سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

چنان که گویند از دزفول آمد...

قیصر امین پور

اولین
بار، امین پور را سال 65 دیدم [محتملاً آبان 65 بود] در طبقه بالای سالنی
که محل برگزاری جلسات حوزه هنری بود و حالا نمازخانه است، رفته بودم وحید
امیری را ببینم که گفت قیصر هم بالاست. از پله‌های آهنی رفتیم بالا. فکر
می‌کنم درباره فرمالیسم گپی پیش آمد که او می‌گفت کارهای رؤیایی فرمالیستی
است و من می‌گفتم نیست. قرار شد این بحث بماند برای بعد. 13 سال بعد، این
بحث در دفتر سردبیری سروش نوجوان، ادامه پیدا کرد و با ورود احمدرضا احمدی
متوقف شد. تا آنجا که یادم هست سر مسائلی این چنینی هیچ وقت با قیصر به
نقطه تفاهم یا لااقل پایان بحث نرسیدم.

از آن آدم‌های خوش برخوردی بود که «بحث» می‌کرد اما «جر» نمی‌کرد. برایش سلام و علیک و رفاقت و حتی آشنایی، ارزش‌اش بیشتر بود. شاید هم به همین دلیل، وقتی که سرش را گذاشت زمین و رفت، ملت، یکپارچه سوگواری کردند.
امین‌پور، محتملا تنها شاعر بی‌حاشیه چند دهه اخیر هم هست. تنها حاشیه‌ای
که به ذهنم می‌رسد همان نقدی است که برای «خون‌نامه خاک» نصرالله مردانی
نوشت و مردانی هم حسابی شاکی شد و سر و صدا کرد آن نقد؛ تازه توی همان نقد
هم، واقعاً سعی کرده بود ملایم‌تر از ملایم وارد ایرادات متن شود و وقتی
دید صاحب اثر ناراحت شده، ترجیح داد دیگر کسی را ناراحت نکند. بعد از آن،
ندیدم علاقه‌ای به این حوزه نشان دهد مگر مواردی که مروری می‌نوشت بر فلان
کتاب، فارغ از زبان گزنده نقد. در قضیه خروج «شاخه جوان شعر انقلاب» از
حوزه هنری هم، فقط کیف‌اش را برداشت و آمد بیرون. یادم نمی‌آید حتی
مخالفانش هم چیزی ذکر کرده باشند در باب عناد یا «خورد» یا «برخورد». کلاً آدم ملایمی بود که بعید است از یک جنوبی!
به نظرم می‌رسید بیشتر با عقلانیت‌اش، آن احساسات تند و تیز گرماخورده را
جمع و جور و پرنیانی نگه می‌دارد. حتی معتقدم اگر این نوع خلق و خو نبود
شعرش هم نمی‌توانست با تمام توانایی‌هایی که در‌آن بود، با این سرعت میان
مخاطبان اغلب با سلایق مختلف، محبوب شود. او به عنوان شاعر، دارای چندجانبگی هم بود.
به عنوان شاعر دفاع مقدس، میان جنگ‌آوران محبوب بود؛ به عنوان شاعر
اجتماعی میان دانشجویان؛ به عنوان شاعر شعر نوجوان میان نوجوانان، به
عنوان شاعری که استاد دانشگاه هم بود میان استادان دانشگاه؛ به عنوان
شاعری که سردبیر سروش نوجوان هم بود میان مطبوعاتی‌ها. نمی‌شود خیلی آسان
به جایگاهی دست پیدا کرد که او میان افکار عمومی به آن دست یافت.

شعرهایش
که به کتاب‌های درسی راه یافتند، یک نسل کامل با نامش آشنا شدند. بعد همان
نسل، با سروش نوجوان، از کودکی به سمت بزرگسالی قدم برداشتند و در دانشگاه
هم، مشتاق حضور در کلاس‌هایش بودند و شعرهای اجتماعی‌اش را می‌خواندند.

