دان هرالد (Don Herold) کاریکاتوریست و طنزنویس آمریکایى در سال 1889 در ایندیانا متولد شد و در سال 1966 از جهان رفت. دان هرالد داراى تالیفات زیادى است اما قطعه کوتاهش «اگر عمر دوباره داشتم...» او را در جهان معروف کرد. بخوانید:
« البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.
اگر عمر دوباره داشتم،
مى کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم.
همه چیز را آسان مى گرفتم.
از آنچه در عمر اولم بودم ابله تر مى شدم.
فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى گرفتم.
اهمیت کمترى به بهداشت مى دادم.
به مسافرت بیشتر مى رفتم.
از کوههاى بیشترى بالا مى رفتم و در رودخانه هاى بیشترى شنا مى کردم.
بستنى بیشتر مى خوردم و اسفناج کمتر.
مشکلات واقعى بیشترى مى داشتم و مشکلات واهى کمترى.
آخر، ببینید، من از آن آدمهایى بوده ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته منهم لحظاتِ سرخوشى داشته ام.
اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى داشتم.
من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى روم. اما اگر عمر دوباره داشتم، سبک تر سفر مى کردم.
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم.
از مدرسه بیشتر جیم مى شدم.
اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى دادم.
گلوله هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى کردم.
سگ هاى بیشترى به خانه مى آوردم.
دیرتر به رختخواب مى رفتم و مى خوابیدم.
بیشتر عاشق مى شدم.
به ماهیگیرى بیشتر مى رفتم.
پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى کردم.
سوار چرخ و فلک بیشتر مى شدم.
به سیرک بیشتر مى رفتم.
در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى کنند، من بر پا مى شدم و به ستایش سهل و آسان تر گرفتن اوضاع مى پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى گوید: «شادى از خرد عاقل تر است».
اگر عمر دوباره داشتم، گْلِ مینا از چمنزارها بیشتر مى چیدم *»
طبقه بندی: زندگی
در دورهای از تاریخ، وقتی نویسندهای کتابی مینوشت چند نفر از روی آن رونویسی میکردند و به این ترتیب نسخههای دیگری از آن تهیه میشد. صدها سال بعد چاپ کتاب با استفاده از جوهر و کلیشه اختراع شد که به صورت دستی انجام میشد. با ساخته شدن ماشین چاپ، انتشار کتاب راحتتر شد. قرنها بعد با اختراع دستگاه دیجیتال، چاپ کتاب بسیار راحتتر شد. امروز شما میتوانید یک سیدی را داخل دستگاه بگذارید و چند دقیقه بعد کتابهای چاپ، صحافی و بستهبندی شده را از طرف دیگر دستگاه بردارید.
به دنبال ساده شدن مراحل چاپ، نوشتن آن نیز راحتتر از پیش شد. اگر میخواهید زودتر نویسنده بشوید، توجه به نکتههای زیر کمکتان خواهد کرد.
نام کتاب
باید توجه کنید که هر نامی مجوز چاپ نمیگیرد و مردم هم هر کتابی را نمیخرند. سعی کنید از نامهایی استفاده کنید که پیشتر نتیجه دادهاند. برای مثال اگر کتابی با عنوان «روشهای مشق نوشتن» بنویسید، مطمئن باشید که فروش نمیرود. اما اگر نام آن را «چه کسی مداد من را برداشت؟» بگذارید، حتما فروش میرود. همچنین نامهای «چه کسی جنین من را برداشت؟» به جای «مراقبتهای دوران حاملگی» و «چه کسی دسته چک من را برداشت؟» به جای «تجارت جهانی و خاورمیانه» از نمونههای دیگر انتخاب نام هستند.
نویسنده
اگر میدانید که کسی کتابتان را پس از انتشار نخواهد خرید، عکس خودتان را رو یا پشت جلد آن چاپ کنید. وقتی چاپ شد، به میدان ونک بروید و کتابها را در پیادهرو روی زمین بچینید. این روش تا به حال بارها مورد استفاده قرار گرفته و نتیجه داده است. مهم نیست که چه چیزی داخل کتاب نوشتهاید. مردم کتاب را از خود نویسنده میخرند و برایشان هیجانانگیز است که بعدا به دوستانشان بگویند آن را از چه کسی خریدهاند.
شایعه
اگر هیچ امیدی به فروش کتاب ندارید، بعد از دریافت مجوز، شایعه درست کنید که به آن مجوز نمیدهند. در این مرحله مراکز پخش و کتابفروشیها نسبت به کتابتان حساس میشوند. وقتی چاپ به اتمام رسید، آن را به مراکز پخش بسپارید و اینبار شایعه منتشر کنید که به کتابتان مجوز توزیع نمیدهند. در این مرحله جمعیت اهل مطالعه به جستوجوی کتاب میپردازند. اگر فروش آن مناسب بود، شایعه درست کنید که کتابتان از کتابفروشیها جمع شده است. در این مرحله مردم غیرکتابخوان هم به دنبال کتاب میگردند و به این ترتیب، کتابتان به چاپ دوم و سوم نیز میرسد.
