سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

گل ذرت ، چ....فیل!؟

  1. برای خیلی از ما ایرانیان  سابقه شش هزار سال فرهنگ غنی  و  هویت مستقل دینی -ملی از جمله افتخارات غیر قابل انکار تاریخمان محسوب می شود . در هر کدام ازین زمینه ها که بیاندیشید ما همواره برای نعمات الهی - حد اقل در سطح الفاظ- احترام قائل بوده ایم و تنها استثنا در این زمینه همین معضل " گل بلال" است که در این مطلب با زبان مطایبه واقعیتش را برایتان شرح می دهیم . آیا از ما بعید نبوده که برای این خوردنی ملیح چنین نام نا مطبوعی را انتخاب کرده باشیم ؟ و یا شاید ماجرا چیز دیگری است:

 

پرسش :

آیا می‌دانید چرا ما ایرانی‌ها و یا بهتر است بگوییم فارسی زبانان در سراسر گیتی از افغانستان تا تاجیکستان به ذرت بو داده می‌گوییم "چ... فیل" ؟

اولین ذرت بوداده ایی که در ایران به فروش می‌رسید محصول کارخانه‌ی آقای "چستر فیلد" بود. ما ایرانی‌ها هم که در کوتاه کردن و از سر و ته اسم‌ها زدن استادیم ، مثلا به سلام می گیم سام ، به مشهدی می گوییم مشدی ، به کلب علی می گوییم کبلای و به محمد علی می گوییم مملی و ...  رفته رفته واژه‌ی "چستر فیلد" را به "چ... فیل" تقلیل دادیم و بلکه تغییر دادیم

پاسخ:

حتماً خیلی چیزها به ذهن‌تان می‌رسد یا رسیده و یا پیرامون آن اندیشه کرده اید، اما صبر کنید و شکیبا باشید، خیلی پیچیده‌اش نکنید. اولین ذرت بوداده ایی که در ایران به فروش می‌رسید محصول کارخانه‌ی آقای "چستر فیلد" بود. ما ایرانی‌ها هم که در کوتاه کردن و از سر و ته اسم‌ها زدن استادیم ، مثلا به سلام می گیم سام ، به مشهدی می گوییم مشدی ، به کلب علی می گوییم کبلای و به محمد علی می گوییم مملی و ...  رفته رفته واژه‌ی "چستر فیلد" را به "چ... فیل" تقلیل دادیم و بلکه تغییر دادیم !!! بیچاره آقای چستر فیلد با این اکتشاف مهم و یا اختراعی که مرتکب شده ، نامی و نشانی از او نیست و این افتخار نصیب نفخات جناب فیل گردیده است و این همان خوش شانسی است که برخی از رجال نیز دارند ، که کاری را کسی انجام داده، اما افتخار  ثبت اسم  آن برای دیگری محفوظ است ، خوب؛ نوش جانشان!!! 

اما خوب است این را هم بدانید که فرهنگستان زبان فارسی واژه‌ی مناسب برای ذرت بوداده را "گُلْ بلال" انتخاب کرده است. حالا این به سلیقه‌ی شما بستگی دارد که هنوز هم بخواهید به ذرت بو داده بگویید "چُ... فیل" یا از این به بعد به جای این واژه‌ی نادرست می‌گویید گُلْ بلال؟! یا شاید هم ، همان ذرت بو داده را بیشتر می‌پسندید.

گفتنی است برخی از بزرگان ادبیات فارسی در سنوات اخیره و یا  همان سالهای گذشته خودمان چنین گفته اند: خوب است به این شیی(چیز) خوش مزه و سبک (به معنای اتم کلمه) "شکوفه" گفته شود و بسیاری از ظرفا نیز این ترکیب را بیشتر پسندیده اند، چیزی که هست، اسم بر قامت مسمی قدری زیاد است و اختلاطی که به ارمغان می آورد اختلاط موزونی نیست ، چون شاعر گفته :

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت        آری به اتفاق جهان می توان گرفت

از آنور آب هم به گوش می رسد که اهالی باختران یعنی اروپا به این غذای سبک می گویند "پاپ کورن" (pop corn) و در  مناطق مرفه شهر های خودمان نیز، این اسم متداول شده و  بعضی ها، همدیگر را به این اسم صدا می زنند بنابراین اگر در خیابان می رفتید و ناگهان شنیدید که کسی گفت "پاپ کورن"  اصلاً نهراسید منظور همان "چ... فیل" خودمان است  .

