سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

بخش اول:<\/h2>
طعم شیرین عدالت

سالها قبل، در گوشه‌ای از این دنیای پهناور و در شهری بزرگ، قاضی عالمی بر مسند قضاوت نشسته بود که همیشه در کارش رضای خدا را در نظر گرفته بود و کوشیده بود تا بیرق قانون را در آن شهر برافراشته نگه دارد و دو کفه ترازوی عدالت را متعادل. صدالبته که در این کار موفق هم شده بود و در نکته‌سنجی و اجرای عدالت، مشهور و زبانزد خاص و عام شده بود.

روزی از روزها نوبت به محاکمه مردی رسید که در روز روشن و جلوی چشم مردم و بازاریان، وارد حجره جواهرفروش معتبری شده بود و جعبه‌ای را حاوی یکصد انگشتری جواهرنشان دزدیده بود و اقدام به فرار کرده بود؛ اما هنوز از بازار خارج نشده توسط مردم و گزمه‌ها به دام افتاده بود.

در ظاهر امر آن روز قاضی قضاوت سخت و پیچیده‌ای را در پیش نداشت؛ این را تمام کسانی که برای مشاهده قضاوت قاضی در محکمه حاضر شده بودند، به اتفاق قبول داشتند. جرم محرز بود و شاکی یا همان مرد جواهر‌فروش و چندین شاهد هم حی و حاضر. خود مجرم هم در محضر دادگاه به جرمش اعتراف کرد و گفت که آماده است هرچه را قاضی عادل حکم می‌کند از جان و دل بپذیرد و به سزای عمل ناشایستش برسد.

اما قاضی که هیچگاه در صدور حکم شتاب نمی‌کرد، قدری در حالات و رفتار مجرم دقت کرد و در شیوه ارتکاب جرم او تفکر کرد و گفت: «البته جرم محرز است و حکم مشخص؛ ولیایمرد، این‌گونه که من از شواهد امر استنباط می‌کنم، این برای اولین بار است که تو پا از صراط مستقیم بیرون گذاشته‌ای و به مال مردم دست دراز کرده‌ای... اگــر درست حدس زده‌ام بگـو تا شاید در مجازاتت تخفیفی منظور کنیم.»

مجرم آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت: «به خداوند حاضر و ناظر بر اعمال و گفتار ما سوگند همین‌گونه است که قاضی عادل می‌فرمایند.»

قاضی دوباره به حرف درآمد و گفت: «از آنجا که هیچ دزدی، دزد از مادر متولد نمی‌شود و هر عملی را انگیزه‌ای است، آیا ممکن است بگویی آنچه که تو را واداشت به این کار زشت دست بزنی و دامن تقوا آلوده کنی چه بوده؟!... شاید هشداری باشد برای بقیه.»

مجرم باز آهی کشید و گفت: «چه بگویم ای قاضی...من آدم شریف و آبروداری بودم که در زندگی قناعت را پیشه کرده بودم و به آنچه که حق تعالی در سفره روزی‌ام می‌گذاشت، راضی بودم و او را شاکر... حتی وقتی که ستاره بخت و اقبالم افول کرد و روزگار، آن روی تیره‌اش را نشانم داد، در اوج فقر و عسرت چرخ زندگی‌ام را به هزار مشقت چرخاندم و هرگز نگاه ناروا به مال کسی نینداختم... تا اینکه در آن روز شوم، برای فرار از ناله‌های از زور گرسنگی فرزند و نگاه شماتت‌بار همسر، از خانه بیرون زده بودم و آواره کوچه و خیابان شده بودم که به میدان شهر رسیدم. آن‌وقت چشمم به امیرزاده افتاد که شانه به زیر مجسمه تازه حجاری شده شما داده بود و به کمک افرادش، آن را در وسط آب‌نمای میدان استوار می‌کرد. من هم با دیدن این صحنه دیگر عنان اختیار از کف دادم، به بازار جواهرفروشان رفتم و شد آنچه کــه نباید می‌شد.»

قاضی فکری کرد و گفت: «از گفته‌هایت می‌توان این‌گونه نتیجه گرفت که فقر تنها انگیزه دزدی تو نیست... پس برایمان واضح‌تر بگو که چه رابطه‌ای است میان مجسمه من، امیرزاده و دزدی از مرد جواهرفروش؟!»

طعم شیرین عدالت

مجرم التماس‌کنان گفت:«ای قاضی استدعا می‌کنم مرا به آنچه که سزاوارش هستم، حکم به مجازات بدهید ولی این زخم کهنه را تازه نکنید که جز اتلاف وقت دادگاه هیچ سودی نخواهد داشت.»

قاضی با لحن اطمینان‌بخشی گفت: «بدان ای مرد که اگر زخمی در کار باشد، وظیفه ما مسلمانان التیام بخشیدن آن است... پس با خاطری آسوده بگو چرا با دیدن امیرزاده در کنار مجسمه من، به دزدی دست زدی؟!»