نو آوری در روایت
سادهترین راه انتشار کتاب این است که آثار شاعران را به انتخاب خودتان انتخاب کنید و هر بیت آن را در یک صفحه کتاب چاپ کنید. به این ترتیب کتاب روایت شما است و در دو ماه آینده به چاپ هشتم میرسد. ایران شاعران زیادی دارد و شما میتوانید تا سالها از این طریق درآمد و شهرت کسب کنید.
موضوع
کتابهایی که درباره چاقی، لاغری، افسردگی، دوستیابی و همسرشناسی باشند، فروشی تضمین شده خواهند داشت. مهم نیست که نوشتههای شما شبیه کتاب دیگری باشد. برای مثال یک متن قدیمی درباره طالعبینی میتواند بارها از سوی ناشران و با نام نویسندههای مختلف چاپ بشود. مهم این است که طرح جلد آن متفاوت باشد.
اندازه
کتابهایی در اندازههای غیرمتعارف، همیشه مشتریهای خاص خود را دارند. کودکان به کتابهای بیش از اندازه بزرگ علاقه دارند و جوانترها به دنبال کتابهایی به شکل قلب هستند. کتابهای دراز، خیلی پهن یا کوچک نیز برای هدیه دادن بسیار مناسب هستند و فروش بالای آنها تضمین شده است.
سایت
سعی کنید با یک نفر از تحریریهی یک سایت تخصصی کتاب آشنا بشوید و از او بخواهید تا کتابتان را درصفحه نخست سایت قرار دهد و مدت چند ماه موقعیت آن را حفظ کند. سپس در مصاحبهها با رسانهها بگویید کتابتان آنقدر فروش داشته است که هنوز بعد از گذشت چند ماه، در صفحه نخست سایتهای کتاب است. اگر نتوانستید با یک سایت کتاب رابطه برقرار کنید، خودتان یکی ایجاد کنید. در میدان انقلاب دهها مغازه وجود دارد که با کمترین هزینه برایتان سایت درست میکنند. یک سایت تخصصی کتاب راهاندازی کنید و در آن کتاب خودتان را بارها نقد مثبت و معرفی کنید.
بررسی و تحقیق: دکتر فرورتیش رضوانیه
طبقه بندی: کتاب
- برای خیلی از ما ایرانیان سابقه شش هزار سال فرهنگ غنی و هویت مستقل دینی -ملی از جمله افتخارات غیر قابل انکار تاریخمان محسوب می شود . در هر کدام ازین زمینه ها که بیاندیشید ما همواره برای نعمات الهی - حد اقل در سطح الفاظ- احترام قائل بوده ایم و تنها استثنا در این زمینه همین معضل " گل بلال" است که در این مطلب با زبان مطایبه واقعیتش را برایتان شرح می دهیم . آیا از ما بعید نبوده که برای این خوردنی ملیح چنین نام نا مطبوعی را انتخاب کرده باشیم ؟ و یا شاید ماجرا چیز دیگری است:
پرسش :
آیا میدانید چرا ما ایرانیها و یا بهتر است بگوییم فارسی زبانان در سراسر گیتی از افغانستان تا تاجیکستان به ذرت بو داده میگوییم "چ... فیل" ؟
پاسخ:
حتماً خیلی چیزها به ذهنتان میرسد یا رسیده و یا پیرامون آن اندیشه کرده اید، اما صبر کنید و شکیبا باشید، خیلی پیچیدهاش نکنید. اولین ذرت بوداده ایی که در ایران به فروش میرسید محصول کارخانهی آقای "چستر فیلد" بود. ما ایرانیها هم که در کوتاه کردن و از سر و ته اسمها زدن استادیم ، مثلا به سلام می گیم سام ، به مشهدی می گوییم مشدی ، به کلب علی می گوییم کبلای و به محمد علی می گوییم مملی و ... رفته رفته واژهی "چستر فیلد" را به "چ... فیل" تقلیل دادیم و بلکه تغییر دادیم !!! بیچاره آقای چستر فیلد با این اکتشاف مهم و یا اختراعی که مرتکب شده ، نامی و نشانی از او نیست و این افتخار نصیب نفخات جناب فیل گردیده است و این همان خوش شانسی است که برخی از رجال نیز دارند ، که کاری را کسی انجام داده، اما افتخار ثبت اسم آن برای دیگری محفوظ است ، خوب؛ نوش جانشان!!!
اما خوب است این را هم بدانید که فرهنگستان زبان فارسی واژهی مناسب برای ذرت بوداده را "گُلْ بلال" انتخاب کرده است. حالا این به سلیقهی شما بستگی دارد که هنوز هم بخواهید به ذرت بو داده بگویید "چُ... فیل" یا از این به بعد به جای این واژهی نادرست میگویید گُلْ بلال؟! یا شاید هم ، همان ذرت بو داده را بیشتر میپسندید.