 

نوشته موسوی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مرداد 20 توسط صادق | نظر بدهید
در بیان این سه کم جنبان لبت /
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت /
 کین سه را خصم است بسیار و عدو /
در کمینت ایستد چون داند او /
 ور بگویی با یکی گو الوداع /
کل سر جاوز اثنین وداع ... استر ذهبک و ذهابک و مذهبک ؛ مال ، راه و وذهبت را از دیگران مخفی بدار.




طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 19 توسط صادق | نظر بدهید

مارمولک زمردین

این داستان، حکایت مرد خدایی است به نام « پدرو سن ژوزف دو بتانکورت» که مرد روحانی نیک‌نفسی بود و سیصد سال پیش در شهر سانتیاگو در گواتمالا می‌زیست. معروفست که این مرد مؤمن یک روز صبح در حومه شهر گردش می‌کرد و غرق در اندیشه بود. باید گفت که پدرو مرد روحانی شخصاً مشکلی نداشت که به آن بیاندیشد زیرا لباس‌های ساده و کهنه می‌پوشید و بیش از آن هم چیزی نمی‌خواست. اما اندیشة او دربارة بیماران و فقرا بود. پدرو در حومة شهر بیمارستان و نوانخآن?های برای مریض?ها و بی?نوایان ساخته بود. هر روز راهبانان سبد‌های پر از نان به نوانخانه می‌آوردند و گرسنگان را سیر می‌کردند. اما آن?چه آن?ها می‌آوردند کفاف آن همه بی?نوا را نمی‌داد. عدة بی?نوایان زیاد بود و جیرة نان کم. بیمار بیش از تعداد تختخواب بود و برادر روحانی پدرو می‌اندیشید که چه چاره‌ای بکند تا بتواند همة درماندگان را یاری بکند.

 

با این افکار دست به گریبان بود که چشمش افتاد به مرد سرخ‌پوست فقیری که به طرف او پیش می‌آمد. این مرد خسته و وامانده بر عصایی تکیه کرده بود و لنگ‌لنگان نزدیک پدرو آمد و افسرده و غمگین به او سلام کرد. 

اندیشة او دربارة بیماران و فقرا بود. پدرو در حومة شهر بیمارستان و نوانخآن?های برای مریض?ها و بی?نوایان ساخته بود...

 برادر روحانی متوجه اندوه مرد بی?چاره شد و از او پرسید:« فرزند چه بر سرت آمده؟»

مرد سرخ‌پوست گفت: « ای پدر روحانی. من در بدبختی و سختی غوطه‌ورم. اسمم« ژوان مانیوئل ژوراکان» است. زنم بیمار است و در حال مرگ و پول ندارم که برای او دوایی بخرم. دو پسرم از گرسنگی مشرف به موتند و من حتی یک غاز ندارم که خوردنی برایشان فراهم کنم. قسم می‌خورم که آن?چه می‌گویم عین حقیقت است.»

 

بخشندگی

برادر روحانی نگاهی به قیافة مرد دردمند کرد و دانست که راست می‌گوید. نآن?هایی که آن روز راهبان برای نوانخانه آورده بودند تمام شده بود و پول. هیچ‌کدام یک شاهی نداشتند. پدرو بی‌اختیار دست به جیب برد و امیدوار بود بلکه یک سکة پول در ته جیب‌هایش پیدا بکند. اما جیب‌هایش خالی خالی بود. همیشه همین‌طور بود. هر چه گشت حتی یک شاهی پول سیاه ته جیب‌هایش پیدا نکرد.

 

برادر روحانی سر به آسمان کرد. گویی می‌خواست با چشمانش حل مشکل مرد دردمند را در آسمآن?ها بخواند. با خود اندیشید که در این روز زیبا حتماَ وسیله‌ای برای کم کردن درد مرد بی?نوایی که در برابرش ایستاده است وجود دارد!

آن?ها با هم در کنار گذار ایستاده بودند که ناگاه صدایی در نزدیکی خود شنیدند. از زیر بوته‌ای غرق در گل‌های آبی مارمولک سبز کوچولویی بیرون خزید و در برابر نور آفتاب درخشید. برادر روحانی تبسم ملایمی کرد. دست برد و مارمولک کوچک را برداشت و به آرامی کف دست ژوان مانیوئل ژوراکان گذاشت .

 

مرد بی?نوا حیرت‌زده به قیافة برادر روحانی پدرو نگریست و بعد کف دستش به مارمولک نگاه کرد و وقتی دید که مارمولک بی‌حرکت و بی‌جان در کف دستش ایستاده است تعجب بسیار کرد. مارمولک هنوز سبز بود.اما رنگ سبز آن به زمرد می‌مانست. ناگهان متوجه شد که مارمولک کوچک واقعاً زمرد شده است. برادر روحانی پدرو معجزه کرده بود.

