« خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر
قسمت سوم :
لینگ خیلی زود خودش را با کارهای روزانه خانه تیپتون تطبیق داد. اصلاً استعداد ویژه اش در این بود که خودش را با هر شرایطی وفق بدهد. می توانست آرام و بی صدا بشود؛ مثل وقتی که از دست سربازها با خانواده اش در جنگل مخفی شده بود. می توانست خودش را جمع و جور کند؛ همان طور که در آن قایق کرده بود. اگر لازم می شد، حتی می توانست خودش سر و زبان بشود و خودی نشان بدهد؛ چنان که در اردوگاه مهاجران کرده بود.
با مایک خوش رو و بشاش بود و مراقب بود با خانم تیپتون هم رفتار آرام و دوستانه ای داشته باشد. اعصاب خانم تیپتون به هم ریخته بود و بارها و بارها، در حین معمولی ترین حرف ها، گریه اش می گرفت. چون نمی خواست مایک گریه اش را ببیند، مدت زیادی از روز را بیرون می گذراند؛ توی باغچه اش. در طول روز، زیاد به اتاق پسرش می آمد، ولی ماندنش زیاد طول نمی کشید. معمولاً - درست چند لحظه پیش از این که بزند زیر گریه ـ به این بهانه که باید به چیزی سر بزند، با عجله از اتاق بیرون می رفت.
وقت هایی که آقای تیپتون برای سر زدن به مایک به خانه آنها می آمد، لینگ سعی می کرد خودش را زیاد جلوی او آفتابی نکند. پیش بینی کرده بود آقای تیپتون هم به اندازه همسر سابقش ناراحت و غصه دار باشد، ولی او بیشتر عصبانی به نظر می رسید، تا غمگین. انگار همیشه از دست همه چیز و همه کس ـ غیر از مایک ـ به شدت عصبانی بود.
اولین بار که آمد، لینگ بلافاصله او را شناخت، از روی عکسی که در اتاق مایک دیده بود. بر خلاف خانم تیپتون بیچاره، آقای تیپتون، فرقی با تصویرش نکرده بود. لینگ، در را که به رویش باز کرد، گفت: «اوه، پدر مایک! مایک از دیدنتان خیلی خوشحال شد»!
ـ مارتا کجاست؟
ـ رفت بازار. زود برگشت. من لینگ تان هست.
لینگ صدای ماشین خانم تیپتون را که شنید، رفت تا کمک کند خریدها را بیاورند تو.
ـ آقای تیپتون این جا هست؛ پیش مایک.
خانم تیپتون به اتاق مایک رفت و لینگ مشغول جمع و جور کردن خریدها شد.
کمی بعد، آقای تیپتون آمد توی آشپزخانه. خیلی عصبانی به نظر می رسید: «مایک به من گفت تو داری برایش دعا می کنی».
لینگ سرش را پایین انداخت ـ مثل این که به جرمی متهم شده باشدـ و اعتراف کرد: «بله».
ـ خب، البته تو آزادی که هر چقدر دلت می خواهد، شب و روز دعا کنی. ولی ازت متشکر می شوم اگر از این موضوع چیزی به مایک نگویی؛ همین طور از معجزه. ما دو سال آزگار فقط امید نشخوار کردیم. امید، مال عهد عتیق است. البته هدفت را از این حرف ها درک می کنم، ولی یک معجزه قاچاقی که دیر هم آمده، به درد نخورترین چیز ممکن است.
آقای تیپتون با لحنی آرام ولی سریع حرفش را زده بود. لینگ مطمئن بود منظورش را فهمیده، گرچه معنی بعضی کلمات را متوجه نشده بود. مثلاً قاچاقی یعنی چه؟ همان طور که به زمین نگاه می کرد، گفت: «من فقط سعی کرد، پسر خودش را نباخت».
**
هر روز صبح، وقتی لینگ صبحانه و قرص های مایک را برایش می آورد، پرده های اتاق را کنار می زد و جمله همیشگی اش را تکرار می کرد: «تماشا کن، مایکی! خدا یک روز قشنگ دیگر آفرید، فقط به خاطر تو! او انتظار داشت تو آن را تماشا کرد».
