سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

دزدی به خانه‌ی پارسایی درآمد. چندان که جُست، چیزی نیافت. دل‌تنگ شد. پارسا خبر شد، گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود(1).

 

شنیدم که مردان راه خداى          دل دشمنان را نکردند تنگ

تو را کى میسر شود این مقام؟          که با دوستان‌ات خلاف است و جنگ(2)

 

مودت اهل صفا، چه در روی و چه در قفا؛ نه چون‌آن کز پس‌ات عیب گیرند و پیش‌ات بیش میرند(3).

 

در برابر چو گوسپند سلیم          در قفا هم‌چو گرگ ِ مردم‌خوار

هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد      بى‌گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد

 

 

توضیحات:

 

(1) محروم نشود: بی‌بهره و دست‌خالی  نماند

(2) معنای قطعه: همانا که رادمردان حتا به‌جای دشمنان نیکی کنند و آن‌ها را دل افگار نکنند، تو که دل دوستان را می‌آزاری و با آنان سر ِ جنگ داری، کی توانی به این جای‌گاه رسیدن؟

(3) معنی عبارت: دوستی پاک‌دلان و صفاپیشه‌گان، در خلوت و جلوت هم‌سان باشد، نه آن‌که در روی‌ات نیک گویند و قربان‌صدقه روند و در غیبت‌ات، نانیکویی و ایرادهای‌ات را گویند





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87 شهریور 7 توسط صادق | نظر

شیادی، گیسوان بافت یعنی علوی‌ست(1) و با قافله‌ی حجاز(2) به شهری در آمد که از حج همی آیم (3) و قصیده‌ای پیش مَلِک برد که من گفته‌ام. نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندیمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود، گفت: من او را عید اضحی (4) در بصره دیدم. معلوم شد که حاجی نیست. دیگری گفتا: پدرش نصرانی(5) بود در ملطیه(6)، پس او شریف چگونه صورت بندد؟ (7) و شعرش را به دیوان «انوری» (8) دریافتند. مَلِک فرمود تا بزنندش و نفی کنند(9) تا چندین دروغ درهم چرا گفت. گفت: ای خداوند روی ِ زمین! یک سخن‌ات دیگر در خدمت بگویم، اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم. گفت: بگو تا آن چیست. گفت :

 

غریبى گرت ماست پیش آورد          دو پیمانه آب‌ است و یک چمچه دوغ

اگر راست مى‌خواهى از من شنو          جهان‌دیده‌، بسیار گوید دروغ(10)

 

 مَلِک را خنده گرفت و گفت: ازین راست‌تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول (11) اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

 

 

توضیحات:

 

(1) علوی: منسوب به علی ابن ابی‌طالب (امام اول شیعیان)، ظاهرن «علویان» فرقه‌ای از دین‌داران و صوفیان بوده‌اند * معنی عبارت: فریب‌کاری، به تظاهر علویت، موی خویش را بافته بود

(2) قافله‌ی حجاز: کاروانی که از حجاز و عربستان معاودت می‌کرد و حاجیان در آن بودند

(3) از حج همی آیم: از سفر مکه برمی‌گردم و حاجی هستم

(4) عید اضحی: عید قربان

(5) نصرانی: مسیحی

(6) ملطیه: شهری بوده است در ترکیه‌ی ام‌روزی

(7) معنی عبارت: چه‌گونه می‌توان متصور شد که او از اولاد علی است و علوی و فرخنده‌پی؟

(8) انوری: محمدبن محمد انوری (متولد 510 هجری قمری، متوفا به حدود سال 585 هجری قمری)، قصیده‌سرای نام‌دارتاریخ  ادب فارسی

(9) نفی کنند: از شهر بیرون بیاندازند

(10) چمچه: قاشق * مفهوم قطعه: بسیار سفررفته‌گان و سیاحان، برای بازارگرمی و جلب توجه، دروغ بسیار می‌گویند و اگر تو را ماست، پیش‌کش آوردند، بدان که اندک‌مایه‌ای دارد و اکثر آن آب است و ناخالص!

