سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
مرد دزد چهره

پیرمرد به تلخی گفت«بله من یک دزدم.اما فقط یک بار در زندگی ام دزدی کردم.و آن عجیب ترین سرقتی بود که تابه حا ل روی داده.ماجرا مربوط می شود به یک کیف جیبی پر از پول...»ت‍‍اکید کردم :«به نظرم چیز خیلی عجیبی نیست.»

اجازه بدهید تعریف کنم: « زمانی که ان را توی جیبم گذاشتم نه به پولی که قبل از سرقت در جیب داشتم اضافه شد و نه چیزی از پول کسی که جیبش را زده بودم کم شد.»

در جواب گفتم: « این که گفتید خیلی عجیب است!چطور ممکن است کسی کیف پر از پولی را بدزدد و به جیب بزند ولی چیزی به پولی که از قبل در جیبش داشت اضافه نشود؟»

پیرمرد بی اختیار تکرار کرد:«حتی یک سنت»و به نقطه ای مبهم چشم دوخت.انگار متوجه جماعتی که پشت میزهای دیگر می خانه ی دود گرفته نشسته بودند و هراز گاهی عربده میکشیدند نبود.«حتی یک سنت» بی آنکه فرصتی بدهد تا چیزی بپرسم لحظه ای به من خیره ماند:«خوب به من گوش کنید آقا!میخواهم این داستان را برایتان تعریف کنم. اما به شرط اینکه شما هم بعد از آن مثل دیگران تحقیرم نکنید.» صندلی اش را به من نزدیک کرد.چون ته می خانه زد و خورد دیگری به راه افتاده بود و شنیدن صدایش از آن سوی میز برایم غیر ممکن بود.سپس بینی اش را با یک دستمال بزرگ رنگی پاک کرد و در حالی که با دقت آنرا تا میکرد داستانش را آغاز کرد.

 تا آنروزهرگز چیزی ندزدیده بودم و بعد از آن هم دست به دزدی نزدم.سرقت در مسیر راه آهن میانبری پرت و کوچک که از ازمیر به شابین کارا هیسار می رود روی داد.مسیری کوهستانی و صعب العبور که هرآن احتمال هجوم راهزنان وجود دارد.

من جایی در یک کوپه درجه سه داشتم که درآن مسافر دیگری نبود جز مردی ژنده پوش که یک دستش را روی چشم هایش گذاشته و خوابیده بود. به نظر می رسید اصلاً متوجه حظور من نیست اما به محض اینکه قطاربه راه افتاد چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد.زیر نور متمایل به قرمز چراغ نفتی  خطوط زمخت چهره ای مشکوک، مرموز، و به شدت رنگ پریده  اشکار شد که با ریش های نامرتب شش یا هفت روز نتراشیده، شریرتر می نمود و می شد در چهره اش به وضوح نشانه های گرسنگی و گستاخی را دید.

مرد دزد چهره

حین اینکه با نهایت دقت براندازش میکردم ملتفت شدم خراشی بزرگ گونه ی چپش را زشت تر کرده. پس از چند دقیقه زیر نور لرزان چراغ که به طرز اغراق امیزی سایه هارا به رقص وا می داشت باید با وحشت تمام می پذیرفتم که چهره ی همسفرم که در ابتدا فقط کمی مشکوک به نظر می رسید به راستی ترسناک است.

می خواستم کوپه ام را عوض کنم اما تا ایستگاه بعدی فکری بیهوده بود چون کوپه های واگن به هم راه نداشتند.یعنی باید سه ساعت تمام کنار آن مردک مخوف سر می کردم.زمانی مناسب برای عملی کردن بیرحمانه ترین جنایات.در مسیری که داد و فریاد آدم به بیابان ختم می شود.جایی که سر به نیست کردن و انداختن جسد در درّه همچون بازی ی کودکانه ای ساده است.

قطار در کمرکش کوهها بالا می رفت و سر و کله ی تونل ها یکی پس از دیگری پیدا می شد..بیرون همه چیز در تاریکی فرو رفته بود و بساط ،برای مرگ بی سر و صدای من مهیا بود.به صندلی میخکوب شده بودم و احساس میکردم لحظه به لحظه وحشتم جانی تازه می گیرد.چشم از چهره ی مشکوکی که روبه رویم نشسته بود بر نمیداشتم و همزمان که کوچکترین حرکاتش را تحت نظر داشتم با گوشه ی چشم حواسم به زنگ خطر بود.آماده بودم تا به محض اینکه همسفرم برای عملی کردن حمله اش تکانی خوردـ میشد آنرا از طرز نگاهش فهمید ـ با یک جهش دکمه را بفشارم.به خوبی از ساکم که روی زانو هایم گذاشته بودم و با پتوی پشمی پنهانش کرده بودم مراقبت می کردم.و به عنوان آخرین تدبیر هر از گاهی دست در جیب شلوارم می کردم و وانمود می کردم که می خواهم مطمئن شوم ششلولم سر جایش است اما در واقع نه ششلول داشتم نه هیچ سلاح دیگری. یک بی احتیاطی خطرناک در چنین جاده ای..

یک آن،مرد ناشناس جستی زد و مرا سر جایم نشاند.فریاد زنان از جا پریده بودم تا زنگ خطر را بفشارم اما او در حالی که متوجه ترس و وحشتم شده بود با چشمانی ملتمس نگاهم کرد و به من تسلی داد:«آقا شما فکر می کنید که من دزدم؟آرام باشید.همه با دیدن من همینطور فکر می کنند اما من دزد نیستم.»

خوشحال از این اغراق صادقانه که مرا از کابوس نجات داده بود فریاد زدم:«من ابداً فکرنمی کنم که شما دزد باشید.»

