زندگانى حضرت امام محمد باقر ( ع )
بسم الله الرحمن الرحیم
ولادت
امام ابو جعفر،باقر العلوم،پنجمین پیشواى ما،جمعهى نخستین روز ماه رجب سال پنجاه و هفت هجرى در شهر مدینه چشم به جهان گشود. او را«محمد»نامیدند و«ابو جعفر»کنیه و«باقر العلوم»یعنى«شکافندهى دانشها»لقب آن گرامى است.
به هنگام تولد هالهیى از شکوه و عظمت نوزاد اهل بیت را فرا گرفته بود،و همچون دیگر امامان پاک و پاکیزه به دنیا آمد.
امام باقر (ع) از دو سو-پدر و مادر-نسبتبه پیامبر و حضرت على و زهرا علیهم السلام مىرساند،زیرا پدر او امام زین العابدین فرزند امام حسین،و مادر او بانوى گرامى«ام عبد الله» دختر امام مجتبى علیهم السلام است.
عظمت امام باقر (ع) زبانزد خاص و عام بود،هر جا سخناز والایى هاشمیان و علویان و فاطمیان به میان مىآمد او را یگانه وارث آنهمه قداست و شجاعت و بزرگوارى مىشناختند و هاشمى و علوى و فاطمیش مىخواندند.
راستگوترین لهجهها و جذابترین چهرهها و بخشندهترین انسانها برخى از ویژگیهاى امام باقر علیه السلام است.
گوشهیى از شرافت و بزرگوارى آن گرامى را در گزارش زیر مىخوانیم:
پیامبر (ص) به یکى از یاران پارساى خود«جابر بن عبد الله انصارى»فرمود.اى جابر!تو زنده مىمانى و فرزندم«محمد بن على بن الحسین بن على بن ابیطالب»را که نامش در تورات«باقر»است در مىیابى،بدانهنگام سلام مرا بدو برسان.
پیامبر در گذشت و جابر عمرى دراز یافت-و بعدها روزى به خانهى امام زین العابدین آمد و امام باقر را که کودکى خرد سال بود دید،به او گفت:پیش بیا...امام باقر (ع) آمد.
گفت:برو...
امام باز گشت.جابر اندام و راه رفتن او را تماشا کرد و گفت:به خداى کعبه سوگند آیینهى تمام نماى پیامبر است.آنگاه از امام سجاد پرسید این کودک کیست؟
فرمود:امام پس از من فرزندم«محمد باقر»است.
جابر برخاست و بر پاى امام باقر بوسه زد و گفت:فدایتشوم اى فرزند پیامبر (ص) ،سلام و درود پدرت پیامبر خدا (ص) رابپذیر چه او ترا سلام رسانده است.
دیدگان امام باقر پر از اشگ شد و فرمود:سلام و درود بر پدرم پیامبر خدا باد تا بدان هنگام که آسمانها و زمین پایدارند و بر تو اى جابر که سلام او را به من رساندى.
علم امام
دانش امام باقر علیه السلام نیز همانند دیگر امامان از سر چشمهى وحى بود،آنان آموزگارى نداشتند و در مکتب بشرى درس نخوانده بودند،«جابر بن عبد الله»نزد امام باقر (ع) مىآمد و از آنحضرت دانش فرا مىگرفت و به آن گرامى مکرر عرض مىکرد:اى شکافندهى علوم! گواهى مىدهم تو در کودکى از دانشى خدا داد برخوردارى .
«عبد الله بن عطاء مکى»مىگفت:هرگز دانشمندان را نزد کسى چنان حقیر و کوچک نیافتم که نزد امام باقر علیه السلام،«حکم بن عتیبه»که در چشم مردمان جایگاه علمى والایى داشت در پیشگاه امام باقر چونان کودکى در برابر آموزگار بود .
شخصیت آسمانى و شکوه علمى امام باقر (ع) چنان خیره کننده بود که«جابر بن یزید جعفى»به هنگام روایت از آن گرامى مىگفت:«وصى اوصیاء و وارث علوم انبیاء محمد بن على بن الحسین مرا چنین روایت کرد...»
مردى از«عبد الله عمر»مسالهیى پرسید و او در پاسخ درماند،به سئوال کننده امام باقر را نشان داد و گفت از این کودک بپرس و مرا نیز از پاسخ او آگاه ساز.آن مرد از امام پرسید و پاسخى قانع کننده شنید و براى«عبد الله عمر»بازگو کرد،عبد الله گفت:اینان خاندانى هستند که دانششان خداداد است .
«ابو بصیر»مىگوید:با امام باقر علیه السلام به مسجد مدینه وارد شدیم،مردم در رفت و آمد بودند.امام به من فرمود:از مردم بپرس آیا مرا مىبینند؟از هر که پرسیدم آیا ابو جعفر را دیدهاى پاسخ منفى شنیدم،در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود.در این هنگام یکى از دوستان حقیقى آن حضرت«ابو هارون»که نابینا بود به مسجد در آمد.امام فرمود:از او نیز بپرس.
از ابو هارون پرسیدم:آیا ابو جعفر را دیدى؟
فورا پاسخ داد:مگر کنار تو نایستاده است؟
گفتم:از کجا دریافتى؟
گفت:چگونه ندانم در حالیکه او نور رخشندهیى است .
و نیز«ابو بصیر»مىگوید:امام باقر (ع) از یکى ازافریقائیان حال یکى از شیعیان خود به نام«راشد»را جویا شد.پاسخ داد خوب بود و سلام مىرساند.
امام فرمود خدا رحمتش کند.
با تعجب گفت:مگر او مرده است؟
فرمود:آرى.
گفت:چه وقت در گذشت؟
فرمود:دو روز پس از خارج شدن تو.
گفت:به خدا سوگند او بیمار نبود...
فرمود:مگر هر کس مىمیرد به جهتبیمارى است؟
آنگاه ابو بصیر از امام در مورد آن در گذشته سئوال کرد.
امام فرمود:او از دوستان و شیعیان ما بود،گمان مىکنید که چشمهاى بینا و گوشهاى شنوایى براى ما همراه شما نیست وه چه پندار نادرستى است!به خدا سوگند هیچ چیز از کردارتان بر ما پوشیده نیست پس ما را نزد خودتان حاضر بدانید و خود را به کار نیک عادت دهید و از اهل خیر باشید تا به همین نشانه و علامتشناخته شوید.من فرزندان و شیعیانم را به این برنامه فرمان مىدهم .
