سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

... آورده‌اند که حاتم اصم از شاگردان و مریدان شقیق بلخی بود رحمة‌الله علیهما:

حکایت از شاگردی حاتم اصم

روزی شقیق به وی گفت ای حاتم! چه مدت است که تو در صحبت منی و سخن من می‌شنوی؟ گفت سی و سه سال است؛ گفت در این مدت چه علم حاصل کرده‌ای و چه فایده از من گرفته‌ای؟ گفت هشت فایده حاصل کرده‌ام. شقیق گفت انا لله و انا الیه راجعون؛ ای حاتم! من جمله عمر در سر و کار تو کرده‌ام و تو را بیش از هشت فایده حاصل نشده است؟ گفت ای شیخ! اگر راست خواهی چنین است و بیش از این نمی‌خواهم و مرا از علم این قدر بس است زیرا که مرا یقین است که خلاص و نجات من در دو جهان در این هشت فایده است. شقیق گفت ای حاتم! بگو که این هشت فایده، خود چیست؟ گفت فایده اول آن است که در این خلق جهان نگاه کردم و دیدم که هر کسی محبوبی و معشوقی اختیار کرده‌اند و آن محبوبان و معشوقان بعضی تا مرض موت با ایشانند و بعضی تا موت و بعضی تا لب گور؛ و پس همه از ایشان باز گردیدند و ایشان را فرداً وحیداً باز گذاشتند و هیچ یکی با ایشان در گور نرفت و مونس وی نشد؛ پس من اندیشه کردم و با خود گفتم که محبوب، آن نیک است که با محب در گور رود و در گور مونس وی باشد و چراغ گور وی باشد و در قیامت و منازل آن با وی باشد. پس احتیاط کردم و آن محبوب که این صفت دارد، اعمال صالح باشد، پس من آن را محبوب خویش ساختم تا با من در گور آید و مونس من گردد و چراغ گور من باشد و در منازل قیامت با من باشد و هرگز از من نگردد.

 

شقیق گفت احسنت وزه. یا حاتم! نیکو گفتی فایده دوم بیار تا چیست؟ گفت ای استاد فایده دوم آن است که در این خلق نگاه کردم و دیدم که همه خلق پیروی هوی کردند و بر مراد نفس رفتند و پس در این آیه اندیشه کردم (و هر کس در پیشگاه او از جلالش بترسد و از هوای نفس دوری جست؛‌ همانا بهشت جایگاه اوست. «نازعات، آیه 40 و 41») و یقین داشتم که قرآن حق و صدق است؛ پس به خلاف نفس به در آمدم و بر مجاهده وی کمر بستم و او را در بوته مجاهده نهادم و یک آرزوی وی ندادم تا در طاعت خدای تعالی آرام گرفت.

 

شقیق گفت بارک‌الله علیک نیکو کردی؛ فایده سیم بیار. گفت ای استاد فایده سیم آن است که در این خلق نگاه کردم و دیدم که هر کسی سعیی و رنجی در این دنیا برده بودند و از این حطام دنیاوی چیزکی حاصل کرده بودند و بدان خرم و شادمانه بودند که مگر چیزی حاصل کرده‌اند، پس من در این آیه تأمل کردم که (آن چه نزد شماست همه نابود خواهد شد و آن چه نزد خداست باقیست... «نحل، آیه96») پس محصولی که از دنیا اندوخته بودم در راه خدای تعالی نهادم و به درویشان ایثار کردم و به ودیعت به خدای سپردم تا در حضرت حق سبحانه و تعالی باقی باشد و توشه و زاد و بدرقه راه آخرت باشد.

آن چه نزد شماست همه نابود خواهد شد و آن چه نزد خداست باقیست...

شقیق گفت بارک‌الله یا حاتم نیکو کردی و نیکو گفتی: فایده چهارم بگو تا چیست؟ گفت ای شیخ فایده چهارم آن است که در خلق جهان نگاه کردم و قومی را دیدم که پنداشتند که شرف و عزت آدمی و بزرگواری شخص در کثرت اقوام و عشایر است تا لاجرم قومی بدین افتخار و مباهات کردند و قومی پنداشتند که عزت و شرف و بزرگواری شخص در مال است و اولاد، و بدان فخر و مباهات کردند و قومی پنداشتند که شرف و بزرگواری در خشم راندن و زدن و کشتن و خون ریختن است و بدان افتخار و مباهات نمودند و قومی پنداشتند که شرف آدمی در اتلاف مال و تبذیر است. پس بدان افتخار و مباهات کردند؛ پس من در این آیه تأمل کردم که (... گرامی‌ترین شما نزد خدا، پرهیزگارترین شماست...«حجرات، آیه 13») دانستم که حق و صدق این است و این همه پنداشتها و گمانهای خلق خطاست؛ پس تقوی اختیار کردم تا در حضرت حق تعالی از جمله گرامیان باشم.

