عصا گفت سلام!

عصا
گفت: «سلام.»
سرباز توقف کرد و نگاهی به اطراف انداخت. دستهی شمشیرش را لمس نکرد، اما طوری ایستاد که در صورت لزوم، به سرعت دستش به شمشیر برسد. ولی چیزی دیده نمیشد. دشت تا مایلها دورتر، مسطح و تهی امتداد یافته بود.
«کی اون رو گفت؟»
«من گفتم. این پایین.»
«آه. فهمیدم.»
سرباز محتاطانه با پایش ضربهای به عصا زد و گفت: «یه وسیلهی رادیویی، هوم؟ در موردش یه چیزهایی شنیدهام. تو داری از کجا صحبت میکنی؟»
«من درست همین جام. عصا. من از فضا میام. اونجا میتونند وسایلی مثل من رو بسازند.»
«پس میتونند؟ خوب فکر کنم خیلی جالبه.»
عصا گفت: «من رو بردار. من رو با خودت ببر.»
«چرا؟»
سرباز محتاطانه با پایش ضربهای به عصا زد و گفت: «یه وسیلهی رادیویی، هوم؟ در موردش یه چیزهایی شنیدهام. تو داری از کجا صحبت میکنی؟»
«چون من میتونم سلاح مفیدی باشم.»
«نه، منظورم اینه که چه نفعی برای تو داره؟»
عصا مکثی کرد و گفت: «از اون چیزی که به نظر می آد باهوشتری.»
«ممنون. میدونم.»
«خیلیخوب، این یه معامله است. من یه مکانیسم وابسته زی هستم. من طوری طراحی شدم که بدون یه شریک انسانی کاملا بیمصرف باشم. من رو بردار، یه بلوط رو بنداز هوا، یه ضربه بهاش بزن؛ و من میتونم چنان وزنم رو منتقل کنم که ضربهی تو بلوط رو بندازه تو یک کشور دیگه. من رو همین جا رها کن، اون وقت حتی یه اینچ هم نمیتونم تکون بخورم.»
«چرا اونها تو رو این مدلی ساختند؟»

«تا وسیلهی خوب و وفاداری باشم. و هستم. من بهترین چماقی میشم که تا به حال داشتی. یه امتحانی بکن و خودت ببین.»
سرباز با بدگمانی پرسید: «از کجا بدونم مغزم رو تسخیر نمیکنی؟ شنیدهام جادوگرهای دنیاهای خارجی میتونند وسایلی بسازند که همچین کارهایی بکنند.»
«به اونها میگن تکنسین، نه جادوگر. و اون نوع تکنولوژی اکیدا روی سطوح سیارهای ممنوع شده. چیزی برای نگرانی وجود نداره.»
«حتی اگه این طور باشه ... این چیزی نیست که بخوام شانسم رو روش امتحان کنم.»
عصا آهی کشید و گفت: «یه چیزی رو بهام بگو. درجهات چیه؟ یه ژنرال هستی؟ یه فرمانده ارشد؟»
«و تنهایی وسط دشتهایی مثل این واسه خودم ولگردی میکنم؟ نوچ. من فقط یه مزدورم ... یه مامور اجیر شده، یه سرباز پیاده.»
«پس چی واسه از دست دادن داری؟»
سرباز با صدای بلند خندید. خم شد تا عصا را بردارد. ولی دوباره آن را زمین گذاشت. و بعد دوباره آن را برداشت.
«دیدی؟»
«خوب، ایرادی نمیبینم که بهات بگم این موضوع حسابی ذهنم رو مشغول کرده بود.»
«بدم نمیاومد منظرهی جلوی چشمم عوض بشه. بزن بریم. توی راه میتونیم حرف بزنیم.»
سرباز به راه رفتنش در امتداد مسیر کثیف و آلوده ادامه داد. او عصا را به نرمی پیش رویش به عقب و جلو تاب میداد، عصا را تحسین میکرد که داشت سر بوتههای خار را قطع میکرد و همزمان ماهرانه از کنار بوتههای زنبق زرد قیقاج میرفت.
«و تنهایی وسط دشتهایی مثل این واسه خودم ولگردی میکنم؟ نوچ. من فقط یه مزدورم ... یه مامور اجیر شده، یه سرباز پیاده.»
عصا با لحن دوستانهای گفت: «پس داری میری توی محاصرهی بندر مورنینگاستار به دوک آهنی ملحق بشی، نه؟»
«این رو از کجا میدونی؟»
«اوه، اگه یه عصا باشی خیلی چیزها رو میشنوی. میپری بالای دیوارها و از این جور چیزها.»

«مدل عجیبی حرف میزنی، ولی منظورت رو فهمیدم. فکر میکنی کی پیروز میشه؟ دوک آهنی یا شورای هفت؟»
«با همهی حساب کتابها، موضوع پیچیدهایه. ولی دوک آهنی از نظر تعداد برتری داره. این مسئله همیشه یک تاثیراتی داره. اگر قرار باشه سر پول شرط ببندم، باید بگم که کارفرمای خوبی انتخاب کردی.»
«خوبه. خوشم میاد که طرف پیروز ماجرا باشم. هر چی باشه، احتمال مردن کمتر میشه.»
ادامه دارد....
