مرد مسنی به همراه پسر 25 ساله اش در قطار نشسته بود.
در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد. به محض شروع حرکت قطار پسر 25 ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد: « پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند» مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه 5 ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: « پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند» زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند. باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:« پدر نگاه کن باران می بارد، آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: «چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!» مرد مسن گفت: « ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!»
طبقه بندی: استدلال
من زمین خوردهی جعبه ی سیاتم،توپولف!
کشتهی تیپ زدن و قـدّ و بالاتم، توپولف!
مردهی ریپ زدن و ناز و اداتم، توپولف!
قربـون اون نوسانــات صداتم، توپولف!
یه کلوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
?
من هواپیما ندیدم اینجوری ناز و ملــوس
میپری پر می زنی روی هوا عین خروس!
بذار ایرباس واست عشوه بیاد- دراز لوس-
بدگِلا چش ندارن ببیننت، خوشگل روس!
قربون چشات برم، محــو نیگاتم ، توپولف
یه کلوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
?
مـــا رو میبری نقـــاط دیدنی وقت فرود
گاهی وقتا سر کـــــوه و گاهی وقتا ته رود
می فرستن همه تا سه روز به روحمون درود
می خونه مجری سیما واسمون شعر و سرود
چرا ماتم می گیرن ، مبهوت و ماتم توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
?
وقتی عشقت میکشه گاهی با کلّه می شینی
به جـــــای باند فرود، توی محلّه می شینی
یا میری تــــوی ده و رو سر گلّه می شینی
زودی مشهور میشی، رو جلد مجلّه می شینی
پی گیرعکســــــا و تیتر خبراتم توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
?
می خوام از خدا که یک لحظه نشم از تو جدا
چونکه وقتی باهاتم هی می کنم یـــــاد خدا
بدون نذر و نیـــاز بــــــا تو پریدن ، ابدا!
می کنم بعد فرود تمــــوم نذرامـــــو ادا
واســه جنّت بلیتت گشتــــه براتم، توپولف!
یه کلـــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
?
تو که هی رفیقــــای ایرونیتو یاد می کنی
کی میگه تــــو انبارای روسیه باد می کنی؟
ما رو پیک نیک می بری، سقوط آزاد می کنی
خدا شــــادت بکنه ، روحمونو شاد میکنی
بری تا اون سر اون دونیا(!) باهاتم، توپولف!
یه کلــوم ختم کلــوم بنده فداتم، توپولف!
طبقه بندی: شعر
نمونهای از اظهار نظرهای عجیب نیما در یادداشتهایش!! <\/h3>
نیما در «یادداشتهای روزانه»اش راجع به خیلی از آدمهای معاصر و غیر معاصر نظر داده است. نظرات او گاهی آن قدر صریح و متفاوت است که حتی ناشر در ابتدای کتاب قید کرده که «با همه داوریهای نیما موافقت ندارد». اینها که در زیر میخوانید، نمونههایی از نظرات نیماست:
ناصر خسرو<\/h2>
خواندن سفرنامه او چندین بار مرا به گریه انداخت. سرگردانیهای این مرد بزرگ با آن حال و قضاوت او. به قدری من شیفته نثر نویسی ساده قدما بوده و هستم که از مرگ میترسم؛ برای این که از خواندن آنها محروم میشوم.
امام موسی صدر
اخیرا ً در منزل آل احمد سید موسی صدر را دیدم، در شبی که پریشان بودم و او متأثر شد. در عالم خواب دیدم سید به من حرفی زد که من از پریشانی خلاص شدم. به من گفت در عالم خواب: من همین جا را برای شما قم خواهم کرد.
بدیع الزمان فروزانفر
میگویند در مجالس درس به شاگردها میگفت: «فردوسی اشتباهات لغوی بسیاری دارد». نباید استاد فروزانفر را تحقیر کرد به این که راست نگفته است. الحمد لله سالها گذشت و روزگار خودش ثابت کرد که او بر استاد طوسی ما قبل او برتری دارد. زیرا فردوسی در گرسنگی و آوارگی مرد ولی او امروز سناتور است و خوب طرف بسته است.
هوشنگ ابتهاج (سایه)
سایه را دیدم در خیابان. سبیل گذاشته بود. بسیار فکری بود. گفت اتاقم را با حصیر و نی ساخته ام. گفت عکس مرا دارد. میخواستم به او بگویم این قدر فکری نباش. بسیار خواهد آمد که ما به اشتباهات و ساده لوحیهای خود برخورد کنیم و آنچه میدانستیم که چنان است، نه چنان است. میخواستم به او بگویم ولی سایه بسیار فکری بود.
ابوالحسن صبا
صبا در گذشت که چه رنج داخلی و فقر و بدرفتاری مردم را کشید و لبخند زد و به کارش بود. امشب «گلهای رنگارنگ» با آواز بنان به یاد او بود. غزلی خواند: یاد آن شب که صبا بر سر ما گل میریخت ....
احمد شاملو
شاملو که من برای اصلاح شعر او حتی مصرعهایی را ساخته و در شعر او جا دادم، نامرد کسی بود که هر دفعه با من تماس پیدا کرد برای اشغال وقت من و ضایع کردن وقت من بود.
7 قطعه عکس من را به من نداده است؛ حتی عکس زن و بچهام را. به قدری مردم ناجوانمرد هستند که در نظر من نفرت انگیز میشوند. من در تهران از کمتر کسی جوانمردی دیدم.
