ساعت را نگاه کردی 9:25؛ کنار پنجره آمدی؛ چراغهای خانهها و خیابانها به تو چشمک میزدند؛ صدای پرستار هنوز در گوشت طنین داشت: «آقا شما نظم اینجا رو بهم زدید، بفرمائید بیرون تا قبل از ساعت 12 هم تشریف نیارید. »
قدم زدن در خانه کلافهات کرده بود؛ تمام چراغها را روشن کرده بودی؛ حتی چراغ مطالعه را زیر لب زمزمه کردی «امشب باید نور بارون باشه.»
با اینکه وضو داشتی برای چندمین بار وضو گرفتی «وضو نور است و تجدید وضو نور علی نور.»
- «امشب باید نور بارون باشه.»
حوله را روی صورتت گذاشتی و دستت را روی حوله؛ گرمی نفست را روی کف دستانت حس کردی؛ وقتی حجاب از روی چشمانت کنار رفت عکس قاب شدهِ پدرت، خودش را در چشمانت نشاند؛ قطره اشکی از کنار گونهات سرازیر شد.
- «بابا! ای کاش تو هم امشب بودی.»
جلو رفتی دستی روی قاب کشیدی و سر برگرداندی یاد حرفهای پدر افتادی:
«پدر بزرگت شبهایی که کمتر ازکار روزانه خسته میشد مرا کنار رحل تمیز و چوبیش مینشاند و هر بار گوشهای از کتابی را برایم میخواند تا معرفت حضرت در وجودم بیشتر از پیش شود و میگفت مهدی جان! اگه آقا ظهور کنن ما باید آماده باشیم.»
شبهای سرد زمستان ازخاطرات گذشته یاد میکرد، زبان پدربزرگت میشد و حرف های او را برایتنقل میکرد: «پدرم همیشه جمعهها دست ما را میگرفت و می برد بیرون از آبادی تا تمرین کنیم؛ تیراندازی، اسب سواری، تمرینهای بدنی؛ آخر هم میگفت «مهدی جان! اگه آقا ظهور کنن ما باید آماده باشیم.»
حرفهای پدر پدربزرگت هم متاءثر از آن عهد فامیلی بود.
هنوز یادت هست که پدرت بارها به تو گفته بود «مهدی جان! الان قدرت قلم از هر چیزی بیشتر است بهتر است تو قلمت را قوی کنی.»
جاهای مختلفی که در آنها آموختی چگونه قصه روایت کنی را همگی به همت پدر گذراندی، آخر او میگفت: «مهدی جان! اگر آقا ظهور کنن ما باید آماده باشیم.»
پدرت را خاک در آغوش گرفته ولی عهد جدهات هنوز ادا نشده.
- ساعت... ساعت چنده؟
ساعت مچیات را که برای وضو گرفتن باز کرده بودی جستجو کردی، به ساعت دیواری نگاه کردی. هنوز یک ساعت و نیم به آنچه پرستار گفته بود مانده.
بیقرار بودی و نمیدانستی چه کنی. پرستار میگفت:
«طبیعیه همه بار اول همینجورین» ولی او نمیدانست، از عهد جدهات بی خبر بود و از اینکه آخرین نفر در راه است.
یاد روز خواستگاریت افتادی؛ همان روز که فرشته با آن چادر سفید که گلهای کوچک قرمز داشت رو به رویت نشست و تو از عهدتان گفتی و او که ذوق کرد و شادی وجودش را گرفت که عهد جدهات را، احتمالاً شما دو نفر کامل میکنید، عهدی که با گوشت و خون فامیلت آمیخته شده بود.
ساعت را نگاه کردی فقط یک ساعت تا نیمه شب مانده بود. تصمیم گرفتی تا بیمارستان پیاده بروی تا هم زمان را، که سد راهت شده بود بکشی و هم بیقراریت را جوابی داده باشی. سر صندوقچه قدیمیتان رفتی و آن عهدنامه فامیلی را برداشتی؛ با اینکه تقریباً حفظ بودی ولی میخواستی اگر دوباره در باتلاق انتظار گیر افتادی دست آویزی برایت باشد.