مجرم گفت: «آخر چگونه مطلبی را بر زبان بیاورم که هیچ‌کس آن را باور نمی‌کند؟»

قاضی لبخندی زد و گفت: «مطمئن باش سخن چون از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.»

آنگاه مجرم دستهایش را بالا آورد و زیر لب «خدایا به امید تویی گفت» و به حرف درآمد.

ـ حالا که کار به اینجا کشیده شد، ناگزیر به بازگفتن ماجرایی هستم کـه می‌دانم مورد قبول و پسند کسی نمی‌افتد؛ ولـی بااین‌حال چشم امیدم پس از آن یگانه عدالت‌گستر هستی،‌ به بندة خوب او، قاضی عادل، است که در کنار این محکمه، دادگاه دیگری را نیز برپا کند.

با اشارة قاضی، بند از دست و پای مجرم بازکردند و او را در میان همهمه حضار، روی کرسی نشاندند؛ اما قبل از اینکه مجرم زبان به سخن باز کند، قاضی به او تذکر داد که چیزی جز حقیقت بر زبان نیاورد و خدای ناکرده به شخص یا اشخاصی تهمت نزند که اگر خلاف آن ادعا ثابت شود، خود جرم بزرگی است و مستوجب مجازاتی سنگین.

مجرم سوگند خورد که آنچه را برملا خواهد کرد، حقیقت محض است. بعد گفت: «حدود سه سال حسابدار بیت‌المال مسلمین بودم و در این مدت دریغ از یک سکه که به اشتباه یا خدای ناکرده از روی عمد از چشمم دور بماند و از قلمم بیفتد. تا اینکه پس از جنگ بزرگ و تخلیه غنائم در خزانه، مشغول حسابرسی و ثبت و ضبط اموال بودم که امیرزاده با چهره‌ای برافروخته به خزانه وارد شد و در را از پشت بست. من از آشفتگی و ورود بی‌موقع امیرزاده به خزانه سخت جا خورده بودم و همان‌طور هاج‌و‌واج مانده بودم که او به‌زور لبخندی زد و خدا‌قوتی گفت و با دید خریداری شروع کرد میان غنائم پرسه زدن و کم‌کم سر صحبت را باز کردن و از خدماتش به شهر و مردم حرف زدن. آن‌قدر گفت و گفت و چشمهایش از برق آن‌همه طلا و جواهر درخشید، تا اینکه صحبت را کشاند به تقسیم غنائم و اینکه قانون در این مورد عادلانه نیست و چرا باید او با یک رعیت ساده به طور مساوی سهم ببرد.

من هم قلم و کاغذ را رها کرده بودم و شانه‌به‌شانه‌اش قدم برمی‌داشتم و هرآنچه را که او برمی‌داشت، دوباره از دستش می‌گرفتم و سر جایش می‌گذاشتم؛ ولی آتش طمع هر لحظه بیش از پیش در چشمهایش شعله می‌کشید و بی‌تاب‌ترش می‌کرد. بالاخره جلوش را گرفتم و از او پرسیدم که مقصودش از این حرفها و کارها چیست؟!

آن‌وقت او خنده شریرانه‌ای کرد و وسوسه‌کنان گفت: «اگر چند سکه‌ای، چند دانه مرواریدی، یا که انگشتری از قلم بیفتد و وارد سیاهه اموال نشود، آیا کسی متوجه خواهد ‌شد؟»

من که از همان ابتدا یک چیزهایی حدس زده بودم، از کوره در‌رفتم و گفتم: «آیا خداوند حی و قیوم، حاضر و ناظر بر اعمال ما نیست؟!»

این بار امیرزاده با سماجت بیشتری گفت: «پس فقط کافی‌ است که یک لحظه چشمهایت را ببندی... من خودم می‌دانم و خدای خودم.»

من برای اینکه هم خیال او را راحت کنم و هم خودم را خلاص، سوگند خوردم که هرگز در امانت خیانت نخواهم کرد. امیرزاده که انتظار چنین برخوردی را از طرف من نداشت، با دستپاچگی گفت که منظوری نداشته و این حرف را فقط برای امتحان کردن من زده، و حالا خوشحال است که چنین فرد امین و درستکاری را به کار حسابرسی اموال مسلمین گماشته‌اند.

طعم شیرین عدالت

این را گفت و آماده رفتن می‌شد که دوباره جلویش را گرفتم و به انگشتری که در یک فرصت مناسب به انگشتش کرده بود، اشاره کردم و با طعنه گفتم: «گویا امیرزاده هنوز در حال امتحان کردن من است!»

امیرزاده سرخ شد و به کم‌حواسی خودش لعنت فرستاد و خواست انگشتر را پس بدهد؛ اما هر کاری کرد انگشتر از انگشتش بیرون نیامد. من که حوصله‌ام بیش از پیش سر رفته بود، گفتم که او کار بسیار ناپسندی کرده و مجبورم که به جناب حاکم گزارش بدهم و او که حسابی خودش را باخته بود، افتاد به التماس و از من خواست که فقط همان یک شب را به او مهلت بدهم تا انگشتر را از انگشتش بیرون بیاورد. من ابتدا زیر بار این مسئولیت گران نمی‌رفتم؛ ولی او دست به قلم برد و تعهدی نوشت و در آن قول داد که تا فردا انگشتر را به خزانة مسلمین برمی‌گرداند. پایش را هم مهر کرد و با این کار عاقبت مرا متقاعد ساخت.

