کبوترانی در شقیقهام بی تاب و آهوانی در گلویم تشنهاند.
خواب
قبیله را میآشوبم و در تنهایی این برهوت، به صدایی فکر میکنم که در شب
گلدستهها روشن است. صدایت را میشناسم ای شمس؛ شعشعه غریبت را و غرور
تیپا خورده کاینات را که در شانه هایت شکست.
از آن افق طلایی تو را میشنوم که از تمام دریچه های جانم میخندی.
می شنوم قهقهه فرو خفته جلادان را که از صبح نگاهت برنخاستند.
از دورها و منارها، صدای تکه تکه شدن خیالم میآید. دری بر این همه شوق میگشایم و خراسان در خراسان، زندگی مرا دربرمی گیرد.
بگیر دستم را تا در تمام نسیم ها، نجوایت کنم!
در باران دقیقهها تو را میخوانم که از رضوان حجاز، بوی ریحان و رازیانه آوردی.
تو را میخوانم که چشم هایت مرا چون پرندگانی در بهشت کاشی ها، دست به دست میبرند.
صدایت را میشناسم ای شمس؛ شعاع پریده رنگت را در ثانیه های زهر و آن فرشتهها را که بر رواق آینه کاری، از پیاله نیازت مینوشند.
تو را میشناسم. تو را میشنوم. تو را دوست دارم؛ که بر بام سرزمینم، چونان فرشتهای بی تاب، سرود غربت میخوانی.
سر میگذارم بر این اندوه بی بازگشت؛ از عطر خنک تاکها تا خشم دژخیم انگورها.
درد،
آرام آرام از پله های روحم بالا میرود، نعرهام درهم میریزد و فریادی
خیس، پوست صورتم را میشکافد؛ باید از این باران بی رحم بگریزم.
صبح دنیا را مینوشم و عطش این سرزمین بی تاب را میدرم.
شاید سرود آخرم را بر پرتگاه آهوها، بلندتر بخوانم.
دلنوشتهای از : ابراهیم قبله آرباطان
طبقه بندی: امام رضا(ع)