با خود اندیشید که در این روز زیبا حتماَ وسیله‌ای برای کم کردن درد مرد بی?نوایی که در برابرش ایستاده است وجود دارد!

ژوان مانیوئل ژوراکان با چشم‌های اشک‌بار از پدرو سپاسگزاری کرد و مارمولک زمرد را به بازار برد و در ازای آن از تاجری پول گرفت و پول را به مصرف غذا و دوا رسانید.

 

بخشندگی

سال‌ها گذشت. پسران ژوان مانیوئل بزرگ شدند و به کسب و تجارت پتو و شال اشتغال یافتند. خود ژوان مانیوئل مالک زمین آبادی شده بود و گله‌های بی?شمار داشت. اما این مرد سرخ‌پوست به سادگی می‌زیست و پول جمع می کرد. یک‌شاهی یک‌شاهی جمع کرد تا بلکه بتواند مارمولک زمردی را که به تاجر فروخته بود باز بخرد. این مارمولک زندگی او را تغییر داده بود و او را به مال‌ومنال رسانده بود. عاقبت روزی فرا رسید که مرد سرخ‌پوست به بازار نزد تاجر رفت و مارمولک زمرد را باز خرید. و بعد به جستجوی برادر روحانی پدرو بر‌آمد.

 

سرانجام برادر روحانی را یافت اما از دیدار او حیرت بسیار کرد زیرا پدرو آن مرد خدا، اینک پیر شده بود و موهایش سفید و لباس‌های او مثل سابق شرنده و کهنه بود.

 

مرد سرخ‌پوست پدر روحانی را مخاطب ساخت و گفت:« پدر، سلام بر تو. آیا مرا به یاد نمی‌آوری؟ من مانیوئل ژوراکان هستم. من همان کسی هستم که تو سال‌ها پیش یک مارمولک زمردی به من دادی و من اکنون آن را پس آورده‌ام.»

برادر روحانی پدرو به فکر فرو رفت و کوشید که واقعة چندین و چند سال پیش را به خاطر بیاورد.

 

ژوان مانیوئل گفت:« پدر روحانی بیا آن را بگیر. خوش یمن است و برای من آمد داشت. آن را بگیر و از رنج معاش بیاسای. این جواهر قیمتی است و زندگی را بر تو آسان می‌کند.»

یک‌شاهی یک‌شاهی جمع کرد تا بلکه بتواند مارمولک زمردی را که به تاجر فروخته بود باز بخرد.

و پارچه‌ای را که در آن مارمولک زمرد را پیچیده بود باز کرد و زیور جواهرنشان را در‌آورد و جلوی چشم برادر روحانی گرفت.

پدرو تازه واقعة گذشته را به یاد آورد. تبسم کرد و مارمولک را گرفت و آرام آن را به زمین گذاشت. فوراَ مارمولک جان گرفت و به صورت مارمولک سبز زنده‌ای در‌آمد. روی زمین خزید و لابه?لای علف‌های بلند از نظر ناپدید شد.

 

گواتمالا  / حروف?چین: شراره گرمارودی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 19 توسط صادق | نظر بدهید

          طنز

                                                     

می‌رود از هر طرف رقصان و با لنگر گدا

از دو سویت می‌رود، این ور گدا، آن ور گدا!

گر دهی کمتر ز ده تومان حسابت می‌رسد

می‌کند گردن کلفتی، می‌کشد خنجر گدا!

با صدای دلخراشش ضجه مویه می‌کند

راستی در ضجه مویه می‌کند محشر گدا!

لعن و نفرین می‌کند گر قلب او را بشکنی

می‌کند محرومت از سرچشمه‌ی کوثر گدا!

بر تو می‌چسبد مثال مرد مومن بر ضریح

گر بگویی من ندارم، کی کند باور گدا؟!

هست دایم باخبر از قیمت ارز و طلا

داند از هر شخص دیگر نرخ را بهتر گدا!

گر روی در خانه‌اش،‌ اطراف شمران یا ونک

دست کم دارد سه تا منشی، دو تا نوکر گدا!

در صف بنزین اگر با او بد اخلاقی کنی

می‌کند لاستیک ماشین ترا پنچر گدا!

گر گدایان را برای پول در یک صف کنی

صف کشد از شرق ری تا غرب بابلسر گدا!

بهر خارانیدن ران چون بری دستی به جیب

با هیاهو می‌رسند از راه، یک لشکر گدا!

خودکفا شد از گدا این شهر و من دارم یقین

می‌شود تا سال دیگر صادر از کشور گدا!