جمله همیشگی مایک هم همین بود: «اون پرده های لعنتی را نزن کنار! خیلی روشن شد».
و لینگ جواب می داد: «خیلی روشن برای موش کور، شاید. تو، موش کور نیست. تو آدم هست».
یک روز صبح، وقتی لینگ پرده ها را کنار زد، مادر مایک را دید که توی باغچه زانو زده: « نگاه کن، مایکی! مادر گل های تازه کاشت که تو از پنجره تماشا کرد! برایش دست تکان بده!»
مایک چشم هایش را گشاد کرد، ولی به هر حال دستی تکان داد. مادرش با تعجب لبخندی زد و دست تکان داد. پای درخت صنوبر هندی روی خاک زانو زده بود. بنفشه های رنگی را از توی خاک گلدان در می آورد و داخل باغچه می کاشت.
لینگ گفت: «مادرت بهترین باغبانی هست که من شناخت. عاشق گل هایش بود. گل ها هم این را حس کرد و به خاطر او، خوب بزرگ شد».
ـ عاشق من هم هست، ولی من دیگر از این بزرگ تر نمی شوم.
لینگ گفت: «تو همین حالا خیلی بزرگ بود. از من خیلی بزرگ تر».
لینگ در پوش ظرفی را که در سینی صبحانه مایک بود، برداشت. مایک پرسید: «این دیگر چیست»؟
ـ حلیم جو.
ـ دوست ندارم.
ـ حلیم جو برای تو خوب بود. تو خورد. آن وقت شاید برایت چیزی آوردم که تو دوست داشت.
ـ حالا این، تجویز کی باشد؟
ـ تجویز خود من. وقتی مطب دکتر مکنزی بودیم، توی مجله خواند که بلغور جو، خون را تمیز کرد.
ـ وای خدا لینگ، چرا نمی خواهی بفهمی …
لینگ گفت: «چیزی ات نشد اگر یک کاسه کوچولو حلیم جو خورد».
یکی از وظایف لینگ این بود که شب ها هم صحبت مایک باشد، چون خانم تیپتون قرص اعصاب می خورد و خوابش سنگین می شد. اگر مایک کاری داشت، با انگشت به دیوار مشترک اتاقشان می زد. لینگ می آمد کمکش می کرد تا برود دست شویی، قرصش را می داد، یا اگر حالش خیلی بد بود، بهش آمپول می زد، اگر عضلات پایش گرفته بود، ماساژش می داد، بعد هم پیش او می ماند، تا وقتی خوابش بگیرد و بخواهد بخوابد. یک شب، لینگ همان طور که پای تخت مایک مثل گربه توی خودش مچاله شده بود، پرسید: « می خواهی تلویزیون تماشا کرد؟ شاید مش نشان داد».
یکی از شبکه ها، در این وقت شب، معمولاً تکرار مش را پخش می کرد.
مایک گفت: «راستش، نه. ببینم بابام درباره این قضیه معجزه، به تو بد و بیراه گفت»؟
ـ بد و بیراه ندانست یعنی چه؟
ـ سرت داد کشید؟ بهت غر زد؟
لینگ گفت : «داد، نه. پدر نگران تو بود. نخواست من ناراحتت کرد».
ـ از همین می ترسیدم. می خواهم بدانی من پشت سرت حرف بدی نزدم. فقط این را بهش گفتم چون فکر کردم خوشش می آید. ولی انگار خراب کردم. معلوم شد چقدر خوب بابای عزیزم را می شناسم! به هر حال امیدوارم ناراحت نشده باشی…
ـ من ناراحت نشد. من برای دعا، اجازه پدرت را لازم نداشت. معجزه هم همین طور.
ـ باهات موافقم.
ـ پدر تو را دوست داشت؛ خیلی زیاد. به من گفت خواست دکتر مخصوص برای تو آورد.
آقای تیپتون به لینگ و خانم تیپتون خبر داده بود که ترتیبی داده تا روان پزشکی که تخصصش کار با مریض های لاعلاج نوجوان است، بیاید و مایک را ببیند.
