سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

کهن ترین ضرب المثل های آلمانی

ادبیات

درتاریخ ادبیات آلمان، تعاریف زیادی برای ضرب المثل نوشته اند. این تعاریف ولی در چند نکته زیر مشترک هستند:  کارآکتر جمله بندی، مردمی بودن ، خصوصیت سادگی و سادگیِ از بر کردن آن و تجربه عام.  برای کسی که از یک ضرب المثل استفاده می کند، مهم نیست که این ضرب المثل از کدام شهر یا کشور یا قاره باشد، مهم آن است که این ضرب المثل گویا باشد و نیز اینکه محتوای آن چه باشد. معلوم نیست که اولین ضرب المثل های آلمانی از کی و از کجا و به وسیلة چه شخص یااشخاصی جمع آوری و تدوین شدند. ولی قدیم ترین ضرب المثل آلمانی را ، در سرود معروف که در قرن 9میلا دی نوشته شده، می توان یافت .  سرود هیلده براند، بعد از سال 800میلا دی در معبد فولدا کشف شد و قدیمی ترین سرودی است که در زبان آلمانی به صورت مکتوب موجود می باشد . این سرود که فقط قسمت هائی از آن تا به امروز باقی مانده در باره هیلده براند  و پسرش هادوبراند میباشد. این  ضرب المثل چنین است:

 „Mit geru scal man geba infaban, ort widar orte.

یعنی: مرد باید با نیزه مردانگی خود را ثابت کند، سرنیزه در مقابل سرنیزه.

در این ضرب المثل به خوبی می توان عناصر ژرمنی از قبیل جنگ طلبی، ثبوت مردانگی با سرنیزه و خشونت را مشاهده کرد.

به این موارد باید اضافه کرد که ضرب المثل های آلمانی در قرون وسطا ، یا دقیق تر گفته شود تا اواخر قرن 15 میلادی معمولاً به طریق غیر مستقیم نقل قول می شدند . این نقل قول های غیر مستقیم، بعد ها از طرف شعرا و نویسندگان آلمانی جمع آوری و تدوین شدند،

یا در آثار بزرگتری  مانند آثار «اشپر فوگل» ، «هرگر»یا در کتبی مانند کتاب با ارزش « فرای دانک و کتاب رنر » اثر هوگو فون تریم برگ  بکار برده شدند.

کهن ترین اثرِحاوی ضرب المثل های آلمانی که تا کنون کشف شده است، کتابی که ترجمة آلمانی آن چنین است : کشتی بارکش ) است با عنوان لا تین که این کتاب در حدود سال 1023  میلا دی از طرف شخصی به نام «اگبرت فون لوتیش»نوشته شده است.

از چنین کتبی در مکتب ها و مدارس مذهبی وابسته به کلیساها برای آموزش نوباوگان استفاده می شده است. گذشته از آن مفاد چنین کتبی در راه تکثیر اخلا ق نیزمؤثر بوده است. .

ضرب المثل هائی که از قرن 11تا 15میلا دی جمع آوری شدند، به وضوح نشان می دهند که این ضرب المثل ها از یک منبع خاص و واحدی تغذیه نمی شدند . بلکه عناصری از فرهنگ و زبان فولکلوریک و همچنین واژگان یا جملا ت علمی ای که راه  به زبان و فرهنگ عامه گشوده بودند، و نیز ضرب المثل های عاریه ای ، که از زبان دیگری به عاریه گرفته شده بودند، تغذیه می شدند .

ضرب المثل هائی، مانند :

Eine Hand, w?scht die andere

یک دست، دست دیگر را می شوید.

که این ضرب المثل ها از دوران آنتیک سرچشمه گرفته اند.

 

همچنین ضرب المثل هائی از قبیل:

Den Seinen gibt der Herr im Schlaf.

خدا مال خودش را در خواب می بخشد:

و نیز:

Hochmut kommt vor dem Fall.

غرور قبل از سقوط (شکست) ظاهر می شود.

که این ضرب المثل ها نیز از انجیل عاریه گرفته شده اند.

 

ادبیات

دوم

اینکه، نه هر زمینه همواری لا جرم باید به عاریه گرفتن ضرب المثل ختم شود.روابط زندگی متشابه، به تجارب و ارزشیابی متشابه می انجامد. تصاویر ساده و متشابه نیز در سراسر کر? زمین وجود دارد.

 گ. ان. پرمیاکوف  در اثر با ارزش خود ثابت کرده است که حتی در میان اقوام و مللی که تحقیقاً هیچ ارتباط فرهنگی با هم نداشته اند، ضرب‌المثل های متشابه زیادی وجود دارد با همه این تفاصیل، تعداد کثیری از اصطلا حات و ضرب المثل های آلمانی از دوره عتیقه (یا آنتیک) سرچشمه گرفته اند . عامل انتقال نیز گاهی کلیسا و گاهی هومانیسم بوده است .

قرون 15 و 16 میلادی را می توان دوران شکوفائی ضرب المثل های آلمانی دانست. در این قرون و حتی تا میانه قرن 17 میلادی ضرب المثل های آلمانی گسترش و شکوفائی خاصی یافتند .

افراد معروفی مانند مارتین لوتر، و نیز نویسندگانی که هنوز معروف نشده بودند ، باعث شدند تا ضرب المثلها وارد ادبیات آلمان گردند و درروند نهضت پروتستانتیسم و جنبش کشاورزان در آلمان، در قرن 16میلا دی ، ازضرب المثل در بیانات و سخنرانی ها و نوشته های خود استفاده ها کردند و از قدرت کلا م و اجمالی بودن آن بهره ها بردند ، تا حرف و مطلب خود را به مردم کوچه و بازار برسانند .  در زمان لوتر، موقع آن فرارسیده بود، که ضرب المثلهای آلمانی ، به زبان آلمانی وبدون وابستگی به زبان لا تین نگاشته و ثبت شوند .

این کار را شخص دانشمندی به نام یوحانس آگریکولا  در سال 1529میلا دی با اثری به نام (سیصد ضرب المثل عمومی ) شروع کرد.  

دومین نفر در این رابطه، سباستیان فرانک  می باشد، که مجموعة دیگری از ضرب المثل های آلمانی را با عنوان «ضرب المثل ها»در سال 1541میلا دی به دست چاپ سپرد ، که در همان سال نیز جلد دومی به آن افزود . این دو مجلد، شامل بیش از 7000ضرب المثل آلمانی بودند .

ناشری به نام «اگه نولف »سال 1548میلا دی آثار یوحانس آگریکولا و سباستین فرانک را در هم ادغام کرده،  و فهرستی نیز به آنها افزود و مطالب این کتابها را طبق سلیقه و ذوق خوانندگان آن روز تهیه و تنظیم کرده و آن را با عنوان«ضرب المثل ها ، سخنوری زیبا و دانائی »، در این راستا باید از دو اثر دیگر نیز نام برد که در سنت جمع آوری و تدوین ضرب المثل های آلمانی در قرن 17 میلادی نقش بسزائی ایفا کردند. یکی اثری است با نام «دانائی آلمانی »از دانشمردی به نام «فریدریش پترز» دیگری کتاب «کریستف له مان »  که در سال 1630میلادی نوشته شده است که 23000ضرب المثل را شامل می شده است به مرور زمان، و آرام آرام، همچنان که جامعه و ادبیات و فرهنگ آلمان در طول قرون و اعصار پیشرفت می کردند، و از قرون وسطی به طرف دوران روشنگری، و اقتدار و خرد و راسیونالیسم پیش می رفت، به همان مقدار نیز از ارزش و اعتبار ضرب المثل نیز کاسته می شد . تا جائی که دیگر ضرب المثل در جامعه چندان رونقی نداشت و آن را نشانه و سمبلی از«آلا مد بودن»یا«امل بودن»می پنداشتند .

