سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است




طبقه بندی: پیامبر اعظم (ص)
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 مرداد 9 توسط صادق | نظر بدهید




طبقه بندی: پیامبر اعظم (ص)
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 مرداد 9 توسط صادق | نظر بدهید

بعثت در آیینه‌ی نگاه محمد (ص)

در غار حرأ نشسته بود. چشمان را به افقهای دور دوخته بود و با خود می‌اندیشید. صحرا، تن آفتابسوخته خود را، انگار در خنکای بی‌رنگ غروب، می‌شست .

محمد نمی‌دانست چرا به فکر کودکی خویش افتاده است . پدر را هرگز ندیده بود، اما از مادر چیزهایی به یاد داشت که از شش سالگی فراتر نمی‌رفت . بیشتر حلیمه، دایه خود را به یاد می‌آورد و نیز جد خود عبدالمطلب را. اما، مهربان‌ترین دایه خویش، صحرا را، پیش از هر کس در خاطر داشت: روزهای تنهایی؛ روزهای چوپانی، با دستهایی که هنوز بوی کودکی می‌داد؛ روزهایی که اندیشه‌های طولانی در آفرینش آسمان و صحرای گسترده و کوههای برافراشته و شنهای روان و خارهای مغیلان و اندیشیدن در آفریننده آنها یگانه دستاورد تنهایی او بود. آن روزها گاه دل کوچکش بهانه مادر می‌گرفت . از مادر، شبحی به یاد می‌آورد که سخت محتشم بود و بسیار زیبا، در لباسی که وقار او را همان قدر آشکار می‌کرد که تن او را می‌پوشید. تا به خاطر می‌آورد، چهره مادر را در هاله‌ای از غم می‌دید. بعدها دانست که مادر، شوی خود را زود از دست داده بود، به همان زودی که او خود مادر را.

روزهای حمایت جد پدری نیز زیاد نپایید.

از شیرین‌ترین دوران کودکی آنچه به یاد او می‌آمد آن نخستین سفر او با عموی بزرگوارش ابوطالب به شام بود و آن ملاقات دیدنی و در یاد ماندنی با قدیس نجران . به خاطر می‌آورد که احترامی که آن پیر مرد بدو می‌گزارد کمتر از آن نبود که مادر با جد پدری به او می‌گذاردند.

نیز نوجوانی خود را به خاطر می‌آورد که به اندوختن تجربه در کاروان تجارت عمو بین مکه و شام گذشت . پاکی و بی نیازی و استغنای طبع و صداقت و امانت او در کار چنان بود که همگنان، او را به نزاهت و امانت می‌ستودند و در سراسر بطحأ او را محمد امین می‌خواندند. و این همه سبب علاقه خدیجه به او شد، که خود جانی پاک داشت و با واگذاری تجارت خویش به او، از سالها پیشتر به نیکی و پاکی و درستی و عصمت و حیا و وفا و مردانگی و هوشمندی او پی برده بود. خدیجه، در بیست و پنج سالگی محمد، با او ازدواج کرد. در حالی که خود حدود چهل سال داشت .

هنگامی که از غار پایین می‌آمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهی عشق برخود می‌لرزید. از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:

مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می‌کنم!

محمد همچنان که بر دهانه غار حرأ نشسته بود به افق می‌نگریست و خاطرات کودکی و نوجوانی و جوانی خویش را مرور می‌کرد. به خاطر می‌آورد که همیشه از وضع اجتماعی مکه و بت پرستی مردم و مفاسد اخلاقی و فقر و فاقه مستمندان و محرومان که با خرد و ایمان او سازگار نمی‌آمد رنج می‌برده است . او همواره از خود پرسیده بود: آیا راهی نیست؟ با تجربه هایی که از سفر شام داشت دریافته بود که به هر کجا رود آسمان همین رنگ است و باید راهی برای نجات جهان بجوید. با خود می‌گفت: تنها خداست که راهنماست .

محمد به مرز چهل سالگی رسیده بود. تبلور آن رنجمایه‌ها در جان او باعث شده بود که اوقات بسیاری را در بیرون مکه به تفکر و دعا بگذراند، تا شاید خداوند بشریت را از گرداب ابتلا برهاند. او هر ساله سه ماه رجب و شعبان و رمضان را در غار حرا به عبادت می‌گذرانید.

