عشق تا شکوه ز تاریکی این دنیا کرد
دستِ حق پنجرهی رحمت خود را وا کرد
ناگهان قافله سالارِ سرآمد، آمد
عشق یکباره چنین گفت: محمد(ص) آمد
آمد آن مرد امینی که خدا یارش بود
و صداقت همه جا تشنهی دیدارش بود
آمد و غنچهی امید شکوفاتر شد
ذهن آئینه پُر از بال و پرِ باور شد
مهربان، آمدی و رازِ خدا را گفتی
کلماتِ پُرِ اعجاز خدا را گفتی
عطر خوشبوی محبت به حجاز آوردی
آدمی را به سجود و به نماز آوردی
هر کسی دید تو را عاشقِ گفتارت شد
"چشم بیمار تو را" دید و گرفتارت شد!
بر لبت زمزمهی روشنِ آگاهی بود
دلِ تو سبزترین شعرِ هوالهی بود
آسمان محوِ تماشای نگاهت میشد
ماه دلباختهی رویِ چو ماهت میشد
ای سر و جان به فدای تو و خاک قَدَمت
گشته دلها همگی نذرِ حریمِ حَرَمت
از تو و عشق تو هر کس که سخن میگوید
در دلِ "حامی" گلِ سرخِ غزل میروید
جمشید محمدی مقدم «حامی»
طبقه بندی: پیامبر اکرم(ص)