او
با حضوری سه دهه‌ای در ادبیات ایران، توانست سلایق مختلف ادبی را مشتاق
خوانش آثارش نگه دارد. [همچنین، راه یافتن شعرهایش به عرصه موسیقی
پرشنونده، این اشتیاق را بیشتر کرد.] آثارش، اغلب «سهل»، «قابل
درک» و پاسخگو به نیازهای اقشار مختلف بودند آثاری که قدرت بازتفسیری در
شرایط مختلف سیاسی – اجتماعی را با خود داشتند. حالا که به گذشته
نگاه می‌کنم، شعرهای نیمایی او را خلاصه حرکت مردمگرایانه این قالب ادبی
از نیما تا سال57 می‌بینم. در رباعی، او نوگرایی «چهار پاره» را به جد
ارشد این قالب ادبی، بازگرداند همچنان که در «غزل»، شد خلاصه همه
حرکت‌هایی که در اوایل دهه پنجاه و با «غزل نو» آغاز شد. او به فرازها و
فرودهای موقعیت‌اش به عنوان شاعری با استعداد و با آتیه آگاه بود. هیچ‌وقت
خیزی برنداشت که در فرود آمدن دچار مشکل شود. پیشنهادهای او به شعر معاصر،
منطقی، متعادل و به دور از رویکردهای جنجال برانگیز بود. قیصر امین‌پور را
می‌توان به عنوان «شاعری عاقل» [ترکیبی وصفی که «صفت»اش، در بیشتر موارد و
در مورد دیگران، با موصوف‌اش در تضاد است!] سرمشق قرارداد شاعری که در
تحولات اجتماعی فوق‌العاده ژرف جامعه خود، هرگز به خطوط خطری که باقی
شاعران را به دره‌های کم‌نامی، بی‌نامی یا گمنامی کشاند، نزدیک نشد.
مسلماً او نه بااستعدادترین شاعر دوران خود بود نه بهترین‌شان اما
بی‌تردید در کسب موافقت اذهان عمومی، موفق‌ترین‌شان بود.

رسیدن به کوچه آفتاب

می‌گفتند رباعی‌های قیصر قرار است منتشر شود.
تابستان 63 بود. من عضو مرکز آفرینش‌های ادبی کانون پرورش فکری بودم و
بیوک ملکی هم مربی بود. در اردوی ادبی دماوند آن سال، ملکی نه تنها، سفارش
خرید کتاب را برای همه اعضا داد که شاعران حوزه را هم دعوت کرد به اردو.
قیصر اما نیامد. به گمانم سرما خورده بود در آن تابستان گرم! خب، من به
عنوان یک تازه‌کار خیلی مشتاق یادگیری بودم. با وحید امیری و سلمان هراتی
نشستیم که رباعی‌ها و دوبیتی‌ها را آنالیز کنیم. امیری، خودش هم رباعی‌گوی
خوبی بود در واقع، جوانترین شاعر آن جمع بود. یادم هست که انتشار این
کتاب، در آن سال، واقعاً یک اتفاق بود. اتفاقی که اسم‌اش از یکی از
رباعیات قیصر آمده بود:

در خواب شبی شهاب پیدا کردم

در رقص سراب، آب پیدا کردم

این دفتر پر ترانه را هم روزی

در کوچه آفتاب پیدا کردم.

قیصر! اهل کجایی؟

رفته
بودم سری بزنم به قیصر در دفتر سردبیری سروش نوجوان، نشسته بودیم که قاصدی
پرینت چهارم گزینه شعرش را آورد برای اعمال نظر نهایی. طبق همان روال
دوستانه‌ای که همیشه داشت، گفت «نگاهی بکن! ببین چطور است؟ [طبیعتاً اگر
جای من، کس دیگری هم بود همین پیشنهاد را می‌داد. همین شیوه‌اش باعث شده
بود که خیلی‌ها فکر کنند که بهترین دوست‌اش هستند. به گمانم تعداد
آدم‌هایی که چنین فکری می‌کردند خیلی زیاد بود!] نگاهی کردم و توی
دوبیتی‌ها، جای یک دوبیتی را خالی دیدم. گفتم، گفت: «نه بابا! واقعاً به
نظرت دوبیتی خوبی است؟» گفتم: «حتماً!» گفت: «پس اضافه‌اش کن!» این دوبیتی
بود:

تو تنهایی، تو از تن‌ها جدایی

غریبی، بی‌کسی، بی‌آشنایی

دلاگویی تو را من می‌شناسم

تو از اینجا نه ای، اهل کجایی؟

جمله‌ای که نمی‌شود بر زبانش آورد!

و جملاتی از امین‌پور که خواندنشان به ما نشان می‌دهد که شوخ‌طبعی و شعر، اغلب در «ظرف» استعدادی رو به گسترش، با هم رفیق‌اند:

حکایت
کسی که شاعر را فاعل سرودن گرفت، حکایت همان موردی است که بر کاغذ می‌رفت،
نبشتن قلم را دید و قلم را ستودن گرفت. نوشتن چنان که گفته‌اند «فعل لازم»
است، نه «متعدی». شعر خوب، قیدها را نمی‌شناسد. در قیود زمان و مکان
نمی‌گنجد. شعر خوب از حروف اضافه پرهیز می‌کند.