آن شب، شب بیست و هفتم رجب بود. محمد غرق در اندیشه بود که ناگاه صدایی گیرا و گرم در غار پیچید:

بخوان!

محمد، در هراسی و هم آلود به اطراف نگریست .

صدا دوباره گفت:

بخوان!

این بار محمد با بیم و تردید گفت:

من خواندن نمی‌دانم .

صدا پاسخ داد:

بخوان به نام پروردگارت که بیافرید، آدمی را از لخته خونی آفرید. بخوان و پروردگار تو ارجمندترین است، همو که با قلم آموخت، و به آدمی آنچه را که نمی‌دانست بیاموخت ...

و او هر چه را که فرشته وحی فرو خوانده بود باز خواند.

هنگامی که از غار پایین می‌آمد، زیر بار عظیم نبوت و خاتمیت، به جذبه الوهی عشق برخود می‌لرزید. از این رو وقتی به خانه رسید به خدیجه که از دیر آمدن او سخت دلواپس شده بود گفت:

مرا بپوشان، احساس خستگی و سرما می‌کنم!

و چون خدیجه علت را جویا شد، گفت:

آنچه امشب بر من گذشت بیش از طاقت من بود، امشب من به پیامبری خدا برگزیده شدم!

خدیجه که از شادمانی سر از پا نمی‌شناخت، در حالی که روپوشی پشمی و بلند بر قامت او می‌پوشانید گفت:

من از مدتها پیش در انتظار چنین روزی بودم، می‌دانستم که تو با دیگران بسیار فرق داری، اینک در پیشگاه خدا شهادت می‌دهم که تو آخرین رسول خدایی و به تو ایمان می‌آورم .

پیامبر دست همسرش را که برای بیعت با او پیش آورده بود به مهربانی فشرد و گلخند زیبایی که بر چهره همسر زد، امضای ابدیت و شگون ایمان او شد و این نخستین ایمان بود.

پس از آن، علی که در خانه محمد بود با پیامبر بیعت کرد. او با آنکه هنوز به بلوغ نرسیده بود دست پیش آورد و همچون خدیجه، با پسر عموی خود که اینک پیامبر خدا شده بود به پیامبری بیعت کرد.


منبع:

موسوی گرمارودی، بعثت رسول خدا





طبقه بندی: پیامبر اعظم (ص)
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 مرداد 9 توسط صادق | نظر بدهید

بخوان به نام نامی توحید!

 

بخوان به نام رهایی! بخوان به نام بلوغ! بخوان به نام صاعقه در التهاب شب. بخوان به نام ساقه امید در پهندشت یأس! بخوان به نام خالق خورشید و عشق را به اسم اعظم معشوق، از پس یلدای بی تنفس دیجور، نور باران کن.

بخوان نبی گرامی! بخوان رسول عشق و امید! بخوان به نام نامی توحید!

تو که خواندی، هرم صدای تو که قندیل‌های سکوت را ذوب کرد، آوای مهربان تو که فضای میان زمین و آسمان را عطرآگین نمود، بوی خوش عشق که ملائک بی تاب را به طواف حرا کشانید انبیا انگشت حسرت به دندان گزیدند. ابراهیم و اسماعیل از آن که حرا بود و ما به مرمت کعبه ایستادیم و موسی از آن که به طور، چرا رفتیم و عیسی از آن که آنچه در زمین یافتنی بود، در آسمان چرا می‌جستیم و در این میانه، تنها خاطر خدا بود که راضی بود چرا که رحمت واسعه خویش را نمود عینی بخشیده بود. فرشتگان برخی به رضایت بی سابقه خدا سجده می‌بردند بعضی عرق از جبین پیامبر می‌ستردند عده‌ای گوش به لطافت این معاشقه می‌سپردند و برخی از آن که معشوق خداوند را در زمین می‌دیدند نه در میان خویش، خون دل می‌خوردند.

اگر چه پیامبران همگی مظهر رحمت خداوند بودند، اما کدام گستره ی محبتی خدا را به تمجید واداشته بود «انک لعلی خلق عظیم».

جبرئیل چه ذوق کرده بود که پیام عاشق و معشوق را بر بال امانت خویش به یکدیگر می‌رساند.

