته بود».

مایک گفت: «روی هم رفته، انگلیسی  ات آن قدرها هم بد نیست…»

ـ شاید تو توانست کمکم کرد. وقتی من کلمه غلط گفت، تو به من گفت.

ـ پس توی یک دوره فشرده باید زود یاد بگیری. حتماً مادرم بهت گفته که من دیگر رفتنی  ام. صحبت فقط چند ماه است، لینگ تان …

مایک با کنترل تلویزیون، کانال  ها را عوض می  کرد: «دوماه، شاید هم سه ماه». تلویزیون را خاموش کرد: «حداکثر…»

ـ مادر نمی  تواند همه چیز را بداند. دکترها هم همین طور. من صبر کرد و دید…

مایک گفت: «به به، یک امپایریسیست بین ما تشریف دارند!

ـ یک چی؟

ـ امپایریسیست. کسی که فقط چیزهایی را که خودش تجربه می  کند، قبول دارد.

ـ نه من امپایریسیست نیست. فقط یک مسیحی. ایمان داشت به خوبی خدا. به معجزه…

لینگ سریع گفت: «من از قبل دعا را شروع کرد. بدون تو شروع کرد. می  بینی، خدا خوب است. هر روز به ما نعمت داد».

ـ من که باورم نمی  شود.

 

ادامه دارد...





طبقه بندی: خدا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 26 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.