سلام
امروز چندتا شعر از مرحوم قیصر امین پور میذارم
امیدوارم لذت ببرید
برای شادی روحش صلوات....
دستور زبان عشق
دست عشق از دامن دل دور باد!
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی
دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایرهی کبود، اگر عشق نبود
از آینهها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟
در سینهی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟
طبقه بندی: شعر، ادبی، قیصر امین پور
که تو آدم نشوی جان پدر
حیف از آن عمر که ای بی سروپا
در پی تربیتت کردم سر
دل فرزند از این حرف شکست
بی خبر از پدرش کرد سفر
رنج بسیار کشید و پس از آن
زنده گشت به کامش چو شکر
عاقبت شوکت والایی یافت
حاکم شهر شد و صاحب زر
چند روزی بگذشت و پس از آن
امر فرمود به احضار پدر
پدرش آمد از راه دراز
نزد حاکم شد و بشناخت پسر
پسر از غایت خودخواهی و کبر
نظر افگند به سراپای پدر
گفت گفتی که تو آدم نشوی
تو کنون حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سرش داد تکان
گفت این نکته برون شد از در
«من نگفتم که تو حاکم نشوی
گفتم آدم نشوی جان پدر»
عبدالرحمن جامی
از تبیان
طبقه بندی: شعر، طنز، ادبی
ماه شعبـان المعظم شـد تمــــام |
از افق کم کم نمایان شد صیام |
سفره شعبـان دگـر برچیده شد |
تا هلال مــاه رحمت دیده شـد |
ماه شعبان ماه ختم الانبیاست |
مــاه میــلاد معـز الاولیــاست |
رفت ماه حضرت ختمی مآب |
چشم گردون ازفراقش پر زآب |
میرود شعبان مـه پاک رسـول |
مــاه گل های گلستـان بتــول |
دوریش برما بسی دشوار باد |
هرکجا رفتی خدایش یار باد |
میرسد سال دگر باعشق وشور |
ماه شعبان ماه رحمت ماه نور |
لیک عمر ما شود روزی تمام |
چون دهد پیک اجل بر ما پیام |
پس بیــا قدر مـه شعبــان بدار |
تا که هستی زنده ای پرهیزگار |
میرسد اینک ببین مـاه صیـام |
ماه توبه ماه محبوب صیـام |
می وزد بوی دل انگیز نسیم |
خیز در کوی هوالهو شو مقیم |
ای گنه کـار به دام افتاده خیــز |
اشک حسرت بر در این خانه ریز |
میدهد راهت خــدای چاره ساز |
می کند درب سرایش برتو باز |
از ندامت اشک خود جاری نما |
تا سحرگاهان سویش زاری نما |
دست ابلیس و شیاطین بسته است |
روزه دار از دام شیطان رسته است |
درب توبه باز باشد این زمان |
رو نما ای دل بسوی آسمـان |
صبحگاهان درقیام و در رکوع |
کن تضرع با خضوع و با خشوع |
پشت این در شو مقیم و در بزن |
گو به صاحب خانه بر من سر بزن |
صاحب این خانه باشد ذوالکرم |
مقدم مهمان بدارد محترم |
ربنـا انـا سمعنــا ازسمــا |
میرسد بانگ منادی بهر ما |
ربنا اغفرلنــا آید به گوش |
دیگ رحمت آمده اینک بجوش |
خیز و ازاین فیض رحمانی بچش |
بـرمعاصی خط بطلانی بکـش |
گردراین مه توبه ات گردد قبول |
هم خدا خشنود گردد هم رسول |
من که (مقدادم) ندارم توشه ای |
شاید از این مه بچینم خوشه ای |
سید رضا راستگو
از تبیان
طبقه بندی: ماه شعبان، ماه رمضان، شعر، ادبی، سید رضا راستگو، مقداد
دارد از بس که هوادار، کتاب |
می شود چاپ چه بسیار، کتاب |
رفته تا او ج فلک تیراژش |
