سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

عشق و رندی آموزه های غزل حافظ<\/h3>
عشق و رندی در سخن حافظ

عشق پیوسته در دریای بیکران ادبیات ایران موج می زند. عشقی که در شور شیرین و فرهاد رنگ یافته، عشقی که در غزل لیلی، مجنون به درد فراق مبتلا گشته، عشقی که دست رستم را به خون سهراب آلوده کرده، عشقی که در شیخ صنعان دل و دین از دست داده، عشقی که در غزل مولانا به رقص و پایکوبی درآمده، عشقی که در غزل رعنای حافظ ستایش شده است. همه حکایت از دردی شیرین و تلخ دارند که درمانش هم خود عشق است.

این عشق است که در رگ رگ غزل های حافظ جریان دارد و نوشدارویی برای التیام زخمهای بشر است. در حقیقت حافظ دو پیام بزرگ برای انسانهای زمینی دارد: عشق و رندی.

در دیوان حافظ 3نوع عشق یا معشوق در موازات همدیگر، یا گاه متداخل با یکدیگر ملاحظه می شود:

1) عشق یا معشوق انسانی:

عطر و روح این عشق طربناک بر سراسر دیوان حافظ حاکم است مطلع بعضی غزلهای او که انسجام و یکپارچگی بیشتری دارد و عمدتاً در عشق زمینی و خطاب به معشوق انسانی است نقل می شود:

سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند /همدم گل نمی شود یاد سمن نمی کند

2) عشق یا معشوق ادبی:

این نوع عشق و معشوق در اکثریت غزل های عاشقانه حافظ حضور دارد در این نوع شعر که صورتاً تفاوتی با شعرهای عاشقانه عرفانی ندارد. در این عاشقانه ها، معشوق یا غایب است یا بدون چشم و چهره و ابروست. فاقد جسمانیت است و حتی فاقد جنس است و غالباً نمی توان فهمید مذکر است یا مونث و در بیشتر موارد معشوق شاعر نیست بلکه ممدوح اوست ممدوح از رجال کشوری و دنیوی است یا معنوی و اخروی :

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دل رمیده ی ما را انیس و مونس شد

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

 

3) عشق یا معشوق عرفانی: کم و بیش نیمی از غزلیات و ابیات عرفانی حافظ است.

الا یا ایها الساقی ادر کاساً وناولها

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

 

معشوق عرفانی شکار نمی شود، «کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست.» یار کامل و کمال مطلق است. هر قصوری که هست از ماست. معشوق عرفانی صاحب اختیار مطلق است. یار از عشق ما مستغنی است او اهل ناز و گاهی جفا هم هست و در عین حال مشفق است و یار؛ نیز به عاشقان نظر دارد معشوق عیان است برای مشاهده و شهود او، باید پاک بود و به تهذیب و تصفیه درون پرداخت عشق موقوف به عنایت ازلی و هدایت و حوالت الهی و عهد الست است. عشق امانت الهی است امانتی است خاص انسان نه فرشتگان.

آسمان بار امانت نتوانست کشید /قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند

این بیت اشاره به آیه:انا عرضنا الا مانه . علی السموات و الارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها و حملها الانسان انه کان ظلوما جهولا. «ما امانت ]خویش[ را بر آسمانها و زمین و کوهها عرضه داشتیم، ولی از پذیرفتن آن سرباز زدند، و از آن هراسیدند، و انسان آن را پذیرفت، که او ]در حق خویش[ ستم کار نادانی بود.»

عشق تضمین ندارد پی توکل باید کرد عشق مستلزم معرفت است. عبادت با عشق است که معنی پیدا می کند و مقبول می گردد. عشق در دل شکسته فرود می آید. عاشق غم پرست است:

تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق

هردم آید غمی از نو به مبارک بادم

در عشق هم کشش شرط است هم کوشش

بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش

 

عشق خطیر و خطرناک است. راه عشق غریب، بی کران و بی نهایت است. در عشق باید افتادگی تسلیم داشت پاکباز بود و بلا کشید و از جان گذشت و رضا بر داده داد.

عاشق عارف سرش به دنیا و عقبی فرو نمی آید. درعشق باید جلوه شناس و اشارت دان بود. عشق، جنون الهی است و با عقل جمع نمی شود. عشق هم عنان با «رندی» است.

ناز پرورده تنعم نبرد راه به دوست /عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد

عشق با زهد و ریا جمع نمی گردد. عاشق عارف ملامتی است و ملامت در او بی اثر است.

وفاکنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم /که درطریقت ما کافری ست رنجیدن

عشق عرفانی فراتر از تعصب و تفرقه مذاهب است و بدون دستگیری و صحبت پیر ممکن نیست حجاب عاشق همانا «خود و خودی» اوست:

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست /تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

عشق ورای تقریرو بیان است و زبان عاشقان را بستند:

بشوی اوراق، اگر هم درس مایی /که درس عشق در دفتر نباشد

بی بهره گی از عشق شقاوت است. سرانجام، عشق، آخرین و بهترین فریادرس و مایه سعادت و رحمت است.

زیرشمشیر غمش رقص کنان باید رفت /کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

شعر حافظ سرود عشق و بیخودی است و شاعر جز با عشق و بیخودی نمی تواند اندوه زمانه ای را که در فساد و گناه و دروغ و فریب غوطه می خورد فراموش کند. درعاشقی دلی عجیب دارد. که در آن، صورت و معنی هردو می گنجد، هرگونه زیبایی، دلش را می لرزاند و باطن نیز مثل صورت می تواند او را به دام عشق بیفکند با طبع نازک و ذوق لطیفی که دارد، تپیدن دل کائنات را حس می کند. باد صبا را مثل خود، مسکین و سرگردان می بیند. آرزوی جوی آب را که در هوس سرو دلجویی است، درک می کند. دل تنگی و شکایت غنچه زبان بسته را می شنود. ناله و فریاد بلبل عاشق پیشه را به جای می آورد. بی کسی و تنهایی آهوی وحشی را می فهمد. درد و سوز پروانه را در جان و دل خویش احساس می کند و این همه شعر را که در سراسر کائنات هست در بیانی که دائم بین حقیقت و مجاز می لغزد، منعکس می کند و در قالب غزلی می ریزد که لسان غیب و ترجمان اسرار دل است.

عظمت هنرمند بزرگ، اعم از شاعر و غیرشاعر، در اسطوره سازی است. حافظ همانند هستی نمونه وار خویش، که آینه دار طلعت و طبیعت یک ملت است، موجودات نمونه واری می سازد. پیر مغان (از ترکیب پیر طریقت و پیر می فروش)، دیرمغان (از ترکیب خانقاه و خرابات)، می (با سه چهره ی درهم تنیده ادبی، عرفانی و انگوری)، رند (از ترکیب انسان کامل، صوفیه و گدای راه نشین دردنوش-یک لاقبا) .

درقاموس حافظ رندی کلمه پربار شگرفی است این کلمه درسایر فرهنگ ها و زبان های قدیم و جدید جهان معادل ندارد رند تا کمی بیش از حافظ و بلکه حتی در زمان او هم معنای نامطلوب و منفی داشته است. معنای اولیه رند برابر با سفله و اراذل و اوباش بود از آن جا که حافظ نگرش «ملامتی» داشت و هر نهاد یا امر مقبول اجتماعی و همچنین هر نهاد و یا امر مردود اجتماعی را با دیدی انتقادی و ارزیابی دوباره می سنجید با تأسی و پیروی به سنایی و عطار ، رند را از زیر دست و پای صاحبان جاه و مقام بیرون کشید و با خود هم پیمان و هم پیمانه کرد.

حافظ نظریه عرفانی «انسان کامل» یا «آدم حقیقی» را از عرفان پیش از خود گرفت به رندی سر و سامان اطلاق کرد و رندان تشنه لب را «ولی» نامید.

رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس /گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

رند، انسان برتر (ابرمرد) یا انسان کامل یا بلکه اولیاءالله به روایت حافظ است. رند چنان که از متن و دیوان حافظ برآید شخصیتی است به ظاهر متناقض و در باطن متعادل. اهل هیچ افراط و تفریطی نیست. بزرگترین هدفش سبکبار گذشتن از گذرگاه هستی است به رستگاری نیز می اندیشد. رند آزاداندیش و غیردینی هم داریم ولی رند حافظ تعلق خاطر و تعهدی دینی دارد به آخرت اعتقاد دارد و می اندیشد ولی از آن اندیشناک نیست زیرا عشق و عنایت را نجات بخش خود می یابد تکیه بر تقوی و دانش و فضل و فهم ندارد.

تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافری است /راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش

دنیا را بی اصل و بی اصالت نمی داند سلوک رند، رند دینی و درعین حال بی پروای حافظ، نوسانی است بین زهد و کافری. مسکن مألوف او دیرمغان است که خود آمیزه ای است از مسجد (یا معبد) و خانقاه و میخانه. گاه در سراشیب شک می لغزد گاه در دامان شهود می آویزد. از بس به «اعتدال» ایمان دارد ایمانش نیز اعتدالی است اما هرچه هست ایمان ساده ای نیست. سجاده را به امر مرشدش، پیرمغان به شراب می آلاید و آتش در خرقه می زند و می کوشد از ظاهر شریعت و طریقت، راه به باطن حقیقت بیابد نه اهل تعصب است نه اهل تخطئه1 بلکه اهل انتقاد است شک را در بسیاری موارد سرمه و سرمایه بصیرت و پادزهر جمود فکر و گشاینده دیده درون می داند. ولی اهل اصالت شک نیست به گذران خوش بیش از خوشگذرانی می اندیشد به ویژه به آسان گذرانیدن. زیرا می داند: «سخت می گردد فلک بر مردمان سخت کوش» رند، عافیت طلب است ولی می گوید: «اسیر عشق شدن چاره خلاص من است.»