مرد دزد چهره

و دعوتش کردم کنارم بنشیند.مردک منفور تکرار کرد«من دزد نیستم»و اضافه کرد:«مت‍ا‍سفانه»

گیج شده بودم اما یارو ادامه داد:«باید دزد می شدم و دوست داشتم که باشم.چرا که نه؟طبیعتم،تربیتم و محیطی که در آن به دنیا امدم و روزگار گذراندم دست به دست هم داده بودند تا از من چیزی را بسازند که حقیقتاً  تمایل و علاقه ی من است:یک دزد.اما متاسفانه یک چیز مرا باز می دارد و مانع کردنم می شود.»

پرسیدم:«شاید ...دزدی کردن بلد نیستید؟»

شخص مرموز گفت:«در واقع کاری غیر از آن بلد نیستم.نه اینکه بلد نباشم دزدی کنم.بلکه نمیتوانم برایتان توضیح می دهم»

گفتم:«چه چیز مانع شما می شود؟»

هم کوپه ای ام طوری صورتش را به سمت چراغ  گرفت که چهره اش به خوبی نمایان شد.و گفت:«به من نگاه کنید.متوجه چه چیزی می شوید؟ »دلم می خواست در جواب بگویم:«چهره ی یک رذل تمام عیار»اما برای جلوگیری از ایجاد دردسر،خود داری کردم و به سادگی پاسخ دادم:«نمی دانم.هیچ چیز غیر طبیعی ای نمی بینم.»

چهره در هم کشید:«آه!چیزی نمی بینید؟خوب خودم برایتان می گویم«به چشم هایم خیره شد و با صدایی گرفته اضافه کرد:«آقا!من قیافه ام شبیه دزدهاست.» مثل صاعقه زده ها خشکم زد.نمی توانستم دروغ بگویم اما از بیان حقیقت هم واهمه داشتم.مردک کریه منظر با صدایی که نافذ و طعنه امیز شده بود اضافه کرد:«چه کسی می تواند با این قیافه دزدی کند اگر وارد جمعی شوم همه ی اطرافیانم بی اراده دست روی کیف پول ها و ساعت هایشان می گذارند.به محض اینکه زن ها مرا میبینند از گردنبندها و سنجاق سینه ها ی گرانبهایشان مراقبت می کنند.همسفرانم چشم از وسایلشان بر نمی دارند و دست روی جیب هایشان می کشند تا مطمئن شوند چیزی کم نشده.پاسبان ها وقتی با من روبه رو می شوند به دقت تحت نظرم می گیرند و اگر سرقتی درجمعی اتفاق بیافتد  به اولین کسی که مضنون می شوند منم.»

مرد دزد چهره

پیرمرد دوباره با چنان سرو صدایی بینی اش را فین کرد که برای لحظه ای بر صدای می خانه ی پرجمعیت غلبه کرد و داستان را از سر گرفت.گفت:«حالا باید در مقابلت تن به اعترافی دردناک بدهم.در همان حین که مردک مشکوک حرف می زد فکری شیطانی به ذهنم خطور کرد.کاری بیرحمانه اما وسوسه برانگیز بود.همین کافی بود!با زرنگی و چابکی ای که در خود رسیدن به مقصود مشکل نبود.چند لحظه بعد کیف غلنبه ی مرد توی جیب راستم بود.وقتی که قطار متوقف شد دیگر لازم نبود که نگران عوض کردن کوپه ام باشم زیرا مردک بلند شد و گفت:«مقصد من همین جاست آقا. به خدا می سپارمتان »و پیاده شد.منتظر بودم که قطار حرکت کند و مرد از نظر ناپدید شود.او را دیدم که بقچه و عصا در دست از روی نرده های ایستگاه پرید.دیدم که مردک بیچاره به سمت روستا پیش می رفت و بعد دیگر ندیدمش. دزد بیچاره ی ناکام، بیچاره ژنده پوش، که من جیبش را زده بودم. به محض اینکه قطار حرکتی به خودش داد تصمیم گرفتم ببینم چقدر به جیب زده ام.کیف سرقت شده را بیرون اوردم.عجب شاهکاری!کیف،کیف خودم بود.شگفت زده از این نتیجه ی غیر منتظره پرسیدم:«کیف خودتان؟» «کیف خودم! در حین اینکه از بدبختی اش برایم می گفت و متقاعدم می کرد که نمی تواند دزدی کند چون چهره اش شبیه دزدهاست،مردک، جیبم را زده بود.» به محض اینکه داستان عجیب پیرمرد تمام شد حساب میزم را پرداخت کردم، بلند شدم،خداحافظی کردم و به سرعت از می خانه که حالا دیگر تقریبا ً خالی شده بود زدم بیرون. عجله ام بی دلیل نبود. در اثنای اینکه او ماجرای سرقتش را تعریف می کرد من در حالی که با دست هایم ور می رفتم، موفق شدم او را از شر سنگینی کیفش خلاص کنم و بی صبرانه مشتاق دیدن محتویات آن بودم.در هر حال هیچ ریسکی وجود نداشت که برای من اتفاقی شبیه ماجرای پیرمرد پیش بیاید و کیف خودم را بدزدم به خاطر حقیقتی دردناک اما ساده.چرا که من اصلا ً کیف پولی نداشتم. به محض اینکه به گوشه ی خیابان رسیدم زیر نور چراغی ایستادم، دست کردم توی جیب راستم،جایی که کیف را پنهان کرده بودم اما جیب خالی بود و جیب های دیگر هم همین طور.

 

خانم ها!آقایان!عجب مصیبتی! کیف پولی در کار نبود.انگار بال در آورده و پریده بود. خلاصه خیلی طول نکشید که حساب کار دستم آمد.وقتی ماجرایش را برایم تعریف می کرد،پیرمرد شیطان صفت، به هوای اینکه دارد جیب مرا خالی می کند برای دومین بار در زندگی کیف خودش رادزدیده بود.

برای بار دوم، تا آنجا که من می دانم.خدا می داند که تا به حال چند بار دیگر کیف خودش را زده!


اکیلّه کمپنیلی (achille campanile )

ترجمه ی : عاطفه عمادلو





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مهر 2 توسط صادق | نظر بدهید
 
1- با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
2-با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای ازدست دادن ندارد و روحم را تباه می سازد
3-از حسود دوری کنم چون اگر تمام دنیا را هم به او هدیه کنم، باز هم از من بیزار خواهد بود.
4-تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم،ترجیح دهم....




