سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

حکایتی از جوامع الحکایات<\/h3>
در مذمت اسراف و تبذیر

شک نیست که اسراف، مُبذَّرِ کنوزِ اموال 1و مخرَّبِ قصورِ اعمار2 ست و مرد مسرف، از فایدة نعمت محروم بود و به وخامت عاقبت و ندامت،
گرفتار. و نصّ قرآن، مر فرزندان آدم را در تناولِ طعام و محافظت غذا
می‌فرماید: قوله- تعالی- "کُلُوا وَ اشَرُبوا وَ لا تُسِرفُو اِنَّهُ لا
یُحِبُّ المُسرفین" 3 و مصطفی- صلی الله علیه و آله- فرموده است: "الاِقتصادُ 4 نِصفُ العیش" و گفته‌اند: این حدیث در میانه گرفتن5  آن است که دخل چنان گیری که شاید و نتیجة دیگر آن است که خرج چنان کنی که باید.

و
جماعتی که آفریدگار- سبحانه و تعالی- مرایشان را نعمتی فاخر، و مالی وافر
کرامت فرموده است، ایشان مر آن اموال را به اسراف و تبذیر بر باد دادند، و
به عاقبت جامِ مذلّت چشیدند و از آن اسراف، هیچ فایده ندیدند، و درین باب
حکایاتی چند ایراد خواهد افتاد تا برهانِ این معنی و صدقِ آن دعوی، به
حقیقت انجامد. بتوفیق الله و مشیّته.

 

حکایت - آورده‌اند که ندیمی از ندمای امیرالمؤمنین مأمون، شبی در خدمت او سمری می‌گفت
و از نظم و نثر در پیش وی دری می‌سفت. پس در اثنایِ آن گفت که: در
همسایگیِ من مردی بود دیندارِ پرهیزگار، و کوتاه دستِ یزدان پرست. چون
مدتِ حیاتش به آخر آمد، و اجل بر املِ او غالب شد، پسری جوان داشت و
بی‌تجربه؛ او را پیش خود خواند و از هر نوعی او را وصیتها کرد و در اثنایِ
آن گفت: ای جانِ پدر، آفریدگارِ عالم- جلّ جلاله- مرا مال و نعمتی داده
است و من، آن را به رنج و سختی، حاصل کرده‌ام؛ و آسان آسان به تو می‌رسد؛
نمی‌باید که قدرِ آن ندانی و به نادانی آن را به باد دهی. جهد کن تا از
اسراف کردن، دور باشی و از حریفانِ پیاله و نواله کرانه کنی.

 

و من یقین دانم که چنانکه من به عالم آخرت روم، جماعتی از ناهلان، گردِ تو در آیند و یارانِ بد، تو را به فسادها تحریض  8کنند و تمامت این مالِ تو تلف شود.

و
من یقین دانم که چنانکه من به عالم آخرت روم، جماعتی از ناهلان، گردِ تو
در آیند و یارانِ بد، تو را به فسادها تحریض کنند و تمامت این مالِ تو تلف
شود.

باری، از من قبول کن که اگر این همه ضیاع و
متاع بفروشی، زینهار تا این خانه نفروشی که مردِ بی‌خانه چون سپری بود بی
دسته. و اگر افلاسِ تو به نهایت رسد و نعمتِ تو سپری شود و دوست و رفیق،
خصم شوند، زینهار تا خود را به سؤال 10 بدنام نکنی؛ و در فلان خانه 11 رسنی
آویخته‌ام و کرسی نهاده، باید که در آنجا روی و حلقِ خود را در آن طناب
کنی، و کرسی از زیر پایِ خود برون اندازی. چه مردن به از زیستن به
دشمنکامی.

 

پدر، جوان را این وصیّت بکرد و به دارِ آخرت،
رحلت کرد. پسر، چون از تعزیت پدر باز پرداخت، روی به خرج ِاموال آورد، و
در مدت اندک، تمامت آن مالها را تلف کرد و آنچه عروض و اقمشه 12 بود
جمله بفروخت، و جز خانه، مر وی را هیچ دیگر نماند. و کار فقرو فاقه و
عُسرتِ او به درجه‌ای رسید که چند شبانروز گرسنه بماند و هیچ کس او را
طعامی نمی‌داد.

