«در سه پرده»
(1)
من اینجا شعر می گویم<\/h3>
(1)
من اینجا شعر می گویم<\/h3>
تو آنجا شعر می گویی
خلایق شعر می گویند و ما هم شعر می گوییم و
بعضی معر می گویند و می خوانند
عجب رویی!
مرا از روح شبنم تاب آهو رنگ سیمابی ملالی نیست
من از اعماق گردآلود دودآلود می آیم!
رییس محترم،
زفردا، اگر اتول یاری کند من زود می آیم!
(2)
کلامم بوی شلغم ناک احساسیاست،
ـ آبی رنگ ـ
گلابی را چرا خوردند با گردو، بگویید آی آدمها!
چه تنگ است این طرف، آقا برو یک ذرّه آنورتر!
چرا هل می دهی جانم؟!
چه شیرین است سوهان قم ای فریاد!
برادر جان!
چرا کفش تو پایم را نمی فهمد؟!
چرا له می کنی پای مرا با کفش بی احساس گل مالت!
بزن راننده در را، من رسیدم باز کن در را!
نرو من مانده ام اینجا
الا ای مرد بی انصاف! وا کن که دیرم شد!
چرا رفتی؟ بمان لختی!...
ولی افسوس...
خدایا! بارالها! کردگارا! خالقا! ربّا!
محیطی وحشت آورناک و دلگیر است و راهی نیست
دگر تا چند فرسخ آن طرف تر ایستگاهی نیست
خداوندا تو می دانی
که آنجا ایستگاهم بود
راهم بود!...
خدا را شکر در وا شد!
کنون چون برق خارج می شوم تا باز گردم این مسافت را
چه خوشحالم! ولی ای وای در را بست و پایم ماند!
کجا ای لامروّت؟ پای من مانده است در وا کن
اگر مردی بیا پایین و دعوا کن!
ولی انگار راه افتاد... ای فریاد...
ای بیداد...
(3)
من اینجا شعر می گویم
دو ماهی رفته از آن روز تاریخی
من اینجا شاد و شنگولم
لبم از خنده لبریز است
هوایی جالب آلود آور انگیز است!
من اینجا خفته ام بر روی تختی نرم و مهتابی
سرم بر بالشی از پشم مرغابی!
عجب خوابی!
کنار تخت من جمعند طفلانم:
ثریّا، سوسن و کبری و صغری، مهری و نرگس
حسن، جعفر، علی، محمود و اصغر با زنم لیلا!
چه خوشحالند
که می بینند من فهمیده ام احساس شرم آگین شبدر را!
و بر تخت مریضستان و با این پای مصنوعی
تو پنداری که من با پای سالم شعر می گویم!
عزیزم، همسرم لیلا!
تو می دانی که من با پای چپ هم شعر خواهم گفت!
استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد
طبقه بندی: ادبی