اندکی صبر ، سحر نزدیک است
جوان دانشمندی از انواع علوم زمان خود آگاهی کافی داشت ، ولی بسیار کم حرف و خجالتی بود،به طوری که وقتی در محافل دانشمندان شرکت می کرد ، اصلا حرف نمی­زد . روزی پدرش به او گفت :پسرم تو نیز حرف بزن و نظر خود را بیان کن . پسر جواب داد : می­ترسم اگر حرفی بزنم ، از من سوال بپرسند و من جواب ان را ندانم و شرمنده بشوم . نشنیدی که صوفیی می­کوفت                  زیر نلعین خویش میخی چند آستین گرفت سرهنگی                          که بیا نعل برستورم بنر



طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 26 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.