یکى از راویان مىگوید در کوفه به زنى قرآن مىآموختم،روزى با او شوخى کردم،بعد به دیدار امام باقر شتافتم،فرمود:
آنکه (حتى) در پنهان مرتکب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجهى ندارد،به آن زن چه گفتى؟ از شرمسارى چهرهام را پوشاندم و توبه کردم،امام فرمود:تکرار نکن .
اخلاق امام
مردى از اهل شام در مدینه ساکن بود و به خانهى امام بسیار مىآمد و به آن گرامى مىگفت: «...در روى زمین بغض و کینهى کسى را بیش از تو در دل ندارم و با هیچکس بیش از تو و خاندانت دشمن نیستم!و عقیدهام آنست که اطاعتخدا و پیامبر و امیر مؤمنان در دشمنى با توست،اگر مىبینى به خانهى تو رفت و آمد دارم بدان جهت است که تو مردى سخنور و ادیب و خوش بیان هستى!»در عین حال امام علیه السلام با او مدارا مىفرمود و به نرمى سخن مىگفت.چندى بر نیامد که شامى بیمار شد و مرگ را رویا روى خویش دید و از زندگى نومید شد،پس وصیت کرد که چون در گذرد ابو جعفر«امام باقر»بر او نماز گزارد.
شب به نیمه رسید و بستگانش او را تمام شده یافتند،بامداد وصى او به مسجد آمد و امام باقر علیه السلام را دید که نماز صبح به پایان برده و به تعقیب نشسته است،و آن گرامى همواره چنین بود که پس از نماز به ذکر و تعقیب مىپرداخت.
عرض کرد:آن مرد شامى به دیگر سراى شتافته و خود چنین خواسته که شما بر او نماز گزارید.
فرمود:او نمرده است...شتاب مکنید تا من بیایم.
پس برخاست و وضو و طهارت را تجدید فرمود و دو رکعت نماز خواند و دستها را به دعا برداشت،سپس به سجده رفت و همچنان تا بر آمدن آفتاب،در سجده ماند،آنگاه به خانهى شامى آمد و بر بالین او نشست و او را صدا زد و او پاسخ داد،امام او را بر نشانید و پشتش را به دیوار تکیه داد و شربتى طلبید و به کام او ریخت و به بستگانش فرمود غذاهاى سرد به او بدهند و خود بازگشت.
دیرى بر نیامد که شامى شفا یافت و به نزد امام آمد و عرض کرد:
«گواهى مىدهم که تو حجتخدا بر مردمانى ...»
«محمد بن منکدر»-از صوفیان آن روزگار-مىگوید:
در روز بسیار گرمى از مدینه بیرون رفتم،ابو جعفر محمد بن على بن الحسین را دیدم-همراه با دو تن از غلامانشان-یا دو تن از دوستانش-از سرکشى به مزرعهى خویش باز مىگردد با خود گفتم:مردى از بزرگان قریش در چنین وقتى در پى دنیاست!باید او را پند دهم.
نزدیک آمدم و سلام کردم،امام در حالى که عرق از سر و رویش مىریختبا تندى پاسخم داد. گفتم:خدا ترا به سلامتبدارد آیا شخصیتى چون شما در این هنگام و با اینحال در پى دنیا مىرود!اگر در این حالت مرگ در رسد چه مىکنى؟
مناظرات امام
«عبد الله بن نافع»از دشمنان امیر مؤمنان حضرت على علیه السلام بود و مىگفت:اگر در روى زمین کسى بتواند مرا قانع سازد که در کشتن«خوارج نهروان»حق با على بوده است من بدو روى خواهم آورد.اگر چه در مشرق یا مغرب بوده باشد.
به عبد الله گفتند:آیا مىپندارى فرزندان على (ع) نیز نمىتوانند به تو ثابت کنند؟گفت مگر در میان فرزندان او دانشمندى هست؟
گفتند:این خود سند نادانى توست!مگر ممکن است در دودمان حضرت على (ع) دانشمندى نباشد؟!پرسید:در این زمان دانشمندشان کیست،امام باقر علیه السلام را به او معرفى کردند و او با یاران خویش به مدینه آمد و از امام تقاضاى ملاقات کرد...امام به یکى از غلامان خویش فرمان داد بار و بنهى او را فرود آورد و به او بگوید فردا نزد امام حاضر شود.
بامداد دیگر عبد الله با یاران خویش به مجلس امام آمد و آن گرامى نیز فرزندان و بازماندگان مهاجران و انصار را فرا خواند و چون همه گرد آمدند امام در حالیکه جامهاى سرخ فام بر تن داشت و دیدارش چون ماه فریبنده و زیبا بود فرمود:
سپاس ویژه خدایى است که آفرینندهى زمان و مکان و چگونگىهاستحمد خدایى را که نه چرت دارد و نه خواب آنچه در آسمانها و زمین است ملک اوست...گواهم که جز«الله»خدایى نیست و«محمد»بندهى برگزیده و پیامبر اوست،سپاس خدایى را که به نبوتش ما را گرامى داشت و به ولایتش ما را مخصوص گردانید.
اى گروه فرزندان مهاجر و انصار!هر کدامتان فضیلتى از على بن ابیطالب به خاطر دارید بگویید.
حاضران هر یک فضیلتى بیان کردند تا سخن به«حدیثخیبر»رسید،گفتند:پیامبر در نبرد با یهودان خیبر،فرمود.
«لاعطین الرایة غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله،کرارا غیر فرار لا یرجع حتى یفتح الله على یدیه»«فردا پرچم را به مردى مىسپارم که دوستدار خدا و پیامبر است و خدا و پیامبر نیز او را دوست مىدارند،رزم آورى است که هرگز فرار نمىکند و از نبرد فردا باز نمىگردد تا خداوند به دست او حصار یهودان را فتح فرماید».
-و دیگر روز پرچم را به امیر مؤمنان سپرد و آن گرامى بانبردى شگفتى آفرین یهودان را منهزم ساخت و قلعهى عظیم آنان را گشود.
امام باقر (ع) به عبد الله بن نافع فرمود:در بارهى این حدیث چه مىگویى؟
گفت:حدیث درستى است اما على بعدها کافر شد و خوارج را به ناحق کشت!
فرمود:مادرت در سوگ تو بنشیند،آیا خدا آنگاه که على را دوست مىداشت مىدانست که او«خوارج»را مىکشد یا نمىدانست؟اگر بگویى خدا نمىدانست کافر خواهى بود.
گفت:مىدانست.
فرمود:خدا او را بدان جهت که فرمانبردار اوست دوست مىداشتیا به جهت نافرمانى و گناه.