 

حکایت از شاگردی حاتم اصم

شقیق گفت احسنت یا حاتم! نکو گفتی، فایده پنجم بگو. گفت ای استاد فایده پنجم آن است که در خلق نگاه کردم و دیدم که هر قومی یکدگر را نکوهش می‌کردند؛ چون بدیدم همه از حسد بود که بر یکدگر می‌بردند به سبب مال و جاه و علم، پس من در این آیه تأمل کردم که (... ما خود روزی آنها را در حیات دنیا تقسیم کرده‌ایم... «زخرف، آیه 32») پس دانستم که این قسمت در ازل رفته است و کس را در این اختیاری نیست؛ پس بر کس حسد نبردم و به قسمت خدای تعالی راضی گشتم و با هر که در جهان صلح کردم.

 

شقیق گفت یا حاتم نیکو کردی، فایده ششم بیار، گفت ای استاد فایده ششم آن است که در خلق دنیا نگاه کردم و دیدم که هر قومی یکدگر را دشمن داشتند هر کسی به سببی و غرضی که با یکدگر دارند، پس در این آیه تأمل کردم که (شیطان دشمن شماست و شما نیز او را دشمن گیرید. «فاطر، آیه 6») دانستم که گفته حق تعالی حق است و جز شیطان و اتباع وی را دشمن نمی‌باید داشت، پس شیطان را دشمن داشتم و او را فرمان نبردم و نپرستیدم، بلکه فرمان حق تعالی بردم و او را پرستیدم و بندگی او کردم که راه راست و صراط‌المستقیم این است، چنان که خدای تعالی فرموده (ای اولاد آدم؛ آیا با شما پیمان نبستم که شیطان را نپرستید زیرا که او دشمن آشکار شماست و تنها مرا پرستش کنید که این راه مستقیم است؟ «یس، آیه 60 و 61»)

 

شقیق گفت یا حاتم نیکو گفتی، فایده هفتم بیار. گفت ای استاد فایده هفتم آن است که در خلق نگاه کردم و دیدم که هر کسی در طلب قوت و معاش خود کوششها و سعیهای بلیغ می‌نمودند و بدین سبب در حرام و شبهت می‌افتادند و خود را خوار و بی‌مقدار می‌داشتند؛ پس من در این آیه تأمل کردم که (هیچ جنبنده‌ای در زمین نیست، جز آن که روزیش بر خداست... «هود، آیه 6») پس دانستم که قرآن راست است و حق؛ و من یکی‌ام از جمله دابه‌های روی زمین، پس به خدای تعالی مشغول شدم و دانستم که روزی من برساند زیرا که ضمان کرده است.

 

شقیق گفت نیکو گفتی، فایده هشتم بیار. گفت ای استاد فایده هشتم آن است که در این مردم نگاه کردم و دیدم که هر کسی اعتماد به کسی و چیزی کرده‌اند، یکی به زر و سیم و یکی به کسب و پیشه و حرفت و یکی به مخلوقی همچون خود، پی من در این آیه تأمل کردم که (... و هر کس بر خدا توکل کند، خدا او را کفایت خواهد کرد... «طلاق، آیه 3») پس توکل به خدای تعالی کردم و او مرا بسنده است و نیکو وکیلی است.

 

امام محمد غزالی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مهر 16 توسط صادق | نظر بدهید

 

ترقی معکوس

ای شعر پارسی! که بدین روزت اوفکند؟

کاندر تو کس نظر نکند جز به ریشخند

ای خفته خوار بر ورق روزنامه‌ها!