طبقه بندی: موعظه
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مهر 2 توسط صادق | نظر بدهید
من بر خود بسی ظلم کرده ام

... نقل است که ابراهیم نشسته بود. مردی بیامد و گفت: «ای شیخ! من بر خود بسی ظلم کرده‌ام. مرا سخنی بگوی تا آن را اَمام خود سازم». ابراهیم گفت: «اگر از من شش خصلت قبول کنی، بعد از آن هیچ تو را زیان ندارد: اول آن است که چون معصیتی خواهی کرد، روزی او مخور». او گفت: «هر چه در عالم است، رزق اوست؛ من از کجا خورم؟». ابراهیم گفت: «نیکو بُود که رزق او خوری و در وی عاصی باشی؟ دوم آن که چون معصیتی خواهی کرد از مُلک خدای ـ تعالی ـ بیرون شو». گفت: «این سخن دشوارتر است. چون مشرق و مغرب بلاد الله است، من کجا روم؟». ابراهیم گفت:«نیکو بُود که ساکن بلاد او باشی و در وی عاصی باشی؟ سیوم آن که چون معصیتی کنی، جایی کن که خدای ـ تعالی ـ تو را نبیند». مرد گفت: «این چگونه باشد، که او را عالم الاسرار است.» ابراهیم گفت: «نیکو بُود که رزق او خوری و ساکن بلاد او باشی، و از او شرم نداری و در نظر او معصیت کنی؟ چهارم آن است که چون ملک الموت به قبض جان تو آید، بگو که: مهلتم ده تا توبه کنم ». گفت: «او از من این قبول نکند.» گفت: «پس چون قادر نیستی که ملک الموت را یک دم از خود دور کنی، تواند بود که پیش از آن که بیاید توبه کنی. پنجم چون منکر و نکیر بر تو آیند، هر دو را از خود دفع کنی». گفت: «هرگز نتوانم.» گفت: «پس جواب ایشان را اکنون آماده کن. ششم آن است که فردای قیامت که فرمان آید که: گناهکاران را به دوزخ برند، تو مرو!» گفت: «امکان باشد که من با فریشتگان برآیم؟» پس گفت:«تمام است این چه گفتی.» و در حال، توبه کرد. و در توبه شش سال بود تا از دنیا رحلت کرد.»

 

*****

من بر خود بسی ظلم کرده ام

نقل است که از ابراهیم پرسیدند که: «از چیست که خداوند ـ تعالی ـ فرموده است: (... بخوانید مرا تا دعایتان را استجابت کنم... «مؤمن، آیه 60») می‌خوانیم و اجابت نمی‌آید.» گفت:

  1. «از بهر آن که خدای را تـَعالی و تقدس ـ می‌دانید و طاعتش نمی‌دارید. و رسول وی را می‌شناسید و متابعت سنت وی نمی‌کنید و قرآن می‌خوانید و بدان عمل نمی‌نمایید و نعمت می‌خورید و شکر نمی‌گویید و می‌دانید که بهشت آراسته است از برای مطیعان، و طلب نمی‌کنید و دوزخ آفریده است از برای عاصیان با سلاسل و اغلال آتشین، و از آن نمی‌ترسید و نمی‌گریزید و می‌دانید که شیطان دشمن است و با او عداوت نمی‌کنید و می‌دانید که مرگ هست و ساختگی مرگ نمی‌کنید و مادر و پدر و فرزندان را در خاک می‌کنید و از آن عبرت نمی‌گیرید و از عیبهای خود دست نمی‌دارید و همیشه به عیب دیگران مشغولید. کسی که چنین بُوَد، دعای او چون به اجابت پیوندد؟ این همه تحمل، از آثار صفت صبوری و رحیمی است و موقوف به روز جزاست.»

 

شیخ عطار





طبقه بندی: موعظه
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 30 توسط صادق | نظر

(طنز)

موضوع انشا:
«آنفولانزای خوکی را توصیف کنید!»

امروز خانم معلم در سر کلاس درس گفت این روزها آنفلانزای خوکی آمده است و از همه ی ما خواست بعد از رفتن به خانه حتما دست هایمان را بشوییم و به کسی دست ندهیم و روبوسی هم نکنیم!

 

به خانه رفتم، عمو اینا و بابابزرگ خانه ی ما بودند، فرشاد سریع آمد و بعد از اینکه به هم سلام کردیم، دستش را دراز کرد تا با او دست بدهم اما من به او دست ندادم، نمی دانم چرا فرشاد وقتی فهمید نمی خواهم با او دست بدهم با کله زد توی سر من! بابایی و عمو در ابتدا به من و فرشاد مشاوره می دادند و ما را راهنمایی می کردند که همدیگر را چگونه بزنیم، اما بعد از کمی دعوا و پس از اینکه کم کم اشک هر دوی ما درآمد عمو و بابا که دیدند کار دارد به جاهای باریک می رسد آمدند و ما را از هم جدا کردند؛

 

پدر وقتی دلیل دعوایمان و ایضا دلیل من برای دست ندادن را فهمید گفت: «پسرجان! تو چقدر ساده هستی! اصلا چیزی به اسم آنفلانزای خوکی وجود نداره، خوک حیوان خیلی قوی ای است، مگه خوک ها هم آنفلانزا می گیرن؟! اگر راست می گویند یک خوک را در تلویزیون نشان بدهند که آنفلانزا گرفته است و عطسه می کند! البته از این خالی بندی ها قبلا هم می شد، مثلا می گفتند جنون گاوی آمده است، اما من خودم به گاوداری یکی از دوستانم رفتم و حتی یک گاو دیوانه ندیدم! همه ی گاوها سرشان توی کار خودشان بود و مثل یک گاو خوب و عاقل می چریدند و شیر می دادند، آنفلانزای مرغی هم از آن حرف های خنده دار بود، مگر مرغ با آن همه پری که دارد سردش می شود که سرما بخورد؟! حالا به فرض اینکه مرغ آنفلانزا بگیرد و به آدم هم منتقل شود، با مقایسه جثه ی آدم و مرغ می شود نتیجه گرفت آنفلانزای آدمی در مقایسه با مرغی حتما قوی تر و خطرناک تر است، حتما فردا هم می گویند آنفلانزای پشه ای و مورچه ای آمده است و باید از آن ها ترسید!»