گفتنی است برخی از بزرگان ادبیات فارسی در سنوات اخیره و یا همان سالهای گذشته خودمان چنین گفته اند: خوب است به این شیی(چیز) خوش مزه و سبک (به معنای اتم کلمه) "شکوفه" گفته شود و بسیاری از ظرفا نیز این ترکیب را بیشتر پسندیده اند، چیزی که هست، اسم بر قامت مسمی قدری زیاد است و اختلاطی که به ارمغان می آورد اختلاط موزونی نیست ، چون شاعر گفته :
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت آری به اتفاق جهان می توان گرفت
از آنور آب هم به گوش می رسد که اهالی باختران یعنی اروپا به این غذای سبک می گویند "پاپ کورن" (pop corn) و در مناطق مرفه شهر های خودمان نیز، این اسم متداول شده و بعضی ها، همدیگر را به این اسم صدا می زنند بنابراین اگر در خیابان می رفتید و ناگهان شنیدید که کسی گفت "پاپ کورن" اصلاً نهراسید منظور همان "چ... فیل" خودمان است .
نوشته موسوی
طبقه بندی: ادبی
طبقه بندی: ادبی
این داستان، حکایت مرد خدایی است به نام « پدرو سن ژوزف دو بتانکورت» که مرد روحانی نیکنفسی بود و سیصد سال پیش در شهر سانتیاگو در گواتمالا میزیست. معروفست که این مرد مؤمن یک روز صبح در حومه شهر گردش میکرد و غرق در اندیشه بود. باید گفت که پدرو مرد روحانی شخصاً مشکلی نداشت که به آن بیاندیشد زیرا لباسهای ساده و کهنه میپوشید و بیش از آن هم چیزی نمیخواست. اما اندیشة او دربارة بیماران و فقرا بود. پدرو در حومة شهر بیمارستان و نوانخآن?های برای مریض?ها و بی?نوایان ساخته بود. هر روز راهبانان سبدهای پر از نان به نوانخانه میآوردند و گرسنگان را سیر میکردند. اما آن?چه آن?ها میآوردند کفاف آن همه بی?نوا را نمیداد. عدة بی?نوایان زیاد بود و جیرة نان کم. بیمار بیش از تعداد تختخواب بود و برادر روحانی پدرو میاندیشید که چه چارهای بکند تا بتواند همة درماندگان را یاری بکند.
با این افکار دست به گریبان بود که چشمش افتاد به مرد سرخپوست فقیری که به طرف او پیش میآمد. این مرد خسته و وامانده بر عصایی تکیه کرده بود و لنگلنگان نزدیک پدرو آمد و افسرده و غمگین به او سلام کرد.
برادر روحانی متوجه اندوه مرد بی?چاره شد و از او پرسید:« فرزند چه بر سرت آمده؟»
مرد سرخپوست گفت: « ای پدر روحانی. من در بدبختی و سختی غوطهورم. اسمم« ژوان مانیوئل ژوراکان» است. زنم بیمار است و در حال مرگ و پول ندارم که برای او دوایی بخرم. دو پسرم از گرسنگی مشرف به موتند و من حتی یک غاز ندارم که خوردنی برایشان فراهم کنم. قسم میخورم که آن?چه میگویم عین حقیقت است.»
برادر روحانی نگاهی به قیافة مرد دردمند کرد و دانست که راست میگوید. نآن?هایی که آن روز راهبان برای نوانخانه آورده بودند تمام شده بود و پول. هیچکدام یک شاهی نداشتند. پدرو بیاختیار دست به جیب برد و امیدوار بود بلکه یک سکة پول در ته جیبهایش پیدا بکند. اما جیبهایش خالی خالی بود. همیشه همینطور بود. هر چه گشت حتی یک شاهی پول سیاه ته جیبهایش پیدا نکرد.
برادر روحانی سر به آسمان کرد. گویی میخواست با چشمانش حل مشکل مرد دردمند را در آسمآن?ها بخواند. با خود اندیشید که در این روز زیبا حتماَ وسیلهای برای کم کردن درد مرد بی?نوایی که در برابرش ایستاده است وجود دارد!
آن?ها با هم در کنار گذار ایستاده بودند که ناگاه صدایی در نزدیکی خود شنیدند. از زیر بوتهای غرق در گلهای آبی مارمولک سبز کوچولویی بیرون خزید و در برابر نور آفتاب درخشید. برادر روحانی تبسم ملایمی کرد. دست برد و مارمولک کوچک را برداشت و به آرامی کف دست ژوان مانیوئل ژوراکان گذاشت .