زار و زبون، ذلیل و زمین‌گیر و مستمند

نه شور و حال و عاطفه، نه جادوی کلام

نی رمزی از زمانه و نی پاره‌ای ز پند

نه رقص واژه‌ها، نه سماعِ  خوشِ حروف

نه پیچ و تاب معنی، بر لفظ چون سمند

یارب، کجا شد آن فر و فرمانروایی‌ات

از ناف نیل تا لبة رود هیرمند؟

یارب، چه بود آن که دل شرق می‌تپید

با هر سرود دلکشت، از دجله تا زرند

فردوسی‌ات به صخرة ستوارِ واژه‌ها

معمار باستانیِ آن کاخ سربلند

ملاح چین، سرودة سعدی ترانه داشت

آواز برکشیده بر آن نیلگون پرند

روزی که پای‌کوبان رومی فکنده بود

صید ستارگان را در کهکشان کمند

از شوق هر سرودة حافظ به ملک فارس

نبض زمانه می‌زد از روم تا خُجند

 

ترقی معکوس

فرسنگ‌های فاصله از مصر تا به چین

کوته شدی به مُعجز یک مصرعِ بلند

اکنون میان شاعر و فرزند و همسرش

پیوند برقرار نیاری به چون و چند

زیبد کزین ترقیِ معکوس در زمان

از بهر چشم‌زخم بر آتش نهی سپند!

کاین‌گونه ناتوان شدی اندر لباسِ نثر

بی‌قرب‌تر ز پشگل گاوان و گوسپند

جیغ بنفش آمد و گوش زمانه را

آکند از مزخرف و آزُرد زین گزند

جای بهار و ایرج و پروینِ جاودان

جای فروغ و سهراب و امّیدِ ارجمند

بگرفت یافه‌های گروهی گزافه‌گوی

کلپتره‌های جمعی در جهلِ خود به بند

آبشخور تو بود هماره ضمیرِ خلق

از روزگارِ گاهان، وز روزگارِ زند

واکنون سخنورانت یک سطر خویش را

در یاد خود ندارند از زهر تا به قند

در حیرتم ز خاتمة شومت، ای عزیز!

ای شعر پارسی! که بدین روزت اوفکند؟

 

 

شفیعی کدکنی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مهر 14 توسط صادق | نظر بدهید
شبها موش های صحرایی می خوابند

قابِ خالی پنجره‌ی دیوار تنهامانده، پر از غروبِ زودهنگامِ آفتاب، خمیازه‌ی سرخ‌آ‌بی می‌کشید. توده‌ای غبار از میان باقی‌مانده‌ی دودکش‌‌های کج‌شده می‌درخشید. ویرانه داشت چرت می‌زد.

او چشم‌هایش را بسته بود. یک‌باره تاریک‌تر شد. حس کرد که کسی آمده و حالا جلوی او ایستاده است، تیره و بی‌صدا. و فکرکرد: «حالا توی چنگ‌شون هستم!» ولی وقتی کمی لای چشم‌ها را باز کرد، تنها دو پا را در شلواری ژنده دید. آن‌ها، خمیده، پیش روی او بودند. طوری که او از میان آن‌ها می‌توانست آن سو را ببیند. او به خود جرأت داد و با چشمان نیمه‌باز به‌سرعت از دم‌پای شلوار به بالا را نگاه کرد و پیرمردی را دید. پیرمرد چاقو و سبدی در دست داشت و نوک انگشتانش خاکی بود.

مرد پرسید: «مث این‌که تو این‌جا ‌خوابیدی، آره؟» و از روی موهای ژولیده‌ی او به پایین نگاه کرد. یورگن از میان پاهای مرد رو به خورشید پلک زد و گفت: «نه. ‌نخوابیدم. من این جا باید مواظب باشم.» مرد سر تکان داد: «خُب، پس برای همین این چوب‌دستی بزرگو دستت گرفتی؟»

یورگن با جرأت جواب داد: «بله.» و چوب‌دستی را محکم در دست‌هایش فشرد.

«حالا مواظب چی هستی؟»

«نمی‌تونم بگم.»

«لابد پولی، چیزی؟» مرد سبد را پایین گذاشت و دو طرف تیغه‌ی چاقو را روی شلوار کشید و پاک کرد.

یورگن با تحقیر گفت: «نه، مواظب پول که اصلاً نه. مواظب یه چیز دیگه.»

«خب، چی؟»

«نمی‌تونم بگم. اصلا یه چیز دیگه.»