سرودن، فعلی است که
حتی بزرگترین شاعران هم نمی‌تواند با قطعیت آن را در صیغه مستقبل صرف کند
و بگوید: من فردا یا پس فردا شعری خواهم سرود و شاعر هر چه تواناتر باشد
در گفتن چنین جمله‌ای ناتوانتر است.

 

یزدان سلحشور

از تبیان





طبقه بندی: شعر،  ادبی،  قیصر امین پور
نوشته شده در تاریخ جمعه 89 آبان 14 توسط صادق | نظر

سلام

امروز چندتا شعر از مرحوم قیصر امین پور میذارم

امیدوارم لذت ببرید

برای شادی روحش صلوات....



دستور زبان عشق







دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟


می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟


موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟


آنکه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد


خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد




درد واره‌ها







دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم

دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است

دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند

من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند

انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است

دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟

این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج

اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟

دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟

درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟







اگر عشق نبود







از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟







طبقه بندی: شعر،  ادبی،  قیصر امین پور
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 89 شهریور 2 توسط صادق | نظر بدهید

و اما شعرهایی از زنده یاد قیصر شعر ایران<\/h1>

 

خاطرات خیس...

باز، ای الهه ناز...

باز

ای الهه ناز...

صدای تو مرا دوباره برد

به کوچه های تنگ پابرهنگی

به عصمت گناه کودکانگی

به عطر خیس کاهگل

به پشت بام های صبح زود

در هوای بی قراری بهار

به خواب های خوب دور

به غربت غریب کوچه های خاکی صبور

به کرک های خط سبزه

بر لب کبود رود

به بوی لحظه های هر چه بود یا نبود

به نوجوانی نجیب جوشش غرور

روی گونه های بی گناهی بلوغ

به لحظه نگاه ناگهانگی

به آن نگاه ناتمام

به آن سلام خیس ترس خورده

زیر دانه های ریزریز ابتدای دی

به بوی لحظه های هر کجای کی!

به سایه های ساکت خنک

به صخره های سبز در شکاف آفتابگیر کوه

به هرم آفتاب تفته ای

که بی گدار

باز، ای الهه ناز...

با تمام تشنگی

به آب می زنیم

به عصرهای جمعه ای

که با دوچرخه های لاغر بلند

تمام اضطراب شنبه های جبر را

رکاب می زنیم

به بوی لحظه های بی بهانگی

که دل به گریه ها و خنده های بی حساب می زنیم

به «آی روزگار...» های حسرت دروغکی

غم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بی وفا!

به جور کردن سه چار بیت سوزناک زورکی

 

به رفت و آمد مدام بادها و یادها

سوار قایقی رها

به موج موج انتهای بی کرانگی

دوار گردش نوار...

مرور صفحه سفید خاطرات خیس...

 

صدا تمام شد!

سرم به صخره سکوت خورد...

آه بی ترانگی!

 

دلم خون است ...

نه از مهر ور نه از کین می نویسم

نه از کفر و نه از دین می نویسم

دلم خون است ، می دانی برادر

دلم خون است ، از این می نویسم

 

ای غم ...

باز، ای الهه ناز...

ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟

هر دم به هوای دل ما می آیی

باز آی و قدم به روی چشمم بگذار

چون اشک به چشمم آشنا می آیی!

 

جغرافیای ویرانی

دلم قلمرو جغرافیاى ویرانى است

هواى ناحیه ما همیشه بارانى است

دلم میان دو دریاى سرخ مانده سیاه

همیشه برزخ دل تنگه پریشانى است

مهار عقده آتشفشان خاموشم

گدازه هاى دلم دردهاى پنهانى است

صفات بغض مرا فرصت بروز دهید

درون سینه من انفجار زندانى است

تو فیض یک اقیانوس آب آرامى

سخاوتى، که دلم خواهشى بیابانى است!

 

غزل دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

 

اتفاق<\/h2>

اتفاق

افتاد

باز، ای الهه ناز...

آنسان که برگ

- آن اتفاق زرد-

می افتد

افتاد

آنسان که مرگ

- آن اتفاق سرد- می افتد

اما

او سبز بود وگرم که

افتاد





طبقه بندی: قیصر امین پور

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 آبان 7 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.