 

عمو با سر حرف های بابایی را تایید کرد و گفت: «اصلا به فرض اینکه چیزی به اسم آنفلانزای خوکی وجود داشته باشد، مگر ما در کشورمان خوک داریم که این ویروس در کشور ما وجود داشته باشد؟! در ضمن کسی هم در ایران گوشت خوک نمی خورد، پس در نتیجه در صورت وجود چنین بیماری ای اصلا جای نگرانی نیست چون این ویروس در کشور ما وجود ندارد.»

 

پدربزرگ هم وارد بحث شد و بعد از تایید صحبت های بابایی و عمو گفت: «آنفلانزای خوکی و مرغی و ... ماله این غربی های سوسول است، آنفلانزا، آنفلانزا است، با دو سه تا جوشونده خوردن خوب میشه! حالا نوه ی گلم بیا بهم یه بوس بده!»

پسرجان! تو چقدر ساده هستی! اصلا چیزی به اسم آنفلانزای خوکی وجود نداره، خوک حیوان خیلی قوی ای است، مگه خوک ها هم آنفلانزا می گیرن؟! اگر راست می گویند یک خوک را در تلویزیون نشان بدهند که آنفلانزا گرفته است و عطسه می کند! ...

داداشی از دانشگاه به خانه برگشت و اولین کاری که کرد این بود که رفت و دست هایش را با آب و صابون شست، عمو نگاهی به داداشی کرد و با خنده گفت: «نکنه خانم معلم شما هم بهتون گفته اولین کاری که بعد از رسیدن به خونه می کنین شستن دستاتون باشه؟!»، داداشی برای بابایی و عمو توضیح داد که این بیماری از انسان به انسان هم منتقل می شود و توسط خارجی هایی که به ایران آمده اند وارد کشور شده است و از هر 200 نفری که به این بیماری مبتلا می شوند حداقل یک نفر فوت می شود.

 

عمو نگاهی به دست هایش کرد و در حالی که غضب آلود به من نگاه می کرد، داد زد: «آخه پسر! این چه کاریه کردی؟! می خوای همه مون رو به کشتن بدی؟!»، و سریع رفت تا دست هایش را بشورد!

 

بابابزرگ هم نزدیک من شد و پس کمی پیچاندن گوشم گفت: «چرا به حرفای خانم معلمت گوش نمیکنی؟! میخوای همه مون رو جوون مرگ کنی؟!» و بعد از این جملات به دلیل اینکه با من روبوسی کرده بود سریع رفت تا صورتش را بشورد و ضد عفونی کند...


ارژنگ حاتمی





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 30 توسط صادق | نظر بدهید
دوام(داستان)

کامیون به راه اصلی افتاده است. قطرات باران آرام روی پنجره می‌لغزند، و صدای برخورد پی در پی آن ها بر شیشه موسیقی یکنواختی ایجاد کرده است. پدر در حال رانندگی است. پیراهن فلانل قرمز کهنه‌اش پوشیده و شلوار کار آبی‌اش را به تن دارد، که از زمانی که به این جا به میامی آمده‌ایم آن را به تنش ندیده‌ام.نامادری‌ام لیزا در قسمت صندلی مسافر‌ها نشسته است، و رادیو از یک گروه قدیمی موسیقی، آهنگ پخش می‌کند. بابا همنوا با رادیو به خواندن مشغول است ؛ خوشحال و متبسم است، که دارد میامی را ترک می‌کند. من نه آواز می‌خوانم نه لبخند می‌زنم. دوست ندارم جایی را ترک کنم که احساس می‌کردم مثل خانه‌ام است. از زمانی که مادرم مرد پدرم دائماً هی نقل مکان می‌کند و مرا با خودش به این ور و آن‌ور می‌کشد. هفت سال اول زندگی‌ام را در کریسفیلد مریلند، در شاخاب چسابیک گذرانده‌ام. وقتی متولد شدم والدینم خانة‌ ساحلی کوچکی خریده بودند که به هر بخش آن خیلی علاقه داشتم، ساعاتی را به خاطر می‌آورم که یا در انبار غلات به بازی کردن سپری می‌کردم ( جایی که البته از خانة واقعی کمی‌بزرگ‌تر بود) یا در خلیج به شنا کردن مشغول می‌شدم. ما یک ساحل خصوصی با یک لنگرگاه کوچک داشتیم و یک قایق کوچک که پدرم با آن مرا به ماهی‌گیری می‌برد. به سختی مادرم را به یاد می‌آورم در مورد او ابهامات زیادی در حافظه‌ام وجود دارد. با این وجود عکسی هم از او دارم. زن زیبایی بود، با آرزو‌های دراز با موهای آبی و چشم‌های براق آبی. در این عکس فوری مادرم کنار لنگرگاه نشسته است. برگ‌های زرد پاییزی هم‌چون فرش کوچکی دورش را فرا گرفته‌اند. یا هنگام طلوع یا غروب آفتاب است چرا که شعاع صورتی و نارنجی خورشید در آب منعکس شده است. مادرم به خاطر چیزی دارد می‌خندد. لبخندش دنیای اطرافش را روشن کرده است. در زمینة عکس مرغابیانی در اطراف لنگرگاه شنا می‌کنند. عکس قشنگی است. من زمان‌های بیکاری زیادی به آن خیره شده‌ام. حتی حالا که سرم شلوغ است اغلب آن را بر می‌دارم و به آن خیره می‌شوم. این زن که مادرم بود وقتی مُرد، شش سال داشتم. به سختی می‌توانم زمان‌های سپری شده در بیمارستان را به یاد بیاورم. به یاد می‌آورم که پرستار‌ها با عجله وارد اتاق او شدند. و خانواده‌ام هی به بیمارستان می‌آمدند و می‌رفتند. و دکتر‌ها را هم به یاد می‌آورم. به یاد دارم که خیلی از دکتر‌ها می‌ترسیدم. اقوام و خویشان همه فریاد می‌زدند اما من چیزی نمی‌فهمیدم. هیچکس هیچگاه راجع مرگ به من توضیح نداده بود و بنابر این نمی‌دانستم که مردن یعنی چه. مادرم بی حرکت ماند و تا هنوز هم بی حرکت مانده است. سینه‌اش به آهستگی بالا و پایین می‌رفت، نفس کشیدنش آزارآور و بلند بود. من بیشتر از صورتش به قفسة سینه‌اش که بالا و پایین می‌رفت، چشم دوخته بودم و از آن نگاه بر نمی‌داشتم چرا که می‌ترسیدم از حرکت باز بماند. مراسم خاکسپاری‌اش در یک روز مه‌گرفته انجام شد. اشخاص زیادی آن روز مرا بغل می‌گرفتند و سرشان را روی شانه‌ام می‌گذاشتند و گریه می‌کردند برایم کمی عجیب بود چرا که مادرم گفته بود بزرگتر‌ها باید مرا دلداری بدهند. مردم چیزهای زیادی در مورد مادرم می‌گفتند.