 

 

ابولفضل زرویی نصرآباد





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مرداد 18 توسط صادق | نظر بدهید

 <\/h3>

بحر طویل از ابوالقاسم حالت

قسمت اول حمد باری تعالی
انسان

دوستان، آمده ام باز، که این دفتر ممتاز، کنم باز و شوم قافیه پرداز و سخن را کنم آغاز به تسبیح خداوند تبارک و تعالی که غفور است و رحیم است، صبور است و حلیم است، نصیر است و رئوف است و کریم است، قدیر است و قدیم است. خدایی که بسی نعمت سرشار به ما آدمیان داده، گهرهای گران داده، سر و صورت و جان داده، تن و تاب و توان داده، رخ و روح روان داده، لب و گوش و دهان داده، دل و چشم و زبان داده، شکم داده و نان داده، زآفات امان داده، کمالات نهان داده، هنرهای عیان داده و توفیق بیان داده و اینها پی آن داده،‌که از شکر عطا و کرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و زهر درد نجوشیم و تکبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بکوشیم که تا از دل و جان شکر بگوییم عنایات خداوند مبین را.

 

آفریننده ی دانا و خداوند توانا و مهین خالق یکتا و بهین داور دادار، کزو گشته پدیدار، به دهر این همه آثار، چه دریا و چه کهسار، چه صحرا و چه گلزار، چه انهار و چه اشجار، اگر برگ و اگر بار، اگر مور و اگر مار، اگر نور و اگر نار و اگر ثابت و سیار.

خدایی که خبردار بود از همه اسرار، غنی باشد و غفار، شود مرحمتش یار، درین دار و در آن دار، به اخیار و به زهاد و به عباد و به اوتاد و به آحاد و به افراد نکوکار، خدایی که عطا کرده به هر مرغ پرو بال، به هر مار خط و خال، به هر شیر بر و یال، به هر کار و به هر حال بود قبله ی آمال و شود ناظر اعمال، فتد در همه ی احوال از او سایه ی اقبال به فرق سر آن قوم که پویند ره خیر و نکوکاری و دینداری و هشیاری و ایمان و صفا و کرم و صدق و یقین را.

اینها پی آن داده،‌که از شکر عطا و کرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و زهر درد نجوشیم و تکبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بکوشیم که تا از دل و جان شکر بگوییم عنایات خداوند مبین را.

آرزومندم و خواهنده که بخشنده به هر بنده شکیبایی و تدبیر و توانایی و بینایی و دانایی بسیار که با پیروی از عقل ره راست بپوییم و زهر قصه ی شیرین و حدیث نمکین پند بگیریم ونصیحت بپذیریم و چنان مردم فرزانه بدان گونه حکیمانه در این دارجهان عمر سرآریم که از کرده ی خود شرم نداریم و ره بد نسپاریم و به درگاه خدا شکر گزاریم که ما را به ره صدق و صفا و کرم و عدل چنان کرده هدایت از سر لطف و عنایت که زما خلق ندارند شکایت. به ازین نیست حکایت، به از این چیست درایت، که ز حسن عمل ما به نهایت، همه کس راست رضایت، چه خداوندو چه مخلوق خداوند، به گیتی همه باشند ز ما راضی و خرسند و به توفیق الهی بتوانیم در این دار فنا زندگی سالم و بی دغدغه ای داشته باشیم و در آن دار بقا نیز خداوند کند قسمت ما نعمت فردوس برین را.

 

قسمت دوم : در شکایت از شهر

آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذرها و به هر سوی نظرها و به تحسین و تعجب نگران گشت به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.

 

آسانسور

در خیابان به بنایی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل، نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولی البته نبود آدم دل ساده خبردار که آن چیست؟ برای چه شده ساخته، یا بهر چه کار است؟ فقط کرد به سویش نظر و چشم بدان دوخت زمانی.

ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست. دهاتی که همان طور بدان صحنه ی جالب نگران بود، زنو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد و این مرتبه یک خانم زیبا و پری چهر برون آمد از آن، مردک بیچاره به یک باره گرفتار تعجب شد و حیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.

ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه ی پهلوی آسانسور به سرانگشت فشاری و به یک باره چراغی بدرخشید و دری وا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر و زبون داخل آن گشت و درش نیز فرو بست....

پیش خود گفت که:

  1. «ما در توی ده این همه افسانه ی جادوگری و سحر شنیدیم، ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسون کاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود. افسوس کزین پیش، نبودم من درویش، از این کار، خبردار، که آرم زن فرتوت و سیه چرده ی خود نیز به همراه درین جا، که شود باز جوان، آن زن بیچاره و، با او به ده خویش چو برگردم و زین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیرزنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی»!!