رند معلم اخلاق نیست اما بی اخلاق و منکر اخلاق هم نیست. (اخلاق زهد و ترس و تعصب ندارد بلکه اخلاقش عارفانه آزاد منشانه و اخلاق آزادگی است). آری لاابالی مشرب است ولی در لاابالی گری حد نگه می دارد: «سه ماه می خورد نه ماه پارسا می باش»، «فرض ایزد بگذاریم و به کس بد نکنیم»

نگرش منفی حافظ در شخصیت زاهد است که در مقابل رند قرار می گیرد. زاهد در دید حافظ شخصیتی است که به ظاهر خود را از آلودگی های دنیوی به صورت مرتاضانه و سخت گیری های نابجا پاک کرده و به خاطر این پاکی دچار کبر و غرور گشته درحالی که زشت ترین و بزرگترین گناه در مذهب حافظ غرور و نخوت است. زاهد خود را از لذتها و خوشی های زندگی دور می کند و در عقاید خشک و باطل خویش حرص می ورزد او عالمی است که انسان را از عفو و بخشش الهی نومید می سازد و او را در تنگنای تعصب قرار می دهد که در دین حافظ این کفر است درحالی که خداوند رحمان و رحیم در قرآن کریم می فرمایند: «قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم، لا تقنطوا من رحمه الله. ان الله یغفر الذنوب جمیعاً انه هو الغفور الرحیم»

«بگو ای بندگانم! که زیاده بر خویشتن ستم روا داشته اید از رحمت الهی نومید مباشید چرا که خداوند همه گناهان را می بخشد، که او آمرزگار مهربان است»

زاهد چنان که شیوه اوست زبان ملامت می گشاید و طاعت و بندگی خود را به رخ وی می کشد اما این ملامت به گوش رندی که همه چیز خود را به عشق فروخته است، باد است مگر نه آن چه بر سر انسان می رود حکم تقدیر است؟ ملحد البته خطا می کند که با نفی حکمت و عنایت حق، خود را از امیدی که تسلی و آرامش می بخشد محروم می دارد اما کرامت حق، با آن جلال و جبروتی که دارد، نیز عظمتش در آن است که گنهکار مأیوس را در پناه رحمت بگیرد و اگر قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند پس کرامت و عظمت خدا چیست؟

از این رو است که حافظ از شیخ و فقیه و زاهد و واعظ که دائم با حدیث هول قیامت انسان را از خداوند دور و نومید می کنند بیزاری می جوید و ریاکاری و دورویی و کوتاه نظری را محکوم می کند و حتی جنگ هفتاد و دو ملت را افسانه می شمرد. بدین گونه وقتی انسان در مقابل تقدیر چاره ای جز تسلیم و رضا ندارد وقتی قسمت الهی بی حضور ما کرده اند حاجت نمی بیند که دایم گره به جبین بیفکند و از سرنوشت خویش بنالد. شرط عقل را در آن می بیند که در چنین حالی انسان هرچه در پیمانه اش ریخته اند بگیرد و سربکشد و آن را عین الطاف بشمرد. عقل طبیعی حکم می کند که مرد جز بدان چه حال و عشرت عاجل است نیندیشد و از آن چه هنوز در پرده است و کسی از آن درست خبر ندارد دغدغه ای به خاطر راه ندهد آرام بر لب جوی بنشیند و گذر عمر را که مثل جویی روان و تمام نشدنی به بحر فنا می ریزد ببیند. و پرده های گونه گون حوادث را با بی قیدی و بی تأثر از پیش چشم بگذراند.

دومین شخصیت منفی که در دیوان حافظ دیده می شود «محتسب» است که هدف طنز و انتقادهای طنزآمیز حافظ است.

دوران حکومت سخت گیرانه امیر مبارزالدین محمد با تعصب و خشونت همراه بود و زندگی حافظ را تلخ می ساخت شاعر آزرده حال بیشترین غزلهای آب دار خود را در مبارزه با ریاکاری و عوام فریبی با لحنی نیش دار و گزنده، تلویحاً خطاب به همین امیر ریاکار مظفری سروده و با کنایه و تمسخر او را «محتسب» خوانده است.

رند به فتوای فرد به مدد عقل ورزی، ام الفساد حرص را به زندان می افکند و این از لوازم آزادی و آزادگی اوست بخشنده و بخشاینده هم هست. این رند بسی آزمون و خطا می کند تا به مدد «تحصیل عشق و رندی» از بیراهه مجاز و غفلت و عادت و چاه سار طبیعت به شاه راه حقیقت و راستای راستی و از تنگنای نخوت و خودخواهی به فراخنای عزت نفس و دل آگاهی راه برود. رند و رندی و رندان در دیوان حافظ بیش از هشتاد بار به کار رفته است و خود همین بسامد بالا اهمیت این کلمه و مفهوم کلیدی را در شعر و نگرش حافظ نشان می دهد. اینک خصوصیات رندو رندی را آن چنان که از شعر حافظ بر می آید با نمونه هایی از شعر او، ملاحظه می کنیم:

1)رندی قسمت و سرنوشت ازلی است.

آن نیست که حافظ را، رندی بشد از خاطر /کاین سابقه پیشین، تا روز پسین باشد

***

بد رندان مگو ای شیخ و هشدار /که با حکم خدایی کینه داری

2) رند اهل خوش دلی و خوش باشی است:

چون پیر شدی حافظ، از میکده بیرون شو /رندی و هوس تاکی، در عهد شباب اولی

***

می خواره و سرگشته و رندیم و نظر باز /وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

3) رندی خواره و اهل خرابات است:

گر می فروش حاجت دندان روا کند /ایزد گنه ببخشد و دفع بلا کند

***

عاشق و رندم و می خواره به آواز بلند /و این همه منصب از آن حور پریوش دارم

4) رند نظرباز2 و شاهد باز است:

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم /محتسب داند که من این کارها کمتر کنم

*** 

خدا را کم نشین با خرقه پوشان /رخ از رندان بی سامان مپوشان

5)نقطه ای مقابل زاهد و زهد است:

ترسم که صرفه ای نبرد روز باز خواست /نان حلال شیخ ز آب حرام ما

*** 

عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت /که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

***

ترسم که روز محشر عنان بر عنان رود /تسبیح شیخ و خرقه ی رند شرابخوار

6) ضدصلاح و تقوی و توبه است:

چه نسبت است به رندی صلاح و تقوی را /سماع وعظ کجا، نغمه ی رباب کجا؟!

*** 

من رند و عاشق، آن گاه توبه /استغفرالله- استغفرالله

7) دشمن تزویر و ریاست:

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی /دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

***

حافظ مکن ملامت رندان که در ازل /ما را خدا ز زهد ریا بی نیاز کرد

8) مصلحت بین و ملاحظه کار نیست:

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار /کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش

*** 

تا چه بازی رخ نماید بیدقی3 خواهیم راند /عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

9) قلندر4 هم هست:

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر /دلق بسطامی و سجاده طامات بریم

*** 

بر در می کده رندان قلندر باشند /که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی

10)ملامتی است و منکر نام و ننگ است:

ما عاشق رند و مست و عالم سوزیم /با ما منشین و اگر نه بدنام شوی

*** 

نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی /پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست

*** 

از نام چه گویی که مرا نام ز ننگ است /و از نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

11) عاشق است:

من ار چه عاشق و رند و مست و نامه سیاه

هزار شکر که یاران شهر بی گنهند

عاشق و رند و نظر بازم و می گویم فاش

تا بدانی که به چندین هنر آراسته ام

12) رند هنری دیریاب است:

سالها پیروی مذهب رندان کردم /تا به فتوای خرد، حرص به زندان کردم

***

فرصت شمار طریقه ی رندی که این نشان /چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست

13) رند در ظاهر گدا و راه نشین است و اهل جاه نیست:

قصر فردوس به پاداش عمل می بخشند /ما که رندیم و گدا، دیرمغان ما را بس

***

چون من گدای بی نشان، مشکل بود یاری چنان /سلطان کجا عیش نهان، با رند بازاری کند

14) در باطن، مقام والا و افتخارآمیزی دارد:

در سفالین کاسه ی رندان به خواری منگرید /کاین حریفان خدمت جام جهان بین کرده اند

*** 

مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز /ورنه در مجلس رندان خبری نیست، که نیست

15)سرانجام اهل نیاز و رستگار است:

به صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بسته به مفتاح دعا بگشایند

زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه

رند از ره نیاز، به دارالسلام رفت

مهمترین و منسجم ترین تزی که حافظ دارد رندی است.

حافظ هنرمند نکته سنج، زیرکی است که با ایما و اشاره و ابهام، شخصیت واژه هایش را می سازد. واژه هایی که دو پهلو هستند مانند «پیر مغانش»، این واژه ها را به گونه ای پرورش می دهد که از هیچ و پستی به اوج هستی می رساند، یکی از این واژه ها واژه «رند» است. رندی که در ادبیات مردم هیچ بهایی ندارد و جزء افراد پست و لاابالی است. دنیایی که عروس هزار داماد است و لحظه به لحظه به عقد کسی در می آید و به طرق مختلف انسانها را با توجه به صفات و خصوصیات ویژه شان می فریبد و آنها را اسیر خود می کند و در پایان آنها را بر زمین ذلت و خواری می کوبد.

اینجاست که حافظ رند را از زیر دست و پای مردم بیرون می آورد و او را با زیرکی تمام به مرحله ای می رساند که نه تنها مغلوب دنیا نمی شود بلکه دنیای فریب کار مکار را می فریبد و او را اسیر خود می سازد. عظمت حافظ در این است که یک صفت بد و زشت را به اوج پستی و پلیدی به یک صفت خوب تبدیل می کند و این کار ساده ای نیست. نه تنها آن صفت بد را، خوب جلوه می دهد، بلکه دست او (رند) را می گیرد، پله پله بالا می برد، راه و رسم زندگی را به او می آموزد، که همواره در زندگی «شاد» باشد. و غمی جز غم «عشق» به دل راه ندهد، دیندار باشد و حد لاابالی گری را نگه دارد. او را به اوج عرفان و معنویت می رساند، به گونه ای که جزء اولیاءالله می شود. شگفت نیست که رند حافظ را اسطوره او بنامیم و حافظ را اسطوره ساز تاریخ فرض کنیم.