رونقی داده به بازار ،کتاب |
ارتقا یافته تا صد در صد |
طبق آمار و نمودار کتاب |
چون هدف، توسعه ی فرهنگی است |
شده سر لوحه ی هر کار ،کتاب |
پیتزایی شده تعطیل ،اما |
پر فروش است خفن وار ،کتاب |
هر که را هر طرفی می بینی |
دست او هست دوخروار، کتاب |
جای هر ارَه و پتکی در دست |
دارد آهنگر و نجار، کتاب |
جای کاناپه وآهن پاره |
هست در وانت سمسار ،کتاب |
سام و یاس و برو بچ می خوانند |
کنج هر گلشن و بلوار کتاب |
وقت دلدادن و دلبردن نیست |
همه را کرده گرفتار، کتاب |
می خرد هانیه مشتاقانه |
جای پیراهن و شلوار کتاب |
می خرد یک سره این آرش هم |
جای نوشابه و سیگار ،کتاب |
روز زن ،همسر من ،جای طلا |
خواست با گریه و اصرار، کتاب |
دیده ام وقت عمل هم حتی |
دست هر دکتر و بیمار ،کتاب |
ضربه مغزی شده همسایه ی ما |
چون که شد بر سرش آوار کتاب |
زورگیر گذری می گیرد |
با قمه از همه هر بار، کتاب |
ناشری ، پول شماران می گفت |
شده پر سود و گهر بار کتاب |
توپ شد وضع نویسنده، چه جور! |
دارد از بس که خریدار کتاب |
مصطفی مشایخی
طبقه بندی: ادبی، کتاب
چند شعر از رابیندرات تاگور
<\/h3>
مىخواهم
واپسین سخنم
این باشد که:
به عشق تو ایمان دارم.
شعری از مجموعهی «باغبان»<\/h2>
با کوزهی پرآب به بغل از راه کنار رودخانه میگذشتی.
چرا تند رو به من برگشتی و از پشت پردهی لرزانات نگاهام کردی؟
آن نگاهِ زودگذر از آن تاریکی به من افتاد، مثل نسیمی که روی موجها
چین و شکن میاندازد و تا ساحل ِ پُرسایه میرود.
آنگاه به سوی من آمد، مثل آن پرندهی شامگاهی
که شتابان از پنجرهی باز اتاق ِ بیچراغ به پنجرهی دیگری پرواز میکند
و در شب ناپدید میشود.
تو پنهانی مثل ستارهای پشت تپهها و من رهگذری در راهام.
اما چرا تو موقعی که کوزهی پرآب به بغل داشتی و از راه کنار ِ رودخانه
میگذشتی یک لحظه ایستادی و به صورتام نگاه کردی؟
ترجمه ع.پاشایی
دزد خواب<\/h2>
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
مادر کوزه را تنگ در بغلگرفت و رفت از روستاى همسایه آببیاورد.
نیمروز بود. کودکان را زمان بازى بهسرآمده بود، و اردکها در آبگیر، خاموش بودند.
شبان در سایه انجیربُن هندى به خواب فرو شدهبود.
دُرنا آرام و مؤقر در مرداب ِانبهاستان ایستادهبود.
در این میان دزد خواب آمد و خواب از چشمان کودک ربود و جَست و رفت.
مادر چون بازگشت کودک را دید که سراسر اتاق را گشتهاست.
که خواب از چشمان کودک ما دزدید؟ باید بدانم. بایدش یافته دربند کنم.
باید به آن غار تاریک که جوبارهئى خُرد از میان سنگهاى سائیده و عبوسش به نرمى رواناست نگاهىبیافکنم.
باید
در سایه خواب آلوده بَکولهزار جستوجوکنم، آنجا که کبوتران در لانههاشان
قوقو مىکنند و آواز خلخالهاى پریان در آرامش شبهاى ستارهئى
بهگوشمىرسد.
بیگاهان به خاموشى زمزمهگر جنگل خیزران که شبتابان
روشنى خویش را بهعبث در آن تباهمىکنند نگاهى خواهم افکند و از هر
آفریده که ببینم خواهم پرسید «آیا کسى مىتواند به من بگوید که دزد خواب
کجا زندگى مىکند؟»
که خواب از چشمان کودک دزدید؟ باید بدانم.
اگر به چنگمبیفتد درس خوبى به او خواهمداد.