 

پس وصیّت پدرش، یاد آمد. برفت در آن خانه
که رسن آویخته بود و کرسی نهاده. بیچاره از غایتِ اضطرار به استقبالِ مرگ
باز شد و در آن خانه شد و رسنی دید از سقف معلّق و کرسی در زیر آنه بنهاد
و حیات را وداع کرد و بر کرسی شد و رسن را در حلقِ خود انداخت، و کرسی را
به قوّت پای، دور انداخت. از گرانی جُثّة او، تیرِ آن خانه بشکست و ده
هزار دینار سرخ از میان تیر بیرون افتاد.

در مذمت اسراف و تبذیر

چون جوان، آن زر بدید، بغایت شادمان شد، و دانست که غرضَ پدر وی از آن وصیّت، آن بوده است که بعد از آنکه جامِ مذّلت، تجرّع 13 کرده باشد، چون زر بیابد، دانسته خرج کند.

 

پس،
جوان دو رکعت نماز بگزارد و آن زرها به آهستگی در تصرّف آورد و اسبابِ
نیکو بخرید و زندگانی میانه آغاز کرد و از آن واقعه، از خوابِ غفلت بیدار
شد و بغایتی متنبّه گشت که حکیمِ روزگار شد.و فایدة این حکایت آن است که
مرد مُسرِف، آنگه از خواب بیدار شود که مال از دست بداده باشد و از پای در
آمده بُود.

 

(جوامع الحکایات و لوامع الروایات عوفی، مقابله و تصحیح دکتر امیربانو مصفا، دکتر مظاهر مصفا)


پی نوشت ها :

1- پریشان کنندة گنجهای دارائیها.

2- ویران کنندة کاخ‌های زندگانی‌ها.

3-بخورید و بیاشامید ولی اسراف مکنید چرا که او اسرافکاران را دوست ندارد (اعراف 7/31 ترجمة خرّمشاهی).

4- میانه‌روی نیمی از زندگانی خوش است.

5- میانه‌روی، اقتصاد.

6-افسانه، داستان.

7-لقمة خوراکی.

8-  انگیزش، تحریک.

9-جمع ضیعه، خواسته‌ها (زمین و آب و درخت) معین.

10-خواستن، گدایی.

11- اطاق

12- جمع قماش، متاع، کالا

13-جرعه جرعه نوشیدن





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 بهمن 5 توسط صادق | نظر بدهید


خاطرات انجمن ادبی

پادشاه سخن شدیم؟ زکی!

بزنی گر سری به محفل ما

می شکوفد ز مقدمت دل ما

مجمع شاعران رنگارنگ

شعرهای اتو کشیده، جفنگ

شاعرانی ادیب و صاحب شور

شاعرانی چو شعر خود منفور

ما، در این انجمن به شکر خدا

کم نداریم شمس و مولانا:

«شاعر با کمال هم داریم

شاعر با جمال هم داریم

شاعران مجمعی ز اضدادند

پاره سنگ و سفال هم داریم

گاه چون «ناصرند» و گه «سهراب»

اهل عقل و خیال هم داریم

آسمان ریسمان بهم بافند

شاعر قیل و قال هم داریم

دُرد را جای دَرد می نوشند

شاعر شعر کال هم داریم

می‌فروشند شعر با اقساط

مجمع اتصال هم داریم

 

پادشاه سخن شدیم؟ زکی!

گاه در فروش و گاه بر عرش‌اند

شاعر اهل «حال» هم داریم

تا که برجاست یزد و ابریشم

شاعر دستمال هم داریم

سکّه بندد درِ دهانش را

شاعر کور و لال هم داریم

شعر یک عده‌ای طبیعی نیست

کودک شصت سال هم داریم

سکّه گیرند و مدح کذب کنند

شاعر شیره مال هم داریم

عده‌ای روز و شب سرکارند

قشر خود اشتغال هم داریم

مرغ حق را خورند بی پروا

شاعران شغال هم داریم

گاه سوهان کشند بر روحت

شاعران وبال هم داریم

سس مهرام و پودر کدبانو

شعر رو به زوال هم داریم

خون صد شاعر است گردنشان

صنف اهل قتال هم داریم

بچه سالند عده‌ای دیگر

شاعر نو نهال هم داریم

بویناک است شعر معدودی

شعرهای مبال هم داریم

شعر نشنیده آفرین گویند

آدم بی کمال هم داریم

شاعران اندکند و خاموشند

شعرهای زلال هم داریم

روح سعدی و حافظ، آزردیم

شاهدان مثال هم داریم

پادشاه سخن شدیم؟ زکی!

