سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

با یاد آن که خشم و جسارت بود

وقتی از فرانسه برگشت، همه فکر می‌کردند ممکن است چه تغییری کرده باشد؛ یعنی فارسی را به سختی حرف می‌زند؟ باز هم می‌شود با او سر یک سفره نشست و آبگوشت خورد؟ وقتی از قطار پیاده شد، همان گیوه‌ها پایش بود. چشم‌های تیزش می‌خندید و دنبال چهره‌های آشنا می‌گشت. تا شروع کرد به خوش وبش. همه اضطراب‌ها ریخت که «ای وای لهجه‌اش هم که هنوز عوض نشده!» این تصویر شاید همان تعریف خودش از روشنفکر باشد؛ کسی که با مردم زندگی کرد و به زبان آنها با فوت و فنی خاص خودش  حرف زد. می‌گویند اعتماد به نفس دانشجویان مسلمان با بودن دکتر رنگ گرفت: همان‌هایی که با هزار ترفند نمازشان را جایی می‌خواندند که کسی نبیند و آبرویشان نرود. حالا سرشان را بالا می‌گرفتند و نماز جماعت می‌خواندند. دین را جور دیگری بین جوان‌ها آورده بود.البته دوست و دشمن در حقش بی‌انصافی کردند چون هر کس خواست او را از آن خود کند و هیچ‌وقت آنطور که بود. آن‌طور که خودش دوست داشت و همه زندگی‌اش را برای گفتن و روشن کردن و به حرکت انداختن گذاشت. به نقد کشیده نشد، یا بتش کردند یا ملحدی بی‌خدا...

 او انسان آرمان خواهی بود که نگاه تلخ و درد تنهایی خود را ستود، آن‌طور که دوست داشت زندگی کرد و حسرت هیچ‌کاری را بر دلش نگذاشت؛ هر چند زندگی برای چنین کسی و کسانی که با او زندگی می‌کنند راحت نیست. اما کسانی که بر سر راه زندگی او قرار گرفتند و تأثیر خودشان را گذاشتند، شادمان و لبریزش کردند یا غمی به غم‌هایش اضافه کردند. تعدادشان کم نیست؛ از پدر و استاد و دوست گرفته تا دشمن و مخالف سرسخت. شناختن این آدم‌ها شاید به شناختن مردی به این وسعت کمک کند.

آنها که رفتند کاری حسینی کردند ، آنها که هستند باید کاری زینبی کنند وگرنه یزیدی اند.

حضرت زینب (س) (زبان علی در کام)

دوست داشت کنار حضرت زینب دفن شود؛ کنار کسی که «جوانمردان از رکابش جوانمردی آموختند» اما شاید فکر نمی‌کرد تقدیرش این گونه باشد. وصیت کرده بود او را پشت تالار حسینیه ارشاد دفن کنند اما ساواک نگذاشت جسدش را به ایران بیاورند.

دوستان‌اش او را از لندن به دمشق بردند. امام موسی‌صدر بر او نماز خواند و در قبرستان کنار زینبیه به خاکش سپردند؛ کنار کسی که اعتراف می‌کرد حیرت زده‌اش می‌کند که انسان تا کجا می‌تواند برسد.

 

شریعتی و فاطمه سلام الله علیها

شریعتی در وصف فاطمه سلام الله علیها می گوید و می گوید و اینچنین در اوج رها می کند که : ...اینها همه هست و این همه فاطمه نیست، فاطمه فاطمه است

 

شاید در آن زمان هیچ جوانی نبود که به شکلی از دکتر شریعتی تأثیر نگرفته باشد اما چه کسانی بر زندگی خود او تأثیر گذاشتند؟

ثقه‌الاسلام علوی

مشرب تصوف و حکمت داشت و به همین خاطر مورد انتقاد خیلی از اهالی علم بود. شریعتی 15 سال پای درس دین و عرفان او نشست. او را به آیت‌اللهی قبول داشت و بسیاری از معنویات و شیرازه اصلی دینش را مدیون او می‌دانست و نگاه بدیعش را می‌پسندید و قبول داشت که در آثار و افکارش رد پای افکار استاد حک شده است.