دوام(داستان)

«طفلکی این کودک نحیف، بیچاره مادر مسکینت! یا : به این طفل نگاه کنید یک قطره اشک هم برای مادرش نمی‌ریزد یا اوه عجب مصیبتی! رانندة‌ مستی به سمت کتی پیچید اما این طفل بیچاره چیزی راجع آن نمی‌داند. »

کتی نام مادر من بود. من طفلی نحیف بودم و همه داشتند راجع آن صحبت می‌کردند. و من هیچ نمی‌فهمیدم به جز اینکه مادر من رفته است. به این خاطر پدرم مریلند را ترک کرد و هر جا رفت مرا با خودش برد. هفت ساله که شدم فهمیدم که رانندگان مست مادرم را زیر گرفته‌اند. پدر انبار غله و ساحل و خانه را فروخت حتی آن قایق کوچک را هم. به خاطر آن خانة محبوب اشک از گونه‌هایم سرازیر شد

از پدرم علت رفتنمان را پرسیدم و پدرم دلیل آورد که هر چیز آنجا مادرم را به یاد من می‌آورد. از این طرف به آن طرف راه افتادیم همه‌اش هم در امتداد کنارة ساحلی. سپس به ایسلند و غرب دورتر چرا که اقیانوس هم پدر را به یاد مادر می‌انداخت. وقتی در بندر ونکوور بودیم با لیزا ازدواج کرد. آنها به هم علاقه‌مند شده بودند.

 بابا می‌گفت:

«راهش اینه که ما برای هم دوستان خوبی باشیم و مددکاران اجتماعی، دیگر فکر نخواهند کرد که ما خانوادة از هم گسیخته‌ای داریم. بنابراین آنها سعی نخواهند کرد شما را به خانة کودکان بی سرپرست تحویل دهند. »

به این حرف پدر اهمیت نمی‌دادم لیزا زن زیبایی بود، و جای مادرم را اشغال کرده بود و پدر هم به یک دوست احتیاج داشت. هرگز مدت زمان زیادی یک جا اقامت نکردیم ؛ همه جا مثل نقطة توقف روی ریل بود روی قطاری که همواره در حین رفتن، نگاه می‌داشت. من در خانه به دوشی بزرگ شدم، هرگز نتوانستم دوستانی بیابم. اگر با کسی دوست می شدم می‌دانستم که دوستی ما دیری نخواهد پایید، زیرا به زودی پدر تصمیم می‌گرفت برای زندگی به جایی دیگر برود و دوست تنها چیزی بود که من در طول زندگی زیاد از دست می‌دادم. تا این که پس از مدتی در میامی ساکن شدیم. من دوازده ساله بودم. این بار پدرم گفت که این آخرین بار است که جابجا می‌شویم وقت آن فرا رسیده که واقعاً یک جا ساکن شویم. و بعد ادامه داد که ماندن ما در میامی مدت‌های مدید به طول خواهد انجامید و همچنان ادامه خواهد یافت. کمترینش چندین سال خواهد بود. شما می‌توانید تعداد زیادی دوست پیدا کنید به یک مدرسه خوب بروید سر پناه و منزل و زندگی واقعی‌ و دائمی خواهیم داشت. تداوم این اقامت را تضمین می‌کنم.

دوام(داستان)