(11) مأمول: اسم مفعول از «امل» (به معنی آرزو)، یعنی پادشاه فرمود آن‌چه که او پسندد فراهم آورند و ببخشایندش





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 مرداد 30 توسط صادق | نظر بدهید

شیادی، گیسوان بافت یعنی علوی‌ست(1) و با قافله‌ی حجاز(2) به شهری در آمد که از حج همی آیم 3?) و قصیده‌ای پیش مَلِک برد که من گفته‌ام. نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندیمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود، گفت: من او را عید اضحی (4) در بصره دیدم. معلوم شد که حاجی نیست. دیگری گفتا: پدرش نصرانی(5) بود در ملطیه(6)، پس او شریف چگونه صورت بندد؟ (7) و شعرش را به دیوان «انوری» (8) دریافتند. مَلِک فرمود تا بزنندش و نفی کنند(9) تا چندین دروغ درهم چرا گفت. گفت: ای خداوند روی ِ زمین! یک سخن‌ات دیگر در خدمت بگویم، اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم. گفت: بگو تا آن چیست. گفت :

 

غریبى گرت ماست پیش آورد          دو پیمانه آب‌ است و یک چمچه دوغ

اگر راست مى‌خواهى از من شنو          جهان‌دیده‌، بسیار گوید دروغ(10)

 

 مَلِک را خنده گرفت و گفت: ازین راست‌تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول (11) اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

 

 

توضیحات:

 

(1) علوی: منسوب به علی ابن ابی‌طالب (امام اول شیعیان)، ظاهرن «علویان» فرقه‌ای از دین‌داران و صوفیان بوده‌اند * معنی عبارت: فریب‌کاری، به تظاهر علویت، موی خویش را بافته بود

(2) قافله‌ی حجاز: کاروانی که از حجاز و عربستان معاودت می‌کرد و حاجیان در آن بودند

(3) از حج همی آیم: از سفر مکه برمی‌گردم و حاجی هستم

(4) عید اضحی: عید قربان

(5) نصرانی: مسیحی

(6) ملطیه: شهری بوده است در ترکیه‌ی ام‌روزی

(7) معنی عبارت: چه‌گونه می‌توان متصور شد که او از اولاد علی است و علوی و فرخنده‌پی؟

(8) انوری: محمدبن محمد انوری (متولد 510 هجری قمری، متوفا به حدود سال 585 هجری قمری)، قصیده‌سرای نام‌دارتاریخ  ادب فارسی

(9) نفی کنند: از شهر بیرون بیاندازند

(10) چمچه: قاشق * مفهوم قطعه: بسیار سفررفته‌گان و سیاحان، برای بازارگرمی و جلب توجه، دروغ بسیار می‌گویند و اگر تو را ماست، پیش‌کش آوردند، بدان که اندک‌مایه‌ای دارد و اکثر آن آب است و ناخالص!

(11) مأمول: اسم مفعول از «امل» (به معنی آرزو)، یعنی پادشاه فرمود آن‌چه که او پسندد فراهم آورند و ببخشایندش





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87 تیر 31 توسط صادق | نظر

شیادی، گیسوان بافت یعنی علوی‌ست1?) و با قافله‌ی حجاز(2) به شهری در آمد که از حج همی آیم (3) و قصیده‌ای پیش مَلِک برد که من گفته‌ام. نعمت بسیارش فرمود و اکرام کرد تا یکی از ندیمان حضرت پادشاه که در آن سال از سفر دریا آمده بود، گفت: من او را عید اضحی (4) در بصره دیدم. معلوم شد که حاجی نیست. دیگری گفتا: پدرش نصرانی(5) بود در ملطیه(6)، پس او شریف چگونه صورت بندد؟ (7) و شعرش را به دیوان «انوری» (8) دریافتند. مَلِک فرمود تا بزنندش و نفی کنند(9) تا چندین دروغ درهم چرا گفت. گفت: ای خداوند روی ِ زمین! یک سخن‌ات دیگر در خدمت بگویم، اگر راست نباشد به هر عقوبت که فرمایی سزاوارم. گفت: بگو تا آن چیست. گفت :

 

غریبى گرت ماست پیش آورد          دو پیمانه آب‌ است و یک چمچه دوغ

اگر راست مى‌خواهى از من شنو          جهان‌دیده‌، بسیار گوید دروغ(10)

 

 مَلِک را خنده گرفت و گفت: ازین راست‌تر سخن تا عمر او بوده باشد نگفته است. فرمود تا آنچه مأمول (11) اوست مهیا دارند و به خوشی برود.