به آشیانش شبیخون خواهمزد که ببینم خوابهاى دزدى را کجا انبارمىکند.
همه را غارت کرده به خانه مىآورم.
دو بالَش را سخت مىبندم و کنار رودخانه رهاشمىکنم که با یکى نى در میان جگنها و نیلوفرهاى آبى، بهبازى، ماهىگیرىکند.
شامگاهان که بازار برچیده شود و کودکان روستا در دامان مادرانشان بنشینند، آنگاه مرغان شب ریشخندکنان در گوش او فریادمىکنند:
«حالا خواب که را مىدزدى؟»
ترجمه ع.پاشایی
در سکوت شب<\/h2>
پنداشتم، سفرم پایان گرفته است،
بهغایتِ مرزهای تواناییام رسیدهام.
سد کرده است راه مرا،
دیواری از صخرههای سخت.
تاب و توان خود از دست دادهام
و زمان، زمانِ فرورفتن
در سکوتِ شب است.
اما ببین، چه بیانتهاست خواهش تو در درون من.
و اگر واژههای کهنه بمیرند در تنم،
آهنگهای تازه بجوشند از دلم؛
و آنجا که امتدادِ راهِ رفته،
گُم شود از دیدگان من،
باری چه باک، رخ مینماید،
گسترده و شگرف، افق تازهای در برابرم
ترجمه خسرو ناقد
از تبیان
طبقه بندی: ادبی
مقدمهاى برغم در ادبیات فارسى<\/h3>
قال رسول الله(ص):انّ اللّه تعالب یحّب کلّ قلب حزین
حزن
و تفکر از مقامات اولیاست:«از مقامهاى مصطفى-علیه السلام-یکى فکر بود و
یکى حزن؛ مصطفى پیوسته با فکر بودى، و پیوسته حزن تمام داشتى.کان رسول
الله(ص):دائم الفکر طویل الحزن.» على(ع)مىفرماید:«مومن شادىاش در چهره و
اندوهش در درون قلب اوست.»
-اندوه در مذاق عرفان: «هر دل که اندر آن اندوه نباشد، خراب شود، همچون سرایى که اندرو ساکن نباشد.»
«گویند خداى عزّ و جّل وحى کرد به آدم، که یا آدم، تو فرزندان را رنج و اندوه میراث گذاشتى.»
«حزن از اوصاف اهل سلوک باشد.»
«خداى تعالى، دل اندوهگنان دوست دارد.»
«اندوه
عارفان رو به افزونى است:«و هرگز هیچکس حسن بصرى را ندیدى، مگر پنداشتى که
به نویى، وى را مصیبتى افتاده است.»اندوه انیس و مقیم دلهاى عارفان
است:«نفیسترین چیزها که بنده اندر صحیفت خویش یابد از نیکویىها، اندوه
بود.»
نمودهاى غم در متون نظم و نثر فارسى: <\/h2>-غم نان و اندوه روزى
:از
مسایل اساسى زندگى مردم غم نان و گذران زندگى روزمره بوده است.سنایى دغدغه
روزى و نگرانى نان زندگى را در مکاتیب خود اینگونه بیان مىکند:«اینک مدت
چهار ماه است تا این عارضه عسر سیاه روى گونه من زرد کرده است، اگر خواهد
که سر من سبز بماند و سینه حاسدان من کبود گردد، به سپیدى آرد مرا میزبانى
کند.»