اسکار وایلد
من به وایلد کمال اخلاص را دارم. من بهتر از این مرد انگلیسی کسی را ندیده ام که این همه دست در اندام این زیبایی بزند. وایلد زیباییهای عالم وجود را نمیسازد؛ عکس از خودش بر میدارد. خود وایلد زیبایی را نمیسازد؛ عکس از خودش بر میدارد. خود وایلد زیبایی عالم وجود است.
مایه اصلی اشعار من، رنج من است. به عقیده من گوینده واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر میگویم.
خودم و کلمات و وزن و قافیه، در همه وقت، برای من ابزارهایی بوده اند. که مجبور به عوض کردن آنها بوده ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشند.
منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 212
طبقه بندی:
ادبی
آن روزها پولی در بساط نبود که بشود کتاب خرید. من از کتابخانه شکسپیر و شرکا که عضو میپذیرفت کتاب به امانت میگرفتم. اینجا کتابخانه و کتابفروشی «سیلویا بیج»در شماره 12 خیابان ادئون بود. در آن خیابان سرد که گذرگاه باد بود، این کتابفروشی مکانی بود با نشاط، با بخاری بزرگی در زمستانها و قفسههای پر از کتاب و تازههای کتاب پشت ویترین و عکس نویسندگان مشهور زنده و مرده روی دیوارها. عکسها به عکسهای فوری میمانستند و حتی نویسندگان مرده همچنان بودند که انگار زندهاند. سیلویا چهرهای زنده داشت با خطوطی صاف و مستقیم، چشمانی قهوهای که به سرزندگی چشم جانوران کمجثه بود و شادی دخترکی کمسن و سال، پرجنب وجوش و دقیق و عاشق بذلهگویی و غیبت. هیچ یک از کسانی که در زندگی شناختهام با من مهربان تر از او نبودهاند.
بار نخست که به مغازه رفتم، بسیار خجالتی بودم و پول کافی نداشتم که در کتابخانه عضو شوم. سیلویا به من گفت که میتوانم ودیعه را هر وقت که پول داشتم بپردازم و کارتی برایم پر کرد و گفت هر تعداد کتاب خواستم میتوانم با خود ببرم. دلیلی وجود نداشت که به من اعتماد کند. مرا نمیشناخت و نشانی به او داده بودم – شماره 74 کوچه کاردینال لوموئن- که از آن محقرتر امکان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوش برخورد بود و پشت سرش تا نزدیکی سقف و تا اتاق پشتی که به حیاط داخلی ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه، گنجینهی کتابفروشی را در بر میگرفت. از تورگینیف شروع کردم و دو جلد «خاطرات شکارچی»و یکی از آثار اولیه دی.اچ.لارنس را که تصور میکنم «پسران عاشق» بود برداشتم و سیلویا به من گفت که اگر میخواهم بیشتر بردارم. من «جنگ و صلح» ترجمهی «کنستانس گارنت» و «قمارباز» و داستانهای دیگر داستایوفسکی را برداشتم. سیلویا گفت: اگر بخواهی همهی اینها را بخوانی، به این زودیها بر نمیگردی.
- چرا، بر میگردم که پول بدهم. در آپارتمانم کمی پول هست.
- منظورم این نبود. پول را هر وقت که خواستی بیار.
پرسیدم: کی «جویس»این طرفها میآید؟
- اگر بیاید، اواخر بعد از ظهر. تا حالا ندیدهایش؟
- وای خدایا، چه خوشبختیم که چنین جایی پیدا کردهای. گفتم: ما همیشه خوشبختیم و احمق بودم که به تخته نزدم...
- توی رستوران «میشو»با خانوادهاش دیدمش. ولی وقتی مردم در حال غذا خوردن هستند، تماشا کردنشان کار مودبانهای نیست. به علاوه رستوران میشو جای گرانی است.
- شما توی خانه غذا میخورید؟
- بیشتر اوقات. ما آشپز خوبی داریم.
- دور و بر محلهی شما رستوران که نباید باشد؟
- نه. شما از کجا میدانید؟
- لاربو آنجا زندگی میکرد. آنجا را خیلی دوست داشت، ولی از همین موضوع دلخور بود.
- نزدیکترین جای خوب و ارزان قیمت پانتئون است.
- من این محله را نمیشناسم. ما هم توی خانه غذا میخوریم. شما و همسرتان باید پیش ما بیایید.
گفتم: اول ببینید پولتان را میدهم یا نه بعد دعوت کنید. به هر حال صمیمانه سپاسگزارم.
- زیاد تند نخوانید.
خانهی ما در کوچهی کاردینال لوموئن دو اتاقه بود. آب گرم و هیچگونه امکانات داخلی نداشت، مگر یک دبه مایع ضدعفونی که برای کسی که به مستراحهای بیرون از خانهی میشیگان عادت داشت؛ ناراحت کننده نبود. خانه با چشمانداز زیبا و تشک خوب فنرداری که در کف اتاق میانداختیم و عکسهایی که دوست داشتیم و به دیوارها میآویختیم، خانهی شاد و با نشاطی بود. وقتی با کتابها به خانه رسیدم، از جای محشری که پیدا کرده بودم به همسرم گفتم.
گفت: ولی تاتی، باید همین بعد از ظهر بروی و پولشان را بدهی.
- البته میروم. هر دو با هم میرویم و بعد، از کنار رودخانه و از خیابان ساحلی قدمزنان بر میگردیم.