ـ منظورت آن روانکاوه است؟!
لینگ لبخند زد و سرش را بالا برد؛ به نشانه این که معنی این کلمه را نمی فهمد.
ـ روانکاو، یک کلمه دیگر برای دکتر اعصاب است ـ یکی از «عالی قدر» ترین کشیش های اومانیسم.
لینگ گفت: «آهان، کشیش پدرت بود»؟
مایک بینی اش را بالا کشید: «تقریباً دارد می شود. بناست بیاید احساس مرا نسبت به مرگ بهتر کند».
ـ چطور این کار را می کند؟
مایک چشم هایش را بست: «خواهیم دید».
ـ تو خواست من برایت کتاب خواند؟
ـ آره، آره، حتماً.
ـ از همان کتاب که پدر امروز عصر خواند؟
آن روز پدر و پسر با هم هگل خوانده بودند. لینگ چیزی از آن کتاب نمی فهمید. فقط می دانست کلمه هایش حتی از کتاب مقدس هم سخت تر است. هیچ قصه ای هم ندارد.
ـ این وقت شب، نه. تو خودت یک چیزی انتخاب کن.
لینگ دوید به اتاقش و با کتاب مقدسش برگشت: «از کتاب خودم برایت خواند». و لبخندزنان کتاب را نشان مایک داد. مایک گفت: «اوه، اگر بابا بفهمد، چه ذوقی می کند»!
ـ او گفت از معجزه حرف نباشد. از کتاب مقدس که نگفت. مایک گفت: «آره بابا. خودم می دانم. کتاب ایوب را برایم بخوان. بیا یک مقایسه درست و حسابی بکنیم».
ـ اوه، ایوب. داستان غم انگیز بود.
ـ از همین جورش خوشم می آید.
یک ربع بعد، وسط رنج های ایوب بودند که مسکن مایک اثر کرد و خوابش برد. لینگ دست از خواندن کشید. مدتی بی حرکت نشست تا مطمئن شد خواب مایک سنگین شده. بعد رفت پشت میز و سعی کرد از جایی که خواندن را قطع کرده بود، ادامه دهد؛ جایی که ایوب می گفت: «مرا تقدیر، شب هایی بس رنج آور است». ولی نور چراغ خواب کوچک روی پاتختی دورتر از آن بود که بشود چیزی با آن خواند. کتاب را بست و سرش را گذاشت روی میز. خبری از معجزه نبود؛ معجزه ای که از اولین روز آمدنش به این خانه، برای رسیدنش دعا کرده بود. حتی او هم، که همیشه امیدوار بود و همیشه چشم به راه نزول رحمت، می فهمید که وقتشان کم کم دارد تمام می شود. مایک علی رغم عذاهای مقوی و خوبی که مادرش می پخت ـ غذاهایی که لینگ ساعت ها وقت می گذاشت تا سرش را گرم کند و کم کم به خورد او بدهد ـ روز به روز لاغرتر می شد. خوش بختانه، حرفی که لینگ روز اول، درباره قوی بودنش به خانم تیپتون زده بود، حقیقت داشت؛ چون این روزها برای بردن مایک به دست شویی، تقریباً باید بغلش می کرد. دیگر برای ملاقات با دکتر مکنزی به ساختمان پزشکان مرکز شهر نمی رفتند؛ خود دکتر می آمد به خانه. با عجله وارد می شد و فقط آن قدر می ماند که تجویز آن همه قرص را توجیه کند و حال و روحیه همه را خراب کند. وضع سرفه های مایک بدتر شده بود. تازه ترین نسخه اش، نه عدد قرص، بعد از شام بود. وحشتناک تر از قرص ها، آمپول های قوی مسکن بود که بایست در یخچال نگه می داشتند، برای سردردهای حاد و ناگهانی اش. روی هم رفته، چیزهای زیادی بود که لینگ بخواهد برایشان و درباره شان دعا کند. پشت میز سرش را لای دست های لاغرش گذاشته بود و دعا می کرد. آفتاب که زد هنوز مشغول دعا بود.
ادامه دارد ...
طبقه بندی: خدا