مرد بی?نوا حیرتزده به قیافة برادر روحانی پدرو نگریست و بعد کف دستش به مارمولک نگاه کرد و وقتی دید که مارمولک بیحرکت و بیجان در کف دستش ایستاده است تعجب بسیار کرد. مارمولک هنوز سبز بود.اما رنگ سبز آن به زمرد میمانست. ناگهان متوجه شد که مارمولک کوچک واقعاً زمرد شده است. برادر روحانی پدرو معجزه کرده بود.
ژوان مانیوئل ژوراکان با چشمهای اشکبار از پدرو سپاسگزاری کرد و مارمولک زمرد را به بازار برد و در ازای آن از تاجری پول گرفت و پول را به مصرف غذا و دوا رسانید.
سالها گذشت. پسران ژوان مانیوئل بزرگ شدند و به کسب و تجارت پتو و شال اشتغال یافتند. خود ژوان مانیوئل مالک زمین آبادی شده بود و گلههای بی?شمار داشت. اما این مرد سرخپوست به سادگی میزیست و پول جمع می کرد. یکشاهی یکشاهی جمع کرد تا بلکه بتواند مارمولک زمردی را که به تاجر فروخته بود باز بخرد. این مارمولک زندگی او را تغییر داده بود و او را به مالومنال رسانده بود. عاقبت روزی فرا رسید که مرد سرخپوست به بازار نزد تاجر رفت و مارمولک زمرد را باز خرید. و بعد به جستجوی برادر روحانی پدرو برآمد.
سرانجام برادر روحانی را یافت اما از دیدار او حیرت بسیار کرد زیرا پدرو آن مرد خدا، اینک پیر شده بود و موهایش سفید و لباسهای او مثل سابق شرنده و کهنه بود.
مرد سرخپوست پدر روحانی را مخاطب ساخت و گفت:« پدر، سلام بر تو. آیا مرا به یاد نمیآوری؟ من مانیوئل ژوراکان هستم. من همان کسی هستم که تو سالها پیش یک مارمولک زمردی به من دادی و من اکنون آن را پس آوردهام.»
برادر روحانی پدرو به فکر فرو رفت و کوشید که واقعة چندین و چند سال پیش را به خاطر بیاورد.
ژوان مانیوئل گفت:« پدر روحانی بیا آن را بگیر. خوش یمن است و برای من آمد داشت. آن را بگیر و از رنج معاش بیاسای. این جواهر قیمتی است و زندگی را بر تو آسان میکند.»
و پارچهای را که در آن مارمولک زمرد را پیچیده بود باز کرد و زیور جواهرنشان را درآورد و جلوی چشم برادر روحانی گرفت.
پدرو تازه واقعة گذشته را به یاد آورد. تبسم کرد و مارمولک را گرفت و آرام آن را به زمین گذاشت. فوراَ مارمولک جان گرفت و به صورت مارمولک سبز زندهای درآمد. روی زمین خزید و لابه?لای علفهای بلند از نظر ناپدید شد.
گواتمالا / حروف?چین: شراره گرمارودی
طبقه بندی: ادبی
میرود از هر طرف رقصان و با لنگر گدا |
از دو سویت میرود، این ور گدا، آن ور گدا! |
گر دهی کمتر ز ده تومان حسابت میرسد |
میکند گردن کلفتی، میکشد خنجر گدا! |
با صدای دلخراشش ضجه مویه میکند |
راستی در ضجه مویه میکند محشر گدا! |
لعن و نفرین میکند گر قلب او را بشکنی |
میکند محرومت از سرچشمهی کوثر گدا! |
بر تو میچسبد مثال مرد مومن بر ضریح |
گر بگویی من ندارم، کی کند باور گدا؟! |
هست دایم باخبر از قیمت ارز و طلا |
داند از هر شخص دیگر نرخ را بهتر گدا! |
گر روی در خانهاش، اطراف شمران یا ونک |
دست کم دارد سه تا منشی، دو تا نوکر گدا! |
در صف بنزین اگر با او بد اخلاقی کنی |
میکند لاستیک ماشین ترا پنچر گدا! |
گر گدایان را برای پول در یک صف کنی |
صف کشد از شرق ری تا غرب بابلسر گدا! |
بهر خارانیدن ران چون بری دستی به جیب |
با هیاهو میرسند از راه، یک لشکر گدا! |
خودکفا شد از گدا این شهر و من دارم یقین |
میشود تا سال دیگر صادر از کشور گدا! |
ابولفضل زرویی نصرآباد
طبقه بندی: ادبی
صوفیان غالباً در سخن از نیاز به پیر، به داستان خضر و موسی(ع) استناد می کنند که موسی(ع) با آنکه پیامبر خدا بود، پیروی از خضر را پذیرفت. در روایات است که موسی(ع) از خداوند پرسید که داناتر از موسی(ع) کیست؟ خدا خضر را نام برد و موسی(ع) در جستجوی او به مجمع البحرین رفت. از این لحاظ، خضر در نظر صوفیان مظهر معرفت و علم الهی است. چنان که روزبهان بقلی علم باطن را علم خضر و الیاس دانسته است. با چنین دیدگاهی است که خضر – که از همه چیز آگاه است – در حکایت های صوفیان درباره ی دیگران اظهار نظر می کند و بی گمان سخنی که از زبان خضر نقل می شده است، برای آنان بسی مهّم بوده است؛ نظیر اینکه ، خضر به ابراهیم خوّاص گفت که جایگاه یوسف بن حسین رازی (متوفی: 303 ق.)، یکی از عارفان ملامتی مشرب، در اعلی علیین است است و هنگامی که بلال خواصف از عارفان سده ی دوم و سوم، در بیابان با خضر روبه رو شد و از او درباره ی شافعی پرسید، گفت: از اوتاد است. درباره ی احمد حنبل گفت: از صدّیقان است و درباره ی بِشر حافی گفت: پس از وی کسی مانند او نخواهد آمد. بانو عالیه، پیرزن زاهدی که با خضر مصاحب بود، از قول خضر گفت که: آوازه ی عبدالله انصاری شرق تا غرب عالم را فرا خواهد گرفت. خضر هنگامی که علی بن عیسی (متوفی: 195 ق.) یکی از امیران هارون الرشید، در مسجد نماز می گزارد، چند بار ظاهر شد و به دیگران گفت که وی اخلاص ندارد. اما هم او به مخلصانی مانندابراهیم ادهم نیز «اسم اعظم» را آموخت.
