چند شعر از رابیندرات تاگور
<\/h3>
مىخواهم
واپسین سخنم
این باشد که:
به عشق تو ایمان دارم.
شعری از مجموعهی «باغبان»<\/h2>
با کوزهی پرآب به بغل از راه کنار رودخانه میگذشتی.
چرا تند رو به من برگشتی و از پشت پردهی لرزانات نگاهام کردی؟
آن نگاهِ زودگذر از آن تاریکی به من افتاد، مثل نسیمی که روی موجها
چین و شکن میاندازد و تا ساحل ِ پُرسایه میرود.
آنگاه به سوی من آمد، مثل آن پرندهی شامگاهی
که شتابان از پنجرهی باز اتاق ِ بیچراغ به پنجرهی دیگری پرواز میکند
و در شب ناپدید میشود.
تو پنهانی مثل ستارهای پشت تپهها و من رهگذری در راهام.
اما چرا تو موقعی که کوزهی پرآب به بغل داشتی و از راه کنار ِ رودخانه
میگذشتی یک لحظه ایستادی و به صورتام نگاه کردی؟
ترجمه ع.پاشایی
دزد خواب<\/h2>
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
مادر کوزه را تنگ در بغلگرفت و رفت از روستاى همسایه آببیاورد.
نیمروز بود. کودکان را زمان بازى بهسرآمده بود، و اردکها در آبگیر، خاموش بودند.
شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شدهبود.
دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبهاستان ایستادهبود.
در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.
مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشتهاست.
که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.
باید به آن غار تاریک که جوبارهئى خُرد از میان سنگهاى سائیده و عبوسش به نرمى رواناست نگاهىبیافکنم.
باید
در سایه خواب آلوده بَکولهزار جستوجوکنم، آنجا که کبوتران در لانههاشان
قوقو مىکنند و آواز خلخالهاى پریان در آرامش شبهاى ستارهئى
بهگوشمىرسد.
بیگاهان به خاموشى زمزمهگر جنگل خیزران که شبتابان
روشنى خویش را بهعبث در آن تباهمىکنند نگاهى خواهم افکند و از هر
آفریده که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مىتواند به من بگوید که دزد خواب
کجا زندگى مىکند؟»
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
اگر به چنگمبیفتد درس خوبى به او خواهمداد.
به آشیانش شبیخون خواهمزد که ببینم خوابهاى دزدى را کجا انبارمىکند.
همه را غارت کرده به خانه مىآورم.
دو بالَش را سخت مىبندم و کنار رودخانه رهاشمىکنم که با یکى نى در میان جگنها و نیلوفرهاى آبى، بهبازى، ماهىگیرىکند.
شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادرانشان بنشینند، آنگاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمىکنند:
«حالا خواب که را مىدزدى؟»
ترجمه ع.پاشایی
در سکوت شب<\/h2>
پنداشتم، سفرم پایان گرفته است،
بهغایتِ مرزهای تواناییام رسیدهام.
سد کرده است راه مرا،
دیواری از صخرههای سخت.
تاب و توان خود از دست دادهام
و زمان، زمانِ فرورفتن
در سکوتِ شب است.
اما ببین، چه بیانتهاست خواهش تو در درون من.
و اگر واژههای کهنه بمیرند در تنم،
آهنگهای تازه بجوشند از دلم؛
و آنجا که امتدادِ راهِ رفته،
گُم شود از دیدگان من،
باری چه باک، رخ مینماید،
گسترده و شگرف، افق تازهای در برابرم
ترجمه خسرو ناقد
از تبیان
طبقه بندی: ادبی