آرزوی محال هم داریم!»

 

محمدرضا سهرابی نژاد 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 دی 21 توسط صادق | نظر بدهید


    • نابرده رنج گنج میسر نمی شود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد!



    • ناخوانده به خوان خدا نتوان رفت!



    • نادان را به از خاموشی نیست.



    • نیکی و پرسش ؟!



    • نبرّد رگی تا نخواهد خدای! «اگر تیغ عالم بجنبد ز جای...»



    • نخود هر آش!



    • نردبان، پله به پله!



    • نرمی ز حد مبر که چو دندان مار ریخت هر طفل نی سوار کند تازیانه اش (صائب)



    • نردبان دزدها!



    • نزدیک شب نخواب تا خواب آشفته نبینی!



    • نزن در کسی را تا نزنند درت را!



    • نشُسته پاکه!



    • نفسش از جای گرم بیرون می آید!



    • نکرده کار را نبرند بکار!



    • نوشدارو بعد از مرگ سهراب!



    • نوکر بی جیره و مواجب تاج سر آقاست!



    • نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار!



    • نان به همه کس بده، اما نان همه کس مخور!



    • نانت را با آب بخور، منت آبدوغ مکش!



    • نان را به اشتهای مردم نمی شود خورد!



    • نونش توی روغن است!



    • نون گدائی را گاو خورد، دیگه بکار نرفت!



    • نون نامردی توی شکم مرد نمی ماند!



    • نه آبی و نه آبادانی، نه گلبانگ مسلمانی!



    • نه آفتاب از این گرم تر می شود و نه غلام از این سیاه تر!



    • نه به آن خمیری، نه به این فطیری!



    • نه به آن شوری شوری، نه به این بی نمکی.



    • نه بر مرده، بر زنده باید گریست! «گر این تیر از ترکش رستمی است... »(فردوسی)



    • نه پسر دنیائیم نه دختر آخرت!



    • نه پشت دارم نه مشت!




طبقه بندی: ضرب المثل
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 دی 21 توسط صادق | نظر بدهید


( بر اساس یک قصه کهن ایرانی)

جوانمردی یعنی اسب

اسب
سواری ، مرد افلیجی را سر راه خود دید که از او کمک می خواست. مرد سوار،
دلش به حال او رحم آمد ، از اسب پیاده شد و او را بر اسب نشانید تا او را
با مقصدش برساند.

مرد افلیج بر اسب که نشست ، دهنه اسب را
کشید و گفت : من اسب را بردم و با اسب گریخت ، اما پیش از آنکه از صدا رس
دور شود ، مرد سوار در پی آن فریاد زد : تو تنها اسب را نبردی ، جوانمردی
را هم بردی. اسب برای تو ، اما گوش کن ، چه میگویم .

مرد افلیج اسب را نگه داشت .

مرد سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را بدست آوردی ، چون از این می ترسم که دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند.

مرد
افلیج گفت: از آن روز که من را در یاد است در کنار این راه در تماشای
سواران بودم. در اندیشه شدم ، این چه بازی است که در آن من پیاده و بازنده
ام.

با خود گفتم: اگر این بازی تا به آخر شود، سر انجام مرا جز خاک
گور چیز دیگر نیست ، پس آن بهتر، قبل از آنکه به آخر خط برسم بازی را دگر
سازم.

مرد سوار گفت: و بر آن شدی اسب دیگر کسان ببری ؟

مرد افلیج گفت : آری چرا نه ؟ اسب را جز سواری دادن کاری نیست ، می خواهد تو باشی ، می خواهد من باشم.

مرد
سوار گفت: تو دگر بر چه آیینی که دزدان نیز در آیین خود جوانمرد را می
شناسند. من در حق تو جوانمردی کردم ،از برای یاری تو دست دراز کردم، بر
کفم آتش نهادی ، این جفا سزاوار من نبود.