یکی دیگر از افرادی که باید در این باب نامیده شود، «کارل فریدریش ویلهلم واندر »می باشد وی صاحب و نویسندة «فرهنگ پنج جلدی ضرب المثل های آلمانی »می‌باشد که در نوع خود بی نظیر و کامل می باشد و شامل250 هزار ضرب المثل می باشد.

نظرات انتقادی در بارة کاربرد و استفاده از ضرب المثل در سنوات گذشته زیاد بوده اند . «کارل فریدریش ویلهلم واندر»در سال 1872در این مورد می نویسد: «استفاده از ضرب المثل هائی از قبیل:

Der Klügere gibt nach.

آنکه عاقل تر است، کوتاه می آید

Man mu? mit den Wolfen Heulen.

انسان باید با گرگ ها زوزه بکشد.

Was nicht zu ?ndern ist, ist nicht zu ?nder.

امری را که نمی شود تغییر داد، نمی شود تغییر داد.

مردم را از راه به بیراهه می کشد. »

کارل کراوس نیز در مورد استفادة نابجا از ضرب المثل ها اخطا  می دهد و می نویسد: استفادة نابجا از ضرب المثل هائی، مانند ضرب المثل زیر

Liebe deinen N?chsten, wie dich selbst. Denn jeder ist sich selbst, der N?chste.

یعنی : انسان باید نزدیک ترین کسانش را مثل خودش دوست داشته باشد. زیرا که نزدیک ترین کس به انسان، خود انسان است.

و نیز «هربرت یرینگ » به موقع هشدار داد که خورده بورژواهای نادان می توانند دراستفاده کردن از ضرب المثل به بیراهه کشانده شوند، اگر چشم ها و گوشهایشان باز نباشد .

در پاره ای از ضرب المثل ها، مانند:

Schuster, bleib bei deinen Leisten.

کفاش، تو کار خودت را بکن.

Die dümmsten Bauern haben die dicksten Kartoffeln.

احمق ترین کشاورزان، بزرگترین سیب زمینی ها را دارند.

ادبیات

این گوته ضرب المثل ها، با صنف خاصی در رابطه هستند (اینجا با کفاش و کشاورز) و هیچ کس نیز این ضرب المثل ها را به صنف یا طبقه و قشر دیگری ربط نمی دهد.کلا می توان گفت که خدای ضرب المثل ، خدای واقعی نیست. همینطور شیطان در ضرب المثل ها نیز شیطان نیست. پادشاه، پادشاه نیست و فقیر نیز در ضرب المثل ها فقیر واقعی نیست. بلکه این ها را می توان تصاویر زبانی، یا زبان تصویری و تمثیلی دانست.

نویسندگان و دانشمندان و افرادی که ضرب المثل ها را جمع آوری و تدوین می کردند، در دهه ها و سده های گذشته دانسته یا ندانسته دست به نوعی سانسور زده و تعداد قابل ملا حظه ای از ضرب المثلهای آلمانی را کنار گذاشتند . غالباً نیز به این دلیل که این ضرب المثلها قابلیت نوشتن یا جمع آوری شدن را نداشته اند .نمونه هائی از ضرب المثل های آلمانی:

Wer anderen eine Grube gr?bt, f?llt selbst hinein.

چاه کن، خود همیشه ته چاه است.

Wo Aas ist, da sind Fliegen.

جائی که مردار باشد، مگس هم هست.

Geduld baut, Ungeduld bricht ab.

صبر و حوصله سازنده است ، بی صبری و کم طاقتی ویران کننده.

Wenn´s Unglück sein soll, kann man sich den Finger in der Nase abbrechen.

اگر خوش شانس نباشی، انگشتت در درون دماغت هم می شکند.

Ohne Aber ist nichts in der Welt.

در این جهان هیچ چیز بدون اما و اگر نیست.

W?re nicht das Aber, jedes Pferd h?tte seinen Haber.

اگر همین اما و اگر وجود نداشت، هر اسبی صاحب خودش را داشت.

Liebe und Verstand gehen selten Hand in Hand.

عشق و خرد بندرت دست در دست هم می گذارند

Für den Flei?igen hat die Woche sieben Heute, für den Faulen sieben Morgen

هر هفته، برای یک آدم زرنگ هفت تا امروز دارد ، ولی برای یک آدم تنبل هفت تا فردا.

Ein alter Irrtum hat mehr Freunde als eine neue Wahrheit.

یک اشتباه تاریخی دوستداران بیشتری دارد تا یک حقیقت جدید.

An drei Dingen erkennt man den Weisen:

1- Schweigen, wenn Narren reden;

2- denken; wenn andere glauben;

3- handeln; wenn Faule tr?umen

در سه چیز می توان خردمندان را تشخیص داد::

1- سکوت ، موقعی که ابلهان سخن می گویند،

2- اندیشه، موقعی که دیگران خیال می کنند،

3- عمل ، موقعی که تن پروران در خوابند.

شاپور چهارده چریک





طبقه بندی: ضرب المثل
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 شهریور 11 توسط صادق | نظر
نامه ای به خدا

یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند، رسیدگی می کرد، متوجه نامه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود؛ نامه ای به خدا.

با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه اینطور نوشته شده بود:

  1. خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق ناچیز بازنشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد هزار تومان در آن بود، دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام، اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم. هیچکس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان به من کمک کن.

کارمند اداره پست خیلی تحت تاثیر قرار گرفت و نامه را به سایر همکارانش نشان داد. نتیجه این شد که همه آنهاجیب خود را جستجو کردند و هر کدام پولهایشان را روی میز گذاشتند. در پایان 96 هزار تومان جمع شد که آنرا برای پیرزن فرستادند. همه کارمندان اداره پست از اینکه توانسته بودند کار خوبی انجام دهند، خوشحال بودند. عید به پایان رسید و چند روزی از این ماجرا گذشت تا اینکه نامه دیگری از آن پیرزن به اداره پست رسید که روی آن نوشته شده بود؛ نامه ای به خدا. همه کارمندان جمع شدند تا نامه را باز کرده و بخوانند. مضمون نامه چنین بود:

  1. خدای عزیزم. چگونه می توانم از کاری که برایم انجام دادی تشکر کنم. با لطف تو توانستم شامی عالی برای دوستانم مهیا کرده و روز خوبی را با آنها بگذرانم. من به آنها گفتم که چه هدیه خوبی برایم فرستادی، البته چهار هزار تومان آن کم بود که مطمئنم کارمندان اداره پست آنرا برداشته اند.

ddneshju.ir

****

قدرت اندیشه<\/h2>
نامه ای به خدا

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

  1. پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
  2. دوستدار تو پدر

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد

  1. پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام

4 صبح فردا 12 نفر از مأموران Fbi و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم

در دنیا هیچ بن بستی نیست،یا راهی خواهم یافت ، یا راهی خواهم ساخت.