 

 

توضیحات:

 

(1) علوی: منسوب به علی ابن ابی‌طالب (امام اول شیعیان)، ظاهرن «علویان» فرقه‌ای از دین‌داران و صوفیان بوده‌اند * معنی عبارت: فریب‌کاری، به تظاهر علویت، موی خویش را بافته بود

(2) قافله‌ی حجاز: کاروانی که از حجاز و عربستان معاودت می‌کرد و حاجیان در آن بودند

(3) از حج همی آیم: از سفر مکه برمی‌گردم و حاجی هستم

(4) عید اضحی: عید قربان

(5) نصرانی: مسیحی

(6) ملطیه: شهری بوده است در ترکیه‌ی ام‌روزی

(7) معنی عبارت: چه‌گونه می‌توان متصور شد که او از اولاد علی است و علوی و فرخنده‌پی؟

(8) انوری: محمدبن محمد انوری (متولد 510 هجری قمری، متوفا به حدود سال 585 هجری قمری)، قصیده‌سرای نام‌دارتاریخ  ادب فارسی

(9) نفی کنند: از شهر بیرون بیاندازند

(10) چمچه: قاشق * مفهوم قطعه: بسیار سفررفته‌گان و سیاحان، برای بازارگرمی و جلب توجه، دروغ بسیار می‌گویند و اگر تو را ماست، پیش‌کش آوردند، بدان که اندک‌مایه‌ای دارد و اکثر آن آب است و ناخالص!

(11) مأمول: اسم مفعول از «امل» (به معنی آرزو)، یعنی پادشاه فرمود آن‌چه که او پسندد فراهم آورند و ببخشایندش





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87 تیر 27 توسط صادق | نظر بدهید

یکی را از ملوک، مرضی هایل(1) بود که اعادت ذکر آن ناکردن اولا (2). طایفه‌ی حکمای یونان متفق شدند که مرین درد را دوایی نیست، مگر زَهره‌ی آدمی به چندین صفت موصوف (3). بفرمود طلب کردن. دهقان پسری یافتند بر آن صورت(4) که حکیمان گفته بودند. پدرش را و مادرش را بخواند و به نعمت بی‌کران خشنود گردانیدند(5) و قاضی فتوا داد که خون یکی از رعیت ریختن سلامت پادشه را روا باشد(6). جلاد قصد کرد(7). پسر، سر سوی آسمان برآورد و تبسم کرد. مَلِک پرسیدش که در این حالت چه جای خندیدن است‌؟ گفت: ناز فرزندان بر پدر و مادران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. اکنون پدر و مادر به علت حطام دنیا (8) مرا به خون در سپردند و قاضی به کشتن فتوا دهد و سلطان، مصالح خویش اندر هلاک من همی بیند؛ به جز خدای عز و جل، پناهی نمی‌بینم.

 

پیش که برآورم ز دست‌ات فریاد؟           هم پیش تو از دست تو گر خواهم داد(9)

 

سلطان را دل ازین سخن به هم برآمد و آب در دیده بگردانید (10) و گفت: هلاک من اولاتر(11) است از خون بی‌گناهی ریختن . سر و چشم‌اش ببوسید و در کنار گرفت و نعمت بی‌اندازه بخشید و آزاد کرد و گویند هم در آن هفته شفا یافت.

 

هم‌چون‌آن  در فکر آن بیت‌ام  که گفت          پیل‌بانى بر لب دریاى نیل

زیر پای‌ات گر بدانى حال مور          هم‌چو حال توست زیر پاى پیل (12)

 

 

توضیحات:

 

(1) هایل: ترس‌ناک و خوف‌آور، حافظ گوید: «شب تاریک و بیم موج و گردابی چون‌این هایل   کجا دانند حال ما، سبک‌باران ساحل‌ها؟»

(2) اعادت ذکر آن ناکردن اولا: به‌تر آن باشد که سخنی از آن به زبان نیاید

(3) یونانیان در طب و سایر علوم، سرآمده بوده‌اند، چون‌آن‌که مولانا در دفتر اول مثنوی معنوی، گوید: «ای دوای نخوت و ناموس ما    ای تو افلاطون و جالینوس ما» * معنی عبارت: جمله‌ی اطبای یونانی معتقد بودند که دوای درد پادشاه، زهره‌ی (زهره به فتح اول، کیسه‌ای پرآب که بر جگر انسان و دیگر جان‌داران، مجاور است) آدمی‌ست با چند ویژه‌گی خاص