گفت:چون فرمانبردار خدا بود خداوند او را دوست مىداشت (یعنى اگر در آینده نیز گناهکار مىبود خداوند مىدانست و هرگز دوستدار او نمىبود پس معلوم مىشود کشتن خوارج طاعتخدا بوده است)فرمود:برخیز که محکوم شدى و جوابى ندارى.
عبد الله برخاست و این آیه را تلاوت کرد: «حتى یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر» -اشاره به آنکه حقیقت چون سپیده صبح آشکار شد-و گفت«خدا بهتر مىداند رسالتخویش را در چه خاندانى قراردهد» و
فرمود به خدا سوگند اگر مرگ در رسد در حال اطاعتخداوند خواهم بود زیرا من بدینوسیله خود را از تو و دیگر مردمان بى نیاز مىسازم،از مرگ در آنحالتبیمناکم که سرگرم گناهى باشم.
گفتم:رحمتخدا بر تو باد،مىپنداشتم که شما را پند مىدهم اما تو مرا پند دادى و آگاه ساختى
ضرب سکهى اسلامى به دستور امام باقر علیه السلام
در سدهى اول هجرى صنعت کاغذ در انحصار رومیان بود و مسیحیان مصر نیز که کاغذ مىساختند به روش رومیان و بنا بر مسیحیت نشان«اب و ابن و روح»بر آن مىزدند،«عبد الملک اموى»مرد زیرکى بود،کاغذى از این گونه را دید و در مارک آن دقیق شد و فرمان داد آن را براى او به عربى ترجمه کنند،و چون معناى آن را دریافتخشمگین شد که چرا در مصر که کشورى اسلامى استباید مصنوعات چنین نشانى داشته باشد،بى درنگ به فرماندار مصر نوشت که از آن پس بر کاغذها شعار توحید-شهد الله انه لا اله الا هو-بنویسند و نیز به فرمانداران سایر ایالات اسلامى نیز فرمان داد کاغذهایى را که نشان مشرکانهى مسیحیت دارد از بین ببرند و از کاغذهاى جدید استفاده کنند.
کاغذهاى جدید با نشان توحید اسلامى رواج یافت و به شهرهاى روم نیز رسید و خبر به قیصر بردند و او در نامهیى به«عبد الملک»نوشت:
صنعت کاغذ هماره با نشان رومى مىبود و اگر کار تو درمنع آن درست است پس خلفاى گذشتهى اسلام خطا کار بودهاند و اگر آنان به راه درست رفتهاند پس تو در خطا هستى ، من همراه این نامه براى تو هدیهاى لایق فرستادم و دوست دارم که اجناس نشان دار را به حال سابق واگذارى و پاسخ مثبت تو موجب سپاسگزارى ما خواهد بود.عبد الملک هدیه را نپذیرفت و به قاصد قیصر گفت:این نامه پاسخى ندارد.
قیصر دیگر بار هدیهاى دو چندان دفعهى پیش براى او گسیل داشت و نوشت:
گمان مىکنم چون هدیه را ناچیز دانستى نپذیرفتى،اینک دو برابر فرستادم و مایلم هدیه را همراه با خواستهى قبلى من بپذیرى.عبد الملک باز هدیه را رد کرد و نامه را نیز بى جواب گذاشت.
قیصر این بار به عبد الملک نوشت:دو بار هدیهى مرا رد کردى و خواسته مرا بر نیاوردى براى سوم بار هدیه را دو چندان سابق فرستادم و سوگند به مسیح اگر اجناس نشان دار را به حال پیش برنگردانى فرمان مىدهم تا زر و سیم را با دشنام به پیامبر اسلام سکه بزنند و تو مىدانى که ضرب سکه ویژهى ما رومیان است،آنگاه چون سکهها را با دشنام به پیامبرتان ببینى عرق شرم بر پیشانیت مىنشیند،پس همان بهتر که هدیه را بپذیرى و خواستهى ما را بر آورى تا روابط دوستانهمان چونگذشته پا بر جا بماند.
عبد الملک در پاسخ بیچاره ماند و گفت فکر مىکنم که ننگینترین مولودى که در اسلام زاده شده من باشم که سبب این کار شدم که به رسول خدا (ص) دشنام دهند و با مسلمانان به مشورت پرداخت ولى هیچکس نتوانست چارهاى بیندیشد،یکى از حاضران گفت:تو خود راه چاره را مىدانى اما به عمد آن را وا مىگذارى!
عبد الملک گفت:واى بر تو،چارهاى که من مىدانم کدامست؟
گفت:باید از«باقر»اهل بیت چارهى این مشکل را بجویى.
عبد الملک گفتار او را تصدیق کرد و به فرماندار مدینه نوشت«امام باقر» (ع) را با احترام به شام بفرستد،و خود فرستادهى قیصر را در شام نگهداشت تا امام علیه السلام بشام آمد و داستان را به او عرض کردند،فرمود:
تهدید قیصر در مورد پیامبر (ص) عملى نخواهد شد و خداوند این کار را بر او ممکن نخواهد ساخت و راه چاره نیز آسان است،هم اکنون صنعتگران را گرد آور تا به ضرب سکه بپردازند و بر یک رو سورهى توحید و بر روى دیگر نام پیامبر (ص) را نقش کنند و بدین ترتیب از مسکوکات رومى بى نیاز مىشویم.و توضیحاتى نیز در مورد وزن سکهها فرمود تا وزن هر ده درهم از سه نوع سکه هفت مثقال باشد و نیزفرمود نام شهرى که در آن سکه مىزنند و تاریخ سال ضرب را هم بر سکهها درج کنند.
عبد الملک دستور امام را عملى ساخت و به همهى شهرهاى اسلامى نوشت که معاملات باید با سکههاى جدید انجام شود و هر کس از سابق سکهاى دارد تحویل دهد و سکهى اسلامى دریافت دارد،آنگاه فرستادهى قیصر را از آنچه انجام شده بود آگاه ساخت و باز گرداند.
قیصر را از ماجرا خبر دادند و درباریان از او خواستند تا تهدید خود را عملى سازد،قیصر گفت: من خواستم عبد الملک را به خشم آورم و اینک این کار بیهوده است چون در بلاد اسلام دیگر با پول رومى معامله نمىکنند .