مجله آنلاین





طبقه بندی: خدا

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 9 توسط صادق | نظر
دانش

در طفولیت بر سر کویی چنان که عادت کودکان باشد بازی می‌کردم. کودکی چند را دیدم که جمع می‌آمدند. مرا جمعیت ایشان شگفت آمد؛ پیش رفتم پرسیدم که کجا می‌روید؟ گفتند به مکتب از بهر تحصیل علم. گفتم چه باشد؟ گفتند ما جواب ندانیم، از استاد ما باید پرسیدن؛ این بگفتند و از من در گذشتند.

 

بعد از زمانی با خود گفتم گویی علم چه باشد و من چرا با ایشان پیش استاد نرفتم و از او علم نیاموختم؟ بر پی ایشان رفتم، ایشان را نیافتم؛ اما شیخی را دیدم در صحرایی ایستاده. در پیش رفتم و سلام کردم؛ جواب داد و هر چه به حسن لطف تعلق داشت با من در پیش آورد. من گفتم جماعتی کودکان را دیدم که به مکتب می‌رفتند؛ من از ایشان پرسیدم که غرض رفتن به مکتب چه باشد؟ گفتند از استاد ما باید پرسیدن. من آن زمان غافل شدم، ایشان از من درگذشتند. بعد از حضور ایشان مرا نیز هوس برخاست؛ در پی ایشان رفتم، ایشان را نیافتم و اکنون هم در پی ایشان می‌گردم. اگر هیچ از ایشان خبر داری، از استاد ایشان مرا آگاهی ده. شیخ گفت استاد ایشان منم! گفتم باید که از علم، مرا چیزی درآموزی. لوحی پیش آورد و الفبایی بر آنجا نبشته بود، در من آموخت. گفت امروز بدین قدر اختصار کن، فردا چیزی دیگر درآموزم و هر روز بیشتر تا عالم شوی. من به خانه رفتم و تا روز دیگر تکرار الفبای می‌کردم. دو روز دیگر به خدمتش رفتم که مرا درسی دیگر گفت؛ آن نیز حاصل کردم. پس چنان شد که روزی ده بار می‌رفتم و هر بار چیزی می‌آموختم؛ چنان شد که خود یک زمان از خدمت شیخ خالی نمی‌بودم و بسیار علم حاصل کردم.

پیر

یکی روز پیش شیخ می‌رفتم، نااهلی همراه افتاد، به هیچ وجه وی را از خود دور نمی‌توانستم کردن. چون به خدمت شیخ رسیدم، شیخ لوح را از دور برابر من بداشت، من بنگریستم، خبری دیدم بر لوح نبشته که حال من بگردید از ذوق آن سر که بر لوح بود و چنان بی‌خویشتن گشتم که هر چه بر لوح دیدم با آن همراه باز می‌گفتم.همراه نااهل بود؛ بر سخن من بخندید و افسوس پیش آورد و سفاهت آغاز نهاد و عاقبت دست به سیلی دراز کرده گفت مگر دیوانه گشته‌ای و اگر نه هیچ عاقلی جنس این سخن نگوید. من برنجیدم و آن ذوق بر من سرد گشت. آن نااهل را بر جای بگذاشتم و پیشتر رفتم. شیخ را بر مقام خود ندیدم. رنج زیادت شد و سرگردانی روی به من نهاد؛ مدتها گرد جهان می‌گردیدم و به هیچ وجه استاد را باز نمی‌یافتم.

 

روزی در خانقاه همی رفتم، پیری را دیدم در صدر آن خانقاه خرقه‌ای ملمع پوشیده، یک نیمه سپید و یک نیمه سیاه. سلام کردم جواب داد، حال خویش باز گفتم. پیر گفت حق به دست شیخ است. سری که از ذوق آن ارواح گذشتگان بزرگ در آسمان رقص می‌کردند تو با کسی که روز از شب باز نشناسد باز گویی؛ سیلی خوری و شیخ تو را به خود راه ندهد. پیر را گفتم که در آن حال مرا حالی دگر بود و هر چه می‌گفتم بی‌خویشتن می‌گفتم. باید که سعی نمایی، باشد که به سعی تو به خدمت شیخ رسم. پیر مرا به خدمت شیخ برد. شیخ چون مرا دید، گفت مگر نشنیدی که وقتی سمندری به نزدیک بط رفت به مهمانی و فصل پاییز بود. سمندر را به غایت سرد بود. بط از حال وی خبر نمی‌داشت؛ شرح لذت آب سرد می‌داد و لذت آب حوضه در زمستان. سمندر طیره گشت و بط را برنجانید و گفت اگر نه آنستی که در خانه تو مهمانم و از اتباع تو اندیشه می‌کنم، تو را زنده نگذاشتمی و از پیش بط برفت. اکنون تو نمی‌دانی که چون با نااهل سخن گویی سیلی خوری و سخنی که فهم نکنند بر کفر و دیگر چیزها حمل کنند و هزار چیز از اینجا تولد کند. مر شیخ را گفتم:‌

چون مذهب و اعتقاد پاکست مرا       از طعنه نااهل چه باکست مرا

 اکنون تو نمی‌دانی که چون با نااهل سخن گویی سیلی خوری و سخنی که فهم نکنند بر کفر و دیگر چیزها حمل کنند و هزار چیز از اینجا تولد کند.

مرا گفت هر سخن به هر جای گفتن خطاست و هر سخن از هر کس پرسیدن هم خطاست. سخن از اهل، دریغ نباید داشت که نااهل را خود از سخن مردان بود. مثال دل نااهل و بیگانه از حقیقت همچنان است که فتیله‌ای که به جای روغن آب بدو رسیده باشد؛ چندان که آتش به نزد او بری افروخته نشود. اما دل آشنا همچو شمعی است [که] آتش از دور به خود کشد و افروخته شود…

 

شیخ اشراق





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 9 توسط صادق | نظر بدهید
زندگی مثل رکاب زدن است !

زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این که دست از رکاب زدن بردارد.اوایل، خداوند را فقط یک ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه که همه عیب و ایرادهایم را ثبت می‌کند تا بعداً تک تک آنها را به‌رخم بکشد. به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند که من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یک خدا که مثل مأموران دولتى.

 

ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود که حس کردم زندگى کردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یک جاده ناهموار!اما خوبیش به این بود که خدا با من همراه بود و پشت سر من رکاب مى‌زد.آن روزها که من رکاب مى‌زدم و او کمکم مى‌کرد، تقریباً راه را مى‌دانستم، اما رکاب زدن دائمى، در جاده‌اى قابل پیش بینى کسلم مى‌کرد، چون همیشه کوتاه‌ترین فاصله‌ها را پیدا مى‌کردم.

 

یادم نمى‌آید کى بود که به من گفت جاهایمان را عوض کنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو رکاب مى‌زدم. حالا دیگر زندگى کردن در کنار یک قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت. او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در کوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته می‌توانست با حداکثر سرعت براند، او مرا در جاده‌هاى خطرناک و صعب‌العبور، اما بسیار زیبا و با شکوه به پیش مى‌برد، و من غرق سعادت مى‌شدم. گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم. به زودى زندگى کسالت بارم را فراموش کردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم.

گاهى نگران مى‌شدم و مى‌پرسیدم، «دارى منو کجا مى‌برى» او مى‌خندید و جوابم را نمى‌داد و من حس مى‌کردم دارم کم کم به او اعتماد مى‌کنم.