مرد افلیج گفت : نخست آنکه
تو جوانمردی نکردی ، ترحم کردی ، و دیگر ،آنچه تو به آن میگویی جوانمردی ،
من به آن میگویم اسب. سه دیگر ، من نمی بردم، دیگری می برد ، پی آن چگونه
است دیگران سزاوارند سوار باشند ، اما سزای من پیاده بودن است.

آیین از آن تو ، من اگر بخواهم بر آیین تو باشم ، تمام عمر باید در کنار این راه اوقات خود هدر کنم .

جوانمردی تو یعنی اسب من ، باشد که تو هم بتوانی این بازی را با دیگران به انجام رسانی تا بر جوانمردی آنان سوار شوی.

تو بر آیین خود باش ، من اسب را میبرم.

مرد سوار گفت : پا از گلیم خویشتن نباید دراز کرد .

مرد افلیج گفت : آن گلیم که می گویی در باور من بود ، بسیار رنج بردم تا آن را زدودم ، اکنون بر آنم که باور را باور نکنم.

مرد سوار گفت: اما آن اسب از آن من است.

مرد افلیج گفت : از آن تو بود ، اکنون دیگر مال من است .

مرد افلیج لگام کشید ، اسب بر روی دو پا بلند شد و به تاخت درامد .

مرد
سوار دست در پس سنگی برد تا به سوی مرد افلیج پرتاب کند ، مرد افلیج در
حالی که دور میشد گفت : بازی سنگ پرانی را دها بار من انجام دادم ، تا
بلکه سواری را از اسب به زیر کشم ، اما نشد .

ریشه سنگ از خاک بیرون نیامد که نیامد ، حال با جوانمردی خویش باش و پا از گلیم خویش دراز مکن .

و رفت .

مرد
سوار ایستاد و نگاه کرد تا مرد افلیج در نگاهش گم شد ، پس با نا امیدی
پایجامه  را تا زانو درید و خود را به شکل و شمایل مرد افلیج درآورد و در
کنار جاده نشست .

از دور سواری برآمد. مرد سوار خود را به پریشانی و درماندگی زد.

سوار در صدا رس ایستاد.

مرد افلیج بود که بازگشته بود و با سرخوشی می خندید .

مرد سوار به دیدن مرد افلیج گفت : پشیمان شدی و برگشتی ؟

می دانستم که آیین جوانمردی بر تو اثر خواهد کرد.

مرد افلیج گفت : می بینم که زود آموخته شدی ، آن آیین ، تو را در باور نبود ، زبان ریا را کنار گزار ، من دیگر خام نخواهم شد .

تو که در اندر زمانی نتوانستی پیاده گی را تاب آوری ،چگونه بر آن بودی که من عمری پیاده بودن را برخود هموار کنم ؟

مرد سوار گفت: پشیمان نشدی ؟

مرد
افلیج گفت : هرگز ، تا آن هنگام که بازی ، بازی پیادگان بود ، دنیا کوچک
بود و زندگی را در کنار همین جاده در بر خود داشتم .اما وقتی اسب آمد ،
دنیا فراخ شد ، دنیای کوچک من در زیر پاهای اسب تو خرد شد و از دست رفت و
دنیای من شد اسب.

مرد سوار گفت : اگر پشیمان نشدی ، پس چرا بازگشتی ؟

مرد
افلیج گفت : بازگشتم ببینم به غیر از آنچه مرا در نظر بود ، ترفند دیگری 
به نظر تو رسیده یا نه ؟ اکنون که دیدم اندیشه من بر تو فزونی بوده ، برای
آنکه پایت به سان افلیجان به نظر آید ، مقداری گزنه بر آن بمال ، همانگونه
که من به انجام رساندم .

اکنون میروم ، اما بدان هرگز به هیچکس نخواهم گفت :

جوانمردی تو یعنی اسب من ، باشد که تو هم بتوانی این بازی را با دیگران به انجام رسانی تا بر جوانمردی آنان سوار شوی.

و رفت .

سید محمد حسینی





طبقه بندی: جوانمردی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 دی 20 توسط صادق | نظر
  • و آن کس که نکو گفت هم او خود نیکوست.



  • وای به کاری که نسازد خدا!



  • وای به وقتی که بگندد نمک! «هر چه بگندد نمکش می زنند...»



  • وقتی رشوه از در وارد می شود، عدالت از در دیگر می رود.