سعدى در گلستان در همین مورد مىگوید:
غم فرزند و نان و جامعه و قوت / بازت آرد زسیر در ملکوت
<\/h2>
همه روز اتفاق مىسازم |
که به شب با خداى پردازم |
شب چو عقد نماز مىبندم |
چه خورد بامداد فرزندم |
-داغ فرزند
از مضامین اندوهبار ادب غنایى:«از میان نوایب روزگار هیچ مصیبتى همپایه
داغ مرگ فرزند نیست.شعرا نیز همچون دیگر مردم از گزند این ماتم ایمن
نیستند.افسوس و حسرت خاقانى که پس از بازگشت از دومین سفر خود به مکه خرمن
هستىاش به آتش هجران پسر مىسوزد، بسیار عمیق است.او هیچیک از آلام زندگى
خود را به بزرگى مصیبت جدایى فرزندش رشید نمىداند:
گر چه بسیار غم آمد دل خاقانى را/هیچ غم در غم هجران پسر مىنرسد
-غم دختر داشتن و
اظهار ملال و دلتنگى از آن در باورهاى عامه:غم دختر داشتن را شاعران و
ادبا با توجه به باورهاى عامه با نشاط و ابزار شادى از مرگ فرزند:فراموش
مىکنند و به خود آرامش مىدهند.به عنوان نمونه خاقانى از مرگ دختر نوزادش
اظهار خرسندى مىکند و مىگوید:
مرا به زادن دختر غمى رسید که آن |
نه بر دل من و نى بر ضمیر کس بگذشت |
چو دختر انده من دید سخت صوفىوار |
سه روز عده عالم بداشت پس بگذشت |
16 (دیوان-ص 835)
-غم همنوع:در نظر سعدى و مکتب عرفان اجتماعى او، کسى که غم همنوع نخورد، خودپسندى است که در خور نام انسانى نیست:
تو کز محنت دیگران بىغمى / نشاید که نامت نهند آدمى
-غم غربت و تنهایى:«عرفان، تجلى التهاب فطرت انسانى است که خود را اینجا غریب مىیابد و با
بیگانگان،
که همه موجودات و کائناتاند، همخانه.بازى است که در قفسى اسیر مانده و
بىتابانه، خود را به در و دیوار مىکوبد و براى پرواز بىقرارى مىکند و
در هواى مالوف خویش، مىکوشد تا وجود خویش را نیز که مایه اسارت اوست و
خود حجاب خود شده است، از میان برگیرد.» 18
-اندوه جدایى و درد هجران:«روح
پاک چندین هزار سال در جوار قرب رب العالمین به صد هزار نازپرورش یافته
بود، متوحش گشت، قدر انس حضرت عزت بدانست.نعمت وصال را که همیشه مستغرق آن
بود و ذوق آن نمىیافت و حق آن نمىشناخت، بشناخت.آتش فراق در جانش مشتعل
شد.دود هجران به سرش برآمد، گفت:
دى ما و مى و عیش خوش و روى نگار / امروز غم و غریبى و فرقت یار
در حال از آن وحشت آشیان برگشت و خواست تا هم بدان راه بازگردد.
عزمم درست گشت کزینجا کنم رحیل/خود آمدن چه بود که پایم شکسته باد»
-شوق دیدار و حزن:شوق
دیدار یار با حزن و اندوه همراه است:«از نظر این دسته از صوفیان، شوق تا
زمانى است که مشتاق از محبوب خود غایب است و آرزو مىکند که به وصال محبوب
برسد.وى در سفر قلبى خود، هر چه پیشتر مىرود شوقش زیادتر مىشود و شدت
مىیابد و با شدت یافتن شوق، حزن هم به وى دست مىدهد.»
از عشق تو اى صنم غمم بر غم باد / سوداى توام مقیم دم بر دم باد
-غم به معنى عشق و در مفهوم عرفانى آن، همان غم کهنى است که مایه تعالى روح و کمال انسانى است و در حقیقت زبان سخن گفتن عاشق با معشوق است:
با یار نو از غم کهن باید گفت |
با او به زبان او سخن باید گفت |
عشق آن خوشتر که با ملامت باشد |
آن زهد بود که با سلامت باشد |
-غم عشق آسمانى است و هدیه آن جهانى: «مرغانى که امروز گرد دام محنت مىگردند و دانه محبت مىچینند، گردن این دام و حوصله این دانه از عالمى دیگر آوردهاند:
اصل و گهر عشق زکانى دگر است |
منزلگه عاشقان جهانى دگر است |
و آن مرغ که دانه غم عشق خورد |
بیرون زدوکون زآشنایى دگر است |
انجام
سخن این که، اندوه عشق تمام هستى را فرا گرفته است و نداى اشتیاق محبوب از
تمام در و دیوار وجود به گوش مىرسد:«دریغا مگر آن بزرگ از اینجا گفت که
اگر سینهى کمترین مورچه بشکافى، چندان حزن عشق خدا از سینه او بدر آید که
جهانى را پر گرداند.»