(4) بر آن صورت: بر هم‌آن شکل و خاصیت (که اطبا گفته بودند)

(5) خشنود گردانید: راضی و خوش‌دل کرد

(6) معنی جمله: قاضی حکم داد که قربانی کردن یکی از مردمان، برای تن‌درستی و سلامت پادشاه، خالی از اشکال است

(7) جلاد قصد کرد: میرغضب و مامور اجرای حکم، آهنگ هلاک پسرک بی‌نوا آغازید

(8) حطام: (به ضم اول) اندک مال دنیا که فنا پذیرد و آن‌را بقا نباشد

(9) معنی بیت: داد از پادشاهان طلب ‌کنند و چون پادشاه بیداد کند، داد بیداد را کدام گوش نیوش کند؟

(10) آب در دیده بگردانید: اشک به چشم آورد

(11) اولاتر: سزاوارتر

(12) معنی قطعه: آن بیتی را که فیل‌بانی بر کناره‌ی رود نیل زمزمه می‌کرد از خاطر نمی‌برم که: اگر خواهی حال مورچه‌ی بی‌نوا را که زیر پا مالی، دانی، خود را انگار کن زیر پای فیل





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ جمعه 87 تیر 21 توسط صادق | نظر بدهید

مردم‌آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد. درویش را مجال انتقام نبود(1) ؛ سنگ را نگاه همی داشت تا زمانی که مَلِک را بر آن لشکری خشم آمد و درچاه کرد (2). درویش، اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفتا: تو کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت: من فلان‌ام و این هم‌آن سنگ است که در فلان تاریخ بر سر من زدی. گفت: چندین روزگار کجا بودی؟ گفت: از جاه‌ات اندیشه همی کردم، اکنون که در چاه‌ات دیدم، فرصت غنیمت دانستم. (3)

 

ناسزایى را که بینى بخت‌یار           عاقلان تسلیم کردند اختیار(4)

چون ندارى ناخن درنده تیز           با ددان آن به، که کم گیرى ستیز

هر که با پولاد بازو، پنجه کرد           ساعد مسکین خود را رنجه کرد

باش تا دست‌اش ببندد روزگار           پس به کام دوستان مغزش برآر

 

 

توضیحات:

 

(1) مرد فقیر را یارای قصاص مردم‌آزار زوردار نبود

(2) معنی جمله: پادشاه بر آن سپاهی مردم‌آزار خشم گرفت و او را به چاه افکند

(3) معنی عبارت: درویش گفت از بزرگی مقام‌ات ترس داشتم و حالا که فرومایه‌ات دیدم، دم را برای انتقام غنیمت شمردم

(4) معنی بیت: خردمندان، بی‌لیاقتی را که لب‌خند بخت، جاه‌اش افزوده، ستیز نجویند و سکوت اختیار کنند که خلاف این، طیره‌ی عقل است و نشان سبک‌‌مغزی





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87 تیر 20 توسط صادق | نظر بدهید

مَلِک‌زاده‌ای، گنج فراوان از پدر میراث یافت. دست ِ کرم برگشاد و داد سخاوت بداد و نعمت بی‌دریغ بر سپاه و رعیت بریخت. (1)

 

نیاساید مشام از طبله‌ی عود           بر آتش نـِه، که چون عنبر ببوید (2)

بزرگى بایدت بخشنده‌گى کن          که دانه تا نیفشانى، نروید

 

 یکی از جلسای بی‌تدبیر(3)، نصیحت‌اش آغاز کرد که ملوک پیشین مرین نعمت را به سعی اندوخته‌اند و برای مصلحتی نهاده، دست ازین حرکت کوتاه کن که واقعه‌ها در پیش است و دشمنان از پس‌، نباید که وقت حاجت فرومانی.