هنر حافظ قدسی است یعنی رنگ قدسی دارد، قدسی بودن شعر او حاکی از عرفانی بودن اوست. حافظ علاوه بر طریقت، بیش از آن و پیش از آن، اهل شریعت است و از رهگذر هر دو با انتقادهای هوشیارانه از سالکان هر دو راه، جویای حقیقت است و هر سه را یکسان و به اعتدال دوست می دارد حافظ سرسپرده بی محابای طریقت نیست حافظ بیشتر مجذوب عرفان است.

بهترین قالب برای بیان مفاهیم عارفانه و عاشقانه، قالب غزل است. در این قالب است که حافظ عرفان وعشق را به اوج رسانده است و انقلابی عظیم در غزل به پا کرده است او از واژه های می و ساقی و رند و خرابات و پیرمغان و باد صبا اسطوره ساخته است. شعر حافظ به صورت ایهام در یک قالب 3بعدی تصاویر و معانی برجسته و متنوعی را به ما عرضه می کند به گونه ای که ما نمی توانیم در آثار او عشق مجازی را از عشق حقیقی تمیز دهیم. و هر خواننده با هر ذوق و سلیقه ای یک برداشت خاص از آن شعر و تصویر دارد.

غزلش شعری ست لطیف و صاف، تراش خورده و جلا یافته که در آن گاه اوضاع زمانه منعکس است و گاه احوال و سرگذشت شاعر. اگر چه وی در این اشعار سعدی و خواجو را استاد و سرمشق خویش خوانده است. اما کسی که با غزل فارسی آشنایی درست دارد می داند که خود او طرحی نو در سخن انداخته است. مثل یک استاد منبت کار در هر بیت خویش، هر زیبایی را که در دسترس یافته است در هم پـیوسته است. با این همه شعرش نیز از شور و هیجانی که غالباً در این گونه اشعار فدا می شود چیزی را از دست نداده است درعین حال هم مناسبات وزن و آهنگ غزلهایش حساب شده است، هم تناسب معانی و افکار آن... و اینهاست آن چه غزل او را از رمز و ابهام، لطف و روشنی آکنده است.

لحن حافظ گزنده و تلخ و توأم با نیشخند و کنایه آمیز است - و در آن مایه ای از خیرخواهی و اصلاح طلبی هم دیده می شود گویی حافظ پس از سیف فرغانی و عبید زاکانی و ابن یمین، با رندی و هوشیاری و فرزانگی خویش شیوه تازه ای برای مبارزه با نابسامانیها و بداخلاقیهای جامعه برگزیده است که به مانند بیان شاعرانه او تازگی دارد.

در غزل اجتماعی حافظ، فرهنگ گذشته ایران با همه کمال ایرانی اسلامی خود رخ می نماید. گویی حافظ در تلفیق دو فرهنگ ایران و اسلام به مانند استاد و حکیم فرزانه توس، ابوالقاسم فردوسی ، به توفیق بیشتری دست یافته است حافظ هم بی شک مانند فردوسی در عرصه سخن و فرهنگ ایران پهلوانی بی همتاست که وقتی قرار بوده است، بسراید مضمونی بهتر و لازمتر از حماسه انسان عصر خود نیافته است و همان را با صداقتی بی مانند در عرصه شعر خویش به نمایش گذاشته است.

منبع عمده اندیشه های حافظ، غیر از دل حساس و ذوق آفریننده ای که دارد مطالعه کتاب است. لطف بیان و ایجاز و ابهام را از قرآن و تفاسیر آن آموخته است و باریک اندیشی و دقت نظر را از آثار حکما و متکلمان.

حسن استفاده حافظ از تناسبهای لفظی و معنوی و به هم پیوستگی تصویرها و وحدتی که در اجزای شعر خویش آفریده چنان است که اگر کسی با پرواز تخیل و مسیر تداعی معانی در ذهن او آشنا و همگام شود در می یابد که چگونه شعر در خط افقی هر بیت و خط عمودی غزل هماهنگ و درهم بافته، و به منزله یک سمفونی است با امواجی انگیخته از هم و لغزنده در آغوش یکدیگر به همین سبب باید به آن به صورت یک کل، یک واحد نگریست نه به تک تک اجزاء.

عظمت هنری حافظ این است که در عین سخنوری و سخت کوشی هنری و رعایت لفظ، جانب معنی را فرو نگذاشته بلکه مقدم داشته است همین است که از خلال شعر زلالش فرزانگی های او می درخشد و به ما حکمت و عبرت می آموزد. ظرایف مضمون پرواز رندی حافظ، ذوق زیبا شناختی ما را ارضا می کند؛ ولی این شیرینی زودگذر است. آن چه دیرپاست اندیشه های ظریف و ظرافت اندیشه و جهان فکری و فکر جهانی اوست به جرأت می توان گفت که جهان شعری هیچ شاعر ایرانی به اندازه حافظ، زنده، ذی ربط با واقعیت و آگنده از اندیشه های روان شناختی و تنوع تجربه نیست.


معانی لغات (از فرهنگ لغت معین)

1تخطئه: خطا گرفتن

2نظرباز: رد و بدل نظر بین عاشق و معشوق

3بیدق: سرباز پیاده در شطرنج

4قلندر: درویش بی قید به لباس و خوراک و عبادات

5محتسب: نهی کننده از امور ممنوع شرع

6طامات: معارفی که صوفیان بر زبان رانند و در ظاهر گزافه به نظر آید.


طیبه قدیمی





طبقه بندی: حافظ

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مهر 20 توسط صادق | نظر بدهید

سید کریم امیری فیروزکوهی  <\/h1>
«غارتگر دلها»

سید کریم امیری فیروزکوهی شاعر و ادیب نامی معاصر، به سال 1288شمسی در فیروزکوه زاده شد. در هفت سالگی با پدرش به تهران رفت و همزمان با تحصیل در مدرسه به فراگرفتن ادب، منطق و فلسفه، کلام، فقه و اصول پرداخت. امیری از همان آغاز به موسیقی و شعر و ادب علاقه داشت و سرانجام همین راه را برگزید و در موسیقی و شعر به مرتبه والایی رسید. وی، بعدها تخلص امیر را اختیار کرد، از همان آغاز مریض حال بود و به قول خودش به پیری زودرس گرفتار آمد. اگر در شعر او شکوه از پیری بیشتر از سایر مظاهر حیات دیده میشود، نتیجه همین شکستگی و بیماری دامنگیر است. بیشتر اشعار او بعد از پنجاه سالگی سروده شده است. امیری در انجمنهای ادبی سراسر کشور شناخته بود و با اغلب آنها ارتباط نزدیک داشت. وی به سال 1363در تهران درگذشت.

امیری از معتقدان و دوستداران شعر صائب تبریزی بود به همین دلیل در اشعار وی تامل بسیار کرد و بر دیوان وی که خودش به چاپ رسانید مقدمه مفصلی نوشت. سبک صائب را سبک اصفهانی می نامند و با اصرار از به کار بردن صفت هندی- که دیگران برای این سبک به کار میبردند- اجتناب می ورزید. خود او هم بر شیوه صائب شعر می گفت و همان نازک خیالیها و مضمون آفرینیهای عصر صائب را به کار می گرفت وی در قالبهای دیگر غیر از غزل هم استاد بود. قصیده و ترکیب بند نیکو می سرود. به ویژه مرثیه ها و اخوانیات او لطف و جاذبه دیگری داشت. بر غم غزل، در قصیده بیشتر شیوه خراسانی داشت و برطریق خاقانی و ناصر خسرو و مسعود سعد و انوری می رفت. از تازه های طبع او منظومه ای خواب است که به صورت دوبیتی پیوسته در سال 1348سروده است در شعر او شکوه از زندگی و گلایه از روزگار بسیار از ناپایداری زمانه، از ناکامیهای فردی و رنج و دردهای شاعرانه برای خواننده بسیار می گوید. مویه او بر سرگذشت آدم خاکی نهاد و گذران بودن جهان است که سزاوار دلبستگی و درنگ نیست.

چند شعر از استاد:<\/h3>

 

غارتگر دلها

مپسند که دور از تو برای تو بمیرم

صید تو شدم تا که به پای تو بمیرم

هر عضو ز اعضای تو غارتگر دلهاست

ای آفت جان بهر کجای تو بمیرم

گر عمر ابد خواهم از آنست که خواهم

آنقدر نمیرم که به جای تو بمیرم

با من همه لطف تو هم از روی عتابست

تا هم ز جفا، هم ز وفای تو بمیرم

آخر دل حساس ترا کُشت «امیرا»

ای کُشته احساس، برای تو بمیرم

 <\/h3>

....همان
«غارتگر دلها»

شدیم خاک و بود عالم خراب همان
مدار خاک همان، رهگذار آب همان
زبعد این همه خوبان خفته در دل خاک
چگونه ماه همانست و آفتاب همان؟
هزار عاشق ناکام رفت و هست هنوز
صفای باغ همان، لطف ماهتاب همان
ز ابلهیست که عمر دوباره خواهد خلق
که شیب عمر همان باشد و شباب همان

 

سوختن و ساختن<\/h3>

 

از آن چو شمع سحر، در زوال خویشتنم
 که هم و بال کسان، هم وبال خویشتنم
زدست غیر چه جای شکایتست مرا
که همچو سایه خود پایمال خویشتنم
زسال و ماه عزیزان خبر چه می پرسی مرا
که بی خبر از ماه و سال خویشتنم
چنان گداخت خیالم که غیر اشکی چند
 نماند فرق دگر با خیال خویشتنم
بدین فسردگی آغوش گرم گل چه کنم
برون مباد سر از زیر بال خویشتنم
کمال نقص من از این بس که همچو آتش تیز
همیشه در پی نقص کمال خویشتنم
امیر سوختم از بهر دیگران و نسوخت
چو شمع سوخته جان دل به جان خویشتنم  