- بیا برویم خیابان سن و نگاهی به نمایشگاهها و ویترین مغازهها بیندازیم.
- حتما. هر جا که بخواهی قدم میزنیم و میتوانیم به کافه تازهای که تویش نه ما کسی را بشناسیم و نه کسی ما را بشناسد، برویم و ...
- ...
- بعد هم میرویم جایی مینشینیم و غذا میخوریم.
- نه فراموش نکن که باید پول کتابفروشی را بدهیم.
- هرگز هم عاشق هیچ کس غیر از خودمان نمیشویم.
- نه. هرگز.
- چه بعدازظهر و غروب قشنگی. حالا بهتر است ناهار بخوریم.
گفتم: گرسنهام. توی کافه فقط با یک قهوهی خامهدار کار کردم. (همینگوی اغلب در کافه مینوشت و گاه اتاقی به عنوان دفتر کار در مسافرخانهای اجاره میکرد.)
- چطور از آب درآمده تاتی؟
- به نظرم خوب است. امیدوارم باشد. ناهار چی داریم؟
- تربچه و جگر گوساله عالی با پوره سیب زمینی و سالاد آندیو. شیرینی سیب.
- و تمام کتابهای دنیا را برای خواندن داریم و هر وقت هم که سفر رفتیم میتوانیم با خود ببریم.
- این کار شرافتمندانه است؟
- البته.
- آثار هنری جیمز را هم دارد؟
- البته.
- وای خدایا، چه خوشبختیم که چنین جایی پیدا کردهای.
گفتم: ما همیشه خوشبختیم و احمق بودم که به تخته نزدم (به تخته زدن را همینگوی از سفر اسپانیا آموخته بود؛ وقتی گاوبازها وارد میدان میشدند، علاقهمندانشان روی تخته میزدند!) در آن آپارتمان، هر گوشه که نگاه میانداختی، تخته بود که بشود به آن بکوبید...
پاریس جشن بیکران. ارنست همینگوی. زنده یاد فرهاد غبرائی و تصحیح مهدی غبرائی. کتاب خورشید / تهران امروز
طبقه بندی: ادبی
شب قدر از نگاه مولوی در ادبیات فارسی<\/h3>
لیالی قدر همواره در فرهنگ ایرانی مورد توجه بوده و این امر در ادبیات فارسی که محل حضور و ظهور دین و اندیشه های عرفانی است، فراوان دیده می شود.
مولوی اساس و فلسفه شب قدر را در رسیدن به خداوند می داند و می گوید شب قدر بهترین بهانه و فرصت برای وصال حق است.
از میان عرفای شاعر ایران که به مضامینی چون روزه و شب قدر پرداخته می توان به مولانا اشاره کرد. برخی از اشعار مولانا تداعی کننده درک و نگاه والای این عارف بزرگ از شب قدر است و ما در این گزارش قصد داریم نگاه وی را مورد بررسی قرار دهیم.
مهمان توام اى جان زنهار مخسب امشب
اى جان و دل مهمان زنهار مخسب امشب
روى تو چو بدر آمد، امشب شب قدر آمد
اى شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب
اى سرو دو صد بستان آرام دل مستان
بردى دل و جان بستان زنهار مخسب امشب
اى باغ خوش خندان بی تو دو جهان زندان
آنى تو و صد چندان زنهار مخسب امشب
در این غزل گویی مولانا به نجوای عاشقانه با خدای خویش می پردازد، چنان که گویی بر محضر حق مقیم گشته و ما را نیز به این سرچشمه جوشان رحمت فرا می خواند چرا که شب قدر همیشگی نیست و اگر قدرش را ندانی و برود شاید دگربار نباشی که دریابی اش و برایت حسرت بماند و حسرت!
شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی دانى...
مولوی با اشاره به داستان کردی که شتر خود را در بیابان گم می کند و شب هنگام به مدد نور ماه آن را می یابد، می گوید:
خداوندا در این منزل برافروز از کَرَم نورى
که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانى
شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی دانى
تو را می شورد او هر دم چرا او را نشورانى
تو را دیوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او
غم جان تو خورده ست او چرا در جانش ننشانى
چو او آب است و تو جویى چرا خود را نمی جویى
چو او مشک است و تو بویى چرا خود را نیفشانى
این عارف بزرگ در داستان فوق، خداوند را آب و انسان را جوی دانسته و با گلایه می گوید: «هستی ما از خداوند است و غفلت ما را از او دور کرده، حضور خداوند در زندگی ما شب قدری است که انسان قدرش را نمی داند.»
اى یار یگانه چند خسبى ...
بیداری در شب قدر نیز یکی از دیگر مسائلی است که بسیار مورد توجه مولانا قرار گرفته، وی در خلال اشعارش بسیار به این نکته توجه کرده است.
اى یار یگانه چند خسبى
وى شاه زمانه چند خسبى..
درده قدح شراب و چون شمع
بنشین به میانه چند خسبى
بشتاب مها که این شب قدر
آمد به کرانه چند خسبى
امشب عجبست اى جان گر خواب رهى یابد ...
امشب عجبست اى جان گر خواب رهى یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهى یابد
اى عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهى یابد
من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستى و شبخیزى از مه کلهى یابد
در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
تا از ملاء اعلا چون مه سپهى یابد
بر زلف شب آن غازى چون دلو رسن بازى
آموخت که یوسف را در قعر چهى یابد
آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
می گردد در خرمن تا مشت کهى یابد
بالش چو نمی یابد از اطلس روى تو
باشد ز شب قدرت سال سیهى یابد
در این غزل نیز، مولوی به توصیف شب قدر می پردازد و شب خیزی و بیداری را توصیه می کند تا در این شب خاطر نازک معشوق و یا حضرت حق آزرده نگردد.