خضر
در مجالس وعظ صوفیان حضور می یافت و از این رو آنان بر منبر از خضر با احترام و به عنوان «خواجه خضر» یاد می کردند. چون خضر مظهر علم و معرفت است، حضور او در مجالس بحث صوفیان به گونه ای بیانگر درجه ی دانش و معرف آنان است که حتی خضر هم برای بهره بردن از علم آنان به مجلس ایشان آمده است. در تعدادی از حکایت ها برای آنکه درستی معرفت صوفیان به اثبات برسد، خضر در محفل آنان حاضر می شود و درستی سخن شان را تأیید می کند. نقل است شیخ روزبهان، بر منبر، حکایت خضر و موسی(ع) را شرح می کرد. خضر که در مجلس او حاضر بود، به یکی از اولیای حاضر در آن جا گفت: گویا روزبهان همراه من و موسی(ع) بود که این گونه دقیق بیان می کند. ناگهان روزبهان خضر را دید و از منبر به سوی او آمد. همین حکایت درباره ی مولانا جلال الدین (متوفی: 672 ق.) هم نقل شده است که در جوانی، بر منبر، داستان خضر و موسی(ع) را می گفت؛ خضر که در مجلس او حضور داشت، سر می جنبانید و می گفت: راست می گویی. گویا تو نفر سوم ما بودی. کسی که خضر را شناخت، دامنش را گرفت و از او یاری خواست. خضر گفت: دامان مولوی را بگیر و از او بخواه که سلطان همه اوست؛ و غایب شد. مولوی به آن شخص گفت: خضر از عاشقان ما است.تعدادی دیگر از حکایت های صوفیان دلالت بر آن دارد که دانش و معرفت آنان هم اندازه ی دانش خضر و یا از خضر هم بیشتر بوده است؛ چنان که خضر روزهای یکشنبه به نزد محمّد حکیم ترمذی می رفت و وقایع را از یکدیگر می پرسیدند. یک بارمحمّد حکیم ترمذی جزوه ای را به مرید خود، ابوبکر ورّاق داد که به جیحون اندازد. ابوبکر به این کار دل نداد و آن جزوه را در خانه ی خود نگه داشت. حکیم ترمذی از او پرسید که آیا به فرمان وی عمل کرد؟ پاسخ داد: آری. پرسید: چه دیدی؟ گفت: هیچ. حکیم ترمذی گفت: آن را به آن نیانداختی برو و به آب بیانداز! ابوبکر آن جزوه را در جیحون افگند. آب از هم شکافت و صندوقی گشاده برآمد و جزوه در آن افتاد و درِ صندوق بسته شد. ابوبکر ورّاق راز این واقعه را از شیخ خود پرسید. حکیم ترمذی گفت: کتابی نوشتم و برادرم، خضر، آن را از من خواست. خداوند به آب فرمود تا آن را به دست خضر برساند. همچنین، نقل است که خضر پیوسته به نزد مولوی می آمد و رموز غیبی را از مولوی می پرسید و پاسخ های آن ها را می شنید.
با همه ی اهمیّت و اعتبار خضر در نظر صوفیان، در برخی از حکایت های آنان از بی اعتنایی به او هم سخن گفته شده است: خضر در بیابان به هیأت پیری سوار بر اسب، به نزد ابراهیم خواص رفت. از اسب فرو آمد و از ابراهیم خواست تا با او هم صحبت شود اما ابراهیم نپذیرفت؛ زیرا ترسید بر توکّل او زیان وارد شود و بدون حقّ بر خضر اعتماد کند. گروهی از صوفیان هم که برای حجّ گزاردن بیابان ها را در نور دیدند، چون به احرامگاه رسیدند، خضر را دیدند و بر او سلام کردند. شاد گشتند و گفتند: سعی ما مشکور افتاد که خضر به پیشواز ما آمد. ندا از جانب حقّ آمد که: ای دروغ گویان! مرا فراموش کردید و به غیر حقّ پرداختید. همه به غرامت این کار جان باختند.