هنگامى که مى‌‌گفتم، «دارم مى‌ترسم» بر مى‌گشت و دستم را مى‌گرفت. او مرا به آدم‌هایى معرفى کرد که هدایایى را به من مى‌دادند که به آنها نیاز داشتم.هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مى‌دادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.و ما باز رفتیم و رفتیم.. حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همه‌شان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگین‌اند!» و من همین کار را کردم و همه هدایا را به مردمى که سر راهمان قرار مى‌گرفتند، دادم و متوجه شدم که در بخشیدن است که دریافت مى‌کنم. حالا دیگر بارمان سبک شده بود. او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود. او مى‌دانست چطور از پیچ‌هاى خطرناک بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز کند... من یاد گرفتم چشم‌هایم را ببندم و در عجیب‌ترین جاها، فقط شبیه به او رکاب بزنم.. این طورى وقتى چشم‌هایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مى‌بردم و وقتى چشم‌هایم را مى‌بستم، نسیم خنکى صورتم را نوازش مى‌داد. هر وقت در زندگى احساس مى‌کنم که دیگر نمى‌توانم ادامه بدهم، او لبخند مى‌زند و فقط مى‌گوید، رکاب بزن!





طبقه بندی: زندگی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 9 توسط صادق | نظر بدهید

افسانه جومونگ

شبکه یک فیلم هندی می‌دهد، شبکه دو فیلم چینی، شبکه سه فوتبال لیگ برتر اروپا، شبکه چهار تاریخ جنگ جهانی دوم را بررسی می‌کند،شبکه پنج فیلم سینمایی«تروی»و شبکه شش هم درحال تحلیل مسئله تهاجم فرهنگی در کشورهای جهان سوم است.

فکر می‌کنم هیچ کشور در جهان پیدا نمی‌شود که مانند ایران دارای تمدن و فرهنگ و ادبیات کهن و غنی باشد؛ اما مردمش با فرهنگ کشورهای دیگر بیشتر آشنا هستند. این حرف‌ها تکراری است و من این را می‌دانم‌، اما گاهی لازم است آنقدر این حرف تکراری را تکرار کرد تا یادمان نرود که کی هستیم و باید چه کسی باشیم!

امروز اگر از کودک‌ و نوجوان و حتی جوان ایرانی پرسیده شود دوست داری "رستم" باشی یا "سهراب" می‌گوید:"آکلیلیس" یا"جومونگ".

امروز اگر از کودک‌ و نوجوان و حتی جوان ایرانی پرسیده شود دوست داری "رستم" باشی یا "سهراب" می‌گوید:"آکلیلیس" یا"جومونگ". و دختران ایرانی هم یا دوست دارند "اوشین" باشند یا بانوی اول دربار "یانگُم". اما چندنفر از دختران ایرانی "گردآفرید" را می‌شناسند. چند زن وجود دارد که بداند زنان در ساخت «تخت‌جمشید» چقدر سهم داشته‌اند،و در این کاخ بزرگ گاهی به‌ عنوان مسوول و سرکارگر فعالیت کرده‌اند. چند زن ایرانی وجود دارد که بداند زنان در ایران باستان استاد آشپزی و متخصص شناخت گیاهان دارویی بوده‌اند.اصلا زنان و مردان امروز ایران چقدر از آداب و رسوم گذشته‌ی خود آگاه هستند. تحقیق و به‌دست آوردن ‌آمار در این زمینه ‌هیچ چیز جز شرمندگی برای ایرانیان نخواهد داشت. اگر این شرمندگی دو دلیل داشته‌باشد،نباید شک کرد که یکی‌ از آنها صدا و سیمای ایران است! ‌برای‌پی‌بردن به ‌این نکته بدون ‌ذکر مثال و نمونه و نام ‌و نسبت، تنها کافی است یک هفته پای برنامه‌های تلوزیون بنشینید تا متوجه‌ی این نکته شوید.

یانگوم

در این زمان شاهد خواهید بود که زنان هندی‌ و چینی و ژاپنی، کره‌ای و غیره با چه شجاعت و حوصله‌ای زندگی خود را از هفت‌خوانِ به‌سلامت عبور می‌دهند؛ و شما خواهید دیدکه جنگجویان یونانی و رومی، چینی و کره‌ای با چه دلاوری از خاک‌ سرزمین ‌خود دفاع می‌کنند. آن‌هم یونان و روم که بخشی از فرهنک خود را از ایران دارند. یونان و روم که بخش زیادی از راه و روش‌های جنگی را از ایرانیان آموخته‌اند. اما در این هفته شما هیچ کارتون یا سریال یا فیلمی را نخواهید دید که به شما بگوید زنان مردان و کودکان در ایران باستان چگونه زیسته‌اند و چه کشیده‌اند که همین خاک و فرهنگ حال حاضر به ما رسیده است. هیچ برنامه‌ای نخواهید دید که نامی از شاعران و نویسندگان و ادبیات ایران باستان داشته باشد و بگوید که شعر دوره مانویان به گونه‌ای شعر آزاد و سپید است و این یعنی ما پیش از اروپاییان شعر سپید داشته‌ایم.

حقیقت در این است که ما در کنار کوه ایستاده‌ایم،بی آنکه از بزرگی و عظمت آن باخبر باشیم داریم باحسرت به قله‌های کوچک همسایه افتخار می‌کنیم.دست ‌اندرکاران ‌صداوسیمای ایران در حالی به دوبله و پخش فیلم‌هایی چون «گادیاتور»،«تروی» و «افسانه جومونگ» دل‌خوش‌اند که کشورهای دیگر در حال ساختن فیلم درباره ایران باستان ، فرهنگ و تمدن آن دوره‌ و ثبت به نام خودشان هستند. در این‌باره نگاهی به فیلم‌های ساخت روسیه و کشورهای تازه استقلال یافته و نمونه‌هایی که در آمریکا و اروپا ساخته می‌شود، کوتاهی این نهاد دولتی را نشان می‌دهد!

 دختران ایرانی هم یا دوست دارند "اوشین" باشند یا بانوی اول دربار "یانگُم". اما چندنفر از دختران ایرانی "گردآفرید" را می‌شناسند. چند زن وجود دارد که بداند زنان در ساخت «تخت‌جمشید» چقدر سهم داشته‌اند،و در این کاخ بزرگ گاهی به‌ عنوان مسوول و سرکارگر فعالیت کرده‌اند.

البته از سویی با دیدن فیلم «رستم و اسفندیار» و «یوسف و زلیخا» انسان به خودش می‌گوید، همان بهتر که صدا و سیمای ایران از ساختن فیلم در مورد ایران باستان خود‌داری کند. جنگ رستم و اسفندیار یکی از زیباترین و بزرگ‌ترین منظومه‌های حماسی جهان و به اعتقاد برخی بهترین است. اما با آنچه که در تلویزیون ایران دیده شد، جز یک داستان سست با بازی‌های سطحی و احساسی چیزی به نمایش در نیامد. حالا در مقابل نگاه کنید به تروی یا گلادیاتور که به هیچ عنوان از نظر حماسه و داستان در اندازه‌های رستم و اسفندیار در شاهنامه فردوسی نیستند. اما همین داستان‌های معمولی را چنان ساخته‌اند که مخاطب ایرانی با خود می‌گوید، کاش ما در تاریخ خودمان قهرمانانی با این شجاعت داشتیم.

هیچ چیز بدتر از این نیست که داشته‌های بزرگ خودت را به فراموشی بسپاری یا به خیال خودت به خاطر خوشایند بعضی‌ها آنها را از تاریخ معاصر ایران حذف کنی، در حالی که دنیا آنها را می‌شناسند و به آنها با دید‌ه‌ی احترام نگاه می‌کند. هیچ چیز بدتر از این نیست که تمام قهرمانان مرد و زن یک سرزمین غریبه‌ها باشند و قهرمانان باستانی سرزمینت در خاک خود غریبه!....

