سید کریم امیری فیروزکوهی <\/h1>
سید کریم امیری فیروزکوهی شاعر و ادیب نامی معاصر، به سال 1288شمسی در فیروزکوه زاده شد. در هفت سالگی با پدرش به تهران رفت و همزمان با تحصیل در مدرسه به فراگرفتن ادب، منطق و فلسفه، کلام، فقه و اصول پرداخت. امیری از همان آغاز به موسیقی و شعر و ادب علاقه داشت و سرانجام همین راه را برگزید و در موسیقی و شعر به مرتبه والایی رسید. وی، بعدها تخلص امیر را اختیار کرد، از همان آغاز مریض حال بود و به قول خودش به پیری زودرس گرفتار آمد. اگر در شعر او شکوه از پیری بیشتر از سایر مظاهر حیات دیده میشود، نتیجه همین شکستگی و بیماری دامنگیر است. بیشتر اشعار او بعد از پنجاه سالگی سروده شده است. امیری در انجمنهای ادبی سراسر کشور شناخته بود و با اغلب آنها ارتباط نزدیک داشت. وی به سال 1363در تهران درگذشت.
امیری از معتقدان و دوستداران شعر صائب تبریزی بود به همین دلیل در اشعار وی تامل بسیار کرد و بر دیوان وی که خودش به چاپ رسانید مقدمه مفصلی نوشت. سبک صائب را سبک اصفهانی می نامند و با اصرار از به کار بردن صفت هندی- که دیگران برای این سبک به کار میبردند- اجتناب می ورزید. خود او هم بر شیوه صائب شعر می گفت و همان نازک خیالیها و مضمون آفرینیهای عصر صائب را به کار می گرفت وی در قالبهای دیگر غیر از غزل هم استاد بود. قصیده و ترکیب بند نیکو می سرود. به ویژه مرثیه ها و اخوانیات او لطف و جاذبه دیگری داشت. بر غم غزل، در قصیده بیشتر شیوه خراسانی داشت و برطریق خاقانی و ناصر خسرو و مسعود سعد و انوری می رفت. از تازه های طبع او منظومه ای خواب است که به صورت دوبیتی پیوسته در سال 1348سروده است در شعر او شکوه از زندگی و گلایه از روزگار بسیار از ناپایداری زمانه، از ناکامیهای فردی و رنج و دردهای شاعرانه برای خواننده بسیار می گوید. مویه او بر سرگذشت آدم خاکی نهاد و گذران بودن جهان است که سزاوار دلبستگی و درنگ نیست.
چند شعر از استاد:<\/h3>
غارتگر دلها
مپسند که دور از تو برای تو بمیرم |
صید تو شدم تا که به پای تو بمیرم |
هر عضو ز اعضای تو غارتگر دلهاست |
ای آفت جان بهر کجای تو بمیرم |
گر عمر ابد خواهم از آنست که خواهم |
آنقدر نمیرم که به جای تو بمیرم |
با من همه لطف تو هم از روی عتابست |
تا هم ز جفا، هم ز وفای تو بمیرم |
آخر دل حساس ترا کُشت «امیرا» |
ای کُشته احساس، برای تو بمیرم |
<\/h3>
....همان
شدیم خاک و بود عالم خراب همان |
مدار خاک همان، رهگذار آب همان |
زبعد این همه خوبان خفته در دل خاک |
چگونه ماه همانست و آفتاب همان؟ |
هزار عاشق ناکام رفت و هست هنوز |
صفای باغ همان، لطف ماهتاب همان |
ز ابلهیست که عمر دوباره خواهد خلق |
که شیب عمر همان باشد و شباب همان |
سوختن و ساختن<\/h3>
از آن چو شمع سحر، در زوال خویشتنم
که هم و بال کسان، هم وبال خویشتنم
زدست غیر چه جای شکایتست مرا
که همچو سایه خود پایمال خویشتنم
زسال و ماه عزیزان خبر چه می پرسی مرا
که بی خبر از ماه و سال خویشتنم
چنان گداخت خیالم که غیر اشکی چند
نماند فرق دگر با خیال خویشتنم
بدین فسردگی آغوش گرم گل چه کنم
برون مباد سر از زیر بال خویشتنم
