چند داستان کوتاه از مسعود کامیابی
آخرین سرباز <\/h2>
پشت
دیواری پنهان شده بودی و هر بار که بیرون می آمدی تکرار صدای گلوله ها تو
را پس می راند. پشت سرت جنازه ها در آغوش هم خفته بودند و آن سوتر کسی کمک
می خواست و آب ...
رنجِ او تورا به شرم می داشت از اینکه برگردی . خواستی جلو بروی امّا صدای یک گلوله او را خاموش کرد و تو ایستادی ....
اکنون
صدای چکمه ها از همه سو بـه گوش می رسـیـد. راه گریزی نـبـود، دیـر شـده
بود، چکـار بـایـد می کردی؟ اگر اسیر می شدی معلوم نبود چه اتفاقی برایت
می افتد...
« آنها حتـماً مرا نمی کشند ، امّا ... کاش نیامده بودم .»
و باز صدای چکمه ها وحشت را در سراسر وجودت طنین انداز کرد. ترس را در بند بندت احساس می کردی و لرزه را ...
« تحمل نمی کنم. اگر گرفتار شوم همه چیزم را از دست می دهم. باید کشته شوم »
مردّد
از پشت دیوار بیرون پریدی اما کسی به تو شلیک نکرد . دویدی و پشت دیوار
خانه ای مخروبه پناه گرفتی و زیر لب زمزمه می کردی: « خدایا خواهـش می کنم
، خواهـش می کنـم بگـذار خـودم را ...خدایا من را ببخش باید این کار را
بکنم وگرنه تا دم مرگ باید ... »، ناگهان نگاهت به یک اسلحه خورد. « خدایا
ممنونم ، معلوم است تو هم موافقی » آن را روی شقیقه ات گذاشتی. چشمهایت را
آرام بستی . سر و صدایشان را می شنیدی . دنبال تو بودند . نفسی عمیق ، و
ماشه را چکاندی .
اما خشاب خالی تو را ناامید کرد . بغض گلویت را
می فشرد و اندوه، آنقدر که نمی توان به تصویرش کشید . عرقی سرد روی
پیشانیت نشسته بود . داشتند خانه ها را یکی یکی می گشتند و به زودی تو را
نیز پیدا می کردند. باید کاری می کردی اما نمی دانستی چه کار. مأیوس، چشم
به راه سرنوشت اندوه بارت نشستی.
و باز صدای چکمه ها وحشت را در سراسر وجودت طنین انداز کرد. ترس را در بند بندت احساس می کردی و لرزه را ...
« تحمل نمی کنم. اگر گرفتار شوم همه چیزم را از دست می دهم. باید کشته شوم »
طنین
مصمم گامهای دشمن در خلوت ذهنت پیچید . دو سرباز وارد خانه شدند . نگاه
جستجوگرشان تو را پیدا کرد. وحشت زده لب های بهت زده ات را می گزیدی ، اما
ناگاه در پا احساس سوزشی عمیق کردی و از حال رفتی. آن دو سرباز عقب
نشستند. سوزش از پا به قلبت نیز سرایت کرد و تا مغز استـخوانـت نفوذ کرد.
چشم هایت را که باز کردی آن دو سرباز رفته بودند. کم کم دور و برت تار می
شد و سرما تسخیرت می کرد. اما حس خوبی داشتی. آرام چشمهایت را بستی و
همانجا پشت آن دیوار که امروز آن را بالا آورده اند و یک ساختمان با شکوه
به نام بانک در محوطه ی آن مخروبه تأسیس کرده اند، برای همیشه به خواب
رفتی ، در حالی که چشم به راه لبخند کودکی بودی که از راه باز ماند .
و
من امروز، هر گاه نگاهـم به دیوار گرانیتـی آن می افتد، تـو را می بیـنم
که با لحنی ممـلو از انــدوه می گویی : « رسول ، رسول آمدی اما چه قدر
دیر ! حالا تنـها از تـو یـک چیز می خواهم یـک چیز ، خواهــــش می کنم،
خواهش می کنم رسول، من و کودکت را از زیر این آوار، از لابلای این کاغذ ها
که بـوی خون می دهند، از این فـضای خـفـه کننده و بی رحم نجـات بده.