شیخ ابوالحسن خَرَقانی (متوفی: 425 ق.) به کسی که آرزوی صحبت خضر را داشت، گفت: تا با حقّ صحبت دارم، آرزوی صحبت هیچ آفریده را ندارم.
خواجه عبدالله انصاری نیز از خرقانی نقل کرده است که گفت: «اگر با خضر صحبت یابی، توبه کن!» خواجه بهاءالدین نقشبند هم به مریدان خود سفارش می کرد که «اگر خضر را دیدید، به او التفات نکنید!» چنان که خود یک بار که برای دیدنِ پیرش،امیر سیّد کُلال، از بخارا به نَسَف می رفت، در راه خضر را دید اما به او هیچ اعتنایی نکرد. چون به نزد امیر سیّد کُلال رسید، او از بهاءالدین پرسید که چرا با خضر سخن نگفتی؟ بهاءالدین گفت: چون متوجه شما بودم، به او مشغول نشدم.
این گونه حکایت ها نیز به گونه ای دیگر اهمیت خضر را در نظر صوفیان نشان می دهد که برای اثبات توجّه خالصانه ی خود به حقّ یا پیران خود، حتّی از مصاحبت خضر هم سر می پیچند.
خضر با عنایت به اینکه تنها زنده ی جاویدی است که صاحب مقام ولایت و معرفت پروردگار است، در نزد صوفیان بسیار عزیز و مهّم بوده است و از این رو پیران خود را با او مقایسه کرده و حکایت هایی را نقل کرده اند که آنان را هم ردیف خضر و یا برتر از خضر نشان می دهد. گذشتگان ما آرزو داشتند که خضر را ببینند و با یاد و خاطره ی او زندگی می کردند. خضر در زندگی آنان حضور داشت و حکایت های او را برای همدیگر بازگو می کردند. این همه نشانی از زنده بودنِ خضر بود.
مهران افشاری
طبقه بندی: خضر و موسی
گاه صوفیانی که آرزوی دیدن خضر را داشتند به گورستان ها، که خارج از شهر بود، می رفتند تا مگر او را ببینند.ابوبکر ورّاق، صوفی سده ی سوم، هر روز در آرزوی دیدار خضر به گورستان می رفت و باز می گشت تا اینکه یک روز که از دروازه ی شهر بیرون رفت، پیری نورانی را دید و با او هم صحبت شد و پیش از وداع، او خود را خضر معرفی کرد.
در شرح احوال محمّد حکیم ترمذی، پیرابوبکر ورّاق هم نقل شده است که در جوانی به علت بیماری مادرش نتوانست با یاران خود برای کسب علم برود. روزی در گورستان می گریست که من این جا جاهل ماندم و یاران من عالِم می شوند. ناگاه پیری نورانی بیامد و احوال را از او پرسید. آن پیر که خضر بود تا سه سال هر روز به وی علم می آموخت.
عامّه ی مردم هر گاه خضر را ببینند او را نمی شناسند. صوفیان نیز غالباً در نخستین برخورد با خضر او را نمی شناختند. چنان که بِشر حافی (متوفی: 227 ق.) به خانه ی خود وارد شد، مردی را آن جا دید. گفت: کیستی که بی اجازه وارد خانه ام شده ای؟ مرد گفت: برادر تو، خضر.
عامّه ی مردم هر گاه خضر را ببینند او را نمی شناسند. صوفیان نیز غالباً در نخستین برخورد با خضر او را نمی شناختند.
اما گاه نیز خضر برخی از عارفان و صوفیان را نمی شناسد و آنان خضر را می شناسند؛ چنان که خضر پس از ملاقات و گفتگو با ابوبکر کتّانی (متوفی: 322 ق.) گفت: می پنداشتم که هیچ ولی خدا نیست که من او را نشناسم، اما من ابوبکر کتّانی را نشناختم و او مرا شناخت. همچنین نقل است خضر در مجلس عبدالرزاق صنعانی که حدیث می گفت، جوانی را دید که سر به زانو نهاده است. به او گفت: چرا حدیث عبدالرزّاق را نمی شنوی؟ جوان گفت: او از گذشته می گوید و من از حقّ غایب نیستم. خضر گفت: اگر راست می گویی، من کیستم؟ جوان پاسخ داد: ابوالعبّاس خضر. و خضر گفت: دانستم که خدا بندگانی دارد که من آنان را نمی شناسم. ظاهراً این گونه حکایت ها دلالت بر آن دارد که برخی از اولیاءالله نسبت به خضر نیز برتری می یابند.