شب قدر، شب خاموشی است، چرا که مولانا در این سکوت به امید این است که شاید حق نیز او را لایق دانسته و تجلی حضورش را بر دل وی افکند، چرا که اگر سکوت نکند شاید از تجلی حق غافل گردد و فرصت را از کف بدهد.
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهى ز الله ولى یابد
اندر پى خورشیدش شب رو پى امیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهى یابد
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر...
مولانا در غزلی دیگر به روا شدن حاجات شبخیزان در شب قدر اشاره کرده و می گوید:
براى عاشق و دزدست شب فراخ و دراز
هلا بیا شب لولى و کار هر دو بساز
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
که قدر، از چو تو بدرى بیافت آن اعزاز
همه تویى و وراى همه دگر چه بود
که تا خیال درآید کسى تو را انباز...
مولانا در غزلی دیگر نیز صفات ماه رمضان و شب قدر را چنین بر می شمارد:
مى بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهى تا عجب گردى عجایب دان صیام
گر چه ایمان هست مبنى بر بناى پنج رکن
لیک والله هست از آن ها اعظم الارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
نه همه شبها بود قدر اى جوان ...
مولوی در دفتر دوم مثنوی پنهان بودن شب قدر را چنین دلیل می آورد که این پنهانی برای آن است که جوینده، شبهای بسیاری را به عبادت به صبح برساند و از این راه به چشمه حقیقت دست یابد:
حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبى را امتحان
نه همه شبها بود قدر اى جوان
نه همه شبها بود خالى از آن
و این همه، گوشه ای است از نگاه بی کران و بلند مولوی به شب های قدر، شبی که بهتر از هزار سال است و فرصتی که هیچ انسان آگاهی آن را از دست نمی دهد.
خبر گزاری حیات
طبقه بندی:
مولوی و شب قدر
اى شاه همه خوبان زنهار مخسب امشب
اى سرو دو صد بستان آرام دل مستان
بردى دل و جان بستان زنهار مخسب امشب
اى باغ خوش خندان بی تو دو جهان زندان
آنى تو و صد چندان زنهار مخسب امشب
خداوندا در این منزل برافروز از کَرَم نورى
که تا گم کرده خود را بیابد عقل انسانى
شب قدر است در جانب چرا قدرش نمی دانى
تو را می شورد او هر دم چرا او را نشورانى
تو را دیوانه کرده ست او قرار جانت برده ست او
غم جان تو خورده ست او چرا در جانش ننشانى
چو او آب است و تو جویى چرا خود را نمی جویى
اى یار یگانه چند خسبى
وى شاه زمانه چند خسبى..
درده قدح شراب و چون شمع
بنشین به میانه چند خسبى
بشتاب مها که این شب قدر
امشب عجبست اى جان گر خواب رهى یابد
وان چشم کجا خسپد کو چون تو شهى یابد
اى عاشق خوش مذهب زنهار مخسب امشب
کان یار بهانه جو بر تو گنهى یابد
من بنده آن عاشق کو نر بود و صادق
کز چستى و شبخیزى از مه کلهى یابد
در خدمت شه باشد شب همره مه باشد
تا از ملاء اعلا چون مه سپهى یابد
بر زلف شب آن غازى چون دلو رسن بازى
آموخت که یوسف را در قعر چهى یابد
آن اشتر بیچاره نومید شدست از جو
می گردد در خرمن تا مشت کهى یابد
بالش چو نمی یابد از اطلس روى تو
امشب شب قدر آمد خامش شو و خدمت کن
تا هر دل اللهى ز الله ولى یابد
اندر پى خورشیدش شب رو پى امیدش
تا ماه بلند تو با مه شبهى یابد
براى عاشق و دزدست شب فراخ و دراز
هلا بیا شب لولى و کار هر دو بساز
روا شود همه حاجات خلق در شب قدر
که قدر، از چو تو بدرى بیافت آن اعزاز
همه تویى و وراى همه دگر چه بود
که تا خیال درآید کسى تو را انباز...
مى بسازد جان و دل را بس عجایب کان صیام
گر تو خواهى تا عجب گردى عجایب دان صیام
گر چه ایمان هست مبنى بر بناى پنج رکن
لیک والله هست از آن ها اعظم الارکان صیام
لیک در هر پنج پنهان کرده قدر صوم را
چون شب قدر مبارک هست خود پنهان صیام
حق شب قدرست در شبها نهان
تا کند جان هر شبى را امتحان
نه همه شبها بود قدر اى جوان
اهل تهرانم من
روزگارم عالی
سور و ساطم جور است
وانتی دارم که
زرت آن قمصور است
خانه ام زیر زمین
سوسکهایش خوشگل
موشهایش باحال
لوله ها پوسیده
همه چیز اورجینال
پسرانم همه خوب
همه در راس امور
این یکی اهل هنر
می نوازد وافور
آن یکی پنهانی
می فروش پاسور
سومی نان خشکی است
چرخ توپی دارد
قبل از این با موتورش
در ونک، کیف ربایی می کرد
چارمی از پاییز
می خورد آب خنک در زندان
سی دی غیر مجاز
پخش می کرد ایشان
دخترانم دم بخت
نه ببخشید، همه سن بالا
پرشده خانه م از رایحه ی ترشیجات
بخت آن یک شد وا
رفت وبعد از یک سال
با دوتا بچه به پیشم برگشت
خورد با مشت و لگد
کتکی کامل و مشت
شوهرش،شرّخر مشهوری بود
سه زن صیغه ای و عقدی داشت
می شناسید ، اسی خرکش را؟
آدم بیخود و ناجوری بود
همسرم هم دیروز
از خوشی دق کرده است
طفلکی راحت شد
هیکل گنده منهم ای کاش
در همین هفته به او می پیوست
مصطفی مشایخی
طبقه بندی: طنز
داستان کوتاه آلمانی <\/h3>
10 سپتامبر <\/h2>
اکنون پاییز فرا رسیده است و تابستان نیز دیگر بازنخواهد گشت، هرگز بار دیگر تابستان را نخواهم دید...