خواهش می کنم، خواهش می کنم رسول ... »
و اما مـن ایستـاده ام، با
چشمـهایی لبـریـز از بغـضهای فـروخورده و دستـهایی گرفتار در حلقه های
تنگِ واقع بینی ، آینده نگری و مصلحت اندیشی .
تولّد یک خورشید <\/h2>
تق
تق تق ! این صدا از کجاست ؟ ! فانوس دستهایم را برمی دارم و به این سو و
آن سو می کشم. میبینمش . گِرد نه ، دایره ایسـت که از دو سـو کشیـده شـده
. دوبـاره تـکرار می شود و بــاز هـم ؛تق تق تق .
ناگهان اتفاق
عجیبی برایم می افتد . گودیـهای روی صـورتـم چیزی را حس می کنند . نمی
دانم چیست ...؟ مانند روزنه ایست که گاه بر اثر ضربه روی تن شیشه می
ماند ؛ اما متفاوت . ناخودآگاه مرا به عقب می راند . چیزیست پدیدار و
نامحسوس ، می ترسم و رهایش می کنم . به زمین می خورد و صدایی مهیب ... ،و
تمام فضا را از حضور خود پر می کند .
همه اشیاء ، همه گودیها و همه صیغه های صرف شده و نشده ، در ادراک حضورش غرق می شوند.
و
من اما، گودیهای صورتم را بسته ام و تنها از پشت پرده ی نازکی حضورش را
لمس می کنم...بالاخره آهسته پرده ها را بالا می زنم ... دلم فرو می ریزد.
همه وجودم مبهوت می شود، و از شدت هیجان، فریاد می کشم. وای، وای انگشتانم
دیگر نمی بینند. خدایـا، خدایا من کور شـده ام.
من ، آنقدر تحقیرم می کنی که قلبـم می شـکند ، بغضم از گوشه ی چـشم جاری
می شـود و از روی گونـه هایـم می لغـزد و بر صورتـت می افتد. بـه شتـاب
دستمالی می آورم تا آن را پاک کنم . قدری از خیسی آن را با دستمال می گیرم
، اما بیشترش لابلای الیاف تو گم می شود. حالا تو هم مثل من شده ای ؛
پُـرتْـرِه<\/h2>
نشسته
ای. خیره خیره نگاهم می کنی و مدام سرزنش و سرزنش، نفس تازه نمی کنی.
نفسم را بریدی. امان نمی دهی و هی نق می زنی. چه کنم مگر خودم می خواستم.
و
تو، اما از گنـاه مـن که گنـاه روزگار است، نمی گـذری. زیر نـگاه سنگینت
لِه شـدم . ای کاش همین نگاه را به روزگار می کردی . شاید خودت هم می دانی
که زورت به آن نمی رسد و برای خالی کردن عقده هایت من را نشانه گرفته ای.
بیچاره
من ، آنقدر تحقیرم می کنی که قلبـم می شـکند ، بغضم از گوشه ی چـشم جاری
می شـود و از روی گونـه هایـم می لغـزد و بر صورتـت می افتد. بـه شتـاب
دستمالی می آورم تا آن را پاک کنم . قدری از خیسی آن را با دستمال می گیرم
، اما بیشترش لابلای الیاف تو گم می شود. حالا تو هم مثل من شده ای ؛ پیر
و چروکیده و خسته ، و یک پیشانی با خطوط موازی و چشمهایی که حالا دیگر به
عینک احتیاج دارد. دیدی بالاخره خودت هم مثل من کمرنگ و بی رمق شدی ؟ حالا
دیگر نمی توانی سرزنشم کنی، چون درست مثل خودم شده ای!
طبقه بندی: ادبی