یاران و اصحاب امام
در مکتب امام ابو جعفر باقر العلوم-که درود فرشتگان بر او-شاگردانى نمونه و ممتاز پرورش یافتند که اینک به نام برخى از آنان اشاره مىشود:
1-«ابان بن تغلب»:محضر سه امام را دریافته بود-امام زین العابدین و امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهم السلام-ابان از شخصیتهاى علمى عصر خود بود و در تفسیر،حدیث،فقه، قرائت و لغت تسلط بسیارى داشت.والایى دانش ابان چنان بود که امام باقر (ع) بدو فرمود در مسجد مدینه بنشین و براى مردمان فتوى بده زیرا دوست دارم مردم چون تویى را در میان شیعیان ما ببینند.
ابان هر وقتبه مدینه مىآمد حلقههاى درس مىشکست و در مسجد جایگاه خطابهى پیامبر را براى تدریس او خالى مىکردند.
چون خبر درگذشت ابان را به امام صادق (ع) عرض کردند فرمود:به خدا سوگند مرگ ابان قلبم را به درد آورد.
2-«زراره»:دانشمندان شیعه میان پروردگان امام باقر و امام صادق علیهما السلام شش تن را برتر مىشمرند و زراره یکى از آنهاست.امام صادق (ع) خود مىفرمود:اگر«برید بن معویه»و«ابو بصیر»و«محمد بن مسلم»و«زراره»نمىبودند آثار پیامبرى (معارف شیعه) از میان مىرفت،آنان بر حلال و حرام خدا امینند.و باز مىفرمود:«برید»و«زراره»و«محمد بن مسلم»و«احول»در زندگى و مرگ نزد من محبوبترین مردمانند.
زراره در دوستى امام چنان استوار بود که امام صادق علیه السلام ناگزیر شد براى حفظ جان او به عیبجویى و بدگویى او تظاهر کند و در پنهان بدو پیام داد اگر از تو بدگویى مىکنم براى ایمن داشتن توست زیرا دشمنان،ما را به هر کس علاقمند ببینند به آزار او مىکوشند...و تو به دوستى ما شهرت دارى و من ناچارم چنین تظاهر کنم...زراره از قرائت و فقه و کلام و شعر و ادب عرب بهرهاى گسترده داشت و نشانههاى فضیلت و دیندارى در او آشکار بود.
3-«کمیت اسدى»:شاعرى سر آمد بود و زبان گویایش در قالب نغز شعر در دفاع از اهل یتسخنان پر مغز مىسرود،شعرش چنان کوبنده و رسواگر بود که پیوسته از طرف خلفاى اموى تهدید به مرگ مىشد.
باز گو کردن حقایق و به ویژه دفاع از اهل بیت پیامبر در آن زمان چنان خطرناک بود که جز مردان مرد جرات اقدام بدان نداشتند،و کمیت از قویترین چهرههایى است که در دوران حکومت اموى از مرگ نهراسید و تا آنجا که یارایش بود حق گفت و سیماى امویان را بر مردم آشکار ساخت.
کمیت در برخى از اشعار خویش امامان راستین را در برابر بنى امیه چنین معرفى مىکند:
«آن راهبران دادگر همچون بنى امیه نیستند که انسانها وحیوانها را یکى بدانند،آنان همچون عبد الملک و ولید و سلیمان و هشام اموى نیستند که چون بر منبر نشینند سخنانى بگویند که خود هرگز عمل نمىکنند،امویان سخنان پیامبر را مىگویند اما خود کارهاى زمان جاهلیت را انجام مىدهند»
کمیتشیفتهى امام باقر (ع) بود و در راه این مهر خویشتن را فراموش مىکرد،روزى در برابر امام و در مدح او اشعار شیوایى را که سروده بود مىخواند،امام به کعبه رو کرد و سه بار فرمود: خدایا کمیت را رحمت کن آنگاه به کمیت فرمود صد هزار درهم از خاندانم براى تو جمع آورى کردهام.
کمیت گفت:به خدا سوگند هرگز سیم و زر نمىخواهم،فقط یکى از پیراهنهاى خود را به من عطا فرمایید.و امام پیراهن خود را به او داد.
روزى دیگر در خدمت امام باقر نشسته بود،امام به دلتنگى از زمانه این شعر بر خواند:
ذهب الذین یعاش فى اکنافهم لم یبق الا شاتم او حاسد
«رادمردانى که مردم در پناهشان زندگى مىکردند رفتند و جز حسودان یا بدگویان کسى باقى نمانده است»
کمیت فورا پاسخ داد:
و بقى على ظهر البسیطة واحد فهو المراد و انت ذاک الواحد
«اما بر روى زمین یکتن از آن بزرگمردان باقى است که هم او مراد جهانیان است و تو آن یکتن هستى.»
4-«محمد بن مسلم»:فقیه اهل بیت و از یاران راستین امام باقر و امام صادق علیهما السلام بود،چنانکه گفتیم امام صادق (ع) او را یکى از آن چهار تن به شمار آورده که آثار پیامبرى بوجودشان پا بر جا و باقى است.
محمد کوفى بود و براى بهرهگرفتن از دانش بیکران امام باقر (ع) به مدینه آمد و چهار سال در مدینه ماند.
«عبد الله بن ابى یعفور»مىگوید به امام صادق (ع) عرض کردم گاه از من سئوالاتى مىشود که پاسخ آن را نمىدانم و به شما نیز دسترسى ندارم،چه کنم؟
امام«محمد بن مسلم»را به من معرفى کرد و فرمود:چرا از او نمىپرسى ..
در کوفه زنى شب هنگام به خانهى محمد بن مسلم آمد و گفت:همسر پسرم مرده است و فرزندى زنده در شکم دارد،تکلیف ما چیست؟
«محمد بن مسلم»گفت:بنابر آنچه امام باقر العلوم (ع) فرموده استباید شکم او را بشکافند و بچه را بیرون آورند،سپس مرده را دفن کنند.
آنگاه از زن پرسید مرا از کجا یافتى؟
زن گفت:این مساله را به نزد«ابو حنیفه»بردم و او گفتدر این باره چیزى نمىدانم ولى به نزد محمد بن مسلم برو و اگر فتوایى داد مرا آگاه ساز...
دیگر روز محمد بن مسلم در مسجد کوفه«ابو حنیفه»را دید که در جمع اصحاب خویش همان مساله را طرح کرده مىخواهد پاسخ را به نام خود به آنان بگوید!