دریا خاکستری و آرام است و باران لطیف و غمانگیزی میبارد. امروز صبح با دیدن اینها، تابستان را وداع گفتم و پاییز را سلام دادم، چهلمین پاییز زندگانیم را، که به راستی ناخواسته تا به اینجا رسیده است و ناخواسته نیز روزی را به همراه خواهد آورد که تاریخ آن را گاه و بیگاه به آرامی نزد خود زمزمه میکنم، با احساسی توأم با احترام باطنی و هراس...
12 سپتامبر<\/h2>
با آسونسیون کوچک، اندکی به قدم زدن پرداختم. او همراه خوبی است. ساکت است و فقط گاهی با چشمان درشت و پرمهرش به سویم نگاهی میاندازد.
از راه ساحلی به سوی بندر کرنزهافن رفتیم و درست قبل از اینکه مجبور شویم در راه به بیش از یکی دو نفر بربخوریم بازگشتیم. در حین بازگشت از دیدن منظره خانهام احساس رضایت میکردم. چه انتخاب خوبی کرده بودم؛ ساده و خاکستری رنگ، بر روی تپهای که سبزههایش اکنون دیگر پژمرده و مرطوبند و از فراز جاده نمناک آن، دریای خاکستری نمایان است. از قسمت پشت خانه جاده شوسه میگذرد و آن سوی جاده نیز مزارع قرار دارند. اما من به اینها توجهی ندارم. ذهن من تنها متوجه دریاست.
15 سپتامبر<\/h2>
این خانه تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری همچون افسانهای غمانگیز و اسرارآمیز است و من نیز در آخرین پاییز زندگانیم آنرا همینطور میخواهم. اما امروز بعدازظهر، هنگامی که کنار پنجره اتاق کارم نشسته بودم، ارابهای که آذوقه میآورد، آمده بود. فرانس پیر در تخلیه بار کمک میکرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمیتوانم بگویم چقدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود برخود میلرزیدم؛ چرا که دستور داده بودم که این قبیل کارها را صبح زود، هنگامی که خواب هستم انجام دهند. فرانس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه میکرد.
چگونه میتوانست مرا درک کند؟ او که نمیدانست، نمیخواهم روزمرهگی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم زند. از این میترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آنروز بزرگ و مهم و پرمعما -- دوازدهم اکتبر.
18 سپتامبر<\/h2>
در خلال روزهای گذشته از خانه خارج نشدهام، بلکه بیشتر اوقات را روی کاناپه گذراندهام. زیاد هم نمیتوانستم بخوابم زیرا اعصابم به شدت ناراحت میشد. فقط به آرامی دراز میکشیدم و به این باران آهسته پایانناپذیر خیره میشدم.
آسونسیون اغلب میآمد و یک بار هم برایم گل آورد، چند گیاه پلاسیده و خیس که در ساحل پیدا کرده بود. وقتی کودک را برای تشکر بوسیدم، شروع به گریه کرد. زیرا من « بیمار»بودم. عشق پرلطافت و غمانگیز او چه ناگفتنی و دردناک مرا تحت تاثیر قرار میداد!
21 سپتامبر<\/h2>
مدت مدیدی در اتاق کارم، کنار پنجره نشستم و آسونسیون هم روی زانوانم نشست. ما به دریای خاکستری و پهناور نگاه میکردیم و پشت سر ما درون اتاق بزرگ با آن در بلند سفید و مبلهای پشتبلندش سکوت عمیقی حکمفرما بود. در حالی که موهای لطیف کودکم را که سیاه و ساده روی شانههای ظریفش ریخته بود، به آرامی نوازش میکردم، به زندگی آشفته و رنگارنگم میاندیشیدم. به جوانیم فکر میکردم که در سکوت و مراقبت خانواده گذشت، به گشت و گذارهایم در تمامی نقاط دنیا و دوران کوتاه و درخشان خوشبختیام.
آیا آن موجود دوستداشتنی و بینهایت ظریف را زیر آسمان تابستانی لیسبون به یاد میآوری؟ دوازده سال پیش بود که او، کودک را به تو سپرد و از دنیا رفت.
آسونسیون کوچک چشمان سیاه مادرش را به ارث برده است. این چشمان، تنها خستهتر و متفکرتر هستند. بخصوص دهان او شباهت بسیاری به مادرش دارد، این دهان به غایت لطیف و اندکی هم انعطافناپذیر که وقتی سکوت میکند و فقط آهسته لبخند میزند، زیباترینحالت را دارد.