 

 

داشت «نیش خامه تیزش»تراش از «ذوالفقار»!<\/h3>
«غارتگر دلها»

دیدی آن«گـلزار دانش»را که چون پژمرد و رفت؟

وآن «چراغ اهل بینش» را که چون رفت و فسرد؟

آن که جان از گوهر وی نور ایمان می گرفت،

چون به جای«گوهر دانش سپردن» جان سپرد

زآتش عشق الهی شعله ای جوّاله زد

زآن سبب چون شعله جوّاله در یک دم فسرد

جلوه ای از «عقل اول» بود در دار وجود

لاجرم آخر مفارق گشت و رخت از جمع برد

داشت نیش خامه تیزش تراش از ذوالفقار

زان به تیغ خامه نقش کفر از دل ها سترد

در کمال دین و دانش فرّ یزدانیش بود

فرّ یزدانی هم آخر سوی یزدان ره سپرد

در «شریعت» چون که از نام «علی» شد نامدار

لاجرم عیش جهان را کم گرفت و کم شمرد

یارب، آن نوباوه ایمان، که در هر عصر و مَصر

کمتر آید در وجود، آن گونه فردی فحل و گُرد

چون به مرگ نابهنگام از میان جمع رفت؟

رفتن فحلی چنین از جمع؛ نه کاری است خُرد!

باری، این سنت چو از حق است و حق را آیتی است

وآنچه ما را بود قسمت، خواه صافی ، خواه دُرد

وآن «شهید فکر و حرّیت»که بی پروای غیر

در جهاد امر حق، جان داد و پا در ره فشرد

شادخوار نعمت او باد در جنات عدن

کز نعیم این جهانی جز «غم مردم» نخورد

 

 

از هیچ آفریده ندارم شکایتی<\/h3>

 

«غارتگر دلها»

آزاده را جفای فلک بیش می‌رسد

اول بلا به عافیت‌اندیش می‌رسد

از هیچ آفریده ندارم شکایتی

بر من هر آنچه می‌رسد از خویش می‌رسد

چون لاله یک پیاله ز خون است روزی‌ام

کآن هم مرا ز داغ دل خویش می‌رسد

رنج غناست آنچه نصیب توانگر است

طبع غنی به مردم درویش می‌رسد

امروز نیز محنت فرداست روزی‌ام

آن بنده‌ام که رزق من از پیش می‌رسد





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 19 توسط صادق | نظر بدهید

... آورده‌اند که حاتم اصم از شاگردان و مریدان شقیق بلخی بود رحمة‌الله علیهما:

حکایت از شاگردی حاتم اصم

روزی شقیق به وی گفت ای حاتم! چه مدت است که تو در صحبت منی و سخن من می‌شنوی؟ گفت سی و سه سال است؛ گفت در این مدت چه علم حاصل کرده‌ای و چه فایده از من گرفته‌ای؟ گفت هشت فایده حاصل کرده‌ام. شقیق گفت انا لله و انا الیه راجعون؛ ای حاتم! من جمله عمر در سر و کار تو کرده‌ام و تو را بیش از هشت فایده حاصل نشده است؟ گفت ای شیخ! اگر راست خواهی چنین است و بیش از این نمی‌خواهم و مرا از علم این قدر بس است زیرا که مرا یقین است که خلاص و نجات من در دو جهان در این هشت فایده است. شقیق گفت ای حاتم! بگو که این هشت فایده، خود چیست؟ گفت فایده اول آن است که در این خلق جهان نگاه کردم و دیدم که هر کسی محبوبی و معشوقی اختیار کرده‌اند و آن محبوبان و معشوقان بعضی تا مرض موت با ایشانند و بعضی تا موت و بعضی تا لب گور؛ و پس همه از ایشان باز گردیدند و ایشان را فرداً وحیداً باز گذاشتند و هیچ یکی با ایشان در گور نرفت و مونس وی نشد؛ پس من اندیشه کردم و با خود گفتم که محبوب، آن نیک است که با محب در گور رود و در گور مونس وی باشد و چراغ گور وی باشد و در قیامت و منازل آن با وی باشد. پس احتیاط کردم و آن محبوب که این صفت دارد، اعمال صالح باشد، پس من آن را محبوب خویش ساختم تا با من در گور آید و مونس من گردد و چراغ گور من باشد و در منازل قیامت با من باشد و هرگز از من نگردد.

 

شقیق گفت احسنت وزه. یا حاتم! نیکو گفتی فایده دوم بیار تا چیست؟ گفت ای استاد فایده دوم آن است که در این خلق نگاه کردم و دیدم که همه خلق پیروی هوی کردند و بر مراد نفس رفتند و پس در این آیه اندیشه کردم (و هر کس در پیشگاه او از جلالش بترسد و از هوای نفس دوری جست؛‌ همانا بهشت جایگاه اوست. «نازعات، آیه 40 و 41») و یقین داشتم که قرآن حق و صدق است؛ پس به خلاف نفس به در آمدم و بر مجاهده وی کمر بستم و او را در بوته مجاهده نهادم و یک آرزوی وی ندادم تا در طاعت خدای تعالی آرام گرفت.

 

شقیق گفت بارک‌الله علیک نیکو کردی؛ فایده سیم بیار. گفت ای استاد فایده سیم آن است که در این خلق نگاه کردم و دیدم که هر کسی سعیی و رنجی در این دنیا برده بودند و از این حطام دنیاوی چیزکی حاصل کرده بودند و بدان خرم و شادمانه بودند که مگر چیزی حاصل کرده‌اند، پس من در این آیه تأمل کردم که (آن چه نزد شماست همه نابود خواهد شد و آن چه نزد خداست باقیست... «نحل، آیه96») پس محصولی که از دنیا اندوخته بودم در راه خدای تعالی نهادم و به درویشان ایثار کردم و به ودیعت به خدای سپردم تا در حضرت حق سبحانه و تعالی باقی باشد و توشه و زاد و بدرقه راه آخرت باشد.

آن چه نزد شماست همه نابود خواهد شد و آن چه نزد خداست باقیست...

شقیق گفت بارک‌الله یا حاتم نیکو کردی و نیکو گفتی: فایده چهارم بگو تا چیست؟ گفت ای شیخ فایده چهارم آن است که در خلق جهان نگاه کردم و قومی را دیدم که پنداشتند که شرف و عزت آدمی و بزرگواری شخص در کثرت اقوام و عشایر است تا لاجرم قومی بدین افتخار و مباهات کردند و قومی پنداشتند که عزت و شرف و بزرگواری شخص در مال است و اولاد، و بدان فخر و مباهات کردند و قومی پنداشتند که شرف و بزرگواری در خشم راندن و زدن و کشتن و خون ریختن است و بدان افتخار و مباهات نمودند و قومی پنداشتند که شرف آدمی در اتلاف مال و تبذیر است. پس بدان افتخار و مباهات کردند؛ پس من در این آیه تأمل کردم که (... گرامی‌ترین شما نزد خدا، پرهیزگارترین شماست...«حجرات، آیه 13») دانستم که حق و صدق این است و این همه پنداشتها و گمانهای خلق خطاست؛ پس تقوی اختیار کردم تا در حضرت حق تعالی از جمله گرامیان باشم.

 

حکایت از شاگردی حاتم اصم

شقیق گفت احسنت یا حاتم! نکو گفتی، فایده پنجم بگو. گفت ای استاد فایده پنجم آن است که در خلق نگاه کردم و دیدم که هر قومی یکدگر را نکوهش می‌کردند؛ چون بدیدم همه از حسد بود که بر یکدگر می‌بردند به سبب مال و جاه و علم، پس من در این آیه تأمل کردم که (... ما خود روزی آنها را در حیات دنیا تقسیم کرده‌ایم... «زخرف، آیه 32») پس دانستم که این قسمت در ازل رفته است و کس را در این اختیاری نیست؛ پس بر کس حسد نبردم و به قسمت خدای تعالی راضی گشتم و با هر که در جهان صلح کردم.

 

شقیق گفت یا حاتم نیکو کردی، فایده ششم بیار، گفت ای استاد فایده ششم آن است که در خلق دنیا نگاه کردم و دیدم که هر قومی یکدگر را دشمن داشتند هر کسی به سببی و غرضی که با یکدگر دارند، پس در این آیه تأمل کردم که (شیطان دشمن شماست و شما نیز او را دشمن گیرید. «فاطر، آیه 6») دانستم که گفته حق تعالی حق است و جز شیطان و اتباع وی را دشمن نمی‌باید داشت، پس شیطان را دشمن داشتم و او را فرمان نبردم و نپرستیدم، بلکه فرمان حق تعالی بردم و او را پرستیدم و بندگی او کردم که راه راست و صراط‌المستقیم این است، چنان که خدای تعالی فرموده (ای اولاد آدم؛ آیا با شما پیمان نبستم که شیطان را نپرستید زیرا که او دشمن آشکار شماست و تنها مرا پرستش کنید که این راه مستقیم است؟ «یس، آیه 60 و 61»)

 

شقیق گفت یا حاتم نیکو گفتی، فایده هفتم بیار. گفت ای استاد فایده هفتم آن است که در خلق نگاه کردم و دیدم که هر کسی در طلب قوت و معاش خود کوششها و سعیهای بلیغ می‌نمودند و بدین سبب در حرام و شبهت می‌افتادند و خود را خوار و بی‌مقدار می‌داشتند؛ پس من در این آیه تأمل کردم که (هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست، جز آن که روزیش بر خداست... «هود، آیه 6») پس دانستم که قرآن راست است و حق؛ و من یکی‌ام از جمله دابه‌های روی زمین، پس به خدای تعالی مشغول شدم و دانستم که روزی من برساند زیرا که ضمان کرده است.