 

اگر گنجى کنى بر عامیان بخش          رسد هر کد خدایى را برنجى

چرا نستانى از هر یک، جوى سیم          که گرد آید تو را هر وقت گنجی؟(4)

 

 مَلِک روی ازین سخن به هم آورد و مرو را زجر فرمود و گفت: مرا خداوند تعالا مالک این مملکت گردانیده است تا بخورم و ببخشم، نه پاسبان که نگاه دارم.

 

قارون هلاک شد که چهل خانه گنج داشت        «نوشین‌روان» نمرد که نام نکو گذاشت (5)

 

 

توضیحات:

 

(1) معنی جمله: حق بخشنده‌گی را تمام و کمال گزارد و بر لشکریان و مردم، نعمت فراوان ارزانی داشت

(2) طبله: صندوق‌چه‌ی کوچک * عود: چوبی‌ست سیاه‌رنگ که دود آن، بوی خوش دارد* معنای بیت: از عودی که در صندوق نهان شده، بو و بهره‌ای نیاید، اما چون آن‌را بی‌دریغ بر آتش نهی، مشام را نوازد و سرمست‌ات کند

(3) جلسا: هم‌نشینان و ندیمان

(4) معنای قطعه: اگر گنج عظیمی را بین عامه‌ی مردم پخش کنی، چیز قابل توجهی نصیب کسی نمی‌شود، اما اگر خلاف این عمل کنی و از هر یکی ذره‌ای باج و خراج بستانی، هر روز تو را مالی فراوان فراهم آید

(5) شیخ، بیت معروفی نیز در هم‌این مضمون دارد: «سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز    مرده آن است که نام‌اش به نکویی نبرند»





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 تیر 19 توسط صادق | نظر بدهید

یکی از رفیقان، شکایت روزگار نامساعد به نزد من آورد که کفاف اندک دارم و عیال بسیار و طاقت فاقه نمی‌آرم و بارها در دل‌ام آمد که به اقلیمی دیگر نقل کنم تا در هر آن صورت که زندگی کرده شود، کسی را بر نیک و بد من اطلاع نباشد.(?)

 

بس گرسنه خفت و کس ندانست که کی‌ست        بس جان به لب آمد که بر او کس نگریست(?)

 

باز از شماتت اعدا براندیشم که به طعنه در قفای من بخندند و سعی مرا در حق عیال، بر عدم مروت حمل کنند و گویند: (?)

 

مبین آن بى‌حمیت را که هرگز          نخواهد دید روى نیک‌بختى

که آسانى گزیند خویش‌تن را          زن و فرزند بگذارد به سختى(?)

 

و در علم محاسبت، چون‌آن‌که معلوم است، چیزی دانم و گر به جاه شما جهتی معین شود که موجب جمعیت خاطر باشد، بقیت عمر از عهده‌ی شکر آن نعمت برون‌آمدن نتوانم(?). گفتم : عمل پادشاه، ای برادر، دو طرف دارد: امید و بیم؛ یعنی امید نان و بیم جان، و خلاف رای خردمندان باشد بدان امید، متعرض این بیم شدن. (?)

 

کس نیاید به خانه‌ی درویش          که خراج  زمین و باغ بده

یا به تشویش و غصه راضى باش          یا جگربند، پیش زاغ بنه (?)

 

گفت: این مناسب حال من نگفتی و جواب سوال من نیاوردی. نشنیده‌ای که هر که خیانت ورزد، پشت‌اش از حساب بلرزد؟

 

راستى موجب رضاى خداست          کس ندیدم که گم شد از ره راست

 

 و حکما گویند ، چار کس از چار کس به جان برنجند: حرامی از سلطان و دزد از پاسبان و فاسق از غماز و روسبی از محتسب، و آن‌را که حساب پاک است، از محاسب چه باک است؟ (?)

 

مکن فراخ روى در عمل اگر خواهى         که وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ

تو پاک باش و مدار از کس اى برادر، باک          زنند جامه‌ی ناپاک، گازران بر سنگ (?)