چند زن ایرانی وجود دارد که بداند زنان در ایران باستان استاد آشپزی و متخصص شناخت گیاهان دارویی بوده‌اند.اصلا زنان و مردان امروز ایران چقدر از آداب و رسوم گذشته‌ی خود آگاه هستند. تحقیق و به‌دست آوردن ‌آمار در این زمینه ‌هیچ چیز جز شرمندگی برای ایرانیان نخواهد داشت.

باید گفت:ایران امپراتوری فراموش شده‌ای است که این روزها خود زنی فرهنگی ناشیانه در تلویزیون آن حال آدم را بد می کنه!

در پایان اعتراف می‌کنم که این حرف‌ها چیزه تازه‌ای نیست و بسیاری آنها را می دانند و بسیاری نیز گفته‌اند، اما فکر می‌کنم بعضی مسایل تکرارش مانند باران مداوم برای یک سرزمین نیاز است.





طبقه بندی: جومونگ
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 شهریور 5 توسط صادق | نظر
تفکر

الماس را جز در قعر زمین نمی‌توان پیدا کرد و حقایق را جز در اعماق فکر نمی‌توان یافت.



*****************************

اعتماد به نفس

نمی دانید تا چه حد اعتماد به نفس باعث اعتماد به هر چیز دیگر می‌شود.



*****************************

بدبختی

بدبختی مربی استعداد است.



*****************************

دشمن

کینه و تنفر را به کسانی واگذار کنید که نمی‌توانند دوست بدارند.



*****************************

دوستی

بهترین دوستان من کسانی هستند که پیشانی و ابروهای آنها باز است.



سخنانی از کنفوسیوس

مردان بزرگ

مرد بزرگ دیر وعده می‌دهد و زود انجام می‌دهد.



***************************

وظیفه

وظیفه را در درجه اول و ثمره ای را که از آن باید چید در درجه دوم باید شمرد.



***************************

نیکی

تو نیکی را از دست مده، دیگران نیز خوب خواهند شد. وجود نیکان همچو باد است و بدان همچون گیاه، هرجا باد بوزد گیاه به ناچار سرفرود می‌آورد.



***************************

مشورت

با کسانی که به راه دیگری می‌روند مشورت کردن بی‌فایده است و نشان بی‌خردی است.



***************************

کار

در شغلی که به تو محول نیست، اندیشه و تدبیر مکن.

سخنانی زیبا از فیثاغورث

سخنوری

هرگز قبل از فکر کردن حرف نزن و کاری انجام مده.



*********************************

سعادت

بایستی با روح خود آشنا شده و سعادت را در اعماق روح و قلب خود جستجو کنیم.



*********************************

کار

آدمی را امتحان به کردار باید کرد نه به گفتار، چه اکثر مردم زشت کردار و نیکو گفتارند.



*********************************

فرصت

فرصت از دست مده و در کار سستی مکن که میوه آن ذلت است.



چند مثل زیبای آفریقایی

قضاوت

آنچه یکی را می‌گریاند ممکن است دیگری را به خنده اندازد.



************************

قدرت

سکوت بزرگترین قدرتهاست.



************************

قانون

وقتی به رئیس قبیله می‌گویی سرپایی خود را فراموش کرده ای بایستی آن را فوری برایش بیاوری.



************************

دانایی

از کوه قدم به قدم بالا می‌روند، ثروت اندک اندک به دست می‌آید و دانایی کم کم حاصل می‌گردد.



************************

زیبایی

در زیباترین هلو ممکن است کرم باشد.




طبقه بندی: جملات قصار
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 شهریور 5 توسط صادق | نظر

شش شعر معروف اخوان

زمستان بود<\/h2>
شمع

«زمستان» را اخوان دو سال بعد ازکودتای 28 مرداد سرود «هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی» او در این شعر با توصیف دقیق و البته شاعرانه یک روز برفی در یکی از زمستان‏های زادگاهش-مشهد- فضای کلی آن روزگار را به تصویر کشید: «هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‏ها پنهان، نفس‏ها ابر، دل‏ها خسته و غمگین.» این شعر باعث زندان رفتن شاعرش شد. شاملو که در این زندان همبند اخوان بوده در خاطراتش می‏گوید زندانیان‏ها چون با پدر [نظامی] او آشنا بودند او را نمی‏زدند؛ «ولی اخوان را آش و لاش کردند» (اخوان داستان این زندان را در شعر «نادر یا اسکندر» آورده). اخوان بعدها عنوان زمستان را با سماجت بر یک کتابش گذاشت. شعر زمستان را هم استاد شجریان و هم شهرام ناظری به آواز خوانده‏اند.

 

شاهنامه‏ آخرش نا خوشه<\/h2>

شعر «آخر شاهنامه» اخوان که نام دفتری از اشعار او هم شده داستان چنگ نوازی است که برای ما می‏گوید چنگش همواره از خاطرات خوش قدیم می‏گوید و سراغ پایتخت قرن را می‏گیرد تا به آن حمله ببرد اما چنگی پیر به سازش خطاب می‏کند «ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن/ پور دستان [= رستم] جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد». می‏گوید که او و مردمش دیگر فرو شکوهشان را از دست داده‏اند و حالشان شبیه اصحاب کهف است که طاقت ندارند آقدر بخوابند تا دقیانوس زمانشان- یعنی شاه پهلوی- بمیرد «گاهگه بیدار می‏خواهیم شد زین خواب جادویی/ همچو خواب همگنان غار / چشم می‏مالیم و می‏گوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار/ لیک بی‏مرگ است دقیانوس/ وای، وای. افسوس».

 

شبی که لعنت از مهتاب می‏بارید<\/h2>
شمع

شعر «کتیبه» یکی از معروف‏ترین نمونه‏های اشعار داستانی اخوان است ماجرای شعر، داستان گروهی زندانی است که صخره‏ای رو به رویشان افتاده. روی این صخره نوشته. «کسی راز مرا داند/ که از این روبه آن رویم بگرداند.» یک بار بالاخره زنجیری‏ها دل به وسوسه دانستن راز تخته سنگ می‏دهند و با زحمت فراوان آن را جا به جا می‏کنند فکر می‏کنید چی می‏خوانند؟ «نوشته بود/ همان / کسی راز مرا داند/ که از این رو به آن رویم بگرداند». از روی این شعر که نمادی از بیهودگی تلاش‏ها در جامعه‏ای بسته است، فیلمی هم ساخته شده (فریبرز صالح، 1353) که اهمیتش در تاریخ سینمای ایران در این نکته است که اولین بازی خسرو شکیبایی در آن بوده.

 

 <\/h2>

بله، همین رنگ است<\/h2>

آن‏قدر که عبارت‏های شعر «چاووشی» معروف است، خود این شعر معروف نیست؛ عبارت‏هایی مثل «بیا ره توشه برداریم/ قدم در راه بگذاریم» یا «من اینجا بس دلم تنگ است/ و هر سازی که می‏بینم بد آهنگ است» یا اصلا عبارت «به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است»: همه مال این شعر هستند. ماجرای شعر از این قرار است که شاعر به خاطر دلتنگی ره توشه بر می‏دارد و در راه به یک سه راهی می‏رسد که یکی‏شان تابلو زده «راه نوش و راحت و شادی» اما به تنگ آلوده، دومی «راه نیمش ننگ نیمش نام/ اگر سر بر کنی غوغا و گردم در کشی آرام» و بالاخره «سه دیگر: راه بی‏برگشت بی‏فرجام» که شاعر سومی را انتخاب می‏کند.