 

شقیق گفت نیکو گفتی، فایده هشتم بیار. گفت ای استاد فایده هشتم آن است که در این مردم نگاه کردم و دیدم که هر کسی اعتماد به کسی و چیزی کرده‌اند، یکی به زر و سیم و یکی به کسب و پیشه و حرفت و یکی به مخلوقی همچون خود، پی من در این آیه تأمل کردم که (... و هر کس بر خدا توکل کند، خدا او را کفایت خواهد کرد... «طلاق، آیه 3») پس توکل به خدای تعالی کردم و او مرا بسنده است و نیکو وکیلی است.

 

امام محمد غزالی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مهر 16 توسط صادق | نظر بدهید

 

ترقی معکوس

ای شعر پارسی! که بدین روزت اوفکند؟

کاندر تو کس نظر نکند جز به ریشخند

ای خفته خوار بر ورق روزنامه‌ها!

زار و زبون، ذلیل و زمین‌گیر و مستمند

نه شور و حال و عاطفه، نه جادوی کلام

نی رمزی از زمانه و نی پاره‌ای ز پند

نه رقص واژه‌ها، نه سماعِ  خوشِ حروف

نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند

یارب، کجا شد آن فر و فرمانروایی‌ات

از ناف نیل تا لبة رود هیرمند؟

یارب، چه بود آن که دل شرق می‌تپید

با هر سرود دلکشت، از دجله تا زرند

فردوسی‌ات به صخرة ستوارِ واژه‌ها

معمار باستانیِ آن کاخ سربلند

ملاح چین، سرودة سعدی ترانه داشت

آواز برکشیده بر آن نیلگون پرند

روزی که پای‌کوبان رومی فکنده بود

صید ستارگان را در کهکشان کمند

از شوق هر سرودة حافظ به ملک فارس

نبض زمانه می‌زد از روم تا خُجند

 

ترقی معکوس

فرسنگ‌های فاصله از مصر تا به چین

کوته شدی به مُعجز یک مصرعِ بلند

اکنون میان شاعر و فرزند و همسرش

پیوند برقرار نیاری به چون و چند

زیبد کزین ترقیِ معکوس در زمان

از بهر چشم‌زخم بر آتش نهی سپند!

کاین‌گونه ناتوان شدی اندر لباسِ نثر

بی‌قرب‌تر ز پشگل گاوان و گوسپند

جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را

آکند از مزخرف و آزُرد زین گزند

جای بهار و ایرج و پروینِ جاودان

جای فروغ و سهراب و امّیدِ ارجمند

بگرفت یافه‌های گروهی گزافه‌گوی

کلپتره‌های جمعی در جهلِ خود به بند

آبشخور تو بود هماره ضمیرِ خلق

از روزگارِ گاهان، وز روزگارِ زند

واکنون سخنورانت یک سطر خویش را

در یاد خود ندارند از زهر تا به قند

در حیرتم ز خاتمة شومت، ای عزیز!

ای شعر پارسی! که بدین روزت اوفکند؟

 

 

شفیعی کدکنی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مهر 14 توسط صادق | نظر بدهید
جواب یک پیغام

موسی علیه‌السلام، چون به مناجات رفتی، هر کسی از بنی اسرائیل پیغامی به زفان او به حضرت فرستادندی.

یک روز می‌رفت. جوانی سراسیمه پیش او افتاد، گفت: یا موسی کجا می‌روی؟

گفت: به حضرت، به مناجات،

گفت: یک پیغام من بدو رسان.

گفت: بگو تا چه می‌گویی؟

گفت او را بگوی: اگر تو خداوند منی، من بنده تو نیم! و اگر تو روزی دهنده منی، من روزی خواره تو نیم! و اگر تو خالق منی، من مخلوق تو نیم! و اگر تو مرا می‌خواهی، من تو را می‌نخواهم! و اگر تو دوست منی، من دوست تو نیم!

کلیم گفت: بار خدایا می‌شنوی و می‌دانی (که) چه می‌گوید. بازو جفا کرد و تندی نمود و روی از او بتافت و در راه خود بشتافت و به حضرت رسید. چون از مناجات فارغ شد، قصه هر کسی به حضرت برداشت و حاجت هر کسی از حق بخواست، و مَلک تعالی جواب می‌داد. چون کلیم قصد کرد (که) از حضرت باز گردد،

خطاب آمد (که): یا موسی! آن جوان سراسیمه (که) بدو جفا کردی، به من چه پیغام داده بود؟ ـ و او خود داناتر ـ گفت: بار خدایا! تو دیدی و شنیدی. نه از آن سخن گفت (که) چون منی را زهره آن باشد (که) درین حضرت باز گفتن تواند.

خطاب آمد : یا کلیم (... و بر رسول جز آن که به آشکار ابلاغ رسالت کند تکلیفی نیست. «نور، آیه 54 ـ عنکبوت، آیه 18») تو آن چنانک شنیدی بگو، تا من چنانک خواهم جواب دهم. موسی آن چنانک شنیده بود باز گفت.

جواب یک پیغام

خطاب آمد (که): یا کلیم او را بگو (که) مَلک تعالی می‌گوید اگر تو بنده من نه‌ای، من خداوند توام. و اگر تو آفریده من نه‌ای، من آفریدگار توام. و اگر تو روزی خواره من نه‌ای، من روزی‌دهنده توام. و اگر تو خواهنده من نه‌ای، من خواستار توام. و اگر تو حق من نگاه نداری از لئیمی(که) هستی، من تو را به تو نگذارم از کریمی (که) هستم.

کلیم چون از مقام مکالمه باز گردید، آن جوانش پیش باز آمد. پرسید(که) پیغام من گزاردی؟ گفت گزاردم. گفت چه جواب داد؟ «فقص علیه قصص» آن جوان در موسی بخندید و گفت: یا کلیم! کرم او تا بدین حدست (که) من دلیری کنم و او بردباری کند. و من از او بیزاری کنم، او با من نیکوکاری کند، گفت: «اشهد ان لا اله الا الله» کلمه شهادت بگفت و آهی بکرد و جان بداد. کلیم متحیر بماند، گفت: بار خدایا این بنده با تو چه کرد و تو بازو چه کردی؟خطاب آمد: یا کلیم! تو سر کار خویش گیر، (که) تعبیه صنع ما ندانی.


زید طوسی





طبقه بندی: جواب یک پیغام
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مهر 14 توسط صادق | نظر بدهید

سلام رفقای نازنینم

امروز می خوام یه بخشایی از زندگیناممو که تازه از طبقه بندی محرمانه بیرون اومده براتون بنویسم

امیدوارم بخشی از حقایق روشنگری شه !

 

من در ابتدای دوران طفولیت برای تحصیل عازم دیار کودکستان شدم

بعد از اینکه تو بار هفدهم در امتحان باز و بست مای بیبی چیک چیک قبول شدم

تونستم پس از جشن شکوفه ها پا به عرصه ی شگفت انگیز و خطیر کلاس اول بگذارم

بعد از اینکه تو املا بعد سه سال
10 شدم پول وام مسکن خونمون هم برا هزینه کلاس خصوصی کفاف نداد

و به این ترتیب معلمه هم نفرینم کرد !

من که فک می کردم این گلای رو کتاب فارسی رو گذاشتن تا ما نوشکفتگان عرصه علم و دانش برا روز معلم تو خرج نیوفتیم

نگو شیطونا گذاشتنش تا بفهمن کدوم یکی از ماها اینقد باهوشه که بفهمه اینا از این گل چینی ارزوناست .زشته آدم هدیش بده!

برا همین این تیرمم به سنگ خورد و نتونستم دل معلم کلاس اولمو به دست بیارم

و اینطور شد که از اون ببعد دیگه کسی کشفم نکرد

سال دوم ، اول صبح وقتی که در همه کلاس ها قفل بود . بابای مدرسه تشریف برده بودن دست به آب

سرویس های اطلاعاتی ناظم (NIA ! ) هنوز که هنوزه در حال بررسی هستن که چی شد در رو ایشون قفل شد؟! . . .

تا زنگ سوم به دلیل بیکاری و کامل بودن کلکسیون حیوانات مختلف ، بروبچه ها تو حیات داشتن سیرک بین المللی اجرا میکردن که حضرت بابا تونستن از آلکاتراس متواری شن

برا همینم از اون به بعد تمام توالت های مدرسه تا همیشه بسیار بسیار با کلاس شدن (به جون خودم همشون اپن بودن !)

سال سوم بعد از اینکه معلم بخت برگشتم برای پنجمین بار از اتاق عمل بعد از جراحی قلب باز تو بیمارستان بیرون اومده بود. برای عیادتش رفتم اونجا

در اتاقش رو که زدم و رفتم تو دیدم که

طفلک بیهوش افتاده رو تخت. منم یهو یادم اومد چی بهوشش میاره (خوب بلاخره باید یه کاری می کردم وگرنه چطور می خواستم تو ریاضی نمره بیارم؟! )

بهش گفتم خانوم معلم

من بلآخره بخش های عظیمی از جدول ضرب رو فرا گرفتم

یاد گرفتم که 2 ضربدر 2 میشه 4

مثل عبور الکترون ها از مدار 3 فاز به هوش اومد و اشک خوشحالی تو چشاش حلقه زد

منم گفتم خوشحال ترش کنم ادامه دادم : تازه خانوم 2 بعلاوه 2 رو هم یاد گرفتم. میشه پنج.که یهو یه صدای بوق ممتدی از همون دوروبرا شنیدم . . .