کمال نقص من از این بس که همچو آتش تیز
همیشه در پی نقص کمال خویشتنم
امیر سوختم از بهر دیگران و نسوخت
چو شمع سوخته جان دل به جان خویشتنم
داشت «نیش خامه تیزش»تراش از «ذوالفقار»!<\/h3>
دیدی آن«گـلزار دانش»را که چون پژمرد و رفت؟
وآن «چراغ اهل بینش» را که چون رفت و فسرد؟
آن که جان از گوهر وی نور ایمان می گرفت،
چون به جای«گوهر دانش سپردن» جان سپرد
زآتش عشق الهی شعله ای جوّاله زد
زآن سبب چون شعله جوّاله در یک دم فسرد
جلوه ای از «عقل اول» بود در دار وجود
لاجرم آخر مفارق گشت و رخت از جمع برد
داشت نیش خامه تیزش تراش از ذوالفقار
زان به تیغ خامه نقش کفر از دل ها سترد
در کمال دین و دانش فرّ یزدانیش بود
فرّ یزدانی هم آخر سوی یزدان ره سپرد
در «شریعت» چون که از نام «علی» شد نامدار
لاجرم عیش جهان را کم گرفت و کم شمرد
یارب، آن نوباوه ایمان، که در هر عصر و مَصر
کمتر آید در وجود، آن گونه فردی فحل و گُرد
چون به مرگ نابهنگام از میان جمع رفت؟
رفتن فحلی چنین از جمع؛ نه کاری است خُرد!
باری، این سنت چو از حق است و حق را آیتی است
وآنچه ما را بود قسمت، خواه صافی ، خواه دُرد
وآن «شهید فکر و حرّیت»که بی پروای غیر
در جهاد امر حق، جان داد و پا در ره فشرد
شادخوار نعمت او باد در جنات عدن
کز نعیم این جهانی جز «غم مردم» نخورد
از هیچ آفریده ندارم شکایتی<\/h3>
آزاده را جفای فلک بیش میرسد
اول بلا به عافیتاندیش میرسد
از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هر آنچه میرسد از خویش میرسد
چون لاله یک پیاله ز خون است روزیام
کآن هم مرا ز داغ دل خویش میرسد
رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش میرسد
امروز نیز محنت فرداست روزیام
آن بندهام که رزق من از پیش میرسد
دیدی آن«گـلزار دانش»را که چون پژمرد و رفت؟
وآن «چراغ اهل بینش» را که چون رفت و فسرد؟
آن که جان از گوهر وی نور ایمان می گرفت،
چون به جای«گوهر دانش سپردن» جان سپرد
زآتش عشق الهی شعله ای جوّاله زد
جلوه ای از «عقل اول» بود در دار وجود
لاجرم آخر مفارق گشت و رخت از جمع برد
داشت نیش خامه تیزش تراش از ذوالفقار
زان به تیغ خامه نقش کفر از دل ها سترد
در کمال دین و دانش فرّ یزدانیش بود
فرّ یزدانی هم آخر سوی یزدان ره سپرد
در «شریعت» چون که از نام «علی» شد نامدار
لاجرم عیش جهان را کم گرفت و کم شمرد
یارب، آن نوباوه ایمان، که در هر عصر و مَصر
کمتر آید در وجود، آن گونه فردی فحل و گُرد
چون به مرگ نابهنگام از میان جمع رفت؟
رفتن فحلی چنین از جمع؛ نه کاری است خُرد!
باری، این سنت چو از حق است و حق را آیتی است
وآنچه ما را بود قسمت، خواه صافی ، خواه دُرد
وآن «شهید فکر و حرّیت»که بی پروای غیر
در جهاد امر حق، جان داد و پا در ره فشرد
شادخوار نعمت او باد در جنات عدن
آزاده را جفای فلک بیش میرسد
اول بلا به عافیتاندیش میرسد
از هیچ آفریده ندارم شکایتی
بر من هر آنچه میرسد از خویش میرسد
چون لاله یک پیاله ز خون است روزیام
کآن هم مرا ز داغ دل خویش میرسد
رنج غناست آنچه نصیب توانگر است
طبع غنی به مردم درویش میرسد
امروز نیز محنت فرداست روزیام
طبقه بندی: ادبی