این همان چیزی بود که همیشه آرزویش را داشتم من از خانه بدوشی متنفر بودم و چه قدر بدم می‌آمد از مدارس ترسناکی که نمی‌شد در آن ها دوستی پیدا کرد. لیزا فهمید که من چقدر خوشحالم و می‌خواست مرا در آغوش بکشد. من کمی سراسیمه شده بودم که چرا باید میامی این همه متفاوت باشد. اما لیزا توضیح می‌داد که پدرم فکر می‌کند که مدت زمان طولانی از حافظة مادرم رفته است. میامی زادگاه مادرم بود‌. پدر فکر می‌کرد که می‌تواند در این جا و در سواحل فلوریدا به آرامش برسد. خانة کوچکی در ساحل جنوبی دست و پا کردیم که با میامی فاصلة کمی داشت. من در مدرسه ثبت نام کردم و دوستانی پیدا کردم. هیلی بهترین دوست من بود که منزلشان تنها یک چهارم مایل از خانة ما فاصله داشت. به این دوست خوب بسیار علاقه مند شده بودم ما همة کارهایمان را با هم انجام می‌دادیم تکلیف، شنا. همچنین هر یکی از ما کاری می‌کرد دیگری هم همان کار را انجام می‌داد. کلاسمان یکی بود و هر دو محصل زرنگی به شمار می‌رفتیم. موهای هیلی کوتاه و رنگ چشمهایش فندقی بود همیشه دوست داشت به گیسوان بلند من ور برود. آخرش سعی کردم موهایم را به کوتاهی موهای او در آورم اما آن‌ها خیلی کوتاه بودند. هر دوی ما به آب علاقه‌مند بودیم. هر دو در ساحل جنوبی بزرگ شده بودیم و من البته یاد گرفته بودم که در شاخاب چسابیک( در ویرجینا و ایالت مریلند) شنا کنم. هوای فلوریدا گرم است بنابراین ما معمولاً‌ بعد از مدرسه به شنا می‌رفتیم حتی قبل از این که تکالیفمان را انجام دهیم. خلاصه دوستان خوبی شده بودیم و من اصلاً‌ نمی‌خواستم میامی را ترک کنیم و باورم شده بود که که اصلاً میامی را ترک نخواهیم کرد. اما عصر یک آوریل همه چیز عوض شد. یک روز عصر از خانة هیلی برگشتم و شروع به انجام دادن تکالیفم کردم. می خواستم هر چه زودتر تکلیف ریاضی‌ام را تمام کنم و مصر بودم که حتماً ‌قبل از شام فیلم خاصی را در مورد کوه اورست از تلویزیون تماشا کنم که در همین وقت پدرم وارد اتاق شد و کنار تختم نشست.

«داری چکار می‌کنی؟»

«تکلیف ریاضی، تقسیم »

پدر سری تکان داد و گلویش را صاف کرد.

«خبری برات دارم»

به زحمت سرم را از کار برگ‌ها بالا گرفتم

«چه خبری؟»

«ما داریم حرکت می‌کنیم»

نگاهم را از کاربرگه‌ها بر داشتم

«باز دوباره؟»

دوام(داستان)

احساس می‌کردم گلویم خشک شده است پدر به نشانة تأیید سرش را تکان داد

«هفتة‌ بعدی. به ویسکانسین. »

از جا جستم

«نه ؟ و اشک بی اختیار از چشمانم جاری شد .نه پدر ! شما این کار را نمی‌کنید شما گفته بودید می‌مانیم شما قول دادید. »

به سنگینی آهی کشید و دهانش را باز کرد که حرف بزند

نمی‌خواستم بهانه‌های او را بشنوم با عجله گفتم:

نه پدر! شما گفتید این جا می‌مانیم. گفتید این دفعه نرفتن ما حقیقت دارد شما عهد کردید من حرف شما را باور کردم گفتید ماندن ما در میامی دوام خواهد یافت

اشک‌های سرد داشتند از گونه هایم جاری می‌شدند و من سعی نمی‌کردم جلویشان را بگیرم

« متأسفم اگر می‌توانستم می‌ماندم »

«چرا نمی‌توانید بمانید؟»

و صدایم را بلندتر کردم

«چرا نمی‌خواهید بمانید؟»

پدر سرش را پایین انداخت

«فکر می‌کردم می‌توانم بر مشکلات غلبه کنم فکر می‌کردم مادرت این جا کمتر فراموش می‌شود اما من هر جا بروم. . . »

حرفش را قطع کرد و نفس عمیقی کشید

وسایلمان را بستیم و خانه را فروختیم با هیلی خدا حافظی کردم و قول دادم برایش نامه بنویسم.

گفتم:

«کسی چه می‌داند؟! شاید دوباره روزی برگشتیم»

البته این غیر ممکن بود و من این را می‌دانستم اما فکر کردن در مورد آن قشنگ بود.

هیلی خودش را خیلی کم به این مسئله امیدوار نشان می‌داد‌. کم مانده بود اشک از چشمهایش سرازیر شود.

روزی که آنجا را ترک کردیم باران می‌آمد. چنین به نظر می‌رسید که آسمان دارد همنوا با من گریه می‌کند. من نمی‌خواستم اقیانوس و زادگاه مادرم را ترک کنم اما می‌دانستم که برای پدرم ماندن در این جا سخت است. ماشین به سرعت از شاه‌راه می‌گذشت. لیزا حالا سرش را به پنجره تکیه داده و به خواب رفته بود. باران متوقف شده و خورشید آهسته داشت از پشت ابرها لبخند می‌زد. پدر در آینة عقب‌نما نگاهی به من انداخت. و گفت:

«داریم به خانه‌امان برمی‌گردیم مگه نه ! »

لبخند زدم و گفتم :

«همة روی جاده خانة ماست. هیچ چیزی را دوامی نیست ماندن در میامی این درس را به من داد که هیچ چیز برای همیشه یک جور و یک شکل باقی نمی‌ماند و شاید که اصلاً‌ مهم هم نباشد. مدتی را با مردمی می‌مانید و دوستشان می‌دارید. هر جایی می‌تواند خانة آدم باشد تا در آینده چه پیش بیاید. کسی چه می‌داند؟ مهم این است  که به رفتن ادامه بدهی.»


نوشته شده توسط شیان چیانگ / مترجم: هادی محمدزاده





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 30 توسط صادق | نظر بدهید
مزار سهراب

آی سهراب  کجایی که ببینی حالا

دل خوش مثقالی است

دل خوش نایاب است

توسوالت این بود

دل خوش سیری چند

من سوالم این است 

معدن این دل خوش   

تو بگو ای سهراب

در کدامین کوه است   

در کدامین صحرا  

در کدامین جنگل   

راستی این دل خوش میوه ی زیباییست؟ 

من شنیدم این دل    

بوی خوبی دارد     

مثل خون دل آن آهوها

راستی ای سهراب

نکند این دل خوش

مثل آن مشک ختن

نافه ی آهوییست

شاید اصلادل خوش

بوده یک افسانه

مزار سهراب

چون در این عهد ندیدم دل خوش

دم هر عطاری عده ای منتظرند

مرد عطار به ایشان گفتست

دل خوش می آید

قیمت مثقالش

جانتان میطلبد

مردهامیگویند

جان ما را تو بگیر

دل خوش را به عزیزانمان ده

مرد عطار فرورفته به فکر

او چنین قیمت گفت

تا کسی در پی این افسانه

به در دکانش

ننشیند شب و روز

خود مرد عطار

فکر می کرد ، دل خوش مثل

نغمه های ققنوس

بوده یک افسانه

آی سهراب بگو  ، تو اگر میشنوی

بکجا باید رفت  ، تادل خوش را دید

عده ای می گویند ، دل خوش  ، مال و منال دنیاست

از نقاشیهای سهراب سپهری

دیگران می گویند ، دل خوش اینجانیست ، دل خوش آن دنیاست

من بلاتکلیفم

دل خوش گر پول است

مردم ثروتمند ، پس چرا نالانند

لب آنها خندان ، چشمشان گریان است

آی سهراب تو از این دنیا ،رفته ای گو تو به ما

دل خوش آنجابود ؟!

