در طفولیت بر سر کویی چنان که عادت کودکان باشد بازی میکردم. کودکی چند را دیدم که جمع میآمدند. مرا جمعیت ایشان شگفت آمد؛ پیش رفتم پرسیدم که کجا میروید؟ گفتند به مکتب از بهر تحصیل علم. گفتم چه باشد؟ گفتند ما جواب ندانیم، از استاد ما باید پرسیدن؛ این بگفتند و از من در گذشتند.
بعد از زمانی با خود گفتم گویی علم چه باشد و من چرا با ایشان پیش استاد نرفتم و از او علم نیاموختم؟ بر پی ایشان رفتم، ایشان را نیافتم؛ اما شیخی را دیدم در صحرایی ایستاده. در پیش رفتم و سلام کردم؛ جواب داد و هر چه به حسن لطف تعلق داشت با من در پیش آورد. من گفتم جماعتی کودکان را دیدم که به مکتب میرفتند؛ من از ایشان پرسیدم که غرض رفتن به مکتب چه باشد؟ گفتند از استاد ما باید پرسیدن. من آن زمان غافل شدم، ایشان از من درگذشتند. بعد از حضور ایشان مرا نیز هوس برخاست؛ در پی ایشان رفتم، ایشان را نیافتم و اکنون هم در پی ایشان میگردم. اگر هیچ از ایشان خبر داری، از استاد ایشان مرا آگاهی ده. شیخ گفت استاد ایشان منم! گفتم باید که از علم، مرا چیزی درآموزی. لوحی پیش آورد و الفبایی بر آنجا نبشته بود، در من آموخت. گفت امروز بدین قدر اختصار کن، فردا چیزی دیگر درآموزم و هر روز بیشتر تا عالم شوی. من به خانه رفتم و تا روز دیگر تکرار الفبای میکردم. دو روز دیگر به خدمتش رفتم که مرا درسی دیگر گفت؛ آن نیز حاصل کردم. پس چنان شد که روزی ده بار میرفتم و هر بار چیزی میآموختم؛ چنان شد که خود یک زمان از خدمت شیخ خالی نمیبودم و بسیار علم حاصل کردم.
یکی روز پیش شیخ میرفتم، نااهلی همراه افتاد، به هیچ وجه وی را از خود دور نمیتوانستم کردن. چون به خدمت شیخ رسیدم، شیخ لوح را از دور برابر من بداشت، من بنگریستم، خبری دیدم بر لوح نبشته که حال من بگردید از ذوق آن سر که بر لوح بود و چنان بیخویشتن گشتم که هر چه بر لوح دیدم با آن همراه باز میگفتم.همراه نااهل بود؛ بر سخن من بخندید و افسوس پیش آورد و سفاهت آغاز نهاد و عاقبت دست به سیلی دراز کرده گفت مگر دیوانه گشتهای و اگر نه هیچ عاقلی جنس این سخن نگوید. من برنجیدم و آن ذوق بر من سرد گشت. آن نااهل را بر جای بگذاشتم و پیشتر رفتم. شیخ را بر مقام خود ندیدم. رنج زیادت شد و سرگردانی روی به من نهاد؛ مدتها گرد جهان میگردیدم و به هیچ وجه استاد را باز نمییافتم.
روزی در خانقاه همی رفتم، پیری را دیدم در صدر آن خانقاه خرقهای ملمع پوشیده، یک نیمه سپید و یک نیمه سیاه. سلام کردم جواب داد، حال خویش باز گفتم. پیر گفت حق به دست شیخ است. سری که از ذوق آن ارواح گذشتگان بزرگ در آسمان رقص میکردند تو با کسی که روز از شب باز نشناسد باز گویی؛ سیلی خوری و شیخ تو را به خود راه ندهد. پیر را گفتم که در آن حال مرا حالی دگر بود و هر چه میگفتم بیخویشتن میگفتم. باید که سعی نمایی، باشد که به سعی تو به خدمت شیخ رسم. پیر مرا به خدمت شیخ برد. شیخ چون مرا دید، گفت مگر نشنیدی که وقتی سمندری به نزدیک بط رفت به مهمانی و فصل پاییز بود. سمندر را به غایت سرد بود. بط از حال وی خبر نمیداشت؛ شرح لذت آب سرد میداد و لذت آب حوضه در زمستان. سمندر طیره گشت و بط را برنجانید و گفت اگر نه آنستی که در خانه تو مهمانم و از اتباع تو اندیشه میکنم، تو را زنده نگذاشتمی و از پیش بط برفت. اکنون تو نمیدانی که چون با نااهل سخن گویی سیلی خوری و سخنی که فهم نکنند بر کفر و دیگر چیزها حمل کنند و هزار چیز از اینجا تولد کند. مر شیخ را گفتم:
چون مذهب و اعتقاد پاکست مرا از طعنه نااهل چه باکست مرا
مرا گفت هر سخن به هر جای گفتن خطاست و هر سخن از هر کس پرسیدن هم خطاست. سخن از اهل، دریغ نباید داشت که نااهل را خود از سخن مردان بود. مثال دل نااهل و بیگانه از حقیقت همچنان است که فتیلهای که به جای روغن آب بدو رسیده باشد؛ چندان که آتش به نزد او بری افروخته نشود. اما دل آشنا همچو شمعی است [که] آتش از دور به خود کشد و افروخته شود…
شیخ اشراق
طبقه بندی: ادبی