  • وقتی که با گرگ شام می خوری سگت را هم پهلویت نگه دار.



  • وعده سر خرمن دادن!



  • وفاداری مدار از بلبلان چشم که هر دم بر گلی دیگر سرایند




طبقه بندی: ضرب المثل
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 دی 20 توسط صادق | نظر بدهید
  • هر آنچه دیده بیند دل کند یاد «ز دست دیده و دل هر دو فریاد...»



  • هر جا خرس است، جای ترس است!



  • هر جا سنگ است برای پای لنگ است!



  • هر جا که پری رخیست، دیوی با اوست!



  • هر جا که نمک خوردی نمکدان مشکن!



  • هر جا هیچ جا، یک جا همه جا!



  • هر چه از دزد ماند، رمال برد!
  • رمال: فالگیر (عمل و شغل فالگیری)



  • هر چه بادا باد.



  • هر چه بر خود نمی پسندی به دیگران مپسند!



  • هر سرازیری یک سر بالایی داره!



  • هر سرکه ای، از آب تُرش تر است!



  • هر چه بگندد نمکش میزنند وای به روزی که بگندد نمک!



  • هر چقدر پول بدی همانقدر آش می خوری!



  • هر چه پیش آید خوش آید!



  • هر چه خدا خواست همان شد هر چه دلم خواست نه آن شد!



  • هر چه خواهی که نشنوی، مگوی.



  • هر چه دیر نپاید دلبستگی را نشاید!



  • هر چه رِشتم، پنبه شد!



  • هر چه زود برآید دیر نپاید.



  • هر چه سر، بزرگتر - درد بزرگتر!



  • هر چه عوض داره گله نداره!



  • هر چه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی!



  • هر چه که پیدا می کند خرج اتینا می کند!



  • هر چه مار از پونه بدش می یاد، در لونه اش سبز می شود!



  • هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست (حافظ)
  • تشریف: لباس فاخری که بزرگی به دیگران می بخشد.



  • هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید!



  • هر دردی را نیز درمان است.



  • هر دودی از کباب نیست!



  • هر راهی را به راهداری سپرده اند.



  • هر رفتی، آمدی دارد!




طبقه بندی: ضرب المثل
نوشته شده در تاریخ شنبه 88 دی 19 توسط صادق | نظر بدهید




    • یار بد، بدتر بود از کار بد!
    • یا خدا یا خرما!



    • یا رومی روم، یا زنگی زنگ!

    • یارب مباد آن که گدا معتبر شود گر معتبر شود ز خدا بی خبر شود



    • یار در خانه و ما گرد جهان می گردیم!



    • یا سخن دانسته گوی ای مرد نادان، یا خموش.



    • یار قدیم، اسب زین کرده است!



    • یار، مرا یاد کند ولو با یک هل پوک!



    • یار ناپایدار را دوست مدار.



    • یا کوچه گردی یا خانه داری!



    • یا مرگ یا اشتها!



    • یا مکن با پیل بانان دوستی یا بنا کن خانه ای در خورد پیل! (سعدی)



    • یکی رو توی ده راه نمی دادند سراغ کدخدا رو می گرفت!



    • یک ارزن از دستش نمی ریزد!



    • یک مرده بنام به که صد زنده به ننگ!



    • یک بز گـَر، گله را گر می کند!



    • یک داغ دل بس است برای قبیله ای!



    • یک انار و صد بیمار!



    • یک ده آباد بهتر ازصد شهر خراب!



    • یک بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک!



    • یک بام و دو هوا!



    • یک پا چاروق یک پا گیوه؟!



    • یک پاش این دنیا یک پاش اون دنیاست!



    • یک پول جیگرک، سفره قلمکار نمی خواد!



    • یک تب یک پهلوان را می خواباند!



    • یک تخته اش کم است!



    • یک دست به پیش و یک دست به پس!



    • یک دست صدا ندارد!



    • یک دستم سپر بود، یک دستم شمشیر، با دندانم که نمی توانم بجنگم!



    • یک دیوانه سنگی به چاه می اندازد که صد عاقل نمی توانند بیرون بیاورند!