 

 گفتم : حکایت آن روباه مناسب حال توست که دیدند‌ش گریزان و بی خویش‌تن، افتان و خیزان. کسی گفت‌اش چه آفت است که موجب مخافت است؟ (??) گفتا: شنیده‌ام که شتر را به سخره می‌گیرند(??). گفت: ای سفیه! شتر را با تو چه مناسبت است و تو را به او چه مشابهت؟ گفت: خاموش که اگر حسودان به غرض گویند شتر است و گرفتار آیم، که را غم تخلیص من دارد تا تفتیش حال من کند؟ و تا تریاق از عراق آورده شود، مارگزیده مرده بوَد (??). تو را هم‌چون‌این فضل است و دیانت و تقوا و امانت، اما متعنتان در کمین‌اند و مدعیان، گوشه‌نشین (??). اگر آن‌چه حسن سیرت توست به خلاف آن تقریر کنند و در معرض خطاب پادشاه افتی، در آن حالت مجال مقالت باشد؟ (??)؛ پس مصلحت آن بینم که مُـلک قناعت را حراست کنی و ترک ریاست گویی.

 

به دریا در، منافع بى‌شمار است          اگر خواهى سلامت، در کنار است(??)

 

رفیق این سخن بشنید و به‌هم برآمد و روی از حکایت من درهم کشید و سخن‌های رنجش‌آمیز گفتن گرفت کاین چه عقل و کفایت است و فهم و درایت؟ قول حکما درست آمد که گفته‌اند: دوستان به زندان به کار آیند، که بر سفره،‌ همه‌ی دشمنان دوست نمایند. (??)

 

دوست مشمار آن‌که در نعمت زند           لاف ِ یارى و برادر خوانده‌گى

دوست آن دانم که گیرد دست دوست           در پریشان‌حالى و درمانده‌گى

 

دیدم که متغیر می‌شود و نصیحت به غرض می‌شنود. به نزدیک صاحب‌دیوان (??) رفتم به سابقه‌ی معرفتی که در میان ما بود،  وصورت حال‌اش بیان کردم و اهلیت و استحقاق‌اش بگفتم تا به کاری مختصرش نصب کردند. چندی بر این برآمد؛ لطف طبع‌اش را بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند و کارش از آن درگذشت و به مرتبتی والاتر از آن متمکن شد. هم‌چون‌این، نجم سعادت‌اش در ترقی بود تا به اوج ارادت برسید و مقرب حضرت و مشارُن‌الیه و معتمدُن‌علیه گشت(??). بر سلامت حال‌اش شادمانی کردم و گفتم :

 

ز کار بسته میاندیش و دل، شکسته مدار        که آب چشمه‌ی حیوان، درون تاریکى است (??)

 

***

 

الا لایجأرنّ َ اخو‌البلیة           فللرحمن الطاف ٌ خفیة (??)

 

***

 

منشین تـُرُش از گردش ایام که صبر           تلخ است ولیکن بر شیرین دارد(??)

 

در آن قربت، مرا با طایفه‌ای یاران اتفاق سفر افتاد. چون از زیارت مکه بازآمدم، دو منزل‌ام استقبال کرد (??) . ظاهر حال‌اش را دیدم پریشان و در هیأت درویشان. گفتم : چه حالت است؟ گفت: آن چون‌آن‌که تو گفتی، طایفه‌ای حسد بردند و به خیانت‌ام منسوب کردند و مَلِک ـــ دام َ مـُلکـُه‌ ـــ در کشف حقیقت آن استقصا نفرمود و یاران قدیم و دوستان حمیم از کلمه‌ی حق خاموش شدند و صحبت دیرین فراموش کردند. (??)

 

نبینى که پیش خداوند جاه           نیایش‌کنان دست بر بر نهند

اگر روزگارش درآرد ز پاى           همه عالم‌اش، پاى بر سر نهند! (??)

 

 فی‌الجمله، به انواع عقوبت گرفتار بودم تا در این هفته که مژده‌ی سلامت حجاج برسید، از بند گران‌ام خلاص کرد و ملک موروث‌ام خاص(??). گفتم: آن نوبت اشارت من قبول‌ات نیامد که گفتم عمل پادشاهان چون سفر دریاست، خطرناک و سودمند، یا گنج برگیری یا در طلسم بمیری (??).

 

یا زر به هر دو دست کند خواجه در کنار     یا موج، روزى افکندش مرده بر کنار(??)  