سال چهارم وقتی که سر فرجه امتحانی داشتیم تو دفتر درس می خوندیم

حیف شد چون اگر یه کم دیرتر مدیر اومده بود تو ، من غول مرحله آخر ماریو !!! رو کشته بودم (اخه تلویزیون خونه رو قبلا سوزونده بودم)

اما مدیرمون از اون هم مخوف تر بود.میشد با نخ حاصل از سیبیلش (والا سیبیل که چه عرض کنم شما بخونین Nبیل ، چون مخ متخصصین ناسا هم تو کشف معادله ی N مجهولیش تبخیر میشد )

سه بار مسیر مدرسمون تا ماه رو جاده ابریشم زد . . .

اما سال پنجم حساس ترین قسمته کار بود

امتحانا نهایی بودن و من بایستی حداکثر تلاشم و میکردم .دیگه هر چه قدر که درس نخونده بودم رو باید جبران می کردم چون جای اشتباه نداشتم. توبه کرده بودم و می خواستم بچه درسخونی بشم

از همونا که بابا مامانا دوس دارن .

به خاطر همین برا اینکه بتونم از پس اینم بر بیام مجبور شدم به چین سفر کنم .پس از تحمل ریاضت ها و طی نشست های صمیمانه با هموسو و بانو یومیول بالآخره تو معبد شاوولین فهمیدم که باید چیکا کنم

طرح ریزی یکی از مخوف ترین عملیات های تقلب غیر عامل با نام رمز آخرین سامورایی !

این عملیات به صورت کاملا لایه ای و استراتژیک طی مراحل زیر دنبال میشد :

اولین مرحله دستیابی به فناوری های زیر بود که به حول قوه الهی محقق شد

1- منجنیق دوربرد کلاسیک( کاملا سبک وزن از جنس کاغذ!)

2- فناوری تخمیر ! برگه های A4 به حجمی در حد لوبیا چشم بلبلی ! و بالعکس

3- فناوری تقلید صدای موجودات فضایی (مدیرمون!)

4- فناوری های مدرن مخابراتی از جمله : کفشدوزک نامه بر ! ، سوسک های هدایت شونده با رهگیر صوتی ! و فنگ های نفر بر !

5- هواپیماهای فوق مدرن با قابلیت حمل کلاهک هسته ای و دسته ای ! (برای شلیک اهداف گروهی !)

6- ملاقاتی مخفیانه با دیوید کاپرفیلد در کافه ای واقع در شانزه لیزه و دریافت جزوه های کنکوری لازم (ببینین از اون موقع تو فکر کنکور بودما !)

7- دستیابی به سیستم مخوف رمزنگاری نازی ها ! در جنگ جهانی دوم (من خودم دیدم که هیتلر و موسولینی باهاش چت می کردن وپدر مادراشون هم نمی فهمیدن! )

این بین تنها یک نفر باقی میمونه که باید جواب تمام سوالات رو از رو کتاب و با کمک سیستم های مخابراتی و . . .  به بیسیم چی برسونه تا کل کلاس بتونن مستفیض شن

به همین خاطر نام رمز عملیات آخرین سامورایی نام گرفته بود.چون اون یه نفر بایستی ماهرترین ،شجاعترین ، سریعترین ، باهوش ترین و خلاصه ستون فقرات یک گردان نیرو باشه . . .در ضمن باید دهنش هم قرص می بود چون اگر گیر می افتاد به مدت سه شبانه روز از میله پرچم آویزوون میشد . . .

و از بد روزگار من انتخاب شدم برای اینکار

من این روزارو حدس می زدم

برا همینم تو شاوولین روزی 30 بار در حال بالا رفتن از دیوار راست سه تا توپ رو رو دستم می چرخوندم و تلفنی به مامانم درس پخت بیف استراگنف کلیمانجارویی می دادم.

شب ها هم که میشد رو بلندترین تپه ، سعی می کردم با ضربات دست مگس ها رو از حد وسط دوبالشون به دو نیم تقسیم کنم .

خلاصه این تمرین ها تموم شد و روز عملیات شد.

اول باید سیستم برق مدرسه رو از مدار خارج می کردیم که با همکاری تخریبچی عزیزمون ابرام طرقه به این مهم دست پیدا کردیم

بعد در همین هنگام بچه ها صلوات فرستادن

تمامی افراد در این بین از فرصت صوتی پیش اومده استفاده کرده و سلاح هاشون رو مسلح کردن

بعد از اینستال کردن مهارت های دیوید کاپرفیلد رو مدارهای اونی که قرار بود صدای مدیر رو در بیاره

بلاخره موفق شدیم تک تیرانداز دشمن رو یه چن ثانیه ای بفرستیم دی در !

در همین هنگام دوسه تا از نینجا های ما در کسری از ثانیه

قاب عکس نیوتون رو که روبروی دیوار بود (و دارای دوربین مداربسته ناظم جون بودش رو )

پیچوندن

و حالا . . .  باید آخرین سامورایی وارد گود میشد

پس بلافاصله پریدم رو سقف و در تانژانتی از ثانیه گالینابلانکای همه دروس رو که با پیشرفته ترین متد شاوولینی ساخته بودم به بیسیمچی خودی رسوندم بعدشم که دیگه بچه ها به سمت هم آتش گشودن و . . .

کارنامه دوستان رو که دیدم ، خوشحال گشتم

اما هنوز یه قلمبه گنده سر راه فارق التحصیل شدنم باقی مونده بود

هیولایی به نام نمره انضباط

بخاطر همینم آخرین نقشمون رو که در ادامه سلسله عملیات های آخرین سامورایی بود انجام دادیم

رهاسازی چند زنبور گنده تو دفتر و نفوذ به دفتر مدرسه به عنوان شرکت مبارزه با حشرات موزی

سپس نفوذ به رایانه ی مرکزی ناظم !

(در وصف قدرتش همین بس که از من دیرتر جدول ضرب رو جواب میداد !!! در ثنای نفوذ ناپذیریش هم فقط یه کلمه میگم : کپر ! ما فقط باید به دفتر میرسیدیم !!! )

و در نتیجه اضافه شدن یه 2 به نمره انضباطم (دست ناظم درد نکنه . کار منو راحت کرده بود.از کجا میدونست که من میام آخه از قبل یه صفرشو گذاشته بود !)

دوستان عزیز توجه کنن .این اسناد از طبقه بندی سازمان اطلاعاتی EGB ! بیرون آمده و ارزش دیگری ندارد.

انشاالله اسناد دوره راهنمایی نیز . . .

اوه نه ! فک کنم 75 سال دیگه طول میکشه که از طبقه بندی محرمانه خارج شه !!!





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مهر 7 توسط صادق | نظر
شبها موش های صحرایی می خوابند

قابِ خالی پنجره‌ی دیوار تنهامانده، پر از غروبِ زودهنگامِ آفتاب، خمیازه‌ی سرخ‌آ‌بی می‌کشید. توده‌ای غبار از میان باقی‌مانده‌ی دودکش‌‌های کج‌شده می‌درخشید. ویرانه داشت چرت می‌زد.

او چشم‌هایش را بسته بود. یک‌باره تاریک‌تر شد. حس کرد که کسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تیره و بی‌صدا. و فکرکرد: «حالا توی چنگ‌شون هستم!» ولی وقتی کمی لای چشم‌ها را باز کرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید. آن‌ها، خمیده، پیش روی او بودند. طوری که او از میان آن‌ها می‌توانست آن سو را ببیند. او به خود جرأت داد و با چشمان نیمه‌باز به‌سرعت از دم‌پای شلوار به بالا را نگاه کرد و پیرمردی را دید. پیرمرد چاقو و سبدی در دست داشت و نوک انگشتانش خاکی بود.

مرد پرسید: «مث این‌که تو این‌جا ‌خوابیدی، آره؟» و از روی موهای ژولیده‌ی او به پایین نگاه کرد. یورگن از میان پاهای مرد رو به خورشید پلک زد و گفت: «نه. ‌نخوابیدم. من این جا باید مواظب باشم.» مرد سر تکان داد: «خُب، پس برای همین این چوب‌دستی بزرگو دستت گرفتی؟»

یورگن با جرأت جواب داد: «بله.» و چوب‌دستی را محکم در دست‌هایش فشرد.

«حالا مواظب چی هستی؟»

«نمی‌تونم بگم.»

«لابد پولی، چیزی؟» مرد سبد را پایین گذاشت و دو طرف تیغه‌ی چاقو را روی شلوار کشید و پاک کرد.

یورگن با تحقیر گفت: «نه، مواظب پول که اصلاً نه. مواظب یه چیز دیگه.»

«خب، چی؟»

«نمی‌تونم بگم. اصلا یه چیز دیگه.»

«خب، نگو. پس من‌َم بهت نمی‌گم توی سبد چی دارم.» مرد با پا به سبد زد و چاقو را بست.

یورگن با بی‌اعتنایی گفت: «بَه. می‌تونم فکر کنم تو سبد چیه، غذای خرگوش.»

مرد، حیرت‌زده گفت: »عجب، آره! پسر تو چه ناقلایی. حالا چند سا‌لته؟»

«نُه سال.»

«اوه. فکرشو بکن. خُب، نُه سال. پس می‌دونی که سه نُه تا هم چند تا می‌شه؟»

یورگن گفت: «معلومه.» و برای این که وقت داشته باشد، دوباره گفت: «این که خیلی ساده‌س.» و از لای پاهای مرد به آن سو نگاه کرد، باز پرسید: «سه نُه تا، نَه؟ بیست و هفت تا. از اول می‌دونستم.»

مرد گفت: «درسته. درست همین اندازه ‌َم من خرگوش دارم».

یورگن دهانش گِرد شد: «بیست و هفت تا؟»

«اگه ‌بخوای می‌تونی اونارو ببینی. خیلی‌هاشون کوچیکن، می‌خوای؟»

یورگن با دودلی گفت: «من که نمی‌تونم. باید این‌جا مواظب باشم.»

مرد پرسید: «دائم؟ شبااَم؟»

یورگن از پاهای خمیده به بالا نگاه کرد و نجواکنان گفت: «شبااَم. دائم. همیشه. از یکشنبه شب تا حالا.»

«پس اصلا هیچ خونه نمی‌ری؟ غذا که باید بخوری!»