هوای خنک بهاری گونه روی گونهات گذاشته بود و تو خوب احساسش میکردی، مخصوصاً وقتی با عطر یاسهای باغچهِ کنار خیابان همراه شد. یاد عطر یاسی افتادی که فرشته به تو هدیه داده بود. کمی از آن به کتت زدی تا بوی یاس امشب همراهت باشد.
عهدنامه را زیر بغل گذاشتی دست انداختی خیابان خلوت بود. آسمان پر ستارهِ صاف را دیدی که خودش را توی آب جمع شده در خیابان زیر پایت فرش کرده بود.
- امشب باید نور بارون باشه.
سر بلند کردی ماه کامل بود.
- نیمهِ کدام ماه هستیم؟
حواست جای دیگری بود؛ یادت نیامد.
- مهم نیست، همین کافیه که آقا هم وقتی ماه کامل بوده به دنیا اومدند.
قدم از پی قدمت میآمد و راه کوتاه میشد. از دور بیمارستان را دیدی. ساعت را نگاه کردی چیزی به نیمه شب نمانده بود، همینطور راهی تا بیمارستان.
تیرهای چراغ برق یکی یکی از کنارت عبور کردند تا به بیمارستان رسیدی .
دست در جیب کتت کردی تامطمئن شوی هدیه را همراه آوردهای؛ گردنبند جدّهات که قرار بود از آن مادر آخرین نفر شود.
سوار آسانسور شدی؛ طبقهِ سوم در باز شد؛ توی این طبقه هیچ کس نبود. فامیل های نزدیکت را توی زلزله از دست داده بودی. آنهایی هم که مانده بودند همه غافلگیر عجله آخرین نفر شده بودند. فامیلهای فرشته هم همگی در شهری دیگر بودند، فقط تو مانده بودی و فرشته؛ سراغ سرپرستار رفتی.
- سلام خانم! فرمودید ساعت 12 بیام؛ اومدم چه خبر؟
- شما آقای مهدیِ...
- بله خودم هستم.
- چند سالتونه؟
- چند روز دیگه 20 سالم تموم میشه.
از بالای عینک وراندازت کرد.
- اولیه دیگه؟
- بله!
- پس به خاطر همینه که یه مقدار دیر شده.
- نه؛ اتفاقاً دو ماه هم زودتر میخواد بیاد ور پریده. مطمئنم پسره والا عجله نمیکرد.
- یعنی چی؟
- هیچی. من الان باید چکار کنم؟
- باید یه مقدار صبر کنید.
رفتی و روی صندلی نشستی؛ دل توی دلت نبود عهدنامه را باز کردی؛ نام پدر و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگت مهدی بود. همگی پسر اول خانوادهشان بودند.
دوباره شمردی: یک، دو، سه... سیصد و نه، سیصد و ده، سیصد و یازده، سیصد و دوازده و... تو منتظر سیصد و سیزدهمی بودی.
عهدنامه هم نتوانست در مقابل انتظار کاری کند. دفترچهِ کوچکی را که در آن طرح داستان مینوشتی درآوردی و به طرح هایی که هنوز داستانشان نکرده بودی نگاه انداختی. قلم را از جیبت درآوردی و طبق معمول همیشه که برای طرحی فکر میکردی و چیزی به ذهنت نمیرسید توی دفترچه خطهای بی هدفی میکشیدی.
پرستاری به سمتت آمد، بلند شدی عهد نامه و دفترچه روی زمین افتاد؛ به سمت پرستار دویدی؛
- خبری نشده آقای پرستار... ببخشید خانم پرستار؟
- نه هنوز ولی دیگه وقتشه.