صوفیان یکی از نشانه های اولیاء را ملاقات و دوستی با خضر – که خود از اولیاء است – می دانستند و با عنایت به اینکه اولیاء را برادران معنوی یکدیگر می دانستند، در حکایت های شان خضر و صوفیان همدیگر را «برادر» خطاب می کنند. در شرح حال بسیاری از آنان گفته شده است که یار و همنشین خضر بوده اند؛ از آن جمله اند: ابوالحسین نوری (متوفی: 295 ق.)، و از صوفیان سده های چهارم و پنجم: ابوالعبّاس قصّاب،ابوسعید ابی الخیر و حمزه ی عقیلی ، و از صوفیان سده های پنجم و ششم:ابونصر محمّد خانچه بادی (متوفی: 500 ق.)ابوطاهر کُرد، پیراحمد جام ژنده پیل، و بهاء الدّین عمر اَبَردهی، و از صوفیان قرن های ششم و هفتم: ابوالحسن کَردُیه (متوفی: 606 ق.) و شهاب الدین عمر سهروردی (متوفی: 632 ق.).
صوفیان یکی از نشانه های اولیاء را ملاقات و دوستی با خضر – که خود از اولیاء است – می دانستند و با عنایت به اینکه اولیاء را برادران معنوی یکدیگر می دانستند...
گویند که خضر به شیخ روزبهان بَقلی در جوانی سیبی داد و روزبهان از خوردنِ آن نور و کشف یافت. سعدی، شاعر نامور قرن هفتم، در بیت المقدّس و شام یک چندی سقّایی می کرد تا به خدمت خضر رسید و خضر به او لطف و محبّت نمود. در قرن نهم، عبدالرحمن جامی گوید: امیر خسرو دهلوی (متوفی: 725 ق.) به پایمردی پیرِ خود، نظام الدین اولیاء، به مصاحبت خضر نایل آمد و به خضر التماس کرد که آب دهن خود را در دهان وی کند. خضر گفت: این دولت به سعدی رسید. ظاهراً جامی همین را سبب فصاحت و بلاغت سعدی می داند.
خضر پیر و مرشد بی واسطه ی برخی از صوفیان نیز بوده است:ابراهیم ادهم (متوفی: حدود 161 ق.) مرید خضر بود و خضر باعث شد که او فرمانروایی را فرو گذارد و به زهد و درویشی روی آورد. خضر سه سال حکیم ترمذی، صوفی نام دار سده ی سوم را درس می داد. بانو عالیه، یکی از بانوان زهد پیشه ی معاصر باخواجه عبدالله انصاری (متوفی: 481 ق.) نیز با خضر مصاحبت داشت و او را پیر خود معرّفی می کرد. خضر همچنین خواجه عبدالخالق غُجدَوانی، از مشایخ طریقه ی خواجگان در قرن ششم را به فرزندی پذیرفت و ذکر قلبی (ذکر خفی) را به او تعلیم داد. محیی الدّین عربی (متوفی: 638 ق.) نیز از خضر خرقه دریافت کرده بود. گاه نیز خضر شخصاً پیری و مرشدی کسی را نمی پذیرد بله برای ارادت پیری را به برخی از افراد معرّفی می کند؛ چنان که ابوعمرو صریفینی را برای ارادت به بغداد نزد شیخ عبدالقادر گیلانی برد.
ادامه دارد...