حجت‌الاسلام والمسلمین فلسفی (دوست و همرزم)

تنها کسی که به اعتراف دکتر، حسادتش را برانگیخت همین دوست گرمابه و گلستان‌اش بود؛ از آن دوست‌های یک روح در 2 کالبد؛ کسی که باعث شد علی بازی‌گوش، هوای پشت‌بام و کاغذ‌بازی از سرش بیفتد و به درس و مشق علاقه‌مند شود و حتی از او جلو بزند. 12 سال با هم پشت میز و نیمکت مدرسه درس خوانده بودند اما فقط همدرس و همرزم نبودند. اوایل دوران دانشجویی، مسوولیت برگزاری مراسم سالگرد 9 اسفند- همان روزی که دکتر مصدق بعد از سقوط، دوباره روی کار آمده بود- با آنها بود. آن روز هر دو را گرفتند. بعد از بازجویی از فلسفی، شریعتی را برده بودند به بند مجرمان عادی و او را به بند زندانیان سیاسی . فلسفی خودش را متهم اصلی معرفی کرده بود و این برای او قابل تحمل نبود که این همه حقارت بکشد حتی پنجره سلولش را باز کرده بود و هر چه بد و بیراه به زبانش آمده بود بارش کرده بود.

- با مرحوم محمدتقی فلسفی معروف اشتباه نکنید.

رزاس(دختری با چشمانی به رنگ ابر)

جلوی کافه مادام کانار، مشرف به رودخانه مقدس به تماشای غروب می‌نشستند. یک سال، تقریبا هر روز، دختر او را شلخته خطاب می‌کرد چون همین یک کلمه فارسی را بلد بود و دکتر هم هنوز فرانسه را خوب حرف نمی‌زد اما رزاس می‌گفت؛ حرف‌هایش را می‌فهمد و چه بهتر از این دختر کم‌حرف بود و بر خلاف دیگران او ار نمی‌ستود بلکه می‌کاویدش...

رزاس به تورویل رفت و از آنجا نتیجه کاوش‌هایش را برای او فرستاد؛ «تو در بسیاری از راه‌ها رشید و هموار و نیرومند و زیبا راه می‌روی اما در زندگی کردن، همچون افلیجی هستی ... به همان اندازه که به همه کسانی که با تو آشنایی دارند لذت می‌دهی و می ارزی، به کسانی که با تو زندگی می‌کنند رنج خواهی داد و بی‌ثمر خواهی بود» و دکتر پذیرفته بود؛ به نظرش راست گفته بود!

 

محمدتقی شریعتی (پدر، قرآن‌شناس و متخصص در فلسفه اسلام)

برادر کوچک پدرش بود. او بود که علی را با کتاب رفیق کرد و هنر فکر کردن و انسان بودن را یادش داد وقتی معلم ششم دبستان‌اش به پدر گفت «از همه معلم‌ها باسوادتر است و از همشاگردی‌هایش تنبل‌تر!». از ته دل شاد شد اما گاهی که از گله معلم‌ها شاکی می‌شد، نصیحتش می‌کرد، «پسرجان، یک ساعت هم درس خودت را بخوان» و او باز هم خونسرد و ساکت می‌رفت بین کتاب‌هایی که دورتادور کتابخانه توی قفسه‌ها چیده شده بودند و او را به خود می‌خواندند. پدر کتاب می‌خواند و پسر کنجکاو رد کتاب را می‌گرفت و از ترس اینکه پدر منعش کند این مناسب سن تو نیست، گاهی پنهانی می‌خواندش. اما پدر دیگر می‌دانست پسر، معجونی است که هر چند می‌چزاندش اما هر چه پدری برای پسرش آرزو می‌کند، او دارد...

