سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

دوزخ،‌آن روی سکه شهر «سرّ من رأی» بود

شهر
را سامرا یا «سُرَّمَنْ رأی» می‌خواندند. شاید به علت دیرها و معابد قد
برافراشته‌اش، یا کاخ‌های گسترده و چشم‌نواز و درختانی که در صحن برج‌های
سر به فلک کشیده، شاخه‌هاشان را به نوازش نسیم می‌سپردند.

کوچه‌ای
نبود که کوی خلیفه‌ای یا ولی‌عهدی یا وزیری در آن نباشد. سقف‌هایی
آیینه‌کوب و زمردنشان، دیوارهایی مزین با طلا و نقره، تخت‌هایی مرصع و
فرش‌هایی به‌نرمی گونه‌کنیزکان زیبا‌روی که فقط یکی از خلیفه‌ها پنج هزار
تن از آنان را در خدمت داشت. همه و همه از شهر، بهشتی کوچک ساخته بود؛
بهشتی پر از ساز و آواز حور و پریان که فقط پرواز نمی‌دانستند، اما پشت
همین تخت‌های مرصع، در پس همان دیوارهای بلند و کشیده خانه‌های کاهگلی
کوچکی بود که دود مطبخشان آه بود که هر روز به آسمان می‌رفت و هیزم
زمستانشان، قلب‌هایی گداخته از درد. اندوه، غذایی بود که ساکنان این
خانه‌ها می‌خوردند؛ ساکنانی که فلاکت را به دوش می‌کشیدند و از زیر این
دیوار، ‌به سایه دیوار مجاور می‌بردند.

انگار بهشت و دوزخی کنار هم
و در هم تنیده بود شهر! این همه زر و زور، برای آنهایی بود که هر روز
دستشان را در خون می‌شستند و هر شام بر خوان مرگ خلیفه‌ای جوان می‌نشستند
تا مرده ریگ او را تصاحب کنند. از سوی دیگر، سیاه‌چال‌هایی بود که بوی نم
و نا می‌داد تا نفس علویان را بند بیاورد. زندان، قرق نظامیانی بود تا آمد
و شد فرزندان ابوطالب را به رکودی مخوف بکشاند. راهی بود که حجت‌های روی
زمین را برای بازدید و اعلام حضور تا مجلس خلیفه وقت می‌رساند. قحطی
گفت‌وشنود وارثان علم و حقیقت بود. دوزخ،‌آن روی سکه شهر «سرّ من رأی» بود.

 

نوشته‌ی : رقیه ندیرى





طبقه بندی: امام حسن عسکری(ع)،  سامرا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 اسفند 3 توسط صادق | نظر بدهید
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.