لبخند
در تاریخ آوردهاند که: وقتی حاج میرزا آقاسی وزیر محمد شاه قاجار به حفر قناتی امر داده بود، روزی که به بازدید چاهها رفت، مقنی اظهار داشت که کندن قنات در اینجا بیحاصل است، چه اینکه این زمین آب ندارد. حاج میرزا آقاسی در جوابش گفت:
«آب برای من ندارد، نان که برای تو دارد!!»
***
قاضی از دزدی پرسید: اینهمه سرقتها را تنهایی میکردی یا شریک هم داشتی؟
گفت: تنها بودم. مگر در این زمانه، آدم درستکار هم پیدا میشود که به شرکت انتخاب کنم.
***
شخصی از دیگری پرسید: شیخ مصلح الدین سعدی شیرازی در چه سالی وفات یافت؟
پاسخ داد: مرگ آن جناب در سالهای 690 تا 694 هجری قمری اتفاق افتاده است. گفت: پس معلوم میشود آن بیچاره چهار سال تمام جان میکنده است!
***
مؤذنی بانگ میگفت و میدوید، پرسیدند که چرا میدوی، گفت: میگویند که آواز تو از دور خوش است. میدوم تا آواز خود را از دور بشنوم.
***
امیری
اسبی لاغر و مردنی را به مردی بخشید. اسب به اندازهای لاغر بود که تا منزل رسید، مرد. آن مرد نامهای به این شرح به امیر نوشته و فرستاد: «یا امیر اسبی که به من اعطاء نمودی. سریعترین اسب جهان بود، چون فاصله دنیا و آخرت را در یک ساعت طی نمود.»***
منصور خلیفه، عربی شامی را گفت چرا شکر حق سبحانه را بجای نمیآوری که تا من بر شما حاکم شدهام طاعون از میان شما دفع شدست، عرب گفت: حق سبحانه از آن عادلتر است که دو بلا بر ما گمارد.
***
جمعی عوام نزد حاکم شکایت فرماندار ولایت خود را کردند. حاکم گفت: هر عضو از اعضای او به عدالت و انصاف موصوف و گواه است، چطور از او شکایت دارید؟! ظریفی گفت: حال که چنین است، پس هر یک از اعضای او را به ولایتی فرست تا عدالت او همه گیر شود!
***
شخصی دعوی پیغمبری کرد، از وی معجزه خواستند، گفت: به درخت میگویم، پیش میآید! او را نزد درختی آوردند، هر چه به درخت گفت: پیش بیا، سخن نشنید و پیش نیامد. گفت: الحال که او پیش نمیآید، من به نزد او میروم زیرا که پیغمبران را تکبری نیست.
***
روزی پنج تن نزد شاطر عباس صبوحی آمدند و گفتند: هر کدام از ما کلمهای میگوید، با مجموع کلمات شما شعری بسرائید.
اولی گفت: ترنج. دومی: نردبان . سومی: چراغ. چهارمی: باد. پنجمی: غربال. شاطر عباس فی البدیهه این بیت را با کلمات مذکور ساخت:
ترنج وصل تو چیدن به نردبان خیال
چراغ بر لب باد است و آب در غربال
***
کودکی کنار آب نان میخورد، ناگاه تصویر خویش در آب دید نان بیانداخت و نزد پدر آمد و گفت: پدر جان نانم را کسی کنار آب ربود، پدر همراهش کنار آب آمد و در آب نگریست و گفت: شرم نمیکنی با این ریش سفید نان فرزندم را میربائی؟
گلشن لطائف
طبقه بندی: لطیفه