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 12 توسط صادق | نظر بدهید

سندباد نامه

 

داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان

آورده‌اند که در روزگارِ گذشته،‌ روباهی، هر شب به خانة ‌کفشگری در آمدی و چرم پاره‌ها بدزدیدی و بخوردی؛ و کفشگر در غصّه می‌پیچید، و روی رستگاری نمی‌دید، که با روباهِ دزد، بسنده نبود،‌ چه زبون شده بود.

 

عادت چو قدیم شد طبیعیت گردد.

چون کار کفشگر به نهایت رسید، شبی بیامد و نزد رخنة شارستان،‌ که روباه درآمدی مترصّد بنشست،‌ چون روباه از رخنه در آمد، رخنه محکم کرد، ‌و به خانه آمد. روباه را در خانه دید،‌ بر عادتِ گذشته گِرد چرمها بر می‌آمد. کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد. روباه چون صولت کفشگر، و حِدّتِ غضبِ او مشاهده کرد،‌ با خود گفت: راست گفته‌اند که: «اذاجاءَ اَجَلُ البَعیر یَحوم حَولَ البیر. » هر که جنایت و دزدی، پیشه سازد،‌ او را از چوبِ جلّاد و محنتِ زندان،‌ چاره نَبُوَد؛ و حرص و شَرَه مرا درین گردابِ خطر، و مهلکه افگند، و در ورطة عذاب و عقاب انداخت؛ و مردِ دانا را چون خطری روی نماید، و بلا، استیلا آرَد، خود را به نوعی که ممکن گردد،‌ از غرقاب خطر، بر ساحل ظفر افگند؛ و اکنون وقتِ هزیمت و فرارست، «الفِرارُ مِمّا لا یُطاقُ مِنْ سُنَنِ المُرسَلینَ » و بزرگان گفته‌اند: هزیمتِ به هنگام،‌ غنیمتی تمام است؛ و به تگ از درِ خانه بیرون جَست، و روی سویِ رخنه نهاد. چون به رخنه رسید، راهِ رخنه استوار دید،‌ با خود گفت: بلا آمد و قضا رسید:

بهــر حــال مــر بنــده را شکــر به          که بسیــار بــد باشــد از بـد بتــر

 

درهای حوادث بازست، و درهای نجات فراز. اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم، بر جانِ خود ستم کرده باشم، و بر تنِ عزیز، زینهار خورده. وقت حیلت و مکرست،‌ و هنگامِ خداعِ و غدر . باشد که به حیلت ازین مهلکتِ خطر نجات یابم و بِرَهَم، که گفته‌اند: «اَلفَرارُ فی وَقْتِهِ ظَفَرُ»؟

هر که جنایت و دزدی، پیشه سازد،‌ او را از چوبِ جلّاد و محنتِ زندان،‌ چاره نَبُوَد؛ و حرص و شَرَه مرا درین گردابِ خطر، و مهلکه افگند، و در ورطة عذاب و عقاب انداخت؛

پس، خویشتن را مرده ساخت،‌ و بر رخنه رفت و چون مردگان بخفت. کفشگر چون به وی رسید، و او را مرده دید؛ چوبی چند بر پشت و پهلویِ او زد، و با خود گفت: الحمدلله که این مُدْبِر شوم،‌ از عالمِ حیات،‌ به خطّة ممات نقل کرد و ضررِ‌ اقدام و مَعرّتِ‌ اقتحام او بریده شد، و مشقّتِ اعمال و افعالِ‌ او منقطع گشت؛ و با فراغِ بال، مُرَفّه الحال به خانه رفت، و بر بسترِ‌ فتح و ظفر، خوش بخفت.

روباه با خود گفت، این ساعت،‌درهای شارستان بسته‌ست، و رخنه، استوار؛ اگر حرکتی کنم، سگان آگه شوند، مرا بیم جان بُوَد، چه هیچ دشمن مرا از وی قوی‌تر نیست. صبر کنم تا مقدّمة‌ صبح کاذب در گذرد، و طلیعة صبحِ صادق در رسد، و ابوالیقظانِ رواح ، در تباشیر صباح، ندای حیّ علَی الفلاح در دهد؛ درهای شارستان بگشایند،‌ سرِ خویش گیرم، و تدبیرِ کار کنم، که ازین بلا، جان به کران بَرَم.