آری، تو که خواندی، آسمانیان، زمینیان اهل دل را به پایان شب سیاه بشارت دادند. عرشیان که هلهله می‌کردند، فرشیان را مژده آوردند که: «قد جائکم من الله نور». خداوند زمین را نورباران کرده است.

برخیزید، خواب را بشکنید و چشمان ظلمت گرفته را سوی نور بگشایید. بیم گمراهی را از کلبه دل برانید و ترس از فراز و نشیب، از چاه و چاله، از دشت و تپه را جواب کنید. نگرانی را جارو کنید، هراس از افتادن را به گور بسپارید، بر ظلمت زهرخند بزنید که: «یجعل لکم نورا تمشون به». فرا راهتان نوری گسترده است به مدد آن، راه بیابید و در پناه او بپویید. جگرهای تفدیده و چشمان عطش چشیده و دهان‌های تشنگی کشیده را با زلال رحمت خداوند سیراب کنید. هر کدام که در اعماق دل و شیارهای ذهن خویش خدا را می‌جستید، اینک نظاره کنید. من رانی فقد رای الحق. هر که خدا را می‌جوید، او را ببیند خدا را در آینه وجود او به تماشا بنشیند.

خدا که آفرینش را برای شناخت خویش، «فخلقت الخلق لکی اُعرف»، بنیان نهاده بود، با تو، به کار خلقت کمال بخشید. تو رحمت خداوند را به زمین آوردی و عینیت بخشیدی.

و چرا خوشحال نباشد؟ تو تنها ظرفی بودی که تمامی رحمت زلال و بی منتهای او را در خویش جا دادی. و در آفرینش کدام ظرفی به ظرفیتی این چنین دست یافته بود؟ «الم نشرح لک صدرک». کدام سینه جز سینه ی مبارک تو به وسعت رأفت الهی گسترده بود؟

اگر چه پیامبران همگی مظهر رحمت خداوند بودند، اما کدام گستره ی محبتی خدا را به تمجید واداشته بود «انک لعلی خلق عظیم».

این چه استقامت بی انتهایی است که خدا را حتی به اعتراض وا می دارد: «فلعلک باخعٌ نفسک علی آثارهم، ان لم یومنوا بهذا الحدیث اسفاً». تو تا کجا پای می فشری پیامبر؟ مگر جان خویش شمع هدایت کوران کرده ای؟

مگر مظاهر رحمت خداوند کاسه ی صبرشان تا زمانی به لب نمی رسید؟ مگر جاده ی پایمردی و استقامتشان به انتها نمی رفت؟ مگر پس از سالها خون جگر، لب به نفرین نمی گشودند؟ این چه سینه ایست که انتها ندارد؟ این چه کوه استقامتی است که از جا نمی جنبد؟ این چه اعجوبه ای، چه معجزه ای، چه آیت بی همتایی است که تنش در زیر قلوه سنگهای جهالت خرد می شود و در عین حال هدایت دشمنان را از خدا طلب می کند.

زبانش جز برای دعا نمی گردد، و لبهایش جز به استغفار برای همه تکان نمی خورد.

این چه عظمت سؤال آفرینی و چه شوکت تحیرزایی است؟

چه استقامت بی انتهایی است که خدا را حتی به اعتراض وا می دارد: «فلعلک باخعٌ نفسک علی آثارهم، ان لم یومنوا بهذا الحدیث اسفاً». تو تا کجا پای می فشری پیامبر؟ مگر جان خویش شمع هدایت کوران کرده ای؟

برای آنها که دست در گوش، می گریزند، چه می خوانی؟ برای آنان که خود نمی خواهند، از من طلب هدایت چه می کنی؟

اینان جنبه ی خورشید ندارند، نور نمی فهمند، ظرفیت روشنی در وجودشان نیست. تشعشع آفتاب وجود تو چشمهایشان را کور کرده است.

تو باز به دنبالشان چه می دوی؟ اینان از نور، از روشنی، از تو می گریزند، جان خوش فدای هدایت نااهلان مکن پیامبر!

و طبیعی است که خدا این جلال و عظمت را محصور یک جامعه و یک قرن نپذیرد. این با رحمت گسترده ی خداوند سر سازگاری ندارد که عصاره ی خلقت خویش را به زمان و زمینی منحصر کند. اگر چه سالهای سال بگذرد و این راز نگفته بماند.

