عجیب اما واقعی
وقتى
مردم بار دیگر به گـورستان رفتند، چیزعجیبى دیدند. برسنگ مزارش نـوشته
شـده بـود: جعفـربـن محمـد علیه السلام به وعده اش وفـا کـرد
مـرد
داخل کجاوه نشسته بود. از آفتاب بیـرون خبـرى نبـود سـرش را از لاى پـرده
بیرون آورد و به اطرافیانـش گفت: "هنوز نرسیدیـم" با شنیدن جـواب منفى،
سرش را داخل کجاوه برد و پرده را انداخت.
حرکت آرام شتـرها و صـداى زنگـوله هایشان سکـوت بیابان را مـى شکست.
مرد پا روى پایـش انداخت، سرش را جابه جا کرد، خمیازهاى کشید و آرام خوابید.
شتر
آرام راه مى رفت و کجاوه را تکان مى داد. انگار کجاوه گهواره شده بـود و
مرد، کودک سالها پیـش. درخـواب مادرش را دید که دارد گهواره اش را تکان مى
دهد. اما در یک لحظه مکانى سرسبز مشاهده کرد.
صداى بلبلان و حرکت آبها گـوش را نـوازش مى داد. نفـس عمیقى کشید و گفت: چه جاى باشکـوهى راستى اینجا کجاست؟
صدایى به گـوشـش رسید. اینجا جایى است که صالحان از نعمت هاى آن استفـاده مـى کننـد.
صـدا از آسمـان مـىآمـد. به دنبال صـدا به بالا نگاه کرد.
بـرگهاى
سبز درختان و میـوههاى سرخ و رنگارنگ جلوى آبى آسمان را گرفته بودند. هر
چه بود همان سبزى برگ ها بـود. انگار آسمان سبز بـود.
نسیمى وزید و شاخههاى درختان را تکان داد. از میان شاخهها نور طلایى خورشید به چشمش تابید. چشمانش را بست.
صدایى شنید. آقا، آقا.
پلکهایش لرزید و از هم جدا شد.
چشـم بـاز کـرد. آفتـاب از بیـرون به کجـاوه درست تـوى چشمـانـش مـى تـابید.
خـدمتکـار، که پـرده را کنـار زده بود، گفت: آقا رسیدیم، به مدینه رسیدیم.
ـ سلام آقا، سلام اى بزرگوار.
ـ علیک السلام اى مـرد. مثل اینکه غریب هستى؟
مرد از شوق نمىدانست چه بگوید.
فکر کرد به تمام آرزوهایش رسیده. در حالى که اشک از چشمانـش سرازیر بود، گفت: آقا، من مشتاق زیارت شما بـودم.
از
لبنان مىآیـم، جبل عامل. الحمدلله وضع مـن خیلـى خـوب است. قصدم زیارت
خانه خـدا است. گفتـم حال که تا اینجا آمدم، باید روى مبارک شما را هم
ببینم.
امام لبخندى زد و فـرمـود: به مـدینه خـوش آمـدى. خـدا زیارتت را قبـول کنـد.
مرد
گفت: "آقا از شما خواهشى دارم، مـن دوست دارم در مدینه خانه خـوبى داشته
باشـم.از شما مى خواهـم برایم خانه اى خوب در مدینه بخرید."
آنگاه
دست در جیب کـرد، کیسه اى پـول بیـرون آورد، به امـام علیه السلام داد و
گفت: "ده هزار درهـم است. امیـدوارم وقتـى از مکه بـرگشتـم اینجـا خانه اى
داشته بـاشـم."
امام علیه السلام پـول را گـرفت و مـرد بـا شـادى از خـانه امـام خـارج شـد.
... بعد از چند هفته
امام نگاهى به مرد کرد و فرمود: زیارت قبول!
آنگاه لحظه اى سکـوت کرد وادامه داد: "آقا راستى برایـم خانه خریدید؟"
امام فرمود: "آرى, خانه خوبى خریدم. مـى خـواهـى قبـاله اش را بـدهـم؟"
امام "علیه السلام" کاغذى به او داد و فرمود: "خـودت آن را بخـوان."
مـرد
بـا شـوق کـاغذ را گـرفت و خـواند: "جعفر بـن محمـد علیه السلام براى ایـن
مرد خانهاى در بهشت خریـده است که یک طرف آن به خانه رسول اکرم صلّی الله
علیه وآله متصل است، طرف دیگرش به خانه امیرالمومنیـن و دو طرف دیگرش به
خانه امام حسـن وامام حسیـن علیه السلام.
مرد شادمان نـوشته را بوسید وگفت: قبـول کردم.
امام
علیه السلام فرمود: مـن پول شما را بین سادات و فقرا تقسیم کردم. مرد
سنـد را محکـم در دستـش نگـاه داشت و گفت: خـدا کنـد همیـن طـور بـاشد. چه
خانه اى بهتر از بهشت.
آنگـاه بـا خـاطـره خـوش مـدینه را به قصـد لبنـان تـرک کـرد.
خبـرمثل بـاد در تمام جبل عامل پیچیـد. طـولـى نکشیـد که تمـام مـردم شهر از آن آگاه شدند.
... بعد از چند سال
مرد ثروتمند دار فانى را وداع گفته بـود.
هر
کسـى چیزى مى گفت و از او به نیکى یاد مى کرد. پیرمرد بینوایى گـوشهاى
نشسته بـود. در حالى که اشک از چشمانـش جارى بود، گفت: خدا رحمتـش کند. او
شاگرد خوبى براى امام علیه السلام بـود. چقدر به من کمک کرد، مثل مولایش.
چقدر به مـن محبت مى کرد، مثل امامش. به راستى که او شاگـرد امام بـود، هـرچند در مـدرسه امام صادق علیه السلام درس نخـوانـده بـود.
عابرى که ایـن حرف ها را مى شنید گفت: "مـن هر وقت او را مـى دیـدم یاد امام علیه السلام مى افتادم. یاد مدینه مى افتادم.
یاد روزى که به خانه خدا رفتیـم."
دیگرى
گفت: خوشا به حالش،از امام صادق علیه السلام یادگارى نیک دارد. سند را مـى
گـویـم. او وصیت کرد هر وقت مرد سند را در کفنـش بگذارند تا همراهش باشد.
جمعیت بسیـاری مـرد را تـا قبـرستـان تشییع و بـرایـش طلب آمـرزش کـردند.
یک
روز پـس از مـرگ آن مـرد، همه جـا سخـن از او بـود. هـر کـس خـاطـرهاى
نقل مـى کـرد. حـالا درقبـرستـان قبـر تـازهاى بـود. قبـر آن مـرد نیک
انـدیش.
وقتى مردم بار دیگر به گـورستان رفتند،
چیزعجیبى دیدند. برسنگ مزارش نـوشته شـده بـود: جعفـربـن محمـد علیه
السلام به وعده اش وفـا کـرد.
طبقه بندی: امام صادق(ع)، بهشت