تعبیرات و واژههایى دیگر هم به
مفهوم«غم»آمده است:درد، داغ، گره، فروبستگى، که معادل واژه«عقده» در
روانشناسى است ، این تعبیرات در متون و اشعار عرفانى بسامد فراوانى دارد:
داغ در شعر حافظ:
چون لاله، مىببین و قدح در میان کار |
این داغ بین که بر دل خونین نهادهایم |
اى گل تو دوش داغ صبوحى کشیدهاى |
ما آن شقایقیم که با داغ زادهایم |
از تبیان
طبقه بندی: ادبی
مطلب امروز مربوط میشه به اس ام اس های من و یکی از دوستام که ذهن خلاقی داره به صورت اخبار و....در مورد آثار و نام های کتابای ادبیات دوم و سوم دبیرستان و کمی هم پیش دانشگاهی...
پیام های دوستم:
-دوباره طوفان،دوباره آتش"شبلی در آتش2" فیلمی از علیرضا قزوه برنامه امشب سینماهای کدکن...
-بلاخره یک نفر رو دست غلامحسین یوسفی بلند شد.تنها!بله تنها تصحیح بوستان و گلستان سعدی را تصحیح کرد....
(لازمه بگم لقب تنها رو من در شعری که در مورد دوستم گفته بودم،بهش دادم)
-دو نویسنده معروف،دکتر کدکنی و علی محمد افغانی کتاب"شادکاان دره کدکن"را نوشتند...
-دکتر فاطمه راکعی افشا کرد که شعر نیاز روحانی را به تقلید از آفتاب پنهانی سروده قیصر گفته است...
-خبرها حاکی از آن است که محمد علی جمال زاده چهره از نقاب خاک بیرون آورده کتاب"کلاغه به خونش نرسید" را نوشته ودوباره نقاب زده است...
-طبق آخرین خبرها غلامحسین ساعدی کتاب توپ2 را به چاپ رسانده و داریوش مهرجویی خود را انداخته و ان را به فیلم تبدیل کرده است...
-دکتر صناعی موفق به کسف مایع حرف شویی شد...
-خبرگزاری ها از ایفای نقش مسی در فیلم توپ2 خبر دادند....
-طبق اطلاعات بدست آمده،بازی رایانه ای "کلبه عموتم"وارد بازار شد....
-خبرگزاری ها از به بازار آمدن کتاب دوم پابلو نرودا با نام "دوباره تو را می خوانم"خبر دادند...
-یحیی دولت آبادی خویشاوندی خود را با محمود دولت آبادی تکذیب کرد...
-جیم از شخصیت های داستان"هدیه سال نو"از سنایی شکایت کرده که چرا در اول شعر باغ عشق نام "دلا"را آورده است....
و جواب های من:
-رسانه های خبری از ملاقات علی موذنی در شی آفتابی در کوچه آفتاب با شوهر آهوخانم پرده برداشتند...
-یک منبع آگاه در سازمان اطلاعاتی هند(ساها)از دستگیری زیب النسا د مخفیگاهش خبر داد...
-طاهره صفارزاده افشا کرد: رهگذر مهتاب پس از بیعت با بیداری و دیدار صبح سفر پنجم خود را به سوی سد و بازوان با طنینی در دلتا آغاز کرد...
-فطمه راکعی از چاپ مجموعه ی جدیدش با نام "سفر خزه"خبر داد....
-دکتر شفیعی کدکنی از بوی جوی مولیان در کوچه باغ های نیشابور به شهرداری کدکن شکایت کرد....
-"فرار از مدرسه" فیلم امشب سینماهای تهران و شهرستان ها با نقش آفرینی محمد غزالی کارگردان:عبدالحسین زین کوب
-پیر گنجه در جستجوی ناکجا آباد از مدرسه فرار کرد....
امیدوارم خوشتون اومده باشه....
یا علی
طبقه بندی: طنز، ادبی، ادبیات دومدبیرستان، ادبیات سوم دبیرستان، ادبیات پیش دانشگاهی
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-پرخوری قربان!