 پدر به چشم پسر همیشه با ایمان و استوار بود حتی وقتی برایش گفتند که «وقتی در زندان بودی، نیمه‌های شب از خواب می‌پرید، به کتابخانه می‌رفت. سر سجاده‌اش می‌نشست و دعایت می‌کرد گاه عقد‌ه‌اش می‌ترکید اما خودش را ساکت می‌کرد و گاه با ناله اسمت را آهسته صدا می‌زد».

 

ژرژگورویچ (استاد جامعه‌شناسی)

همکلاسی‌هایش او را گورویچ‌‌شناس لقب داده بودند می‌گفتند از مریدان و شیفتگان و نزدیکان فکری اوست. در 5 سالی که شاگردی‌اش را کرده بود، تنها کسی بود که افکار پیچیده استاد را خوب می‌فهمید. به او که می‌رسیدند، به شوخی به گورویچ‌ متلک می‌گفتند دکتر او را بزرگ می‌دانست چون عقلش را سیراب می‌کرد.

گورویچ نابغه، یهودی و چپ بود و از روسیه فراری. روزگاری با لنین دوست بود و بعد با استالین دشمن. 20 سال در اروپا و آمریکا آوارگی کشید چون فاشیست‌ها برای سرش جایزه گذاشته بودند و کمونیست‌های استالینی به خونش تشنه بودند.

 

موریس مترلینگ (نویسنده کتاب «اندیشه‌های مغز بزرگ»)

دبیرستانی بود و عاشق کتاب. آن روز بعد از ظهر، سرسفره ناهار، پدر با غذا بازی می‌کرد و کتاب «اندیشه‌های مغز بزرگ» را می‌خواند آن روزها بازار این کتاب داغ بود. او هم کنار پدر نشست. کتاب با این جمله شروع شده بود؛ «وقتی شمعی را پف می‌کنیم، شعله‌اش کجا می‌رود؟» و همین جمله کاری بود. به قول خودش انگار مغزش افتتاح شد؛ دیگر فلسفه شد همدم همیشگی‌اش. به نظر، او و مترلینگ شباهت‌هایی با هم داشتند؛ مثلا اینکه موریس در انشا استعداد فوق‌العاده‌ای داشت. افکارش را مدیون تعالیم پدرش بود و به جهان با چشمانی شکاک و متفکر نگاه می‌کرد.

 

فخرالدین حجازی (خطیب مشهوردوست مخصوص)

همه فخرالدین حجازی را به سخنوری می‌شناسند؛ از جنس سخنوران حسینیه ارشاد که بین دانشجویان و روشنفکران مسلمان گل کرد لقبش «گنج نطق‌های آتشین» بود. نگاه جدیدی به اسلام داشت و حرفش را با شور و خروش می‌گفت در ارادتش به امام آنقدر افراطی بود که امام به او گوشزد کرد این‌قدر تند نرود. قدیمی‌ترها می‌گویند در دربار  مناصبی داشت و مدتی هم در آستان قدس رضوی مدیر نشریه آنها بود ولی کم‌کم انقلابی شد و با ارادتی که به شریعتی داشت با جمعشان همراه شد. جلسات سخنرانی فخرالدین حجازی همیشه پر مشتری بود.

ابراهیم انصاری زنجانی

دشمن زیاد بود؛ مخالفت، تهمت و حرف‌های ناروا از دوست و دشمن هم کم نبود. دکتر اغلب سکوت می‌کرد انگار که بخشیده باشد اما به صراحت گفته بود که انصاری زنجانی را نمی‌بخشد؛ چون گفته بود کسانی که برای گوش دادن به سخنرانی دکتر به حسینیه ارشاد می‌روند، منحرفند، مشکل جنسی دارند؟ دکتر بر آشفته شده بود و جواب داده بود؛ «من همه کسانی را که با من سر عناد و دشمنی داشته‌اند می‌بخشم به جز انصاری زنجانی را».