«محمد»به طعنه سرفهیى کرد و ابو حنیفه دریافت و گفت«خدایتبیامرزد بگذار زندگى کنیم »
بسم الله الرحمن الرحیم
ولادت
امام ابو جعفر،باقر العلوم،پنجمین پیشواى ما،جمعهى نخستین روز ماه رجب سال پنجاه و هفت هجرى در شهر مدینه چشم به جهان گشود. او را«محمد»نامیدند و«ابو جعفر»کنیه و«باقر العلوم»یعنى«شکافندهى دانشها»لقب آن گرامى است.
به هنگام تولد هالهیى از شکوه و عظمت نوزاد اهل بیت را فرا گرفته بود،و همچون دیگر امامان پاک و پاکیزه به دنیا آمد.
امام باقر (ع) از دو سو-پدر و مادر-نسبتبه پیامبر و حضرت على و زهرا علیهم السلام مىرساند،زیرا پدر او امام زین العابدین فرزند امام حسین،و مادر او بانوى گرامى«ام عبد الله» دختر امام مجتبى علیهم السلام است.
عظمت امام باقر (ع) زبانزد خاص و عام بود،هر جا سخناز والایى هاشمیان و علویان و فاطمیان به میان مىآمد او را یگانه وارث آنهمه قداست و شجاعت و بزرگوارى مىشناختند و هاشمى و علوى و فاطمیش مىخواندند.
راستگوترین لهجهها و جذابترین چهرهها و بخشندهترین انسانها برخى از ویژگیهاى امام باقر علیه السلام است.
گوشهیى از شرافت و بزرگوارى آن گرامى را در گزارش زیر مىخوانیم:
پیامبر (ص) به یکى از یاران پارساى خود«جابر بن عبد الله انصارى»فرمود.اى جابر!تو زنده مىمانى و فرزندم«محمد بن على بن الحسین بن على بن ابیطالب»را که نامش در تورات«باقر»است در مىیابى،بدانهنگام سلام مرا بدو برسان.
پیامبر در گذشت و جابر عمرى دراز یافت-و بعدها روزى به خانهى امام زین العابدین آمد و امام باقر را که کودکى خرد سال بود دید،به او گفت:پیش بیا...امام باقر (ع) آمد.
گفت:برو...
امام باز گشت.جابر اندام و راه رفتن او را تماشا کرد و گفت:به خداى کعبه سوگند آیینهى تمام نماى پیامبر است.آنگاه از امام سجاد پرسید این کودک کیست؟
فرمود:امام پس از من فرزندم«محمد باقر»است.
جابر برخاست و بر پاى امام باقر بوسه زد و گفت:فدایتشوم اى فرزند پیامبر (ص) ،سلام و درود پدرت پیامبر خدا (ص) رابپذیر چه او ترا سلام رسانده است.
دیدگان امام باقر پر از اشگ شد و فرمود:سلام و درود بر پدرم پیامبر خدا باد تا بدان هنگام که آسمانها و زمین پایدارند و بر تو اى جابر که سلام او را به من رساندى.
علم امام
دانش امام باقر علیه السلام نیز همانند دیگر امامان از سر چشمهى وحى بود،آنان آموزگارى نداشتند و در مکتب بشرى درس نخوانده بودند،«جابر بن عبد الله»نزد امام باقر (ع) مىآمد و از آنحضرت دانش فرا مىگرفت و به آن گرامى مکرر عرض مىکرد:اى شکافندهى علوم! گواهى مىدهم تو در کودکى از دانشى خدا داد برخوردارى .
«عبد الله بن عطاء مکى»مىگفت:هرگز دانشمندان را نزد کسى چنان حقیر و کوچک نیافتم که نزد امام باقر علیه السلام،«حکم بن عتیبه»که در چشم مردمان جایگاه علمى والایى داشت در پیشگاه امام باقر چونان کودکى در برابر آموزگار بود .
شخصیت آسمانى و شکوه علمى امام باقر (ع) چنان خیره کننده بود که«جابر بن یزید جعفى»به هنگام روایت از آن گرامى مىگفت:«وصى اوصیاء و وارث علوم انبیاء محمد بن على بن الحسین مرا چنین روایت کرد...»
مردى از«عبد الله عمر»مسالهیى پرسید و او در پاسخ درماند،به سئوال کننده امام باقر را نشان داد و گفت از این کودک بپرس و مرا نیز از پاسخ او آگاه ساز.آن مرد از امام پرسید و پاسخى قانع کننده شنید و براى«عبد الله عمر»بازگو کرد،عبد الله گفت:اینان خاندانى هستند که دانششان خداداد است .
«ابو بصیر»مىگوید:با امام باقر علیه السلام به مسجد مدینه وارد شدیم،مردم در رفت و آمد بودند.امام به من فرمود:از مردم بپرس آیا مرا مىبینند؟از هر که پرسیدم آیا ابو جعفر را دیدهاى پاسخ منفى شنیدم،در حالیکه امام در کنار من ایستاده بود.در این هنگام یکى از دوستان حقیقى آن حضرت«ابو هارون»که نابینا بود به مسجد در آمد.امام فرمود:از او نیز بپرس.
از ابو هارون پرسیدم:آیا ابو جعفر را دیدى؟
فورا پاسخ داد:مگر کنار تو نایستاده است؟
گفتم:از کجا دریافتى؟
گفت:چگونه ندانم در حالیکه او نور رخشندهیى است .
و نیز«ابو بصیر»مىگوید:امام باقر (ع) از یکى ازافریقائیان حال یکى از شیعیان خود به نام«راشد»را جویا شد.پاسخ داد خوب بود و سلام مىرساند.
امام فرمود خدا رحمتش کند.
با تعجب گفت:مگر او مرده است؟
فرمود:آرى.
گفت:چه وقت در گذشت؟
فرمود:دو روز پس از خارج شدن تو.
گفت:به خدا سوگند او بیمار نبود...
فرمود:مگر هر کس مىمیرد به جهتبیمارى است؟
آنگاه ابو بصیر از امام در مورد آن در گذشته سئوال کرد.
امام فرمود:او از دوستان و شیعیان ما بود،گمان مىکنید که چشمهاى بینا و گوشهاى شنوایى براى ما همراه شما نیست وه چه پندار نادرستى است!به خدا سوگند هیچ چیز از کردارتان بر ما پوشیده نیست پس ما را نزد خودتان حاضر بدانید و خود را به کار نیک عادت دهید و از اهل خیر باشید تا به همین نشانه و علامتشناخته شوید.من فرزندان و شیعیانم را به این برنامه فرمان مىدهم .
