سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

چه زود دیر می شود

داشت به دست های لرزونش نگاه میکرد. به صبر و حوصله ای که تو کاراش بود و اعصابش رو خورد می کرد.

 

با خودش میگفت: یعنی یه کم زودتر نمی شه...مگه این هم کاری داره. به چین و چوروک روی پوستش نگاه می کرد. آروم از کنار پرده پنجره بیرون رو نگاه می کرد. توی حیاط کوچیک با یه حوض و گلدون های قدیمی، دیدش که داشت وضو می گرفت.

 

با خودش گفت: آیا من هم روزی می رسه که نتونم کارهای روزانه ام رو انجام بدم؟ یه نگاه به موهاش کرد، به پاهاش، به دست و صورتش و با یه لبخند گفت:نه...هرگز.

 

تو همین فکرها بود که یه صدایی افکارش رو پاره کرد، که گفت: پدر بزرگ چقدر میری توی فکر. یه کم سریع تر بیا که داره دیر میشه. چقدر یواش حرکت می کنی...

 

اونوقت بود که فهمید...که چقدر زود دیر می شود!!!

 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مرداد 22 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.