سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
چند لطیفه

خلیفه بغداد با عربی که از بادیه برآمده بود و هرگز شهر ندیده و به مجلسی نرسیده، از یک طبق طعام می‌خورد: ناگاه نظر خلیفه بر لقمه وی افتاد و مویی به چشم وی درآمد. گفت: ای اعرابی! آن موی را از لقمه خود دور کن؛ اعرابی لقمه را بر خوان نهاد و دست باز کشید و گفت کسی که چندان در لقمه مهمان نگرد که موی را بیند، از خوان او طعام نتوان خورد!

***

عربی بر سر خوان خلیفه حاضر شد؛ هریسه آوردند. خلیفه او را همکاسه خود کرد و پیش خلیفه روغن بسیار بود و پیش عرب خشک بود، به سر انگشت جوی ساخت تا روغن به طرف او روان شد. خلیفه این آیت خواند که: «اخرقتها لتغرق اهلها» آیا سوراخ می‌گردانی کشتی را غرقه گردانی اهل آن را؟ عرب این آیت خواند که:«فسقناه الی بلد میت» یعنی پس ما براندیم ابر پر آب را به زمین مرده افسرده، تا به آن آب، زمین مرده را زنده گردانیم!

***

چند لطیفه

عربی بدوی، گرسنه از بادیه برآمد، بر لب آبی رسید، دید که عربی دیگر انبان پر گوشت از پشت باز کرده و سر آن بگشاده و پاره‌پاره نان و گوشت بیرون می‌آورد و می‌خورد. بدوی آمد و در برابر وی بنشست. عرب در اثنای چیز خوردن سر برآورد و عربی را در برابر خود نشسته دید، گفت یا اخی از کجا می‌رسی؟ گفت از قبیله تو، گفت بر منازل من گذر کردی؟ گفت بلی، بسی معمور و آبادان دیدم. عرب مبتهج شد و گفت سگ مرا که بقاع نام دارد دیدی؟ گفت رمه تو را عجب پاسبانی می‌کند که از یک میل راه، گرگ را مجال آن نیست که پیرامن آن رمه گردد. گفت پسرم خالد را دیدی؟ گفت در مکتب، پهلوی معلم نشسته بود و به آواز بلند قرآن می‌خواند. گفت مادر خالد را دیدی؟ گفت بخ بخ مثل او در تمام حی زنی نیست به کمال عفت و طهارت و غایت عصمت و خدارت. گفت شتر آبکش مرا دیدی؟ گفت بغایت فربه و تازه بود چنان که پشتش به کوهان برابر شده بود. گفت قصر مرا دیدی؟ گفت ایوان او سر به کیوان رسانیده بود، و من هرگز عالی‌تر از آن بنای ندیده‌ام. عرب چون احوال خانمان معلوم کرد و دانست که هیچ مکروهی نیست، به فراغت نان و گوشت خوردن گرفت و بدوی را هیچ نداد و بعد از آن که سیر بخورد، سر انبان محکم ببست. بدوی دید که خوشامد گفتن او نتیجه نبخشید، ملول شد. درین محل سگی آنجا رسید. صاحب انبان، استخوانی که از گوشت مانده بود پیش او انداخت و برخاست تا انبان به پشت برکشد و برود. بدوی بی‌طاقت شد و گفت اگر سگ تو بقاع زنده می‌بود، راست به این سگ می‌مانست! عرب گفت مگر بقاع من مرده است؟ گفت بلی در پیش من مرد، بقای عمر تو باد. پرسید که سبب مردن او چه بود؟ گفت از بس که شش شتر آبکش تو بخورد، کور شد بعد از آن بمرد. گفت شتر آبکش مرا چه آفت رسیده بود که بمرد؟ گفت او را در تعزیت مادر خالد کشتند. گفت مگر مادر خالد بمرد؟ گفت بلی، گفت سبب مردن او چه بود؟ گفت از بس که نوحه می‌کرد و سر بر گور خالد می‌کوفت مغزش خلل یافت. گفت مگر خالد من بمرد؟ گفت بلی. گفت سبب مردن او چه بود؟ گفت قصر و ایوانی که ساخته بودی به زلزله فرود آمد و خالد در زیر آن بماند. عرب که این اخبار موحشه استماع نمود، انبان نان و گوشت به صحرا افکند و با واویلاه، و اثبوراه، وامصیبتاه راه بادیه گرفت، بدوی انبان را بربود و فرار نمود و به گوشه‌یی رفت و بقیه نان و گوشت را بخورد و به جای دعای طعام گفت: خاک آلوده مگرداناد خدای، مگر بینی لئیمان را.

 

فخرالدین علی صفی





طبقه بندی: لطیفه
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مهر 2 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.