فردای آن شب با هزار بیم و امید، به خدمتش رفتم. او تا مرا دید، انگشتر را در کف دستش به من نشان داد و گفت قبل از آنکه انگشتر را به من بدهد، باید تعهدنامه‌اش را پس بگیرد. من ساده‌دل هم خام شدم و تعهدنامه را به او دادم و آن‌وقت او قاه‌قاه خندید و انگشتر را که پس نداد هیچ، تعهدنامه را هم پاره‌پاره کرد و به من پیشنهاد کرد که یا از آن پس با او همدست بشوم، یا هرچه زودتر خودم را از کار حسابرسی بیت‌المال مسلمین کنار بکشم. این هشدار را هم داد که مبادا از آن ماجرا با کسی حرف بزنم؛ چون هیچ‌کس حرفم را باور نخواهد کرد و آن‌وقت به جرم تهمت زدن به پسر حاکم، به دار مجازات آویخته خواهم شد.

آن‌ شب من با دلی شکسته و خاطری آزرده به خانه برگشتم و تا صبح خواب به چشمهایم نیامد. بالاخره خروس خوان صبح به این نتیجه رسیدم که چاره‌ای جز کناره‌گیری از شغلم ندارم.»

در این‌وقت مجرم آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت: «این بود حکایت افول ستارة بخت و اقبال من؛ ولی در آن روز شوم، وقتی امیرزاده را در حال کار گذاشتن تندیس کسی دیدم که در این شهر مظهر عدل و اجرای قانون است، با خودم گفتم؛ زمانی که غارتگران بیت‌المال، به این راحتی حقی را ناحق می‌کنند و با عوامفریبی و ریا، داعیة عدل و عدالت دارند، آیا دیگر درستکاری و پاکدامنی مفهومی‌ خواهد داشت؟! پس یک‌دفعه تصمیم گرفتم من هم راه ناصواب در پیش بگیرم و شد آنچه که نباید اتفاق می‌افتاد.»

صحبتهای مجرم که به انتها رسید، میان جمعیت که تا آن لحظه نفس در سینه حبس کرده بودند، ولوله افتاد. هرکس حرفی می‌زد و اظهار نظری می‌کرد. در این میان صدای مرد جواهرفروش بلندتر از بقیه به گوش می‌رسید که می‌گفت: «مسخره است؛ امیرزاده و کج‌دستی؟!... چطور می‌شود قصه‌پردازی این دزد نابکار را که قصدی جز به تعویق انداختن مجازاتش ندارد، باور کرد؟!... شما را به خدا بیشتر از این آبروی حکومت را نبرید و زود این دزد دروغگو را به خاطر این گستاخی در میدان شهر گردن بزنید...»

قاضی متعجب از داد و قال مرد جواهرفروش، او را به سکوت فراخواند و گفت: «به خدا سوگند قضاوت کار سخت و دشواری است که به دور از هو و جنجال بی‌ثمر و تعصب بیجا، و در نهایت خونسردی و آرامش نتیجه می‌دهد.»

آنگاه دست به قلم برد و روی کاغذ چیزی نوشت و آن را مهر کرد و به سردستة نگهبانها سپرد و گفت: «هم‌اینک به دارالحکومه برو و این احضاریه را به امیرزاده بده.»

سپس ادامه جلسه را به روز بعد موکول کرد.

وقتی که مجلس خالی شد و مجرم یا حسابدار سابق بیت‌المال با همسر و فرزندش وداع کرد، قاضی او را به نزد خود فراخواند و پرسید: «آیا می‌دانی که آن انگشتر چقدر ارزش داشت؟»

حسابدار پاسخ داد: «انگشتری جواهر‌نشان و گرانقیمت بود.»

طعم شیرین عدالت

قاضی دوباره به حرف درآمد و گفت: «خوب حواست را جمع کن ببین چه می‌گویم... در روز محاکمه هر بار که از تو پرسیدم آن انگشتر چقدر می‌ارزید، تا آنجا که می‌توانی مبالغه کن و بگو که آن، انگشتری بود منحصر‌به‌فرد که نمی‌شود رویش قیمتی گذاشت.»

حسابدار دستی بر چشم گذاشت و گفت: «هرچه جناب قاضی دستور بدهند...»

در همان‌ حال قاضی با خود می‌اندیشید که امیرزاده جوانی تندخو و آتشین‌مزاج است... اگر حدسم درست باشد و در روز محاکمه آتش خشم و طمع، چشم عقلش را کور کند، حقیقت آشکار خواهد شد.

ادامه دارد...

جلال توکلی



طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مهر 21 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.