آسونسیون کوچک من، آیا میدانستی که باید تو را ترک گویم. چرا گریه میکنی؟ به این خاطر که من «بیمار» هستم؟ آه این چه ربطی به آن موضوع دارد؟ این را با دوازدهم اکتبر چه کار؟...
23 سپتامبر<\/h2>
روزهایی از گذشته که بتوانم به آنها فکر کنم و خود را به دست خاطرات بسپارم، نادرند. چندین سال است که فقط قادرم به آینده فکر کنم و بس. تنها در انتظار آن روز پرشکوه و هراسبرانگیز، دوازدهم اکتبر چهلمین سال زندگانیم! این روز به راستی چگونه خواهد بود؟ من فقط میخواهم بدانم چگونه خواهد بود؟ هراسی ندارم، اما به نظرم میرسد که این روز با کندی بسیاری فرا خواهد رسید، این دوازدهم اکتبر لعنتی.
27 سپتامبر
دکتر گودهوس پیر از بندر کرنزهافن آمد، با اتومبیل و از طریق راه شوسه آمده بود و دومین صبحانهاش را با آسونسیون و من خورد.
در حالیکه یک نصفه تخممرغ را میبلعید، گفت: « داشتن حرکت برایتان ضروریست آقای کنت. حرکت بسیار در هوای آزاد. کتاب نخوانید. فکر نکنید. خودخوری نکنید. راستش را بخواهید من شما را یک فیلسوف میدانم. هاها!»
شانههایم را بالا انداختم و برای زحماتی که کشیده بود، صمیمانه تشکر کردم. چند توصیه هم به آسونسیون کوچک کرد و با لبخندی اجباری او را نگریست. مجبور شده بود میزان دارویم را بیفزاید، شاید برای اینکه بتوانم کمی بیشتر بخوابم.
30 سپتامبر
واپسین سپتامبر، اکنون دیگر مدت زیادی باقی نمانده، دیگر تا مرگ راهی نیست. ساعت سه بعدازظهر است. با خود حساب میکنم که تا آغاز روز دوازدهم اکتبر چند دقیقه باقی است؛ 8470 دقیقه.
دیشب نتوانستم بخوابم، زیرا باد شروع شده بود و دریا و باران ولولهای به پا کرده بودند. دراز کشیدم و وقت گذراندم. فکر و خودخوری؟ آه نه! دکتر گودهوس مرا یک فیلسوف میداند، اما ذهن من بسیار کند است. تنها میتوانم به یک چیز بیندیشم: مرگ، مرگ!
2 اکتبر
به شدت منقلب هستم. احساسی از پیروزی با حرکاتم آمیخته شده است. گاه که به آن موضوع میاندیشم و مردم مرا با شک و هراس مینگرند، متوجه میشوم که آنها مرا دیوانه میپندارند. خودم نیز دچار سوءظن شدهام. آه نه، من دیوانه نیستم.
امروز داستان امپراتور فریدریش را میخواندم که برایش پیشبینی کرده بودند، در شهری که پیشوند اول آن واژه «فلور» باشد از دنیا خواهد رفت. او از رفتن به شهرهای فلورانس و فلورنتینوم خودداری میکرد، با این وجود یک بار به فلورنتینوم رفت و همانجا درگذشت. چرا؟
یک پیشگویی به خودی خود فاقد ارزش است. بستگی به این دارد که بتواند قدرتی بر تو اعمال کند یا نه. اما اگر چنین شود، پیشگویی درست از آب در آمده و برآورده میشود. اما چگونه؟ و آیا آن پیشگویی که در درون شخص من پدید آمده و مدام نیز تقویت میشود، با ارزشتر از آنی نیست که در خارج شکل میگیرد؟ و آیا این آگاهی هیجانانگیز از زمان مرگمان، مشکوکتر از دانستن مکان مرگمان است؟ آه، گونهای پیوستگی جاودان میان انسان و مرگ وجود دارد. تو میتوانی با اراده و باورت حیطه مرگ را در اختیارت بگیری، میتوانی آن را جلو بکشی تا به سویت آید، در ساعتی که بدان باور داری... اغلب هنگامی که افکارم چون آبهای خاکستری و تیره که به علت ابهام به نظرم بیپایان میرسند، جلوی رویم گسترده میشوند، چیزی مانند به همپیوستگی اشیا را میبینم و باور میکنم که باید پوچی مفاهیم را دریابم.
خودکشی چیست؟ مرگ داوطلبانه؟ اما هیچکس غیرداوطلبانه نمیمیرد. رها کردن زندگی و ایثار برای مرگ، بدون استثنا از ضعف ناشی میشود و این ضعف همواره نتیجه یک بیماری جسمی یا روحی یا هر دوست. قبل از این که موافق مرگ نباشیم، نخواهیم مرد.
آیا من موافق هستم؟ حتماً باید باشم، زیرا معتقدم اگر در روز دوازدهم اکتبر نمیرم، ممکن است دیوانه شوم.
5 اکتبر
بیوقفه به آن روز فکر میکنم و این کار تمام وقت، مرا مشغول میسازد. به این مسئله میاندیشم که این آگاهی چه وقت و از کجا به ذهنم رسیده است، قادر به بیان پاسخ آن نیستم. هنگامی که نوزده یا بیست ساله بودم میدانستم باید در سن چهل سالگی بمیرم و یکی از همین روزها وقتی فیالبداهه از خود پرسیدم که تاریخ دقیق آن چه موقع خواهد بود با کمال تعجب دریافتم که حتی روزش را نیز میدانم!