یورگن سنگی را بلند کرد. زیر آن یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.

مرد پرسید: «تو سیگار می‌کشی؟ پیپ‌اَم داری؟»

یورگن چوب‌دستی‌اش را محکم گرفت و با ترس و دودلی گفت: «من سیگار می‌پیچم. پیپ دوست ندارم.»

مرد روی سبدش خم شد: «حیف. خرگوشا رو راحت می‌تونستی ببینی، مخصوصاً بچه‌‌خرگوشا رو. شاید برای خودت یکی‌رو انتخاب می‌کردی. ولی تو که نمی‌تونی از این جا دور بشی.»

یورگن غمگین گفت: «نه. نه، نه.»

مرد سبد را بلند کرد و آماده‌ی رفتن شد: «خب دیگه، تو که باید این جا بمونی ـ حیف.» و چرخید.

یورگن تند گفت: «اگه منو لو نمیدی بهت می‌گم، به‌خاطر موشای صحراییه».

پاهای خمیده یک گام به عقب برگشتند: «به‌خاطر موشای صحرایی؟»

«آره. آخه اونا مرده‌هارو می‌خورن. آدما رو. با همین زنده‌اَن.»

«کی اینو می‌گه»؟

«معلم‌مون.»

مرد پرسید: «و حالا تو مواظب موشای صحرایی هستی؟»

«مواظب اونا که نه.» بعد خیلی آهسته گفت: «مواظب برادرم‌اَم. آخه اون زیره. اونجا.» یورگن با چوب‌دستی به دیوارِ درهم‌فروریخته اشاره کرد: «خونه‌ی مارو بمب زد. یه‌دفعه برق زیرزمین رفت. اون َم همین‌طور. ما هِی صداش زدیم. اون خیلی کوچیک‌تر از من بود. تازه چهار سالش شده بود. باید هنوز این‌جا باشه. آخه اون خیلی کوچیک‌تر از منه.»

مرد از بالا به موهای ژولیده نگاه کرد. بعد یک‌باره گفت: «آره، پس معلم‌تون به شما نگفت که موشای صحرایی شبا می‌خوابن؟»

یورگن زیرلب گفت: «نه.» ناگاه خیلی خسته به نظر آمد. «اینو نگفت.»

مرد گفت: «خُب، عجب معلمیه که حتا اینو هم نمی‌دونه. شبا موشای صحراییَ‌م می‌خوابن. تو شبا می‌تونی با خیال راحت بری خونه. اونا شبا همیشه می‌خوابن. همین که هوا تاریک می‌شه.»

یورگن با چوب‌دستی‌اش سوراخ‌های کوچکی در خاک و خل درست می‌کرد. فکر کرد، «تختخوابای کوچیک‌اَن اینا. یه عالمه تختخواب کوچیک.»

آن‌وقت مرد که این‌ پا و آن ‌پا می‌کرد گفت: «می دونی چیه؟ الان زود به خرگوشام غذا می‌دم. و تاریک که شد می‌آم دنبال تو. شاید بتونم یکی‌رو با خودم بیارم. یه خرگوش کوچولو، یا ...، تو چی فکر می‌کنی؟»

یورگن سوراخ‌های کوچکی در خاک‌وخل درست می‌کرد. «یه عالمه خرگوش کوچولو؛ سفید، خاکستری، سفید و خاکستری.» آهسته گفت: «نمی‌دونم.» و به پاهای خمیده نگاه کرد: «اگه اونا واقعا شبا می‌خوابن.» مرد از روی باقیمانده‌ی دیوار به خیابان رفت. از آن سو گفت: «معلومه، معلم‌تون اگه اینو نمی‌دونه، باید بساطشو جمع کنه.» آن‌وقت یورگن از جا بلند شد و پرسید: «پس یه‌دونه به من می‌دی؟ شاید یه‌دونه سفید؟»

مرد موقع دور شدن گفت: «من سعی‌ خودمو می‌کنم. اما تو تا اون وقت باید این‌جا منتظر بشی. بعد با هم می‌ریم خونه‌ی شما، می‌دونی؟ باید به پدرت بگم چطور یه لونه خرگوش ساخته می‌شه. اینو که دیگه شما باید بدونین.»

یورگن صدا زد: «آره. منتظر می‌مونم. من که هنوز باید مواظب باشم تا هوا تاریک بشه. حتماً منتظر می‌شم.» و ادامه داد: «ما تخته َم توی خونه داریم. تخته‌ی جعبه.»

مرد ولی دیگر این را نشنید. او با پاهای خمیده‌اش به سوی خورشید می‌رفت که از غروب سرخ بود. و یورگن می‌توانست تابیدن آن را از لای پاهایی چنان خمیده، ببیند. و سبد تندوتند تاب می‌خورد. غذای خرگوش در آن بود. غذای سبز خرگوش، که از خاک و خل کمی خاکستری بود.


ولفگانگ بورشرت /مترجمان: معصومه ضیائی و لطفعلی سمینو





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مهر 6 توسط صادق | نظر

 چند شعر پاییزی در استقبال از فصل خزان<\/h2>
آمد خزان ، آمد خزان

ای باغبان ای باغبان آمد خزان آمد خزان

بر شاخ و برگ از درد دل بنگر نشان بنگر نشان

ای باغبان هین گوش کن ناله درختان نوش کن

نوحه کنان از هر طرف صد بی‌زبان صد بی‌زبان

هرگز نباشد بی‌سبب گریان دو چشم و خشک لب

نبود کسی بی‌درد دل رخ زعفران رخ زعفران

حاصل درآمد زاغ غم در باغ و می‌کوبد قدم

پرسان به افسوس و ستم کو گلستان کو گلستان

کو سوسن و کو نسترن کو سرو و لاله و یاسمن

کو سبزپوشان چمن کو ارغوان کو ارغوان

کو میوه‌ها را دایگان کو شهد و شکر رایگان

خشک است از شیر روان هر شیردان هر شیردان

کو بلبل شیرین فنم کو فاخته کوکوزنم

طاووس خوب چون صنم کو طوطیان کو طوطیان

خورده چو آدم دانه‌ای افتاده از کاشانه‌ای

پریده تاج و حله شان زین افتنان زین افتنان

گلشن چو آدم مستضر هم نوحه گر هم منتظر

چون گفتشان لا تقنطوا ذو الامتنان ذو الامتنان

جمله درختان صف زده جامه سیه ماتم زده

بی‌برگ و زار و نوحه گر زان امتحان زان امتحان

ای لک لک و سالار ده آخر جوابی بازده

در قعر رفتی یا شدی بر آسمان بر آسمان

گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو

عالم شود پررنگ و بو همچون جنان همچون جنان

ای زاغ بیهوده سخن سه ماه دیگر صبر کن

تا دررسد کوری تو عید جهان عید جهان

ز آواز اسرافیل ما روشن شود قندیل ما

زنده شویم از مردن آن مهر جان آن مهر جان

تا کی از این انکار و شک کان خوشی بین و نمک

بر چرخ پرخون مردمک بی نردبان بی نردبان

 

آمد خزان ، آمد خزان

میرد خزان همچو دد بر گور او کوبی لگد

نک صبح دولت می‌دمد ای پاسبان ای پاسبان

صبحا جهان پرنور کن این هندوان را دور کن

مر دهر را محرور کن افسون بخوان افسون بخوان

ای آفتاب خوش عمل بازآ سوی برج حمل

نی یخ گذار و نی وحل عنبرفشان عنبرفشان

گلزار را پرخنده کن وان مردگان را زنده کن

مر حشر را تابنده کن هین العیان هین العیان

از حبس رسته دانه‌ها ما هم ز کنج خانه‌ها

آورده باغ از غیب‌ها صد ارمغان صد ارمغان

گلشن پر از شاهد شود هم پوستین کاسد شود

زاینده و والد شود دور زمان دور زمان

لک لک بیاید با یدک بر قصر عالی چون فلک

لک لک کنان کالملک لک یا مستعان یا مستعان

بلبل رسد بربط زنان وان فاخته کوکوکنان

مرغان دیگر مطرب بخت جوان بخت جوان

من زین قیامت حاملم گفت زبان را می هلم

می ناید اندیشه دلم اندر زبان اندر زبان

خاموش و بشنو ای پدر از باغ و مرغان نو خبر

پیکان پران آمده از لامکان از لامکان

 

مولوی

 

چرخ چرخ برگ ها<\/h3>

 

آنجا

درختی دارم برگریز

کز شبان

ستاره‌ها را می‌گرید و

از روزان

خورشید را

همیشه در پاییز

درختی دارم.

***

آمد خزان ، آمد خزان

چکه

چکه

ابری از برگ

می‌بارد

تا کی درخت

دل سَبُک کُنَد

و به خواب رَوَد

در امتدادی از زمستان

***

مرا

باد

در این کوچه

با برگ‌هایم می‌چرخانَد

کولی‌وار

دور زمین می‌گردانَد

با حنجره‌ای که

شبانه‌ترین شب‌ها را می‌خواند

 

عزیز ترسه

 

«پاییز، پاییز است!»

 

پاییز یک شعر است

یک شعر بی‌مانند

زیباتر و بهتر

از آنچه می‌خوانند

پاییز، تصویری

رؤیایی و زیباست

مانند افسون است

آمد خزان ، آمد خزان

مانند یک رؤیاست

سحر نگاه او

جادوی ایام است

افسونگر شهر است

با این‌که آرام است

او ورد می‌خواند

در باغ‌های زرد

می‌آید از سمتش

موج هوای سرد

با برگ می‌رقصد

با باد می‌خندد

در بازی‌اش با برگ

او چشم می‌بندد

تا می‌شود پنهان

برگ از نگاه او،

پاییز می‌گردد

دنبال او، هر سو

 

                                                                    هرچند در بازی                               

                                                هر سال، بازنده‌ست                    

                         بسیار خوشحال است      

    روی لبش خنده‌ست

  من دوست می‌دارم             

آوازهایش را                                 

              هنگام تنهایی                                                      

لحن صدایش را                                                    

مانند یک کودک                                                              

خوب و دل انگیز است                                                           

یا بهتر از این‌ها                                                                               

               «پاییز، پاییز است!»                     