«خب، نگو. پس من‌َم بهت نمی‌گم توی سبد چی دارم.» مرد با پا به سبد زد و چاقو را بست.

یورگن با بی‌اعتنایی گفت: «بَه. می‌تونم فکر کنم تو سبد چیه، غذای خرگوش.»

مرد، حیرت‌زده گفت: »عجب، آره! پسر تو چه ناقلایی. حالا چند سا‌لته؟»

«نُه سال.»

«اوه. فکرشو بکن. خُب، نُه سال. پس می‌دونی که سه نُه تا هم چند تا می‌شه؟»

یورگن گفت: «معلومه.» و برای این که وقت داشته باشد، دوباره گفت: «این که خیلی ساده‌س.» و از لای پاهای مرد به آن سو نگاه کرد، باز پرسید: «سه نُه تا، نَه؟ بیست و هفت تا. از اول می‌دونستم.»

مرد گفت: «درسته. درست همین اندازه ‌َم من خرگوش دارم».

یورگن دهانش گِرد شد: «بیست و هفت تا؟»

«اگه ‌بخوای می‌تونی اونارو ببینی. خیلی‌هاشون کوچیکن، می‌خوای؟»

یورگن با دودلی گفت: «من که نمی‌تونم. باید این‌جا مواظب باشم.»

مرد پرسید: «دائم؟ شبااَم؟»

یورگن از پاهای خمیده به بالا نگاه کرد و نجواکنان گفت: «شبااَم. دائم. همیشه. از یکشنبه شب تا حالا.»

«پس اصلا هیچ خونه نمی‌ری؟ غذا که باید بخوری!»

یورگن سنگی را بلند کرد. زیر آن یک نصفه نان بود و یک قوطی حلبی.

مرد پرسید: «تو سیگار می‌کشی؟ پیپ‌اَم داری؟»

یورگن چوب‌دستی‌اش را محکم گرفت و با ترس و دودلی گفت: «من سیگار می‌پیچم. پیپ دوست ندارم.»

مرد روی سبدش خم شد: «حیف. خرگوشا رو راحت می‌تونستی ببینی، مخصوصاً بچه‌‌خرگوشا رو. شاید برای خودت یکی‌رو انتخاب می‌کردی. ولی تو که نمی‌تونی از این جا دور بشی.»

یورگن غمگین گفت: «نه. نه، نه.»

مرد سبد را بلند کرد و آماده‌ی رفتن شد: «خب دیگه، تو که باید این جا بمونی ـ حیف.» و چرخید.

یورگن تند گفت: «اگه منو لو نمیدی بهت می‌گم، به‌خاطر موشای صحراییه».

پاهای خمیده یک گام به عقب برگشتند: «به‌خاطر موشای صحرایی؟»

«آره. آخه اونا مرده‌هارو می‌خورن. آدما رو. با همین زنده‌اَن.»

«کی اینو می‌گه»؟

«معلم‌مون.»

مرد پرسید: «و حالا تو مواظب موشای صحرایی هستی؟»

«مواظب اونا که نه.» بعد خیلی آهسته گفت: «مواظب برادرم‌اَم. آخه اون زیره. اونجا.» یورگن با چوب‌دستی به دیوارِ درهم‌فروریخته اشاره کرد: «خونه‌ی مارو بمب زد. یه‌دفعه برق زیرزمین رفت. اون َم همین‌طور. ما هِی صداش زدیم. اون خیلی کوچیک‌تر از من بود. تازه چهار سالش شده بود. باید هنوز این‌جا باشه. آخه اون خیلی کوچیک‌تر از منه.»

مرد از بالا به موهای ژولیده نگاه کرد. بعد یک‌باره گفت: «آره، پس معلم‌تون به شما نگفت که موشای صحرایی شبا می‌خوابن؟»

یورگن زیرلب گفت: «نه.» ناگاه خیلی خسته به نظر آمد. «اینو نگفت.»

مرد گفت: «خُب، عجب معلمیه که حتا اینو هم نمی‌دونه. شبا موشای صحراییَ‌م می‌خوابن. تو شبا می‌تونی با خیال راحت بری خونه. اونا شبا همیشه می‌خوابن. همین که هوا تاریک می‌شه.»

یورگن با چوب‌دستی‌اش سوراخ‌های کوچکی در خاک و خل درست می‌کرد. فکر کرد، «تختخوابای کوچیک‌اَن اینا. یه عالمه تختخواب کوچیک.»