و اگر چه قرنها سپری شود و این گنج نهفته بماند. اما این چشمه ی زلال توحید باید حیات خود را حفظ کند تا زمانی مناسب فرا رسد و زمینی مستعد بیابد و سر باز کند.

و اکنون آن زمان فرا رسیده است و این چشمه می رود تا تمام شریانهای زمین را حیات دوباره ببخشد.

پیامبر! سلام بر تو که وعده های تو را با دستهای لرزان خویش لمس می کنیم. ما فرموده ی تو را که «از شرق کسانی راه را برای ظهور مهدی(عج) هموار می کنند» از یاد نبرده ایم.

ما آن کلام غیب تو راکه «ایرانیان شما را به اسلام می خوانند» فراموش نکرده ایم.

سلام  بر تو! سلامی به طراوت خونهای جوانانمان و به خلوص مادران داغدارمان. حاشا که از یاد ببریم آن منظره را که به ابوذر فرمودی:

«اتدری ما غمی و فکری و إلی اَی شیءٍ اشتیاقی؟»

- ابوذر! می دانی چه اندیشه ای مشغولم داشته است و پرنده ی اشتیاق دلم به کدام سوی پر می کشد؟

- از کجا بدانیم پدر و مادرمان به فدایت!

- واشوقا إلی لقأ إخوانی یکونون من بعدی، شأنهم‌ شان الأنبیا و هم عندالله منزلة الشهدأ یفرون من الابأ و الامّهات و الاخوة و الاخواة ابتغلء مرضات الله تعالی و هم یترکون المال لله و یذلّون انفسهم بالتّواضع لا یرغبون فی الشّهوات و فضول الدّنیا ... قلوبهم إلی الله و روحهم من الله و علمهم لله.

دلم به شوق دیدار برادرانی می تپد که بعدها خواهند آمد، مقامشان همسنگ مقام انبیاست و منزلتشان در نزد خدا منزلت شهدا.

از پدر و مادر و برادر و خواهر خویش به خاطر جلب رضای خدا دست می کشند و آنچه مال در خورجین ملک دارند فدای خدا می کنند. در مقام خشوع در مقابل خداوند تا اوج ذلت رشد می کنند، دل از دنیا و مافیها می کنند... دلهایشان رو به سوی خدا دارد، جانهایشان از خداست و دانششان برای خدا...

و پیامبر! جانهای خودو عزیزانمان به فدایت، از یادمان نمی رود آن خاطره که آنقدر از صفات این عزیزانت مشتاقانه گفتی که اشک در چشمانت نشست و گفتی: «إنّی الیهم مشتاقٌ» و گریه کردی و بازگفتی: «واشوقاه الی لقائهم». و همان حال که زمین اشکهای مبارک تو را در بغل می فشرد دعایشان فرمودی که: «اللهم احفظهم و انصرهم علی من خالفهم و اقر عینی بهم یوم القیامة».

بخوان به نام رهایی! بخوان به نام بلوغ! بخوان به نام صاعقه در التهاب شب. بخوان به نام ساقه امید در پهندشت یأس! بخوان به نام خالق خورشید و عشق را به اسم اعظم معشوق، از پس یلدای بی تنفس دیجور، نور باران کن.

بخوان نبی گرامی! بخوان رسول عشق و امید! بخوان به نام نامی توحید!

خداوندا! حفظشان کن و یاریشان فرما در نبرد با دشمنان و چشمم را به دیدارشان در قیامت روشن کن.

پیامبر! عزیز خداوند! معشوق معبود! سلام او بر تو!

تو که قرنها پیش برای این عزیزانت گریستی و دعایشان فرمودی و می دانستی و می دانی که حیات و نصر و فتحشان به پشتوانه ی دعای توست اکنون در این مخاطرات که رهایشان نمی کنی، ای پیامبر! هدف آفرینش! این ایثارگران و از جان گذشتگان با نام رمز تو و فرزند تو جهاد می کنند. با یاد تو و فرزندان تو زندگی و تنفس می کنند. به عظمت و جلال فرزندانت، به عزت عزیزت؛ فاطمه‌ات و به قداست پسرعمت که این عزیزانت را یاوری کن و همچنان از خدا پیروزیشان را آرزو فرما.





طبقه بندی: پیامبر اعظم (ص)
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 مرداد 9 توسط صادق | نظر
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.