چند بود ارزش آن

مزه اش چیست بگو – مشتاقیم –

حیف بین من وتو سخنی ممکن نیست

ما ندیدیم دل خوش اما ، در پی اش می گردیم

اگر آن را دیدیم ، ما به او میگوییم درپی اش می گشتی

آی سهراب ... توهم .... اگر او رادیدی

نبری از یادت مردم عهد مرا

گو به این عهد سری هم بزند

شاید اینجا ماند و ، دل ما هم خوش شد

آی سهراب بخواب

سرد وآرام و خموش

چون که آرامش تو ،پر از زیباییست       

ما ولی می گردیم ،ما ولی می جوییم...





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ شنبه 88 شهریور 28 توسط صادق | نظر بدهید
ای مرغک !

ای مرغک خرد، ز آشیانه
   پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه   

در باغ و چمن چمیدن آموز

رام تو نمی‌شود زمانه   

رام از چه شدی رمیدن آموز

مندیش که دام هست یا نه   

بر مردم چشم، دیدن آموز

شو روز به فکر آب و دانه   

هنگام شب آرمیدن آموز

 

از لانه برون مخسب زنهار

 

این لانه ایمنی که داری   

دانی که چسان شدست آباد 

کردند هزار استواری   

تا گشت چنین بلند بنیاد 

دادند به اوستاد کاری   

دوریش ز دستبرد صیاد 

تا عمر تو با خوشی گذاری   

وز عهد گذشتگان کنی یاد

یک روز، تو هم پدید آری   

آسایش کودکان نوزاد

 

گه دایه شوی گهی پرستار

 

این خانه پاک پیش از این بود   

آرامگه دو مرغ خرسند

کرده به گل آشیانه اندود   

یک دل شده از دو عهد و پیوند

یک رنگ چه در زیان چه در سود   

هم رنجبر و هم آرزومند

از گردش روزگار خشنود   

آورده پدید بیضه‌ای چند 

آن یک پدر هزار مقصود   

وین مادر پس نهفته فرزند

 

بس رنج کشید و خورد تیمار

 

گاهی نگران به بام و روزن   

 بنشست برای پاسبانی

روزی بپرید سوی گلشن   

در فکرت قوت زندگانی 

خاشاک بسی ز کوی و برزن   

آورد برای سایبانی 

یک چند به لانه کرد مسکن   

آموخت حدیث مهربانی

آن قدر پرش بریخت از تن   

آن قدر نمود جانفشانی

 

تا راز نهفته شد پدیدار

 

آن بیضه به هم شکست و مادر   

در دامن مهر پروراندت

چون دید تو را ضعیف و بی‌پر   

زیر پر خویشتن نشاندت

بس رفت به کوه و دشت و کهسر   

تا دانه و میوه‌ای رساندت

چون گشت هوای دهر خوشتر   

بر بامک آشیانه خواندت

بسیار پرید تا که آخر   
از شاخه به شاخه‌ای پراندت

 

آموخت بسیت رسم و رفتار

 

داد آگهیت چنان که دانی   

از زحمت حبس و فتنه دام

آموخت همی که تا توانی   

بیگاه مپر به برزن و بام

هنگام بهار زندگانی   

سرمست به راغ و باغ مخرام

کوشید بسی که درنمانی   

روز عمل و زمان آرام

برد این همه رنج رایگانی   

چون تجربه یافتی سرانجام

 

رفت و به تو واگذاشت این کار



پروین اعتصامی




طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 شهریور 26 توسط صادق | نظر بدهید

رشته // گرایش

کاردان فنی خیاطی // تودوزی تانک

دندانپزشکی // پر کردن دندان عقل کودکان

چشم پزشکی // فوق تخصص شبکیه موش کور

دامپزشکی // جراحی قلب باز مگس

کارشناسی ارشد مکانیک ماشین ها در طراحی دیسک و صفحه کلاچ هواپیماهای جت

مهندسی طراحی مد در افغانستان !

تربیت بدنی // دو با مانع - پرش از روی موانع منچ

مهندسی مخابرات // سیم کشی بیسیم های ماهواره ای

تئاتر // پانتومیم برای نابینایان

مهندسی برق قدرت // طراحی پیل های 5/1 ولتی   

مهندسی شیمی // تجزیه و تحلیل بوی باقالی !

مهندسی پتروشیمی// ساخت روغن ترمز سه چرخه کودکان  

دکترای تخصصی مهندسی نفت // طراحی ، تجهیز ، نصب و تعمیر مخازن والر !  

مترجمی زبان کلیمانجارویی // تخصص بادینگا و بادینگا

کارشناسی ارشد مهندسی عمران در پرتاب آجر

حقوق جزایی // مجانین !

مهندسی دامپیوتر// گرایش پشم افزار

مهندسی کشاورزی // پرورش پاندا در عسلویه  

مهندسی کشاورزی // پرورش زنبور عسل در کویر لوت

مهندسی آبیاری // گیاهان زیر دریایی به روش قطره ای

مهندسی هوا فضا // وزنه برداری در ایستگاه فضایی سولاریس





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 شهریور 25 توسط صادق | نظر

«دو کاج »1، شعر معروف محمد جواد محبت در کتاب فارسی دوره ابتدایی رو یادتون هست؟ عباس احمدی با الهام از دو کاج محبت، شعر  زیبایی سروده که حال و هوای امروزی تری داره.