-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
-همه اسب های پدرتان مردند قربان!
-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
-برای چه این قدر کار کردند؟
-برای اینکه آب بیاورند قربان!
-گفتی آب آب برای چه؟
-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
-فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
-گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سزش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبر
های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از
یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان خواستم خبر ها را هر
چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
آرت بو خوالد
برگرفته از نبیان
طبقه بندی: طنز، ادبی، خبر بد
شعر زیر با اقتباس از شعر
«باران» سروده گردیده، همان شعری که اکثر ما با آن آشنایی داریم ودر
روزهای بارانی وبهاری در بیشتر مواقع خواسته یا نا خواسته بخشهایی از آن
را بر زبان میرانیم:
باز باران....با ترانه .... با گوهر های فراوان ..... میخورد بر بام خانه...
باران گرانی
باز باران با گرانی
با کمی باد و تورم
می خورد بر جیب خالی
سوی قیمت رو به انجم
گردشی همراه فرزند
توی بازار شب عید
بر لب فرزند لبخند
بنده اما همچنان بید
«خوب و شیرین»!!
توی ویترین ها نشسته
بس لباس چرم و هم جین
دسته دسته بسته بسته
لیک غرق در گرانی
«هرچه می دیدم در آنجا»
نقل و آجیل و شیرینی
«بود دلکش بود زیبا»
پسته میگفتش به شادی:
جیب خالی توی بازار
از چه رویی ؟!
مرد بیکار!!
گفتم: این فرزند شاد است
نیست اینک صاحب فن
بی خبر از عدل و داد است
کودک بیچاره من
«نرم و نازک»
می دویدش همچو آهو
«چست و چابک»
می پریدش ازلب جو
پشت هر ویترین زیبا
هر چه گفت و خواست کودک
با کلامی گنگ و بی جا
از سر خود کرده آن دک
از برایش نکته گفتم
اقتصاد و علم مصرف
آنکه من محتاج نفتم
خوب می فهمید این حرف
بهتر از استاد بنده
با نگاهی پر تقاضا
کرد عرضه بغض و خنده
در دلش میگفت: این ها
« بس فسانه بس ترانه »
حالِ شادش گشت بس زار
« با دو پای کودکانه»
دور گردیدش ز بازار
«من به پشت شیشه تنها»
همچو من بسیار آنجا
«ایستاده در گذرها»
راه میرفتند در جا
زیر باران زیر باران
با دهانی پر ز خالی
کودکم میرفت و از جان
داد میزد از گرانی
«بس گوارا بود باران»
چشم بارانی کودک
«وه چه زیبا بود باران»
لاله آمد رفت میخک
«می شنیدم اندر این گوهر فشانی»
رازهایی از گرانی
پندهایی از نداری
همدلی بهتر بود از هم زبانی
«بشنو از من کودک من»
دور میخواهند تو را از بیت و هم صف
کن تو محکم بند بر تن
همتی خواهند این باره مضاعف
کار باید کرد بسیار
«پیش چشم مرد فردا»
نیست دنیا تیره و تار
هست سبز و هست گنج و «هست زیبا»
شعر از: محسن سیداسماعیلی
برگرفته از سایت تبیان
طبقه بندی: شعر، طنز، ادبی
بــرای آمـدنــت دیــر مـی شــود، بــرگــرد |
زمان ز پرسه زدن سیر می شود، برگرد |
در انتــظــار تــو بـا کــولــه باری از وحشت |
زمـیـن دوباره زمینگیر می شود، برگرد |
بـرای روشنـی چشـم آسمـان، خـورشید |
میـان چـشم تـو تـکثیر می شود، برگرد |
همیشه جای تو در لحظههایمان خالیست |
غـروب جـمعه که دلگیر میشود، برگرد |
و جـمـعـهای کـه بـیـایـی، تمام عرش خدا |
بـه سمت خاک سرازیر میشود، برگرد |
سرودهی: نگار جمشیدنژاد
طبقه بندی: شعر، انتظار، امام زمان(عج)، ادبی، جمعه