مهران افشاری
طبقه بندی: خضر
توی کوچه قد کشیدم ، توی گرد ُ دودُ سوزن |
با شب ُ دشنه گره خورد ، همه ی زندگی من |
یغما گلرویی
خشته ام اژ هرچی جنشه، اژ شورنگ و خون و شوژن |
با چه چیژایی گره خورد، روژای ژندگی من! |
جون هرچی بامرامه، رشیدم به شیم آخر |
دشتامو بگیر تو دشتت، کمکم بکن برادر! |
_ یک مهندش مامانی !_ آرژوم بوده همیشه |
نه کشی که بخت نحشش تو مبال نوشته می شه! |
کاشکی یک آدم لوتی، فکر آژادی من بود |
فکر اژ قفش پریدن، اژ قفش رها شدن بود! |
توی جیبام پر جنشه، پر جنشایی که تارن |
پر جنشای گرونی که رقیبی هم ندارن! |
روی شورتم همیشه، جای ژخم شُرخ پنجه ش |
پنجه گربه کوچه، یه چیژی مثل شکنجه ش! |
شده ام جوجه گربه، واقعا توی عژابم |
چی می شد بشکنه روژی شورت ژشت نقابم؟! |
شبا توی کوچه هشتم ، مهمون یه جور ژیافت |
همنشین گربه های اهل فتنه و خیانت! |
فاضل ترکمن
علاج درد من بی نوا<\/h3>
نه اینکه فکر کنی مرهم احتیاج نداشت |
که زخمهای دل حون من علاج نداشت |
فاضل نظری
نه اینکه فکر کنی مایه احتیاج نداشت |
که دختر از اول قصد ازدواج نداشت |
یکی نبود بگوید عزیز پاسخ نه |
نیاز به زدن کفش بر ملاج نداشت |
دل صنوبریم را چو بید می لرزاند |
همانکه خانه شان جز درخت کاج نداشت |
نبود خانه مرا لیک بود ماشینی |
بدک نبود فقط دنده و کلاج نداشت! |
تفاوت من و اصحاب فیل در این است |
که کرّه فیل من از ابتداش عاج نداشت |
تو خواستی ملوان زِبل شوم، نشدم |
برای اینکه غذا طعم اسفناج نداشت |
به جای درس اگر سمت پول می رفتم |
عزب نمانده و اعضام اعوجاج نداشت |
نشد که رشته بهتر بخوانم آخه ننه م |
توان خرج قلم چی و تست گاج نداشت! |
به بنده مرهم فاسد فروختند افسوس... |
بگو که زخم دل من چرا علاج نداشت! |
عباس احمدی
طبقه بندی: اعتیاد
گذشتگان ما اعتقاد داشته اند که همه روزه خضر در بیابان ها و الیاس در میان دریاها می گردند تا گم شدگان را به مقصد برسانند. در حکایت های صوفیان نیز ضمن اشاره به این موضوع، خضر در بیابان ها به یاری درماندگان می رود، نظیر اینکه: ابراهیم خوّاص در سفری تشنه شد و بیهوش افتاد. مردی نکوروی را سوار بر اسبی سفید دید که آب بر روی ابراهیم پاچید و به او آب داد. او را بر اسب سوار کرد و به مدینه رساند و گفت: به پیامبر بگو که خضر سلامت رساند.
فخرالدّین احمد، فرزند شیخ روزبهان بقلی (متوفی: 606 ق.) هم که از شیراز به کیش سفر کرده بود، در راه، سخت آب شیرین هوس کرد.دو روز گذشت و عطش او فرو نگرفت. روی به جانب شیراز کرد و گفت: ای شیخ مرا دریاب! پس از لحظه ای کسی کوزه ی آب به دست از هوا فرود آمد. کوزه را به او داد و آب نوشید و حالش بهبود یافت. چون به شیراز بازگشت، شیخ روزبهان گفت: تو از من آب خواستی و من از خضر یاری خواستم.
امیرحسین، مرید خواجه بهاءالدّین نقشبند (متوفی: 791 ق.) نیز در راه فتح آباد به سوی بخارا خضر را دید و خضر از گریبان خود پاره ای خمیر درآورد و به او داد و گفت: نان بپز و بخور!
شیخ عبدالقادر گیلانی (متوفی: 561 ق.) نیز در حین سفر، خضر را دید و او را نشناخت. خضر به او نان و شیر داد. خود را معرّفی کرد و با هم خوردند.
گاه خضر در این ماجراها تا خود را معرّفی می کند، ناپدید می گردد. چنان که نقل است ابوبکر همدانی، از عرفای سده ی چهارم، در بیابان حجاز وامانده بود و چیزی نداشت که بخورد. آرزو کرد که کاشکی نان و باقلای گرم آن جا حاضر بود. ناگهان یکی آواز در داد که نان و باقلای گرم! به نزد او رفت. نان و باقلا را بر سفره ای حاضر دید. آن شخص گفت: بخور! و او خورد ابوبکر از وی پرسید که: تو کیستی؟ او گفت: خضرم. و ناپدید شد.
طبری گوید که خضر و الیاس هر سال به موسم حجّ خانه ی کعبه را طواف می کنند و حجّ می گزارند اما مردم آنان را نمی شناسند. در مناقب اوحدالدّیِن کرمانی هم آمده است که اوحدالدّین در نخستین سفرش به حجّ در بیابان به خواب فرو رفت و از کاروان دور افتاد. خضر به یاری او رفت. دست او را گرفت و با دو سه گام وی را به کاروان رساند و به او گفت: در طواف با هم خواهیم بود. هرگاه نیازی داشتی مرا به یاد آور، حاضر خواهم شد.
گاه خضر بیماران را هم درمان می کند. محمّدبن سمّاک (متوفی: 183 ق.) بیمار بود. یارانش قاروره ی (= شیشه ی ادرارِ) او را به نزد پزشکی نصرانی می بردند. خضر در راه آنان را دید و گفت: این قاروره را بر زمین زنید! و به ابن سمّاک بگویید که دست خود را بر موضع درد بنهد و آیه ی 105 از سوره ی اِسرا «17 را بخواند! این را گفت و ناپدید شد. یاران ابن سمّاک پیام خضر را به او رساندند. او چنین کرد و بهبود یافت.
ادامه دارد...
مهران افشاری
طبقه بندی: خضر و الیاس