انتظار همیشه برایت سخت بود. لامپهای راهرو یکی در میان خاموش بودند. با چشم کلید آنها را جستجو کردی، همانجا کنار صندلیت چند کلید بود. اولی را امتحان کردی دومی را و سومی.... لامپها روشن شد زیر لب زمزمه کردی: «امشب باید نور بارون باشه»
عهدنامه و دفترچه را از روی زمین برداشتی، قلمت را جستجو کردی.به نظرت رسید این اتفاق تاریخی را داستان کنی. از بیهدف خط کشیدن دست برداشتی:
به نام خدا
طرح این داستان نروم از یادم:
با وجود اعلام بیطرفی ایران قوای متفقین هنگام جنگ جهانی دوم،آن را تصرف کردند. ضعف حکومت مرکزی باعث شد هیچ مقاومتی در برابر این تصرف صورت نگیرد. این عدم مقابله جسارت سربازان اجنبی را بیش از پیش نمود و آنها را برای دست یازیدن به اموال و ناموس مردم آزاد گذاشت. در یکی از شهرهای کوچک حاشیه کویر که مردمش عمدتاً با هم فامیل بودند، مردها همگی دست به دست هم دادند تا آنها نتوانند داخل شهر شوند. در بیرون شهر نبردی سخت و البته کوتاه در گرفت که نتیجهاش شهادت مردان بود. بعد از آن سربازان متفقین داخل شهر شدند و از هیچ بی حیایی دریغ نکردند. خانهها آتش گرفت، حرمتها شکسته شد، خونها ریخته شد، اموال غارت شد و..
این عصیانگری به حدی بالا گرفت که مردم فکر کردند آخرالزمان شده و ظهور حضرت مهدی (عج) نزدیک است؛ همگی دست بر دعا برداشتند تا شاید تعجیل صورت گیرد. آنقدر دعا کردند و منتظر ماندند تا سربازان با دستور فرماندهانشان شهر را خالی کردند. زنی از بزرگان شهر که حرفش خریدار داشت و به عمّه بزرگ معروف بود، مردم را جمع کرد و به آنها گفت :«اگر امام زمان ظهور نکرد و به یاری ما نیامد یعنی هنوز آن 313 یار کامل نشده و ما که ادعا میکنیم که او را کمک میکنیم، ادعایمان واهی است. این بلا بلایی بود که به واسطهِ فراموش کردن ایشان بر سرمان نازل شد، حالا من از طرف شما عهد میکنم از این به بعد در هر خانوادهای اولین پسری که به دنیا میآید نامش را مهدی بگذاریم تا دیگر از یادمان نرود که ما منتظر ظهور ایشان هستیم و این کار را تا وقتی تعداد این «مهدی»ها به 313 نرسیده ادامه میدهیم...»
پرستاری که تا آن موقع ندیده بودیش به سمتت آمد. رو به رویت ایستاد، سرت را بلند کردی.
- به دنیا اومد؟
پرستار لبخند زد:
- چندمیه؟
- سیصد و سیزدهمی
پرستار شوکه شد:
- سیصد و سیزدهمی؟
- آره... نه! ببخشید حواسم نبود اولیه.
- دوست داشتید چی باشه؟
- پسر باشه.... حالا سالم باشه یا دختر، هیچ فرقی نمیکنه!
پرستار از عرق های پیشانیات و رعشهِ دست و از پرت و پلاهایی که میگفتی فهمید که نباید زیاد معطل کند.
- اگه مژدگانی ما یادتون نره، شما صاحب یه پسر کاکل زری شدید.
دهان پرستار را میدیدی که باز و بسته میشد و چشمانش که هنوز متعجبانه نگاهت میکرد. همیشه فکر میکردی اگر در چنین موقعیتی قرار بگیری فریادی بزنی که گلویت آسیب ببیند یا چنان بالا بپری که از پائین آمدنش پایت طوری بشود ولی بغضی سنگین به جان گلویت افتاده بود و لرزی عجیب گریبان پایت را گرفته بود. بغضت ترکید به سمت پنجره دویدی سرت را بیرون کردی؛
- خدایا شکرت!
اشک یکدفعه صورتت را خنک کرد. ماه فروغ ستارهها را کم کرده بود.
- آقا! این هم عهد ما، آخرین غلامت هم اومد، آقا...
بر گشتی عهدنامه را برداشتی و دفترچه و گردنبند را در دست گرفته بودی که به فرشته هدیه کنی زیر طرح داستانی که در بیمارستان نوشته بودی قلم را لغزاندی:
«نام داستان: آخرین نفر»
از آثار رسیده به جشنوار آخرین منجی
طبقه بندی: داستان