قسمت دوم :

صبح روز سوم، ابتدا هکتور از خواب بیدار شد، یعنی راستش را بخواهد بیدارش کردند. یعنی یک پرنده بیدارش کرد. بپرسید چه طوری حالتان بد میشود. فقط کافیست بدانید که چیزی بر صورت هکتور افتاد. هکتور از خواب بیدار شد. هنوز حواسش سرجایش نیامده بود, با چشمانی نیمه باز دستی به صورتش کشید و بعد به آن نگاه کرد. مثل اینکه کم کم متوجه شده باشد نشست و گفت: گندت بزند.
نمیخواهم بگویم چرا، امّا به دلایلی مجبور شد چند تُف در دریا بیندازد و دهانش را با آب دریا بشوید. مانوئل هم بیدار شد و به هکتور که داشت دهانش را میشست گفت: «تُفهایتان چه صدای بلندی دارند»
هکتور گفت: «پرندة احمق»
مانوئل گفت: «با من هستید؟»
هکتور گفت: «نه احمق»
وقتی چهرة هکتور به حالت عادی برگشت, دید که چهرة مانوئل غیر عادی شده, فهمید که از او رنجیده است. برای اینکه سر صحبت را باز کند گفت: «راحت خوابیدید؟»
مانوئل بدون آنکه حالت چهرهاش تغییر کند گفت: «بله.» بعد ناگهان لبخندی زد, ناراحتی به کل از چهرهاش رفت و با خوشحالی و شعف گفت: «یک خواب خوب دیدم، خواب دیدم در یک مکان زیبا آتشبازی راه انداختهاند.»
دستها را جلوی سینه به هم گره زد و در حالیکه به دور دستهایی بالای سر هکتور نگاه میکرد ادامه داد: «چه شکلهای قشنگی در آسمان درست میشد, با رنگهای مختلف, با صداهای بلند.»

هکتور
به این موضوع فکر میکرد که ژست مانوئل به درد فیلمهای رمانتیک دسته چندم میخورد. با این حال پرسید: «خُب بعد چه شد؟».به ناگاه آن لبخند بزرگ از صورت مانوئل حذف شد. در حالیکه جای نشستن خود را درست میکرد گفت: «هیچی, از خواب بیدار شدم و دیدم آن صداها که باعث دیدن خوابم شده بودند صدای تُفهای شما بود.»
حالا نوبت هکتور بود که چهرهاش در هم برود. پس هر دو سکوت کردند. مدّتی نسبتا طولانی به سکوت گذشت. هکتور آرام پارو میزد تا اینکه بالاخره مانوئل به حرف آمد: «من فکر میکنم که ما داریم دور خود میچرخیم.»
هکتور با نگاه معنادار با کمی چاشنی خشونت گفت: «ببینم, درختها برایتان آشنا هستند یا سنگها؟»
مانوئل کاملاً جدّی و در حالیکه با دقّت به اطراف نگاه میکرد گفت: «این را حسّ ششم ام به من میگوید.»
نگاه هکتور بسیار مزدهدار شد. با خودش گفت: «همین پنج حسّ حیوانی تو درست کار نمیکند, آن وقت از حسّ ششم خود میگویی؟»
امّا مانوئل این را نشنید, بلکه شنید: «من راست دست هستم, پس طبیعی است که دست راست من کمی قویتر باشد, در نتیجه امکان دارد که کمی به چپ منحرف بشویم, که فکر نمیکنم در نهایت تفاوتی داشته باشد.»
مانوئل در دلش گفت: «مگر تو فکر هم میکنی؟» امّا به هکتور گفت: «عجب دریای بزرگی است من هوس آب پرتقال کردهام.»
هکتور گفت: «کاش آن پرنده به جای چیز به طرفم تخم مرغ پرتاب میکرد.»
امّا هکتور شنید: «تخم مرغ مال مرغ و خروس است. نه مال پرندة دریایی.»
هکتور گفت: «به پرندة دریایی, مرغ دریایی میگویند. به تخمش هم اختصاراً, تخم مرغ میگویند, چون کسی نمیگوید «تخم مرغ دریایی.»
مانوئل جواب داد: «بالاخره باید معلوم شود که منظور ما از تخم مرغ کدامش بوده است.»
هکتور گفت: «قطعاً تخم مرغی که وسط دریا از آسمان بیفتد تخم مرغ عادی نخواهد بود».
مانوئل با شیطنت گفت: «کدام عادی نخواهد بود؟ منظورتان تخم متعلّق به یک مرغ عادی است یا تخم عادی یک مرغ؟»

هکتور
که درست متوجه نشده بود گفت: «مگر من چه گفتم؟»مانوئل یک ابروی خود را بالا داد و گفت: «حرفتان دو پهلو بود.»
هکتور عصبانی گفت: «حالا چه فرقی میکند. ببینید شما معلم انشا هستید؟»
مانوئل با صدایی پرهیجان و با حالتی پیروزمندانه گفت: «وسط فضا هم که باشید باید مثل آدم حرف بزنید.»
بعد شروع کرد به قاه قاه خندیدن. هکتور که در نگاهش عصبانیت موج میزد با خود گفت: «آدم کینهای!» امّا تنها به یک آهِ قابل شنیدن قناعت کرد. مانوئل که از پیروزی خود بسیار خرسند بود شروع کرد به زمزمه کردن ترانهای عامیانه. و هکتور با خود فکر کرد: «عجب دریای بزرگی است, من هوس آب پرتقال کردهام.»
ادامه دارد...
اشکان حسینزاده