یکى از راویان مىگوید در کوفه به زنى قرآن مىآموختم،روزى با او شوخى کردم،بعد به دیدار امام باقر شتافتم،فرمود:
آنکه (حتى) در پنهان مرتکب گناه شود خداوند به او اعتنا و توجهى ندارد،به آن زن چه گفتى؟ از شرمسارى چهرهام را پوشاندم و توبه کردم،امام فرمود:تکرار نکن .
اخلاق امام
مردى از اهل شام در مدینه ساکن بود و به خانهى امام بسیار مىآمد و به آن گرامى مىگفت: «...در روى زمین بغض و کینهى کسى را بیش از تو در دل ندارم و با هیچکس بیش از تو و خاندانت دشمن نیستم!و عقیدهام آنست که اطاعتخدا و پیامبر و امیر مؤمنان در دشمنى با توست،اگر مىبینى به خانهى تو رفت و آمد دارم بدان جهت است که تو مردى سخنور و ادیب و خوش بیان هستى!»در عین حال امام علیه السلام با او مدارا مىفرمود و به نرمى سخن مىگفت.چندى بر نیامد که شامى بیمار شد و مرگ را رویا روى خویش دید و از زندگى نومید شد،پس وصیت کرد که چون در گذرد ابو جعفر«امام باقر»بر او نماز گزارد.
شب به نیمه رسید و بستگانش او را تمام شده یافتند،بامداد وصى او به مسجد آمد و امام باقر علیه السلام را دید که نماز صبح به پایان برده و به تعقیب نشسته است،و آن گرامى همواره چنین بود که پس از نماز به ذکر و تعقیب مىپرداخت.
عرض کرد:آن مرد شامى به دیگر سراى شتافته و خود چنین خواسته که شما بر او نماز گزارید.
فرمود:او نمرده است...شتاب مکنید تا من بیایم.
پس برخاست و وضو و طهارت را تجدید فرمود و دو رکعت نماز خواند و دستها را به دعا برداشت،سپس به سجده رفت و همچنان تا بر آمدن آفتاب،در سجده ماند،آنگاه به خانهى شامى آمد و بر بالین او نشست و او را صدا زد و او پاسخ داد،امام او را بر نشانید و پشتش را به دیوار تکیه داد و شربتى طلبید و به کام او ریخت و به بستگانش فرمود غذاهاى سرد به او بدهند و خود بازگشت.
دیرى بر نیامد که شامى شفا یافت و به نزد امام آمد و عرض کرد:
«گواهى مىدهم که تو حجتخدا بر مردمانى ...»
«محمد بن منکدر»-از صوفیان آن روزگار-مىگوید:
در روز بسیار گرمى از مدینه بیرون رفتم،ابو جعفر محمد بن على بن الحسین را دیدم-همراه با دو تن از غلامانشان-یا دو تن از دوستانش-از سرکشى به مزرعهى خویش باز مىگردد با خود گفتم:مردى از بزرگان قریش در چنین وقتى در پى دنیاست!باید او را پند دهم.
نزدیک آمدم و سلام کردم،امام در حالى که عرق از سر و رویش مىریختبا تندى پاسخم داد. گفتم:خدا ترا به سلامتبدارد آیا شخصیتى چون شما در این هنگام و با اینحال در پى دنیا مىرود!اگر در این حالت مرگ در رسد چه مىکنى؟
مناظرات امام
«عبد الله بن نافع»از دشمنان امیر مؤمنان حضرت على علیه السلام بود و مىگفت:اگر در روى زمین کسى بتواند مرا قانع سازد که در کشتن«خوارج نهروان»حق با على بوده است من بدو روى خواهم آورد.اگر چه در مشرق یا مغرب بوده باشد.
به عبد الله گفتند:آیا مىپندارى فرزندان على (ع) نیز نمىتوانند به تو ثابت کنند؟گفت مگر در میان فرزندان او دانشمندى هست؟
گفتند:این خود سند نادانى توست!مگر ممکن است در دودمان حضرت على (ع) دانشمندى نباشد؟!پرسید:در این زمان دانشمندشان کیست،امام باقر علیه السلام را به او معرفى کردند و او با یاران خویش به مدینه آمد و از امام تقاضاى ملاقات کرد...امام به یکى از غلامان خویش فرمان داد بار و بنهى او را فرود آورد و به او بگوید فردا نزد امام حاضر شود.
بامداد دیگر عبد الله با یاران خویش به مجلس امام آمد و آن گرامى نیز فرزندان و بازماندگان مهاجران و انصار را فرا خواند و چون همه گرد آمدند امام در حالیکه جامهاى سرخ فام بر تن داشت و دیدارش چون ماه فریبنده و زیبا بود فرمود:
سپاس ویژه خدایى است که آفرینندهى زمان و مکان و چگونگىهاستحمد خدایى را که نه چرت دارد و نه خواب آنچه در آسمانها و زمین است ملک اوست...گواهم که جز«الله»خدایى نیست و«محمد»بندهى برگزیده و پیامبر اوست،سپاس خدایى را که به نبوتش ما را گرامى داشت و به ولایتش ما را مخصوص گردانید.
اى گروه فرزندان مهاجر و انصار!هر کدامتان فضیلتى از على بن ابیطالب به خاطر دارید بگویید.
حاضران هر یک فضیلتى بیان کردند تا سخن به«حدیثخیبر»رسید،گفتند:پیامبر در نبرد با یهودان خیبر،فرمود.
«لاعطین الرایة غدا رجلا یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله،کرارا غیر فرار لا یرجع حتى یفتح الله على یدیه»«فردا پرچم را به مردى مىسپارم که دوستدار خدا و پیامبر است و خدا و پیامبر نیز او را دوست مىدارند،رزم آورى است که هرگز فرار نمىکند و از نبرد فردا باز نمىگردد تا خداوند به دست او حصار یهودان را فتح فرماید».
-و دیگر روز پرچم را به امیر مؤمنان سپرد و آن گرامى بانبردى شگفتى آفرین یهودان را منهزم ساخت و قلعهى عظیم آنان را گشود.
امام باقر (ع) به عبد الله بن نافع فرمود:در بارهى این حدیث چه مىگویى؟
گفت:حدیث درستى است اما على بعدها کافر شد و خوارج را به ناحق کشت!
فرمود:مادرت در سوگ تو بنشیند،آیا خدا آنگاه که على را دوست مىداشت مىدانست که او«خوارج»را مىکشد یا نمىدانست؟اگر بگویى خدا نمىدانست کافر خواهى بود.
گفت:مىدانست.
فرمود:خدا او را بدان جهت که فرمانبردار اوست دوست مىداشتیا به جهت نافرمانى و گناه.