 

باز می‏لرزد دلم، دستم<\/h2>
شمع

اخوان فقط نومیدانه شعر نگفته و مثل هر شاعر بزرگ دیگری، عاشقانه هم دارد معروف‏ترین عاشقانه او که احتمالا زیاد از رادیو شنیده‏اید، شعر بسیار کوتاهی است که زمزمه عاشق با خودش است در وقت آماده شدن برای دیدار محبوب «لحظه‏ دیدار نزدیک است/ باز من دیوانه‏ام، مستم/ باز می‏لرزد دلم، دستم/ باز گویی در جهان دیگری هستم/ های! نخراشی به غفلت گونه‏ام را، تیغ!/های! نپریشی صفای رلفکم را، دست!/ و آبرویم را نریزی، دل /ای نخورده مست/ لحظه دیدار نزدیک است» به عقیده‏ من (که احسان رضایی باشم) این شعر یکی از 10 عاشقانه برتر کل تاریخ شعر فارسی است.

 

انتظار خبری نیست مرا<\/h2>

شاعر در شعر کوتاه «قاصدک» با گل قاصدک که طبق عقیده‏ای عامیانه رساننده پیام و پیغام است، حرف می‏زند و با همان لحن نومیدانه همیشگی از او می‏پرسد که «راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟/ مانده خاکستر گرمی، جایی؟/ در اجاقی، طمع شعله نمی‏بندم. خردک شرری هست هنوز؟» قاصدک را هم استاد شجریان خوانده است. این شعر در دفتر «آخر شاهنامه» آمده است.

 

همشهری جوان





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 شهریور 5 توسط صادق | نظر بدهید

قسمت دوم :<\/h2>

شیخ اجل در حکایت دیگری که در بوستان باب دوم در احسان آمده، می‌گوید:

رمضان

به سرهنگ سلطان چنین گفت زن

که خیز ای مبارک در رزق زن

برو تا ز خوانت نصیبی دهند

که فرزند کانت نظر بر رهند

بگفتا بود مطبخ امروز سرد

که سلطان به شب نیت روزه کرد

زن از ناامیدی سر انداخت پیش

همی گفت با خود دل از فاقه ریش

که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟

که افطار او عید طفلان ماست

خورنده که خیرش برآید ز دست

به از صائم الدهر دنیا پرست

مسلم کسی را بود روزه داشت

که درمنده‌ای را دهد نان چاشت

وگرنه چه لازم که سعیی بری

ز خود بازگیری و هم خود خوری؟

 

این شاعر قرن هفتم در غزلی با مطلع «نگفتم روزه بسیاری نپاید» چنین می‌سراید:

 

نگفتم روزه بسیاری نپاید

ریاضت بگذرد سختی سر آید

پس از دشواری آسانیست ناچار

ولیکن آدمی را صبر باید

رخ از ما تا به کی پنهان کند عید

هلال آنک به ابرو می‌نماید

سرابستان در این موسم چه بندی

درش بگشای تا دل برگشاید

غلامان را بگو تا عود سوزند

کنیزک را بگو تا مشک ساید

که پندارم نگار سروبالا

در این دم تهنیت گویان درآید

سواران حلقه بربودند و آن شوخ

هنوز از حلقه‌ها دل می‌رباید

چو یار اندر حدیث آید به مجلس

مغنی را بگو تا کم سراید

که شعر اندر چنین مجلس نگنجد

بلی گر گفته سعدیست شاید

 

استاد سخن در غزل دیگری با مطلع «صبحدم خاکی به صحرا برد باد از کوی دوست» می‌گوید:

رمضان

دیگران را عید اگر فرداست ما را این دمست

روزه داران ماه نو بینند و ما ابروی دوست

 

سعدی در غزلی با مطلع «آن به که چون منی نرسد در وصال دوست» می‌گوید:

 

ای دوست روزهای تنعم به روزه باش

باشد که در فتد شب قدر وصال دوست

دور از هوای نفس، که ممکن نمی‌شود

در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست

 

او در حکایتی با مطلع «در این شهرباری به سمعم رسید» می‌گوید:

ز من پرس فرسوده‌ روزگار

که بر سفره حسرت خورد روزه‌دار

 

همچنین سعدی در غزلی با مطلع «این بوی روح‌پرور از آن خوی دلبرست» در تشبیهی، انتظار را چون پژواک صدای الله اکبر برای روزه‌دار توصیف می‌کند:

بازآ که در فراق تو چشم امیدوار

چون گوش روزه‌دار بر الله اکبرست

 

او در یکی از قطعات خود می‌گوید:

 

تشنه سوخته در چشمه روشن چو رسید

تو مپندار که از سیل دمان اندیشد

ملحد گرسنه و خانه خالی و طعام

عقل باور نکند کز رمضان اندیشد

 

همچنین سعدی در غزل با مطلع «درخت غنچه برآورد و بلبلان مستند» می‌گوید:

کسان که در رمضان چنگ می‌شکستندی

نسیم گل بشنیدند و توبه بشکستند

 

شیخ اجل در غزل «سرو چمن پیش اعتدال تو پستست» می‌گوید:

توبه کند مردم از گناه به شعبان

در رمضان نیز چشم‌های تو مستست

 

سعدی در قصیده‌ای با نام «در وداع ماه رمضان» در وصف برکات این ماه را می‌سراید:

رمضان

برگ تحویل می‌کند رمضان

بار تودیع بر دل اخوان

یار نادیده سیر، زود برفت

دیر ننشست نازنین مهمان

غادر الحب صحبةالاحباب

فارق‌الخل عشرة الخلان

ماه فرخنده، روی برپیچید

و علیک السلام یا رمضان

الوداع ای زمان طاعت و خیر

مجلس ذکر و محفل قرآن

مهر فرمان ایزدی بر لب

نفس در بند و دیو در زندان

تا دگر روزه با جهان آید

بس بگردد به گونه گونه جهان

بلبلی زار زار می‌نالید

بر فراق بهار وقت خزان

گفتم انده مبر که بازآید

روز نوروز و لاله و ریحان

گفت ترسم بقا وفا نکند

ورنه هر سال گل دمد بستان

 

 

روز بسیار و عید خواهد بود

تیر ماه و بهار و تابستان

تا که در منزل حیات بود

سال دیگر که در غریبستان

خاک چندان از آدمی بخورد

که شود خاک و آدمی یکسان

هردم از روزگار ما جزویست

که گذر می‌کند چو برق یمان

کوه اگر جزو جزو برگیرند

متلاشی شود به دور زمان

تاقیامت که دیگر آب حیات

بازگردد به جوی رفته روان

یارب آن دم که دم فرو بندد

ملک الموت واقف شیطان

کار جان پیش اهل دل سهلست

تو نگه‌دار جوهر ایمان

 

 

منبع: خبرگزارى فارس





طبقه بندی: رمضان در بوستان

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 شهریور 1 توسط صادق | نظر بدهید

رمضان در سخن شاعران <\/h3>

هلال ماه و ابروی یار

سعدی

در همه قالب‌های ادبی خود، در حکایت‌ها، غزل‌ها، قصاید و قطعات به مفاهیمی چون روزه و رمضان پرداخته است.  

