«هرمز» را گفتند: وزیران پدر را چه خطا دیدی که بند فرمودی؟ گفت: خطایی معلوم نکردم، ولیکن دیدم که مهابت من در دل ایشان بیکران است و بر عهد من اعتماد کلی ندارند؛ ترسیدم از بیم گزند خویش، آهنگ هلاک من کنند (1) . پس، قول حکما را کار بستم که گفتهاند :
از آن کز تو ترسد، بترس اى حکیم وگر با چون او صد، بر آیى به جنگ
از آن مار بر پاى راعى زند که ترسد سرش را بکوبد به سنگ (2)
نبینى که چون گربه عاجز شود برآرد به چنگال چشم پلنگ؟
توضیحات:
(1) معنی چند جمله: فرزند «انوشیروان» عادل را گفتند که از وزیران و ندیمان پدرت چه خطایی دیدی که به زندانشان افکندی؟ گفت: خطایی ندیدم اما دیدم که در دل از من ترس دارند و بر پادشاهی و دولت من، آنچونآن که باید وفادار و ایمن نیستند. بیمناک شدم که مبادا از ترس اینکه جانشان را بستانم، پیشدستی جویند و هلاکام کنند.
(2) راعی: چوپان * معنای دو بیت: ای هوشیار! هشدار که از آن ضعیف که مهابت تو در دل دارد، بترس، حتا اگر از پس صد حریف چون او برآیی؛ مار، چوپان را از ترس جان خود میکشد و باشد که اینان نیز چون همآن مار، مایهی دردسر باشند و آزار.
طبقه بندی: حکایت های آموزنده