 

 

مصلحت ندیدم از این بیش، ریش درون‌اش به ملامت خراشیدن و نمک – پاشیدن، بدین کلمه اختصار کردیم:

 

ندانستى که بینى بند بر پاى          چو در گوش‌ات نیامد پند مردم؟

دگر ره چون ندارى طاقت ِ نیش          مکن انگشت در سوراخ کژدم

 

 





طبقه بندی: رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیه الله خامنه ای
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 87 تیر 17 توسط صادق | نظر بدهید

«هرمز» را گفتند: وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطایی معلوم نکردم، ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بی‌کران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند؛ ترسیدم از بیم گزند خویش، آهنگ هلاک من کنند (1) . پس، قول حکما را کار بستم که گفته‌اند :

 

از آن کز تو ترسد، بترس اى حکیم           وگر با چون او صد، بر آیى به جنگ

از آن مار بر پاى راعى زند          که ترسد سرش را بکوبد به سنگ (2)

نبینى که چون گربه عاجز شود           برآرد به چنگال چشم پلنگ؟

 

 

توضیحات:

 

(1) معنی چند جمله: فرزند «انوشیروان» عادل را گفتند که از وزیران و ندیمان پدرت چه خطایی دیدی که به زندان‌شان افکندی؟ گفت: خطایی ندیدم اما دیدم که در دل‌ از من ترس دارند و بر پادشاهی و دولت من، آن‌چون‌آن که باید وفادار و ایمن نیستند. بیم‌ناک شدم که مبادا از ترس این‌که جان‌شان را بستانم، پیش‌دستی جویند و هلاک‌ام کنند.

(2) راعی: چوپان * معنای دو بیت: ای هوشیار! هشدار که از آن ضعیف که مهابت تو در دل دارد، بترس، حتا اگر از پس صد حریف چون‌ او برآیی؛ مار، چوپان را از ترس جان خود می‌کشد و باشد که اینان نیز چون هم‌آن مار، مایه‌ی دردسر باشند و آزار.





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ شنبه 87 تیر 15 توسط صادق | نظر بدهید

حکایت (5)

 

پادشاهی، با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده (1)، گریه و زاری درنهاد و لرزه براندام‌اش اوفتاد. چندان‌که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش مَلِک ازو منغص بود (2)؛ چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، مَلِک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامش گردانم . گفت: غایت لطف و کرم باشد(3). بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد؛ موی‌اش را گرفتند و پیش کشتی آوردند، به دو دست در سکان (4) کشتی آویخت. چون برآمد به گوشه‌ای بنشست و قرار یافت. مَلِک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول، محنت غرقه‌شدن ناچشیده بود و قدر سلامتی نمی‌دانست، هم‌چون‌این، قدرعافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.

 

اى سیر! تو را نان جویـن خوش ننماید        معشوق من‌ است آن‌که به نزدیک تو زشت است

حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف        از دوزخیان پرس که اعراف ، بهشت است (5)

فرق است میان آن‌که یارش در بر        تا آن‌که دو چشم انتظارش بر در

 

 

توضیحات:

 

(1) معنای عبارت: پادشاهی را در سفری، یک غلام غیرتازی هم‌ره بود و غلام، پیش از این هرگز سفر دریایی نرفته بود و در کشتی ننشسته و با سختی‌های آن ناآشنا بود.

(2) منغص: (بر وزن مرتب) مکدر * یعنی اوقات پادشاه از گریه و زاری غلام، تلخ گشته بود

(3) معنی چند جمله: پیر خردمندی که در کشتی بود، شاهن‌شاه را گفت که اگر رخصت فرمایی، من این غلام را به حیلتی، آرام گردانم و پادشاه گفت: نهایت لطف و مهربانی‌ات باشد، اگر چون‌این کنی

(4) در اصل، آلتی‌ست که با آن جهت کشتی را تغییر دهند (لغت‌نامه‌ی دهخدا)، اما این‌جا مراد از آن، کناره‌های کشتی‌ست.

(5) معنی دو بیت: سیر را نان جو در چشم نیاید، اما برای گرسنه، هم‌آن نان جوین هم معشوقی‌ست قیمتی و گران‌قدر؛ دزوخ برای فرشته‌گان بهشتی، چون جهنم است، لیک برای جهنمیان چون بهشت است؛ «سعدی» در جایی دیگر گوید: «لذت انگور، بیوه داند، نه خداوند ِ میوه!».





طبقه بندی: حکایت های آموزنده
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 87 تیر 13 توسط صادق | نظر
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.