شیخ اجل، سعدی، شاعر قرن هفتم هجری، از جمله ادیبانی است در آثارش توجه ویژه‌ای به روزه و روزه‌داری و همچنین برکات ماه مبارک رمضان دارد.

او در بسیاری از قالب‌های ادبی خود شامل حکایت‌ها، غزل‌ها، قصاید و قطعات به این مفاهیم می‌پردازد و توجه خواننده را به ذات روزه‌داری و جوهره تقواپیشگی در ماه رمضان جلب می‌کند.

سعدی حکایتی منظوم دارد با نام «حکایت روزه در طفولیت» که در آن اعمال درونی روزه‌دار را مقدم بر اعمال ظاهری و نخوردن و نیاشامیدن می‌داند و می‌گوید:

 

به طفلی درم رغبت روزه خاست

ندانستمی چپ کدام است و راست

یکی عابد از پارسایان کوی

همی شستن آموختم دست و روی

که بسم الله اول به سنت بگوی

دوم نیت آور، سوم کف بشوی

پس آنگه دهن شوی و بینی سه بار

مناخر به انگشت کوچک بخار

به سبابه دندان پیشین بمال

که نهی است در روزه بعد از زوال

وز آن پس سه مشت آب بر روی زن

ز رستنگه موی سر تا ذقن

دگر دست‌ها تا به مرفق بشوی

 تسبیح و ذکر آن‌چه دانی بگوی

زدگر مسح سر، بعد از آن غسل پای

همین است و ختمش به نام خدای

کس از من نداند در این شیوه به

نبینی که فرتوت شد پیر ده؟

بگفتند با دهخدای آن‌چه گفت

فرستاد پیغامش اندر نهفت

 

هلال ماه و ابروی یار

که ای زشت کردار زیبا سخن

نخست آن‌چه گویی به مردم بکن

نه مسواک در روزه گفتی خطاست

بنی آدم مرده خوردن رواست؟

دهن گو ز ناگفتنی‌ها نخست

بشوی ای که از خوردنی‌ها بشست

کسی را که نام آمد اندر میان

به نیکوترین نام و نعتش بخوان

چو همواره گویی که مردم خرند

مبر ظن که نامت چو مردم برند

چنان گوی سیرت به کوی اندرم

که گفتن توانی به روی اندرم

وگر شرمت از دیده ناظرست

نه ای بی‌بصر، غیب دان حاضرست؟

نیاید همی شرمت از خویشتن

کز او فارغ و شرم داری ز من؟

 

او در حکایت دیگری که در بوستان، باب پنجم در رضا آمده، چنین می‌سراید:

 

شنیدم که نابالغی روزه داشت

به صد محنت آورد روزی به چاشت

به کتابش آن روز سائق نبرد

بزرگ آمدش طاعت از طفل خرد

پدر دیده بوسید و مادر سرش

فشاندند بادام و زر بر سرش

چو بر وی گذر کرد یک نیمه روز

فتاد اندر او ز آتش معده سوز

بدل گفت اگر لقمه چندی خورم

چه داند پدر غیب یا مادرم؟

چو روی پسر در پدر بود و قوم

نهان خورد و پیدا بسر برد صوم

که داند چو در بند حق نیستی

اگر بی وضو در نماز ایستی؟

پس این پیر ازان طفل نادان ترست

که از بهر مردم به طاعت درست

کلید در دوزخ است آن نماز

که در چشم مردم گزاری دراز

اگر جز به حق می‌رود جاده‌ات

در آتش فشانند سجاده‌ات

ادامه دارد..


منبع: خبرگزارى فارس





طبقه بندی: رمضان در سخن سعدی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 شهریور 1 توسط صادق | نظر بدهید

« خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر<\/h3>

قسمت های اول تا سوم در آرشیو بخش ادبی قرار دارد.، قسمت چهارم :<\/h2>
امید

دکتر هنسون، پزشک جدید مایک، سه تا بعدازظهر در هفته به خانه خانم تیپتون می آمد. در اولین ملاقاتشان، هر وقت مایک چیزی می گفت، دکتر هنسون می گفت: «خب، این که گفتی، چه حسی بهت می دهد»؟

مایک که می خواست عصبی اش کند، می گفت: «حس می کنم مرگ دارد بهم نزدیک می شود». یا می گفت: «دارم زهره ترک می شوم». لینگ و مایک نگاه های شیطنت آمیز رد و بدل می کردند، و لینگ دستش را می گذاشت روی دهانش و می خندید.

ولی کم کم معلوم شد دکتر هنسون، جوان خیلی خوبی است و دست انداختنش کار لذت بخشی نیست. حتی بعد از چند هفته آمد و رفت، یک روز مایک به لینگ گفت برای او متأسف است.

لینگ با لحن جدی پرسید: «چرا برای او متأسف بود؟ این جا مریض، تو هست».

ـ آره، ولی لامصب خیلی امیدوار است!

ـ  امیدواری فضیلت است. واجب بود آدم، امید داشت.

ـ امید به چی؟

لینگ شانه بالا انداخت: «فقط خود امید مهم بود».

خودش هم کم کم داشت از این حکم کلی بدش می آمد.

ـ می خواهی بگویی این امید، به خودی خود واجب است؟ سوژه نداشت هم نداشت؟

لینگ فکری کرد و گفت: «امید، یعنی باز گذاشتن در. این طوری چیزهای خوب توانست آمد تو. شاید وقتی تو حتی اصلاً حواست هم نبود».

ـ که این طور. پس امید، پادری متافیزیکی است، هان؟ عالی بود، لینگ! به هر حال، خوبی دکتر هنسون این است که لااقل حرف می زند! دکتر مکنزی که چند هفته است حتی دو تا کلمه هم حرف شخصی با من نزده.

ـ من گمان کرد او کم کم به ما بی علاقه شد.

ـ آره می دانم. نباید آن قدر ناز می کردم. شاید بهتر بود حلیم جو هم بیشتر می خوردم. فقط باید خودم را سرزنش کنم، نه هیچ کس دیگر را.

لینگ به زمین نگاه کرد. قوطی بلغور جو را هفته قبل انداخته بود توی سطل آشغال: «مایکی! شاید خوب باشد چند تا پسر دعوت کرد تا با تو گپ زد. تو دوست های خوب هم سن داشت»؟

ـ نه، اصلاً. تو چی؟ تو داری؟

لینگ هم گفت: «نه، هیچی». لحظه ای فکر کرد: «ما حالا دوست هم بود»!

ـ برای من که بس است.

**

حال مایک رو به وخامت می رفت و اتاق را لوازم مخصوص بیماران پر می کرد؛ اول یک واکر، بعد لگن توالت و سرانجام، بعد از چندین شب بحرانی، یک تشک تاشو برای لینگ. وقتی مایک خواب بود، لینگ کتاب ایوب را که مایک این روزها خیلی به آن علاقه مند شده بود، تند تند ورق می زد تا نکته های امیدبخشی در لا به لای آن پیدا کند. در کتاب مقدس نوشته بود بعد از این که خدا گذاشت شیطان زیر پای ایوب بنشیند و بعد از توبه دوباره ایوب، خدا دوباره او را به وضع سابقش برگرداند. حتی نوشته بود خدا پسر و دخترهای تازه و گاو و گوسفند تازه هم به او عنایت کرد. لینگ پیش خودش گفت: «گاو، گاو است. همه گاوها هم مثل هم هستند. ولی بچه ها که گاو نیستند. بچه ها روح دارند. هیچ کدام جای دیگری را نمی گیرند. پس در تمام این حرف ها، امید و آسایش کجا پیدا می شود»؟

ولی مایک داستان ایوب را بارها می خواند. بخش های زیادی را از بر شده بود و جاهایی را که خیلی دوست داشت، برای لینگ می خواند؛ بلندبلند. گاهی وسط جمله مکث می کرد و می خندید.