کاج بی ریشه از تو بیزارم(طنز)

در کنار حریم یک اتوبان

توی تهران دو کاج روئیدند

مردم البته از گرفتاری

کاج‌ها را به کُل نمی‌دیدند

روزی از روزهای پاییزی

 کم تعریض آمد از بالا

راه افتاد شخص پیمانکار

شب که بودند خلق در لالا!

یکی از کاج‌ها به ایشان گفت:

لطف خود را به بنده شامل کن

چند تا سَرو آنطرف تر هست

ما دو را جون مادرت ول کن!

گفت با طعنه مجری پرو‍ژه

کاج بی ریشه از تو بیزارم

از منابعْ طبیعی استان

بنده شخصا مجوزم دارم

سرو چون این شنید گفت: این کاج

به سبیل باباش خندیده‌ست

بنده فامیل حاجی‌ام، ضمنا

ریشه هایم پر از مونوکسید است!

 مجری طرح دید اینطوری

کار تعریض جاده ممکن نیست

گشت عازم مهندس ناظر

تا ببیند که عیب کار از چیست

شهریاران شبانه با سرعت

راه تکرار بر خطر بستند
سرو و کاج و چنار را یکجا

با لودِر تکه تکه بشکستند

 



پی نوشت :

در  کنار  خطوط    «سیم  پیام»
خارج  از  ده ،  دو  کاج ،  روئیدند
سالیان  دراز ،  رهگذران 
 آن دو را  چون  دو دوست  می دیدند
روزی از  روزهای  پاییزی
 زیر    رگبار   و     تازیانه ی    باد 
یکی  از کاجها  به خود   لرزید 
خم شد  و  روی   دیگری   افتاد
گفت   ای آشنا  ببخش مرا 
خوب در حال  من  تامل   کن
ریشه هایم  ز خاک  بیرون  است  
   چند    روزی  مرا    تحمل    کن
کاج  همسایه    گفت    با   تندی
مردم  آزار ، از   تو      بیزارم
دور  شو ، دست  از  سرم  بردار  
من  کجا  طاقت   تو    را  دارم 
بینوا   را    سپس    تکانی     داد
یار   بی رحم    و     بی  محبت  ا و
سیمها  پاره گشت  و  کاج    افتاد
بر زمین   نقش   بست     قامت    ا و
 مرکز  ارتباط  ،  دید   آن    روز
ا نتقا ل    پیام   ، ممکن      نیست
گشت  عازم  ، گروه   پی  جویی   
تا  ببیند  که  عیب  کار   از  چیست
سیمبانان   پس   از  مرمت   سیم
راه  تکرار  بر   خطر     بستند
یعنی  آن   کاج    سنگدل  را  نیز
با  تبر  ، تکه تکه  ،  بشکستند




طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 شهریور 25 توسط صادق | نظر بدهید

شوتبالیست ها

1- کاکرو : غول مرحله آخر !

2- ایشیزاکی : ریزعلی! (بخونید پترس! )

3- اوراب : عضو دائم شورای بازداشت شدگان گشت ارشاد !

4- کارت زرد : پس از قبولی در آزمون کتبی! و مصاحبه و گزینش! اعطا خواهد شد

5- کارت قرمز : در سردخانه! طی مراسمی با شکوه اعطا می شود.

6- محل زندگی مربی کاکرو :(4 گزینه ای )

1- فاضلاب های شاوولین! 2- غارهای آهکی رشته کوه های کلیمانجارو! 3- مرداب های هند! 4- ایشان قصد ازدواج ندارند!!

7- خواهر و برادر کاکرو :در خورشید گرفتگی بعد به حول قوه الهی لباساشون رو عوض می کنند. (مامان شلوارمو شستی! (پیام های بازرگانی !!)

8- موریزاکی : همون ابرام میرزاپور خودمونه !

9- ژاپن : پدر فوتبال ! (البته اگر کسی ادعا میکنه که کس دیگه ای پدر این طفل هست،میتونه با در دست داشتن مدارک مربوطه به دفتر روابط عمومی قصر گوگوریو مراجعه کنه!)

10-طول زمین فوتبال در ژاپن : لیمیت f(x) وقتی که x به سمت 0 میل کند (با فرض کسری بودن تابع f(x) ! )

11- مدت زمان لازم برای پیمودن قوس محوطه تا نقطه پتالتی :متاسفانه معادله مکان زمان آن هنوز کشف نشده است!

12- مدت زمان لازم برای زمین خوردن مجدد بازیکنان پس از پریدن : به نذر هواداران قبل از آغاز حرکت پرتابه بستگی دارد! . . .

13- دیدن قسمت آخر این سریال : مرحوم خواجه عطار نیشابوری هم همین آرزو رو داشت !

14- تعداد قسمت های این سریال : می تونید از تو کتاب گینس ببینید!

15- سیر رشد شخصیت ها : کاملا کوانتومی بوده و تابع معادله بور - شرودینگر می باشد!

16- محل تولد کارگردان این سریال : آبادان !

17- زمان تاسیس تیم شاهین : متاسفانه آرشیو فرمانداری بوشهر هنوز الکترونیکی نشده !

18- ضریب هوشی دیگر بازیکنان تیم : کمی بالاتر از پلانکتون ها !

19- زمان پخش اولین قسمت : حیف کاشکی از زمان مادها دست نوشته های بیشتری باقی مونده بود!

20- اسپانسر پیراهن بازیکنان : فدراسیون بین المللی ورزش های نابینایان !

21- امتحانات پایان سال در مدارس ژاپن : در یک گروه به روش سوییسی انجام خواهد شد!

22- سوباساوزارا :به ترتیب جومونگ 1 . . . 2 . . . 3 . . . و . . . !

ادامه این داستان را در آپ ! های بعد خواهید دید !! . . .





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 23 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.