و اکنون آنقدر نزدیک شدهام که نفسهای سرد مرگ را به خوبی حس میکنم. میدانم که اگر روز دوزادهم اکتبر نمیرم، حتماً دیوانه میشوم!
باد شدیدتر شده است، دریا میخروشد و باران بر روی سقف ضرب گرفته است. شب نخوابیدم، با بارانی به ساحل رفتم و روی سنگی نشستم. پشت سر من در تاریکی و باران، تپه با خانه تیره و تاری که آسونسیون کوچک در آن خوابیده بود، قرار داشت. آسونسیون کوچکم! و جلوی رویم دریا، کفهای گلآلودش را تا کنار پاهایم میغلتاند.
تمام شب را به بیرون نگریستم و به نظرم آمد که مرگ یا پس از مرگ باید چیزی شبیه این باشد. آنجا، در آن طرف و بیرون از خانه تاریکی بیپایان و مرموزی از من باقی خواهد ماند و مشهود خواهد شد و با این صدای غیرقابل درک باد همواره به گوش خواهد رسید؟
8 اکتبر
زمانی که مرگ فرا رسد، مایلم از او تشکر کنم زیرا زودتر از آن که مجبور شوم مدتی در انتظارش بمانم، فرا خواهد رسید. فقط سه روز کوتاه پاییزی و آنگاه بهوقوع خواهد پیوست. چقدر در برابر آخرین لحظه هیجان زده هستم. انتهای همه چیز، آیا این یک لحظه، یک لحظه شعف و حلاوتی ناگفتنی نخواهد بود؟ یک لحظه در اوج سرخوشی.
فقط سه روز کوتاه پاییزی و مرگ اینجا در اتاق به نزدم خواهد آمد، تنها میخواهم بدانم، چگونه با من رفتار خواهد کرد؟ مانند یک کرم؟ حلقومم را میگیرد و خفهام میکند؟ یا با دستش مغزم را در چنگالش میفشارد؟ اما من آن را عظیم و زیبا و چون شکوهی وحشی میدانم.
9 اکتبر
هنگامی که آسونسیون روی زانوانم نشسته بود به او گفتم: «اگر به زودی، به طریقی از نزدت بروم چه میشود؟ آیا خیلی غمگین میشوی؟»
پس از ادای این سخن، سرکوچکش را روی سینهام تکیه داد و به تلخی گریست. قلبم از درد فشرده شد. از همه اینها گذشته من تب دارم، سرم داغ است و در عین حال از سرما میلرزم.
10 اکتبر
نزد من بود. امشب نزد من بود مرگ را میگویم. او را ندیدم، صدایش را هم نشنیدم. با وجود این با او صحبت کردم. مضحک است اما خواهش میکنم باور کنید. او گفت: «بهتر است همین حالا تمامش کنیم.» اما من نمیخواستم و علیه آن جنگیدم. با چند سخن کوتاه او را پس فرستادم.
«بهتر است همین حالا تمامش کنیم.» چه طنینی داشت! تا مغز استخوانم نفوذ کرد. چه یکنواخت، چه معمولی! هرگز احساس یأسی، سردتر و پستتر از این تجربه نکرده بودم.
11 اکتبر، ساعت 11 شب
آیا میفهمم؟ آه! باور کنید که میفهمم. یک ساعت و نیم پیش هنگامی که دراتاقم نشسته بودم، فرانس پیر نزدم آمد. میلرزید و هقهق گریه میکرد. فریاد کشید: «جناب کنت... دخترخانم... آسونسیون... کاری برای او بکنید....»
بیدرنگ به سمت اتاق او رفتم ولی گریه نکردم. تنها لرزشی سرد مرا تکان داد. او در تخت کوچکش دراز کشیده بود، موهای سیاهش، اطراف چهره کوچک و بیرنگ و پردردش را فراگرفته بود. کنارش زانو زدم. کاری نکردم. به چیزی فکر نکردم. دکتر گودهوس آمد. گفت: «یک حمله قلبی بوده است.» و مانند کسی که اصلاً تعجب نکرده است، سرش را تکان داد. این مرد ناشی و دیوانه طوری رفتار میکرد که گویی همه چیز را میداند.
اما من، آیا میفهمیدم؟ هنگامی که با او تنها شدم، بیرون باران و دریا سر و صدا میکردند و باران در لوله بخاری زوزه میکشید روی میز کوبیدم، برای یک لحظه ناگهان همه چیز برایم روشن شد. بیست سال از مرگ خواسته بودم که در یک روز و در یک لحظه فرا برسد. در اعماق وجودم، چیزی وجود دارد که پنهانی میدانسته است که من نمیتوانم این کودک را ترک کنم. شاید بعد از نیمهشب نمیمردم و حتماً هم اینطور میشد، اگر مرگ میآمد، بار دیگر او را بازمیگرداندم. اما او اول به سراغ این کودک آمد، زیرا باید از درونم آگاه شده باشد. آیا من خودم مرگ را به تخت کوچک او کشانده بودم؟ آیا تو را کشتهام آسونسیون کوچکم؟ آه، برای نکات ظریف و پر رمز و راز، واژهها چه خشن و حقیرانهاند!
بدرود، بدرود! شاید در آن دنیا اندیشه یا خبری از تو را دوباره بازیابم، از آن رو که عقربه ساعت حرکت میکند و چراغی که به چهره شیرینش نور میافشاند، به زودی خاموش خواهد شد. دست کوچک و سردش را در دست میگیرم و انتظار میکشم. هماکنون به سراغم خواهد آمد و اگر بشنوم که به من میگوید: «بهتر است همین حالا تمامش کنیم»، به رضایت سرم را تکان داده و چشمانم را برهم خواهم نهاد.