گفت:چون فرمانبردار خدا بود خداوند او را دوست مىداشت (یعنى اگر در آینده نیز گناهکار مىبود خداوند مىدانست و هرگز دوستدار او نمىبود پس معلوم مىشود کشتن خوارج طاعتخدا بوده است)فرمود:برخیز که محکوم شدى و جوابى ندارى.
عبد الله برخاست و این آیه را تلاوت کرد: «حتى یتبین لکم الخیط الابیض من الخیط الاسود من الفجر» -اشاره به آنکه حقیقت چون سپیده صبح آشکار شد-و گفت«خدا بهتر مىداند رسالتخویش را در چه خاندانى قراردهد» و
فرمود به خدا سوگند اگر مرگ در رسد در حال اطاعتخداوند خواهم بود زیرا من بدینوسیله خود را از تو و دیگر مردمان بى نیاز مىسازم،از مرگ در آنحالتبیمناکم که سرگرم گناهى باشم.
گفتم:رحمتخدا بر تو باد،مىپنداشتم که شما را پند مىدهم اما تو مرا پند دادى و آگاه ساختى
ضرب سکهى اسلامى به دستور امام باقر علیه السلام
در سدهى اول هجرى صنعت کاغذ در انحصار رومیان بود و مسیحیان مصر نیز که کاغذ مىساختند به روش رومیان و بنا بر مسیحیت نشان«اب و ابن و روح»بر آن مىزدند،«عبد الملک اموى»مرد زیرکى بود،کاغذى از این گونه را دید و در مارک آن دقیق شد و فرمان داد آن را براى او به عربى ترجمه کنند،و چون معناى آن را دریافتخشمگین شد که چرا در مصر که کشورى اسلامى استباید مصنوعات چنین نشانى داشته باشد،بى درنگ به فرماندار مصر نوشت که از آن پس بر کاغذها شعار توحید-شهد الله انه لا اله الا هو-بنویسند و نیز به فرمانداران سایر ایالات اسلامى نیز فرمان داد کاغذهایى را که نشان مشرکانهى مسیحیت دارد از بین ببرند و از کاغذهاى جدید استفاده کنند.
کاغذهاى جدید با نشان توحید اسلامى رواج یافت و به شهرهاى روم نیز رسید و خبر به قیصر بردند و او در نامهیى به«عبد الملک»نوشت:
صنعت کاغذ هماره با نشان رومى مىبود و اگر کار تو درمنع آن درست است پس خلفاى گذشتهى اسلام خطا کار بودهاند و اگر آنان به راه درست رفتهاند پس تو در خطا هستى ، من همراه این نامه براى تو هدیهاى لایق فرستادم و دوست دارم که اجناس نشان دار را به حال سابق واگذارى و پاسخ مثبت تو موجب سپاسگزارى ما خواهد بود.عبد الملک هدیه را نپذیرفت و به قاصد قیصر گفت:این نامه پاسخى ندارد.
قیصر دیگر بار هدیهاى دو چندان دفعهى پیش براى او گسیل داشت و نوشت:
گمان مىکنم چون هدیه را ناچیز دانستى نپذیرفتى،اینک دو برابر فرستادم و مایلم هدیه را همراه با خواستهى قبلى من بپذیرى.عبد الملک باز هدیه را رد کرد و نامه را نیز بى جواب گذاشت.
قیصر این بار به عبد الملک نوشت:دو بار هدیهى مرا رد کردى و خواسته مرا بر نیاوردى براى سوم بار هدیه را دو چندان سابق فرستادم و سوگند به مسیح اگر اجناس نشان دار را به حال پیش برنگردانى فرمان مىدهم تا زر و سیم را با دشنام به پیامبر اسلام سکه بزنند و تو مىدانى که ضرب سکه ویژهى ما رومیان است،آنگاه چون سکهها را با دشنام به پیامبرتان ببینى عرق شرم بر پیشانیت مىنشیند،پس همان بهتر که هدیه را بپذیرى و خواستهى ما را بر آورى تا روابط دوستانهمان چونگذشته پا بر جا بماند.
عبد الملک در پاسخ بیچاره ماند و گفت فکر مىکنم که ننگینترین مولودى که در اسلام زاده شده من باشم که سبب این کار شدم که به رسول خدا (ص) دشنام دهند و با مسلمانان به مشورت پرداخت ولى هیچکس نتوانست چارهاى بیندیشد،یکى از حاضران گفت:تو خود راه چاره را مىدانى اما به عمد آن را وا مىگذارى!
عبد الملک گفت:واى بر تو،چارهاى که من مىدانم کدامست؟
گفت:باید از«باقر»اهل بیت چارهى این مشکل را بجویى.
عبد الملک گفتار او را تصدیق کرد و به فرماندار مدینه نوشت«امام باقر» (ع) را با احترام به شام بفرستد،و خود فرستادهى قیصر را در شام نگهداشت تا امام علیه السلام بشام آمد و داستان را به او عرض کردند،فرمود:
تهدید قیصر در مورد پیامبر (ص) عملى نخواهد شد و خداوند این کار را بر او ممکن نخواهد ساخت و راه چاره نیز آسان است،هم اکنون صنعتگران را گرد آور تا به ضرب سکه بپردازند و بر یک رو سورهى توحید و بر روى دیگر نام پیامبر (ص) را نقش کنند و بدین ترتیب از مسکوکات رومى بى نیاز مىشویم.و توضیحاتى نیز در مورد وزن سکهها فرمود تا وزن هر ده درهم از سه نوع سکه هفت مثقال باشد و نیزفرمود نام شهرى که در آن سکه مىزنند و تاریخ سال ضرب را هم بر سکهها درج کنند.
عبد الملک دستور امام را عملى ساخت و به همهى شهرهاى اسلامى نوشت که معاملات باید با سکههاى جدید انجام شود و هر کس از سابق سکهاى دارد تحویل دهد و سکهى اسلامى دریافت دارد،آنگاه فرستادهى قیصر را از آنچه انجام شده بود آگاه ساخت و باز گرداند.
قیصر را از ماجرا خبر دادند و درباریان از او خواستند تا تهدید خود را عملى سازد،قیصر گفت: من خواستم عبد الملک را به خشم آورم و اینک این کار بیهوده است چون در بلاد اسلام دیگر با پول رومى معامله نمىکنند .