امید

ـ لینگ، به خاطر این، مدیونت هستم.

لینگ گفت: «مهم نیست. حرف های خدا توی این دنیا هم معنی داشت. اما من دانشکده نرفت، نابغه نبود، پس من به هیچی مطمئن نیست».

مایک گفت: «چرا، هستی».

لینگ سرش را به علامت نه بالا برد.

ـ هنوز به خوبی خدا ایمان داری، مگر نه؟

لینگ پشت کرد به مایک و از پنجره به بیرون خیره شد.

ـ داری؛ مگر نه، لینگ؟

لینگ گفت: «وقتی دنیای بزرگش را دید، مجبور بود بهش ایمان داشت».

مایک گفت: «آهان، آفرین، دنیا خیلی بزرگ است. زیادی بزرگ است. از روز هم روشن تر است که بزرگ تر از فهم ما است. بله»؟

لینگ زیر لب گفت: «بله. ولی من قبلاً می فهمید».

ـ ولی حالا نمی فهمی. می بینی، بالاخره یک چیزهایی دارد حالیت می شود.

ـ چی حالیم می شود؟

ـ این که زمین و آسمان بزرگ تر از سوپ جو خوردن و امید و نگاه مثبت و این حرف ها است. این که از فهم مادرزادی لینگ تان بزرگ تر است. ماها کوچک تر از این حرف هاییم. توی یک کلمه، حقیریم.

حقارت و عجز از فهم دنیا درس سختی بود؛ حتی سخت تر از گرامر انگلیسی. لینگ اطمینان مطلق گذشته را از دست داده بود؛ درست مثل گم کردن یک حیوان عزیز خانگی، و درست به همان بی سروصدایی.

ولی هنوز به حرفی که درباره امید به مایک زده بود، اعتقاد داشت ـ این که می شود در را باز بگذاری تا بلکه چیز خوبی وارد شودـ پس امیدوار ماند، و صبر کرد و دعا کرد چیز خوبی از در بازشان بیاید تو. بی سر و صدا. شاید حتی نیمه شبی، وقتی خواب خواب باشند.

**

دکتر هنسون از لینگ بیشتر لبخند می زد. هر چند این روزها لینگ دیگر مجبور بود مدام یاد خودش بیندازد که باید لبخند بزند و فکر می کرد دکتر هنسون واقعاً شورش را در آورده.

یک روز که لینگ روی تخت مایک نشسته بود و لباس های شسته را تا می کرد، گفت: «دکتر هنسون همیشه خیلی خوش بود». قصد تعریف نداشت.

مایک پرسید: «چرا نباشد؟ او که قرار نیست بمیرد. هر چند که واقعاً نمی دانم چرا خودش را یک جوری ناکار نمی کند. چون مرگ را یک فرصت طلایی می داند برای چیزی که اسمش را گذاشته رشد شخصیتی».

لینگ خنده ریزی کرد و گفت: «من فکر می کنم او به قدر کافی رشد کرد».

دکتر هنسون مرد نسبتاً چاقی بود.

مایک خندید: «دیروز برایش یک کم از ایوب خواندم. «دست های تو بود که مرا سرشت و اکنون همان دست ها است که نابودم می کند». می خواستم ببینم برداشتش چیست»؟

ـ چی گفت؟

ـ گفت: «زیبا بود! زیبا بود»! با هیجان تمام یک لبخند به این گندگی چسبانده بود تخت صورت گرد و تپلش!

لینگ به شوخی گفت: «این که گفتی چه حسی بهت داد»؟

مایک هم گفت: «انگار سه روز بود مرده ام»!

امید

لینگ

همان طور که داشت بالش را صاف می کرد گفت: «شاید اگر تو مریض نبود، کتاب ایوب زیبا بود». کم کم آرزو می کرد کاش کتاب مقدس را به مایک نداده بود. دیگر ایوب و امیدواری های کتاب ایوب بسش بود؛ حتی خدای ایوب هم همین طور. خدایی که لینگ خیلی زور می زد از خدای خودش جدا کند. این روزها اگر حال و وقت مطالعه پیدا می کرد، فقط «مزامیر داود» و کتاب های عهد جدید را می خواند. ولی مایک ایوب را دوست داشت، به اندازه اینشتین و حتماً بیشتر از آن که پدرش این روزها هگل را دوست داشت. مایک به مادرش گفته بود به کتاب ایوب خیلی علاقه دارد و خانم تیپتون از اتاق دویده بود بیرون. خوش بختانه عقل به خرج داده بود و چیزی به پدر مایک نگفته بود.

وقتی لینگ صبحانه را می آرود، مایک همیشه با صدای زیر می خواند: «و آیا سفیده تخم مرغ را طعمی خوشایند هست»؟

لینگ داشت حوله ها را تا می کرد: «فکر کنم دکتر هنسون خوشگل تر شد، اگر ریش گذاشت. آن وقت صورتش این همه پهن به نظر نرسید».

ـ باشد بهش می گویم.

ـ نه، مایکی! آن وقت او فهمید ما چاقی صورتش را متوجه شد.

لینگ داشت لباس های کثیف را در سبد می انداخت. اعتراف کرد: «مایکی، من درباره معجزه نگران بود. ترسید دعاها نرسید».

مایک گفت: «البته که می رسند. این جواب دعاها هستند که انگار یک جایی گیر می کنند».

ـ این هم همان است.

ـ لزوماً، نه.

لینگ سر تکان داد: «کتاب تفسیر گفت خدا دعا کننده ها را جواب داد؛ ولی جوابش همیشه چیزی نیست که ما خواست. ولی من گفت این غلط است. من گفت شاید جوابی نیست که ما انتظار داشت…»

ـ آخ گفتی، امان از این عنصر غافل گیری! یکی از چیزهای مورد علاقه خدا همین است؛ یعنی تا جایی که ما فهمیدیم.

لینگ نفس عمیقی کشید و سعی کرد به شوخی کوچک مایک لبخند بزند: «ناامیدی، نه؛ مایکی، من دعا را ادامه داد. قول داد».

مایک کنترل را برداشت: «به فرموده جناب دکتر هنسون هر کس باید سرگرمی داشته باشد» و تلویزیون را روشن کرد.

دکتر هنسون پرسیده بود سرگرمی اش چیست و مایک جواب داده بود تازگی ها اصلی ترین سرگرمی اش مردن است.

دکتر هنسون خیلی طبیعی گفته بود: «این بیشتر، یک کار تمام وقت است، نه؟ من منظورم، تفریح است. شطرنج بازی می کنی»؟

بعد دکتر هنسون و مایک با هم شطرنج بازی کرده بودند. مایک پشت سر هم از او می برد. ولی عوض این که بگوید: «مات» می گفت: «این چه حسی بهتان می دهد»؟

و دکتر هنسون جواب می داد: «شکست؛ شکست اساسی».

ادامه دارد...

مارجوری کمپر





طبقه بندی: خداوند

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 شهریور 1 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.