طبقه بندی: ضرب المثل
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 دی 16 توسط صادق | نظر بدهید

خدایا درد مو خیلی گرونه(طنز)

زنم تا قیمت هر سکه را دید

بیامد پیشم از مهریه پرسید

دلم لرزید و گفتم در جوابش

که قالی خیس شد باید ببخشید

 

 

همه ش از درد دندون ناشکبیم

برفتم  صبحدم پیش طبیبم

دوتا دندون برایم زود پر کرد

بجایش  کرد خالی هردو جیبم

 

 

خدایا درد مو خیلی گرونه

رگم مسدوده، قلبم نصفه جونه

طبیبم گفته یا چک پول رو کن

و یا پاشو برو غسال خونه

 

 

شنیدم مش حسن ، می گفت یک جا

که می جویُم موقت همسری را

به او گفتند کوکب پس چه شد؟ گفت

که از دیشب  گرفته آنفولانزا

خدایا درد مو خیلی گرونه(طنز)

 

پلو هندی همه ش می پخت لیلی

که با طارم نبودش هیچ میلی

به ما می گفت آخه قیمت اون

خطر داره برای قلب خیلی

 

 

مشخص شد فلات مسکن مهر

مهیا شد ملات مسکن مهر

عموجان کاش می شد زنده باشی

که حل شد مشکلات مسکن مهر

 

 

چه بد میشه اگه فازی نباشه

کنارم یک پری نازی نباشه

دو ترم دیگه دارم کاش می شد

که حرفی از جداسازی نباشه

 

مصطفی مشایخی





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 آذر 22 توسط صادق | نظر

خوش آن ساعت که دلدارم تو باشی


میان دشمنان یارم تو باشی


اگر زخم زبان چون سیل جاریست


نترسم چون نگهدارم تو باشی

---------------------------------------------

من اشکم - اشک می مانم همیشه

تو آهی - آه می دانم همیشه

چرا خواهی که بنیانم بلرزد

نمی دانی که لرزانم همیشه

-------------------------------------------

هرچند که افسرده و بی یاری دل
-
از عشق گزیده ای و بیماری دل
-
حالا چه شده دو باره عاشق گشتی
-
عبرت نگرفتی ؟ تو چه بی عاری دل
-
--------------------------------------------

نگاهی سرد بر ما می کنی تو

نگاهم را زسر وا می کنی تو

اگر رنجیده ای -ای بی مروت

چرا چون دشمنان تا می کنی تو

------------------------------------------

 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ جمعه 88 آذر 20 توسط صادق | نظر بدهید
دانشگاه آزاد است!(طنز)  

«سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت»

دانشگاه آزاد است!

همان جا که سخاوت اولین حرف الفبا هست!

و نرخ علم آموزی به نرخ خون بابا هست!

نفس ها نرم!سرها گرم!

حیا خواب و در دیزی ما باز است!

کبوتر….بی کبوتر

از با باز است!

مدیر من جوانمرد من ای فردین تر از فردین

بیا پهلوی من بنشین!

اتاق درس ما بس ناجوانمردانه تنگ است ..آی!

«دمت گرم وسرت خوش باد!»

سلامم را تو پاسخ گوی و درب بسته بخت مرا بگشای! 

منم من خواهر مردم!

منم من دختری مبهوت و سردرگم!

منم آواره از کرمان و رشت و بهبهان و قم! 

دانشگاه آزاد است!(طنز)

نه خر پولم نه خر زورم!

همان معمور(!)معذورم!

بیا گز کن زبانم را نترس از نیش زنبورم! 

مدیرا ساقی جیبت تمام هیکلش از قرض می ترسد

و تا هفتاد و هف پشتش ز اسم درس می لرزد!

مدیر مالی! ای آقا

سراغت آمدم تا وام بستانم

که شاید مدرک ریم دام دارام دام دام

بستانم!

چه می گویی چک و سفته….؟!

فریبت می دهد

اینها که می بینی

لباس دختر دخترعموی مادر همسایه مان حاجی قلی خان است!

و این سرخی دستم یادگاری از یخ حوض "زمستان" است!  

«سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت»

هوا دلگیر،شکم ها سیر، دل ها شیر

پدرها پیر!

وجمعی همچنان با قیمت فردای کشک آلود خود درگیر!

صدایی گر شنیدی می رسد از دور

یقیناً وز وز باد است!

دانشگاه آزاد است





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 آذر 15 توسط صادق | نظر
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.