چون رایاتِ‌ خسروِ اقالیمِ بالا از افق مشرق پیدا شد. وَ اَعلامِ ظلام در افقِ باختر ناپدید شد، خروس صباح در صیاح چون موّذنان، ظلام حیّ علی الفلاح در داد و اهل شارستان از خانه‌ها بیرون آمدند. روباهی دیدند مرده به رخنه افکنده. یکی گفت: چنین شنیدم که هر که زبانِ روباه با خویشتن دارد، سگ بر وی بانگ نکند؛ کارد بکشید، و زبان روباه از حلق ببرید. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود، و بر آن بلا و عنا جلادت بَرزید ؟!

داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان

دیگری بیامد و گفت: دُمِ روباه نرم روبِ نیک آید،‌ و به کارد دُم روباه از پشتِ مازو جدا کرد. روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد.

دیگری گفت: هر که گوشِ روباه از گهوارة طفل در آویزد، طفلِ گریان و کودکِ بد خوی از گریستن باز ایستد و نیک خوی گردد؛ گوشِ روباه از کلّة سر جدا کرد. روباه بر آن مشقّت و بلیّت نیز صبر کرد.

دیگری گفت: هر که دندانِ روباه با خویشتن دارد، دردِ دندانش بیارامد و تسکین پذیرد؛‌ سنگی بر گرفت، و دندانِ روباه بشکست.

روباه بدین شداید و مکاید و نوایب و مصائب،‌ احتمال و مُدارا می‌کرد، و تصبّر و اصطبار می‌برزید،‌ و بر چندان تعذیب و تشدید،‌ صبر و جلادت می‌نمود.

دیگری بیامد و گفت: هر که را دل درد کند،‌ دل روباه بریان کند و بخورد،‌ بیارامد. کارد بر کشید تا شکم روباه بشکافد.

روباه گفت: اکنون هنگامِ رفتن و سرِ خویش گرفتن است،‌ تا کار به دُم و گوش و به دندان و زبان بود، صبر کردم؛ اکنون کارد به استخوان و کار به جان رسید، تأخیر و توقف را مجال نماند،‌ و نطاقِ طاقت بگسست. و از جای بجست و به تگ از درِ شارستان بیرون جَست.

(سندباد نامه، به تصحیح احمد آتش، ص 329-326)

 

1- در متن «شود» است تصحیح قیاسی است.

2- «اذا جاء ....» : هنگامی که اجلِ شتر برسد دور چاه می‌گردد (تا در چاه بیفتد).

3- «الفرار ... » گریختن از آنچه در طاقت نیست از سنن پیامبران است.

4- فراز: بسته.

5- خداع و غدر: مکر و فریب.

6- «الفرار فی ... » : گریختنِ بهنگام، پیروزی است.

7- معرّت: عیب و زشتی.

8- اقتحام: بی‌اندیشه در امری داخل شدن، خود را به سختی افکندن (معین).

9-ابوالیقظان رواح: همیشه بیدار شبانگاه (کنایه از خروس).

10- تباشیر: سپیدی.

11- «حَیّ ... » بشتابید برای رستگاری.

12- ظلام: تاریکی.

13- صیاح: یکدیگر را آواز دادن، آواز بلند (معین).

14- عنا: رنج، سختی.

15- جلادت: چابکی.

16- برزید: ورزید.

17- مازو: استخوان تیرة پشت، ستون فقرات (معین).

18- مکاید: جمع مکیدت، کید، مکر.

19- احتمال تحمّل، بردباری.

20- اصطبار: شکیبایی کردن، صبر کردن (معین).

21- نطاق: کمربند.

 

سبک‌شناسی
داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان

1. سندباد نامه از متون داستانی است نویسنده کوشیده است نثر خود را به اشعار فارسی و حکم و امثال عربی و فارسی بیاراید.

2. سجع و موازنه در عبارات این کتاب فراوان دیده می‌شود و همچنین دیگر صنایع و آرایه‌های ادبی، مترادفات فراوان به کار می‌برد مانند: «حیلت و مکر» «خداع و غدر» «هزیمت و فرار».

3. گاه تصنّع در کلام او آشکار است مانند: «ابوالیقظان رواح: در تباشیر صباح، ندای حی علی الفلاح در دهد» و همچنین در دو سطر بعد از آن:‌ «خروس صباح در صیاح، چون مؤذنان، حیّ علی الفلاح در داد.»

4. شماره لغات عربی در این کتاب بیش از سی درصد است.


محمّد ظهیری سمرقندی   





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 12 توسط صادق | نظر بدهید
عدل

اسب درشکه ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده میشد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حناییاش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییدهای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده میشد.

 

آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخهای اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس میزد. پرهه ی بینی اش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندانهای کلید شده اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون آلودی دیده می شد. یالش به طور حزن انگیزی روی پیشانی اش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.

یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت:

من دمبشو می گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می کنیم. انوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول میدم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی تونه رو سه پا واسه؟

یک آقایی که کیف قهوه ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت:

- مگر می شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شماها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده رو.

یکی از تماشاچی ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت:

- این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمیشه. باید به یه گلوله کلکشو کند.

تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس میزد. پرهه ی بینی اش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندانهای کلید شده اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون آلودی دیده می شد.

بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت:

- آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج میبره.

پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد:

عدل

- زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همینطور که میفرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمیپرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟

سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بوی گفت:

- ای بابا حیوون با کیش نیس. خدا را خوش نمی یاد بکشندش. فردا خوب میشه. دواش یه فندق مومیاییه.

 

تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید:

- مگه چطور شده؟

یک مرد چپقی جواب داد:

- و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم.

لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دستهاش برای مشتری لبو پوست می کند جواب داد:

- هیچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون میکنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو... بعد حرفش را قطع کرد و به یک مشتری گفت:

یه قرون!... و آن وقت فریاد زد:

قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می دم.

باز همان مرد روزنامه به دست پرسید :

- حالا صاحب نداره؟

مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:

- چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم میشه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.

پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید:

- بابا جون درشکه چیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟

چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم میشه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.

یک آقای عینکی خوش لباس پرسید:

- فقط دستاش خرد شده؟

همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:

عدل

- درشکه چی اش می گفت دندهاشم خرد شده.

بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می آمد. از تمام بدنش بخار بلند می شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می پرید. بدنش به شدت می لرزید. ابدا ناله نمی کرد. قیافه اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه میکرد

خویش را اول مدوا کن کمال این است و بس !!!


نوشته صادق چوبک





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 مرداد 7 توسط صادق | نظر

بندباز

آخرین کلمات یک الکتریسین : خوب حالا روشنش کن...

آخرین کلمات یک انسان عصر حجر : فکر میکنی توی این غار چیه؟

آخرین کلمات یک بندباز : نمیدونم چرا چشمام سیاهی میره...

 

آخرین کلمات یک بیمار : مطمئنید که این آمپول بی خطره؟

آخرین کلمات یک پزشک : راستش تشخیص اولیه ام صحیح نبود. بیماریتون لاعلاجه...

آخرین کلمات یک پلیس : شیش بار شلیک کرده، دیگه گلوله نداره...

 

آخرین کلمات یک جلاد : ای بابا، باز تیغهء گیوتین گیر کرد...

آخرین کلمات یک جهانگرد در آمازون : این نوع مار رو میشناسم، سمی نیست...

آخرین کلمات یک چترباز : پس چترم کو؟

 

خون آشام

آخرین کلمات یک خبرنگار : بله، سیل داره به طرفمون میاد...

آخرین کلمات یک خلبان : ببینم چرخها باز شدند یا نه؟

آخرین کلمات یک خون آشام : نه بابا خورشید یه ساعت دیگه طلوع میکنه!

 

آخرین کلمات یک داور فوتبال : نخیر آفساید نبود!

آخرین کلمات یک دربان : مگه از روی نعش من رد بشی...

آخرین کلمات یک دوچرخه سوار : نخیر تقدم با منه!

 

آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده ام!

آخرین کلمات یک شکارچی : مامانت کجاست کوچولو؟...

آخرین کلمات یک غواص : نه این طرفها کوسه وجود نداره...

 

قصاب

آخرین کلمات یک فضانورد : برای یک ربع دیگه هوا دارم...

آخرین کلمات یک قصاب : اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم...

آخرین کلمات یک قهرمان : کمک نمیخوام، همه اش سه نفرند...

 

آخرین کلمات یک کارآگاه خصوصی : قضیه روشنه، قاتل شما هستید!

آخرین کلمات یک کامپیوتر : هارددیسک پاک شده است...

آخرین کلمات یک گروگان : من که میدونم تو عرضه ی شلیک کردن نداری...

 

آخرین کلمات یک متخصص آزمایشگاه : این آزمایش کاملاً بی خطره...

آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه...

آخرین کلمات یک معلم رانندگی : نگه دار! چراغ قرمزه!

 

سرباز

آخرین کلمات یک ملوان: من چه می دونستم که باید شنا بلد باشم؟

آخرین کلمات یک ملوان زیردریایی: من عادت ندارم با پنجره بسته بخوابم...

