![مارمولک زمردین](http://img.tebyan.net/big/1388/04/18116222250200141441124270656812502053.jpg)
این داستان، حکایت مرد خدایی است به نام « پدرو سن ژوزف دو بتانکورت» که مرد روحانی نیکنفسی بود و سیصد سال پیش در شهر سانتیاگو در گواتمالا میزیست. معروفست که این مرد مؤمن یک روز صبح در حومه شهر گردش میکرد و غرق در اندیشه بود. باید گفت که پدرو مرد روحانی شخصاً مشکلی نداشت که به آن بیاندیشد زیرا لباسهای ساده و کهنه میپوشید و بیش از آن هم چیزی نمیخواست. اما اندیشة او دربارة بیماران و فقرا بود. پدرو در حومة شهر بیمارستان و نوانخآن?های برای مریض?ها و بی?نوایان ساخته بود. هر روز راهبانان سبدهای پر از نان به نوانخانه میآوردند و گرسنگان را سیر میکردند. اما آن?چه آن?ها میآوردند کفاف آن همه بی?نوا را نمیداد. عدة بی?نوایان زیاد بود و جیرة نان کم. بیمار بیش از تعداد تختخواب بود و برادر روحانی پدرو میاندیشید که چه چارهای بکند تا بتواند همة درماندگان را یاری بکند.
با این افکار دست به گریبان بود که چشمش افتاد به مرد سرخپوست فقیری که به طرف او پیش میآمد. این مرد خسته و وامانده بر عصایی تکیه کرده بود و لنگلنگان نزدیک پدرو آمد و افسرده و غمگین به او سلام کرد.
برادر روحانی متوجه اندوه مرد بی?چاره شد و از او پرسید:« فرزند چه بر سرت آمده؟»
مرد سرخپوست گفت: « ای پدر روحانی. من در بدبختی و سختی غوطهورم. اسمم« ژوان مانیوئل ژوراکان» است. زنم بیمار است و در حال مرگ و پول ندارم که برای او دوایی بخرم. دو پسرم از گرسنگی مشرف به موتند و من حتی یک غاز ندارم که خوردنی برایشان فراهم کنم. قسم میخورم که آن?چه میگویم عین حقیقت است.»
![بخشندگی](http://img.tebyan.net/big/1388/04/892196512789527116524118209023823985.jpg)
برادر روحانی نگاهی به قیافة مرد دردمند کرد و دانست که راست میگوید. نآن?هایی که آن روز راهبان برای نوانخانه آورده بودند تمام شده بود و پول. هیچکدام یک شاهی نداشتند. پدرو بیاختیار دست به جیب برد و امیدوار بود بلکه یک سکة پول در ته جیبهایش پیدا بکند. اما جیبهایش خالی خالی بود. همیشه همینطور بود. هر چه گشت حتی یک شاهی پول سیاه ته جیبهایش پیدا نکرد.
برادر روحانی سر به آسمان کرد. گویی میخواست با چشمانش حل مشکل مرد دردمند را در آسمآن?ها بخواند. با خود اندیشید که در این روز زیبا حتماَ وسیلهای برای کم کردن درد مرد بی?نوایی که در برابرش ایستاده است وجود دارد!
آن?ها با هم در کنار گذار ایستاده بودند که ناگاه صدایی در نزدیکی خود شنیدند. از زیر بوتهای غرق در گلهای آبی مارمولک سبز کوچولویی بیرون خزید و در برابر نور آفتاب درخشید. برادر روحانی تبسم ملایمی کرد. دست برد و مارمولک کوچک را برداشت و به آرامی کف دست ژوان مانیوئل ژوراکان گذاشت .
مرد بی?نوا حیرتزده به قیافة برادر روحانی پدرو نگریست و بعد کف دستش به مارمولک نگاه کرد و وقتی دید که مارمولک بیحرکت و بیجان در کف دستش ایستاده است تعجب بسیار کرد. مارمولک هنوز سبز بود.اما رنگ سبز آن به زمرد میمانست. ناگهان متوجه شد که مارمولک کوچک واقعاً زمرد شده است. برادر روحانی پدرو معجزه کرده بود.
ژوان مانیوئل ژوراکان با چشمهای اشکبار از پدرو سپاسگزاری کرد و مارمولک زمرد را به بازار برد و در ازای آن از تاجری پول گرفت و پول را به مصرف غذا و دوا رسانید.
![بخشندگی](http://img.tebyan.net/big/1388/04/10314819922824517781123739241462117916361.jpg)
سالها گذشت. پسران ژوان مانیوئل بزرگ شدند و به کسب و تجارت پتو و شال اشتغال یافتند. خود ژوان مانیوئل مالک زمین آبادی شده بود و گلههای بی?شمار داشت. اما این مرد سرخپوست به سادگی میزیست و پول جمع می کرد. یکشاهی یکشاهی جمع کرد تا بلکه بتواند مارمولک زمردی را که به تاجر فروخته بود باز بخرد. این مارمولک زندگی او را تغییر داده بود و او را به مالومنال رسانده بود. عاقبت روزی فرا رسید که مرد سرخپوست به بازار نزد تاجر رفت و مارمولک زمرد را باز خرید. و بعد به جستجوی برادر روحانی پدرو برآمد.
سرانجام برادر روحانی را یافت اما از دیدار او حیرت بسیار کرد زیرا پدرو آن مرد خدا، اینک پیر شده بود و موهایش سفید و لباسهای او مثل سابق شرنده و کهنه بود.
مرد سرخپوست پدر روحانی را مخاطب ساخت و گفت:« پدر، سلام بر تو. آیا مرا به یاد نمیآوری؟ من مانیوئل ژوراکان هستم. من همان کسی هستم که تو سالها پیش یک مارمولک زمردی به من دادی و من اکنون آن را پس آوردهام.»
برادر روحانی پدرو به فکر فرو رفت و کوشید که واقعة چندین و چند سال پیش را به خاطر بیاورد.
ژوان مانیوئل گفت:« پدر روحانی بیا آن را بگیر. خوش یمن است و برای من آمد داشت. آن را بگیر و از رنج معاش بیاسای. این جواهر قیمتی است و زندگی را بر تو آسان میکند.»
و پارچهای را که در آن مارمولک زمرد را پیچیده بود باز کرد و زیور جواهرنشان را درآورد و جلوی چشم برادر روحانی گرفت.
پدرو تازه واقعة گذشته را به یاد آورد. تبسم کرد و مارمولک را گرفت و آرام آن را به زمین گذاشت. فوراَ مارمولک جان گرفت و به صورت مارمولک سبز زندهای درآمد. روی زمین خزید و لابه?لای علفهای بلند از نظر ناپدید شد.
گواتمالا / حروف?چین: شراره گرمارودی
طبقه بندی: ادبی
![](http://www.ashoora.biz/weblog/pixel_3443.gif)