 

ملیحه مهرپرور

 

خبرگزاری مهر





طبقه بندی: شعر
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 5 توسط صادق | نظر

نامه تهران بزرگ به طهران قدیم!

الا ای کـــــودکی هــــــــــایم کجایی؟
 کجــــــــــــا شد راه و رسم  آشنایی؟
 اگـــــر از مخلصت جویـــــــــای حالی
به غیــــــــــــر از دوری ات نبوَد ملالی
شوم قربان تــــــــــــــای دسته دارت
منـــــــــم در حســــــــرت آن روزگارت
به غیر از چند عکس نصفــه-نیمـــــه 
 ندارم سهــــــم از ایــــــــــــــام قدیمه
 در آغــــــــــــوش طبیعـت بودم آن روز
 چه آســــــــوده چه راحت بودم آن روز
 تمام اهــــــل تهـــــــــران بنده را اهل
 روند زندگی شـــــــــان ساده و سهل
 تمــــــــــــــام خوابهـــــــایم بود رنگی
  کجـــــــا رفتی عمــــــو شهر فرنگی؟!
نمی دانستی آخــــــــــــر مرد چوپان
چراگــــــاه تــــو را بلعـــــــــــــد اتوبان
هوای گلّـــه بـــــــــــــود و بیم گرگت
 چه هـــــــا آمد از این مـــــــــار بزرگت
کجا شد باغ و دشت و سیر و گلگشت
شدم تهـــــران ابرشهــــــــر درندشت
یهـــــــو زرت مرا قمصـــــــــــور کردند 
مرا از ســـادگی هـــــــــــــا دور کردند
به جــــــــای صرفه جویی،خودکفایی
تجمّــــــل آمد و مصرف گـــــــــــــرایی
دگـــر گم شد چه لوطی و چه مرشد
  کجــــــــــــا آواره گشتی بچّه مرشد؟!
مدرنیتــــه برایم دوخت پــــــــــــاپوش 
خدایا گیوه هــــــای خوشگلم کوش؟!
 خیابانهــــــــای من گرچه شده شیک  
 بــــــــــــــه زنجیرم کشیده این ترافیک
فکنده رشتـــــــه ای بر گردنم دوست
کــــــه دائم می کَند از کلّه ام پوست
به یکباره کجــــــا گشتند پنهـــــــــان 
  کجــــــاوه،پالکی،هـــــودج،دلیجان؟! (1)
 ز بــــــــــــوق و دود خودروهای  طرفه 
شده حاصل مرا سرســـــــام و سرفه
همه، جــــا خوش نموده پشت رل ها
 ز پـــــــا افتـــــــــادم از دست اتول ها
 ز دود و دم هوایم رنگ خـــــاک است
دلم از بهــــــــــر اکسیژن هلاک است
                                                                                                                                                                                                              

نامه تهران بزرگ به طهران قدیم!

          
 کجا شد آن سحرهـــــای مــــــه آلود
 هوای پــــــــــاکم آخـــــر دود شد دود
کجــــــــــــا رفتند سقــــاخـــانه هایم
قنـــــــــــاتی نیست دیگـــــر از برایم(2)
کجــــــــــــا شد لوطیان بــــــا مرامم   
جوانمـــــــــــردان مـــــرد و نیک نامم
دل این مردمان بــــــــا مد عجین شد
همه تن پوششان تی شرت و جین شد
مد آن دوره حُسن خلـــــــق و خو بود
مرام خلـــــــق حفـــــظ آبــــــــــرو بود
کجـــا از شخص سی دی در می آمد  
  از آنهـــــــــــایی کـه دیدی در می آمد
جوانمــــــــــــــردان تهی کردند منزل 
بــــه جــــــــــــایش آمد اوباش و اراذل
از آنســــــــــو هر که نامم را شنوده 
به سرعت جــــانب مـــــــــن رو نموده
به ذوق و شـــــوق بسته بار و بندیل  
شده آویــــز بنــــــــــده عیـــن قندیل!
به زعم خـــــــود پی کسبی مناسب
وبالــــم گشته بــــــا یک شغل کاذب
از آنســــــــــــوتر در این هاگیرو واگیر  
سیاست آمــــــده داده به مــــــا گیر
کنــــــــــــــــون القصـــه آرامی ندارم  
 از آن ایــــــــام جـــــــــــــز نامی ندارم
الا ای یاد تـــــــو یـــــــــــــار و ندیمم
 به قربـــــــان تـــــــــــــو طهران قدیمم
بکــــــن لطفـــــــــی برای آشنایت    
مگیر از مــــــــن خیــــــالت را، فدایت!
مرا با یاد خـــــــــــود دمساز گردان 
به شهــــــر خاطـــــــــــــراتم باز گردان...
          

 

پی نوشت ها :

(1):وسایل نقلیه ی قدیمی -قبل از اینکه «کالسکه بخاری»(!)سر و کله اش پیدا شود!

(2):آب طهران از این قناتها تهیه می شد و در هر محله سقاخانه ای بود.

 

بوالفضول الشعرا





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 5 توسط صادق | نظر بدهید
چند لطیفه

خلیفه بغداد با عربی که از بادیه برآمده بود و هرگز شهر ندیده و به مجلسی نرسیده، از یک طبق طعام می‌خورد: ناگاه نظر خلیفه بر لقمه وی افتاد و مویی به چشم وی درآمد. گفت: ای اعرابی! آن موی را از لقمه خود دور کن؛ اعرابی لقمه را بر خوان نهاد و دست باز کشید و گفت کسی که چندان در لقمه مهمان نگرد که موی را بیند، از خوان او طعام نتوان خورد!

***

عربی بر سر خوان خلیفه حاضر شد؛ هریسه آوردند. خلیفه او را همکاسه خود کرد و پیش خلیفه روغن بسیار بود و پیش عرب خشک بود، به سر انگشت جوی ساخت تا روغن به طرف او روان شد. خلیفه این آیت خواند که: «اخرقتها لتغرق اهلها» آیا سوراخ می‌گردانی کشتی را غرقه گردانی اهل آن را؟ عرب این آیت خواند که:«فسقناه الی بلد میت» یعنی پس ما براندیم ابر پر آب را به زمین مرده افسرده، تا به آن آب، زمین مرده را زنده گردانیم!

***

چند لطیفه

عربی بدوی، گرسنه از بادیه برآمد، بر لب آبی رسید، دید که عربی دیگر انبان پر گوشت از پشت باز کرده و سر آن بگشاده و پاره‌پاره نان و گوشت بیرون می‌آورد و می‌خورد. بدوی آمد و در برابر وی بنشست. عرب در اثنای چیز خوردن سر برآورد و عربی را در برابر خود نشسته دید، گفت یا اخی از کجا می‌رسی؟ گفت از قبیله تو، گفت بر منازل من گذر کردی؟ گفت بلی، بسی معمور و آبادان دیدم. عرب مبتهج شد و گفت سگ مرا که بقاع نام دارد دیدی؟ گفت رمه تو را عجب پاسبانی می‌کند که از یک میل راه، گرگ را مجال آن نیست که پیرامن آن رمه گردد. گفت پسرم خالد را دیدی؟ گفت در مکتب، پهلوی معلم نشسته بود و به آواز بلند قرآن می‌خواند. گفت مادر خالد را دیدی؟ گفت بخ بخ مثل او در تمام حی زنی نیست به کمال عفت و طهارت و غایت عصمت و خدارت. گفت شتر آبکش مرا دیدی؟ گفت بغایت فربه و تازه بود چنان که پشتش به کوهان برابر شده بود. گفت قصر مرا دیدی؟ گفت ایوان او سر به کیوان رسانیده بود، و من هرگز عالی‌تر از آن بنای ندیده‌ام. عرب چون احوال خانمان معلوم کرد و دانست که هیچ مکروهی نیست، به فراغت نان و گوشت خوردن گرفت و بدوی را هیچ نداد و بعد از آن که سیر بخورد، سر انبان محکم ببست. بدوی دید که خوشامد گفتن او نتیجه نبخشید، ملول شد. درین محل سگی آنجا رسید. صاحب انبان، استخوانی که از گوشت مانده بود پیش او انداخت و برخاست تا انبان به پشت برکشد و برود. بدوی بی‌طاقت شد و گفت اگر سگ تو بقاع زنده می‌بود، راست به این سگ می‌مانست! عرب گفت مگر بقاع من مرده است؟ گفت بلی در پیش من مرد، بقای عمر تو باد. پرسید که سبب مردن او چه بود؟ گفت از بس که شش شتر آبکش تو بخورد، کور شد بعد از آن بمرد. گفت شتر آبکش مرا چه آفت رسیده بود که بمرد؟ گفت او را در تعزیت مادر خالد کشتند. گفت مگر مادر خالد بمرد؟ گفت بلی، گفت سبب مردن او چه بود؟ گفت از بس که نوحه می‌کرد و سر بر گور خالد می‌کوفت مغزش خلل یافت. گفت مگر خالد من بمرد؟ گفت بلی. گفت سبب مردن او چه بود؟ گفت قصر و ایوانی که ساخته بودی به زلزله فرود آمد و خالد در زیر آن بماند. عرب که این اخبار موحشه استماع نمود، انبان نان و گوشت به صحرا افکند و با واویلاه، و اثبوراه، وامصیبتاه راه بادیه گرفت، بدوی انبان را بربود و فرار نمود و به گوشه‌یی رفت و بقیه نان و گوشت را بخورد و به جای دعای طعام گفت: خاک آلوده مگرداناد خدای، مگر بینی لئیمان را.

 

فخرالدین علی صفی





طبقه بندی: لطیفه
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مهر 2 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.