یاران و اصحاب امام
در مکتب امام ابو جعفر باقر العلوم-که درود فرشتگان بر او-شاگردانى نمونه و ممتاز پرورش یافتند که اینک به نام برخى از آنان اشاره مىشود:
1-«ابان بن تغلب»:محضر سه امام را دریافته بود-امام زین العابدین و امام محمد باقر و امام جعفر صادق علیهم السلام-ابان از شخصیتهاى علمى عصر خود بود و در تفسیر،حدیث،فقه، قرائت و لغت تسلط بسیارى داشت.والایى دانش ابان چنان بود که امام باقر (ع) بدو فرمود در مسجد مدینه بنشین و براى مردمان فتوى بده زیرا دوست دارم مردم چون تویى را در میان شیعیان ما ببینند.
ابان هر وقتبه مدینه مىآمد حلقههاى درس مىشکست و در مسجد جایگاه خطابهى پیامبر را براى تدریس او خالى مىکردند.
چون خبر درگذشت ابان را به امام صادق (ع) عرض کردند فرمود:به خدا سوگند مرگ ابان قلبم را به درد آورد.
2-«زراره»:دانشمندان شیعه میان پروردگان امام باقر و امام صادق علیهما السلام شش تن را برتر مىشمرند و زراره یکى از آنهاست.امام صادق (ع) خود مىفرمود:اگر«برید بن معویه»و«ابو بصیر»و«محمد بن مسلم»و«زراره»نمىبودند آثار پیامبرى (معارف شیعه) از میان مىرفت،آنان بر حلال و حرام خدا امینند.و باز مىفرمود:«برید»و«زراره»و«محمد بن مسلم»و«احول»در زندگى و مرگ نزد من محبوبترین مردمانند.
زراره در دوستى امام چنان استوار بود که امام صادق علیه السلام ناگزیر شد براى حفظ جان او به عیبجویى و بدگویى او تظاهر کند و در پنهان بدو پیام داد اگر از تو بدگویى مىکنم براى ایمن داشتن توست زیرا دشمنان،ما را به هر کس علاقمند ببینند به آزار او مىکوشند...و تو به دوستى ما شهرت دارى و من ناچارم چنین تظاهر کنم...زراره از قرائت و فقه و کلام و شعر و ادب عرب بهرهاى گسترده داشت و نشانههاى فضیلت و دیندارى در او آشکار بود.
3-«کمیت اسدى»:شاعرى سر آمد بود و زبان گویایش در قالب نغز شعر در دفاع از اهل یتسخنان پر مغز مىسرود،شعرش چنان کوبنده و رسواگر بود که پیوسته از طرف خلفاى اموى تهدید به مرگ مىشد.
باز گو کردن حقایق و به ویژه دفاع از اهل بیت پیامبر در آن زمان چنان خطرناک بود که جز مردان مرد جرات اقدام بدان نداشتند،و کمیت از قویترین چهرههایى است که در دوران حکومت اموى از مرگ نهراسید و تا آنجا که یارایش بود حق گفت و سیماى امویان را بر مردم آشکار ساخت.
کمیت در برخى از اشعار خویش امامان راستین را در برابر بنى امیه چنین معرفى مىکند:
«آن راهبران دادگر همچون بنى امیه نیستند که انسانها وحیوانها را یکى بدانند،آنان همچون عبد الملک و ولید و سلیمان و هشام اموى نیستند که چون بر منبر نشینند سخنانى بگویند که خود هرگز عمل نمىکنند،امویان سخنان پیامبر را مىگویند اما خود کارهاى زمان جاهلیت را انجام مىدهند»
کمیتشیفتهى امام باقر (ع) بود و در راه این مهر خویشتن را فراموش مىکرد،روزى در برابر امام و در مدح او اشعار شیوایى را که سروده بود مىخواند،امام به کعبه رو کرد و سه بار فرمود: خدایا کمیت را رحمت کن آنگاه به کمیت فرمود صد هزار درهم از خاندانم براى تو جمع آورى کردهام.
کمیت گفت:به خدا سوگند هرگز سیم و زر نمىخواهم،فقط یکى از پیراهنهاى خود را به من عطا فرمایید.و امام پیراهن خود را به او داد.
روزى دیگر در خدمت امام باقر نشسته بود،امام به دلتنگى از زمانه این شعر بر خواند:
ذهب الذین یعاش فى اکنافهم لم یبق الا شاتم او حاسد
«رادمردانى که مردم در پناهشان زندگى مىکردند رفتند و جز حسودان یا بدگویان کسى باقى نمانده است»
کمیت فورا پاسخ داد:
و بقى على ظهر البسیطة واحد فهو المراد و انت ذاک الواحد
«اما بر روى زمین یکتن از آن بزرگمردان باقى است که هم او مراد جهانیان است و تو آن یکتن هستى.»
4-«محمد بن مسلم»:فقیه اهل بیت و از یاران راستین امام باقر و امام صادق علیهما السلام بود،چنانکه گفتیم امام صادق (ع) او را یکى از آن چهار تن به شمار آورده که آثار پیامبرى بوجودشان پا بر جا و باقى است.
محمد کوفى بود و براى بهرهگرفتن از دانش بیکران امام باقر (ع) به مدینه آمد و چهار سال در مدینه ماند.
«عبد الله بن ابى یعفور»مىگوید به امام صادق (ع) عرض کردم گاه از من سئوالاتى مىشود که پاسخ آن را نمىدانم و به شما نیز دسترسى ندارم،چه کنم؟
امام«محمد بن مسلم»را به من معرفى کرد و فرمود:چرا از او نمىپرسى ..
در کوفه زنى شب هنگام به خانهى محمد بن مسلم آمد و گفت:همسر پسرم مرده است و فرزندى زنده در شکم دارد،تکلیف ما چیست؟
«محمد بن مسلم»گفت:بنابر آنچه امام باقر العلوم (ع) فرموده استباید شکم او را بشکافند و بچه را بیرون آورند،سپس مرده را دفن کنند.
آنگاه از زن پرسید مرا از کجا یافتى؟
زن گفت:این مساله را به نزد«ابو حنیفه»بردم و او گفتدر این باره چیزى نمىدانم ولى به نزد محمد بن مسلم برو و اگر فتوایى داد مرا آگاه ساز...
دیگر روز محمد بن مسلم در مسجد کوفه«ابو حنیفه»را دید که در جمع اصحاب خویش همان مساله را طرح کرده مىخواهد پاسخ را به نام خود به آنان بگوید!
«محمد»به طعنه سرفهیى کرد و ابو حنیفه دریافت و گفت«خدایتبیامرزد بگذار زندگى کنیم »
طبقه بندی: امام باقر(ع)
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 86 تیر 25 توسط
صادق | نظر بدهید