آخرین کلمات یک سرباز تحت آموزش هنگام پرتاب نارنجک : گفتی تا چند بشمرم؟

 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ شنبه 88 مرداد 3 توسط صادق | نظر بدهید

 از زبان خانومی که شوهرشو ترک داده : من بعد از خوندن صحبتهای معاون سلامت تصمیم به وادار کردن شوهرم به ترک سیگار کردم و بسرعت برگه ای برداشتم و مطالب زیر رو در اون نوشتم و به در یخچال چسبوندم.   

 

 

- قانون شماره 1: هر روزی که لباسهات بوی سیگار بده به یکی از مجازاتهای زیر (البته به انتخاب خودت) محکوم می شوی:  <\/h1>

 1- شستن ظرفهای ناهار و شام

2- خوردن هفت هشت ضربه ملاقه به سرت <\/h1>

3- دعوت مامانم اینا و داداشم اینا برای صرف ناهار(که به احتمال 99 درصد برای صرف شام هم می مونند!)

 تبصره: البته مورد شماره 1 انحرافیه و نمی تونی اون رو انتخاب کنی، چون تو این کار رو نه به عنوان مجازات بلکه به این خاطر که وظیفه ات است هر روز انجام می دی!!

 - قانون شماره 2: اگه توی جیبت کبریت یا سیگار پیدا کنم، یکی از چهار عمل زیر رو باز هم به انتخاب خودت عملی می کنم:

 1- قهر می کنم می رم خونه مامانم اینا و بعد ده روز و پس از یه عالمه منت کشی برمی گردم خونه.

2- یک گردنبند، دستبند، النگو و یا یک مورد مشابه اینا به انتخاب خودم باید برام بخری!!

3- خودت بگو با ملاقه بزنم یا کفگیر؟! 

4- با همون کبریت و به کمک مقداری مواد آتش زا تنبیهت می کنم. 

 تبصره: خودت می دونی من از این سوسول بازیها خوشم نمی آد پس گزینه اول منتفیه، دیگه هم حوصله زدن با ملاقه تو سرت رو ندارم، چون همه ملاقه ها و کفگیرام کج و کنجول شدن و دیگه حیفم می آد وسایل آشپزخونه رو خراب کنم،گزینه آخری هم وجدانی خیلی خشونت داره و به علت این که بچه مون هفت سالشه و دیدن این صحنه ها برای بچه های زیر 12 سال مناسب نیست این گزینه رو هم نمی تونی انتخاب کنی، پس فقط می مونه گزینه دوم ...!!

 - قانون شماره 3: در صورتی که یقین حاصل کنم سیگار رو ترک کردی، می تونی یکی از موارد زیر رو به عنوان جایزه انتخاب کنی:

 1- به مدت 24 ساعت از شستن ظرف، لباس و... هرگونه انجام کار در خانه معاف باشی.

2- به عنوان تلافی این چند سال و چند هزار ضربه ملاقه، تو هم یک بار با ملاقه بزنی تو سرم! 

 تبصره: گزینه اول الکیه و نمی تونی انتخابش کنی، چون می ترسم بد عادت بشی و تنبل و تن پرور بار بیآی!! 

اگه هم جرأت داری گزینه دوم رو انتخاب کن!!

 با تشکر، همسر مهربان و دلسوزت"

 - بازم همون خانومه: شوهرم بعد یک هفته به این نتیجه رسید به نفعشه سیگار رو ترک کنه! (چون با سر بانداژ شده باید از خونه بیرون می رفت و جیبش شده بود پر چک برگشتی)

<\/h1><\/h1><\/h1><\/h1>

<\/h1>



طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 تیر 30 توسط صادق | نظر

خورشید عشق را، ره شام و زوال نیست

بر هر دلی که تافت، در آن دل ضلال نیست

در آسمان دلبری و آستان عشق

نور جمال دلبر ما را مثال نیست

هر دم چو مهر نور فشاند به خاطرم

تا شوق اوست، جان و دلم را ملال نیست

با نام احمد است که دل زنده می شود

دل را بیازمای که کاری محال نیست

ای آفتاب حق که تویی ختم مرسلین

با روشنیّ روی تو، بدر وهلال نیست

حد کمال و حکمت و انوار معرفت

تنها تویی وغیر تو حدّ کمال نیست

تا تو شفیع خلقی و دریای رحمتی

امید عفو هست و نشان وبال نیست

در صحنه حیات و به طومار کائنات 

آیین پاک منجی ما را همال نیست

ما عاشقان و پیرو راه محمدیم

بهتر ازین طریقت و راه و روال نیست

"محمدرضا خزائلی"





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 تیر 28 توسط صادق | نظر
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.