صبح
بود. حسرت، آرام آرام در جسمات ریشه کرد و تو غم وجودش را حس کردی، و
آرزو نمودی کاش یک بار دیگر برای زیارت میرفتی. تمام وجودت تشنه زیارت
گشت. دوری
از مشبکهای طلایی که دستهایت در آن قفل و پیشانیات بر آن گذاشته میشد،
دلتنگیهایت را بیشتر ساخت. غربت در دلت جوانه زد. همه چیز یک باره بر سرت
فرو ریخت، فکرش را هم نمیکردی.
هنوز هم برای خودت عجیب بود که آنان نمیگذاشتند تو به حرم پای بگذاری؛
تنها توجیهشان این بود که تو به خاطر ابتلا به سرطان مغز، تعادل روانی
نداری و تو میدیدی دستهای کودکی که پیشانی بند سبز را بر پیشانی میبست
و تکرار میکرد «یا حسین مظلوم» و آرزو میکردی که ای کاش در صف عزاداران
بودی.
شب شد. دستها را بر خاک نهادی، از خاک برداشتی و به روی صورت گذاشتی،
هنوز سپیده سر نزده بود. خواستی تیمم کنی برای نماز صبح که صدایی در دلت
طنین افکند...
بلند شو... بلند شو...
آمدند تا تو را شفا بدهند.
دستها و پاهایت سست شدند، گویی در عالمی دیگر سیر میکردی؛ گویی صدای
ملائک بود که میآمد، اشک میان چشمه نگاهت جوشید، اتاق روشن شد و تو از
میان پرده اشک، نوری دیدی که وسعت گرفت و در آن لحظه تمام تنت میلرزید؛
عطری که بوی آن را در هیچ گلی نیافته بودی فضا را پر کرد. کسی از میان نور
به سویت آمد. خواستی حرفی بزنی، سلامی عرض کنی... نمیتوانستی...
نمیتوانستی...
صبح بود... نفست به سختی بالا میآمد؛ بغض راه گلویت را بسته بود؛ چشم که
باز کردی چهره مادرت را دیدی، نگاه همسرت و خندههای کودکانت را... گرمایی
زیر پوستت ریشه کرد، بلند شدی به سختی ایستادی و دویدی. درب اتاق را گشودی
و به سوی حرم دویدی.
فریاد یا باالحسن زن و مرد در فضا پیچید؛ باد چادر پارچهایات را چون
امواج آب با خود میبرد. حال و هوایی آسمانی در وجودت پیچید. شور و حالی
عجیب در تن خاکیات جوانه زد و تو در میان همهمه مردم، در میان تپش
قلبها، در میان فریاد آنان که میگفتند: «آقا زنی را شفا دادند؛ کسی را
که سرطان مغز داشته شفا دادند...» میتوانستی طنین بالهای ملائک را
بشنوی... به راستی صدای ملائک میآمد که با آنان همراه شده بودند.
تهیه و تنظیم: مریم عرفانیان
منبع:www.mafad.ir
طبقه بندی: امام رضا(ع)، دلنوشته