 

پروفسور شاندل (قدری فیلسوف، قدری شاعر و قدری سیاستمدار)

خودش می‌گفت بیش از هر نویسنده و متفکر دیگری، از نظر هنری و فکری (علمی و اعتقادی) تحت تأثیر اوست. نام ادبی خودش را هم از نام او گرفت؛ «شمع» (که به فرانسه می‌شود شاندل)؛ «و شمع چیزی نیست جز آمیزه نخستین حروف نام کامل من»

شاندل بین دکارت و بودا در نوسان بود، با منطق یونان سر و سری داشت ولی هیچ‌وقت «انسان حیوان ناطق است» ارسطو را نپذیرفت. با علوم روز غریبه نبود و هنر شعرش را با آنها تزیین می‌کرد و از اشراق شرق بهره‌ها می‌برد. بعضی می‌گویند شاندل همزادی است که شریعتی برای خود آفرید تا آنچه را که خود نمی‌توانست آشکار و مستقیم بگوید از دهان او بگوید. سعی می‌کرد قلم و زبان و نگاه او را داشته باشد.

 

پروفسور لویی ماسینیون (استاد و اسلام شناس)

«آه، اگر در زندگی ماسینیون را نمی‌شناختم و این حادثه بزرگ رخ نمی‌داد، تا آخر عمر از چه چیزها بی‌خبر می‌ماندم»

پیرمردی 79 ساله که به چشم دکتر زیبا بود، با چهره‌ای استخوانی، چشم‌های ناآرام، همیشه در فکر، بی‌‌دقت به اطراف و دقیق در تفکر. مردی زودجوش که از زیبایی به همان اندازه بی‌طاقت می‌شد که از زشتی . شریعتی او را تقدیس می‌کرد و دوستش داشت. استاد روح سرکش شاگرد را سیراب می‌کرد و فوت و فن «فاصله گرفتن از ابتذال» را یادش می‌داد. ماسینیون همه عمرش را بر سر تحقیق درباره حلاج و سلمان و فاطمه (س) گذاشته بود دکتر کتاب «سلمان پاک» استادش را ترجمه کرد و در جمع‌آوری خواندن و ترجمه متون درباره حضرت زهرا(س) همراهش بود. همیشه از آن 2‌سالی که با استاد گذرانده بود، به عنوان «اوقات پرافتخار و فراموش نشدنی زندگی‌اش» یاد می‌کرد.

پوران شریعت‌رضوی (دوست و همسر)

«در آن سال‌های اول که تازه با هم آشنا شده بودیم، با هم همکلاس بودیم و هنوز پایه زندگی من نگذاشته بود، من چه بودم؟ که بودم؟ جوانی بودم پیر! جوانی بدبین، تلخ‌اندیش، تنها، گریزپا، سربه هوا و غرق در خیال» علی شریعتی، پوران شریعت‌رضوی را در دانشگاه دید اسم و رسم‌اش را از پیش‌تر می‌شناخت؛ به خاطر برادرش که 16 آذر جلوی دانشگاه شهید شده بود. پوران در آبان 1313 در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمد.

پدرش، علی‌اکبرشریعت‌رضوی (از سادات رضوی) خادم آستان قدس و از بازاریان قدیمی مشهد بود. او و علی شریعتی 19 سال با هم زندگی کردند که به قول شریعت‌رضوی، «زندگی خانوادگی» در این 19 سال بیشتر حاشیه بود تا متن. «متن، دغدغه‌ها و آرمان‌های علی بود. با وجود این، همیشه قدرشناس بود و گهگاه این شعر حافظ را برایم زمزمه می‌کرد؛ تو پیک خلوت رازی و دیده بر سرراهت به مردمی نه به فرمان، چنان بران که تو دانی».

 





طبقه بندی: متفرقه
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 87 خرداد 29 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.