توماس مان ؛ ترجمهی پریسا رضایی
طبقه بندی: ادبی
آموخته ام ...... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .
آموخته ام ...... وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.
آموخته ام ...... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی .
آموخته ام ...... داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .
آموخته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .
آموخته ام ...... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .
آموخته ام ...... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .
آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .
آموخته ام ...... که پول شخصیت نمی خرد .
آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .
آموخته ام ...... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .
آموخته ام ...... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .
آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.
آموخته ام ...... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .
آموخته ام ...... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.
آموخته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.
آموخته ام ...... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم.
آموخته ام ...... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .
آموخته ام ...... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ، و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .
آموخته ام ...... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .
آموخته ام ....... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم ، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم .
اندی رونی
طبقه بندی: ادبی
رندان سلامت میکنند جان را غلامت میکنند
مستی ز جامت میکنند مستان سلامت میکنند
در عشق گشتم فاشتر و از همگنان قلاشتر
و از دلبران خوش باشتر مستان سلامت میکنند
غوغای روحانی نگر سیلاب طوفانی نگر
خورشید ربانی نگر مستان سلامت میکنند
افسون مرا گوید کسی تو به زمن جوید کسی
بی پا چو من پوید کسی مستان سلامت میکنند
ای آرزوی آروز آن پرده را بردار ز او
من کس نمیدانم جز او مستان سلامت میکنند
ای ابر خوش باران بیا و ای مستی یاران بیا
و ای شاه طراران بیا مستان سلامت میکنند
حیران کن و بی رنج کن ویران کن و پر گنج کن
نقد ابد را سنج کن مستان سلامت میکنند
شهری ز تو زیر و زبر هم بی خبر هم باخبر
و ای از تو دل صاحب نظر مستان سلامت میکنند
آنجا که یک با خویش نیست یک مست آنجا بیش نیست
آنجا طریق و کیش نیست مستان سلامت میکنند
آن جان بی چون را بگو، وان دام مجنون را بگو
وان در مکنون را بگو مستان سلامت میکنند
آن دام آدم را بگو وان جان عالم را بگو
وان یار و همدم رابگو مستان سلامت میکنند
آن بحر مینا را بگو وان چشم بینا را بگو
وان طور سینا را بگو مستان سلامت میکنند
آن توبه سوزم را بگو، وان خرقه دوزم را بگو
وان نور روزم را بگو مستان سلامت میکنند
آن عید قربان را بگو وان شمع قرآن را بگو
وان فخر رضوان را بگو مستان سلامت میکنند
غزل از مولانا جلال الدین محمد مولوی بلخی رومی (غزلیات شمس)
طبقه بندی: شعر
« سالها دل طلب جام جم از ما می کرد» |
نوع ال سی دی سامسونگ تمنا می کرد |
داشتم گرچه یکی تی وی بیست ودوسه اینچ |
دل ولی یکصد و ده اینچ تقاضا می کرد |
هرچه می گفتمش این تلویزیون مالی نیست |
عصبانی شده از بنده و دعوا می کرد |
گرچه برنامه تی وی همه تکراری بود |
چار چشمی همه را خوب تماشا می کرد |
بابت دیدن یک لحظه فیلم کُره ای |
بی خود از خود شده ، بدجور تقلا می کرد |
زن من هم شده همدستش و با عشوه و ناز |
وسط معرکه خود را به دلم جا می کرد |
بعد با خواستن مانتو و سرویس طلا |
پیش من راز دل خویش هویدا می کرد |
دخترم هم که پدر سوخته بابا بود |
هر چه می خواست بلافاصله پیدا می کرد |
با چاخان کردن و لوس بازی بسیار مرا |
خر نموده دوسه تا لیست مهیا می کرد |
و درآتش زدن ِ پول زبان بسته من |
پیروی از صنم وساغر و مینا می کرد |
پسرم نیز که بیکاره ولی دکتر بود |
روز و شب پول مراخرج عطینا می کرد |
بر نمی خاست از او بو و بخاری اما |
نور دیده طلب پاترول و مزدا می کرد |
دست لامصب من یاور آن ها شد و هی |
بی محل سفته و چک یکسره امضاء می کرد |
تا به خود آمده دیدم که طلبکار زبل |
از برایم در ِ زندان اوین وا می کرد |
از تبانی دل ودست وعیالات عزیز |
روز وشب دیده روان اشک چو دریا می کرد |
داخل بند شب و روز دل بیچاره |
یاد جام جم و ال سی دی و این ها می کرد |
بود «جاوید» در آن بند و برای دل من |
کارگردان شده و معرکه برپا می کرد |
چون سلحشور شده گاهی و با خواندن وِرد |
رفع عیب از رُخ پر چین زلیخا می کرد |
گاه طناز تر از ده نمکی ها می شد |
سوزوکی را به شبی شاهد و شیدا می کرد |
یا که مهران مدیری شده با صد چهره |
مُفسدان را بنوازیده و رسوا می کرد |
چارسالی شد و القـّصه پس از آزادی |
باز هم دل طلب جام جم از ما می کرد |
دیده را بسته و سرکوب نمودم دل خویش |
تا نبینم ستم و زحمت زندان چون پیش |
محمد جاوید
طبقه بندی: طنز