آن‌وقت مرد که این‌ پا و آن ‌پا می‌کرد گفت: «می دونی چیه؟ الان زود به خرگوشام غذا می‌دم. و تاریک که شد می‌آم دنبال تو. شاید بتونم یکی‌رو با خودم بیارم. یه خرگوش کوچولو، یا ...، تو چی فکر می‌کنی؟»

یورگن سوراخ‌های کوچکی در خاک‌وخل درست می‌کرد. «یه عالمه خرگوش کوچولو؛ سفید، خاکستری، سفید و خاکستری.» آهسته گفت: «نمی‌دونم.» و به پاهای خمیده نگاه کرد: «اگه اونا واقعا شبا می‌خوابن.» مرد از روی باقیمانده‌ی دیوار به خیابان رفت. از آن سو گفت: «معلومه، معلم‌تون اگه اینو نمی‌دونه، باید بساطشو جمع کنه.» آن‌وقت یورگن از جا بلند شد و پرسید: «پس یه‌دونه به من می‌دی؟ شاید یه‌دونه سفید؟»

مرد موقع دور شدن گفت: «من سعی‌ خودمو می‌کنم. اما تو تا اون وقت باید این‌جا منتظر بشی. بعد با هم می‌ریم خونه‌ی شما، می‌دونی؟ باید به پدرت بگم چطور یه لونه خرگوش ساخته می‌شه. اینو که دیگه شما باید بدونین.»

یورگن صدا زد: «آره. منتظر می‌مونم. من که هنوز باید مواظب باشم تا هوا تاریک بشه. حتماً منتظر می‌شم.» و ادامه داد: «ما تخته َم توی خونه داریم. تخته‌ی جعبه.»

مرد ولی دیگر این را نشنید. او با پاهای خمیده‌اش به سوی خورشید می‌رفت که از غروب سرخ بود. و یورگن می‌توانست تابیدن آن را از لای پاهایی چنان خمیده، ببیند. و سبد تندوتند تاب می‌خورد. غذای خرگوش در آن بود. غذای سبز خرگوش، که از خاک و خل کمی خاکستری بود.


ولفگانگ بورشرت /مترجمان: معصومه ضیائی و لطفعلی سمینو





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مهر 6 توسط صادق | نظر
مرد دزد چهره

پیرمرد به تلخی گفت«بله من یک دزدم.اما فقط یک بار در زندگی ام دزدی کردم.و آن عجیب ترین سرقتی بود که تابه حا ل روی داده.ماجرا مربوط می شود به یک کیف جیبی پر از پول...»ت‍‍اکید کردم :«به نظرم چیز خیلی عجیبی نیست.»

اجازه بدهید تعریف کنم: « زمانی که ان را توی جیبم گذاشتم نه به پولی که قبل از سرقت در جیب داشتم اضافه شد و نه چیزی از پول کسی که جیبش را زده بودم کم شد.»

در جواب گفتم: « این که گفتید خیلی عجیب است!چطور ممکن است کسی کیف پر از پولی را بدزدد و به جیب بزند ولی چیزی به پولی که از قبل در جیبش داشت اضافه نشود؟»

پیرمرد بی اختیار تکرار کرد:«حتی یک سنت»و به نقطه ای مبهم چشم دوخت.انگار متوجه جماعتی که پشت میزهای دیگر می خانه ی دود گرفته نشسته بودند و هراز گاهی عربده میکشیدند نبود.«حتی یک سنت» بی آنکه فرصتی بدهد تا چیزی بپرسم لحظه ای به من خیره ماند:«خوب به من گوش کنید آقا!میخواهم این داستان را برایتان تعریف کنم. اما به شرط اینکه شما هم بعد از آن مثل دیگران تحقیرم نکنید.» صندلی اش را به من نزدیک کرد.چون ته می خانه زد و خورد دیگری به راه افتاده بود و شنیدن صدایش از آن سوی میز برایم غیر ممکن بود.سپس بینی اش را با یک دستمال بزرگ رنگی پاک کرد و در حالی که با دقت آنرا تا میکرد داستانش را آغاز کرد.

 تا آنروزهرگز چیزی ندزدیده بودم و بعد از آن هم دست به دزدی نزدم.سرقت در مسیر راه آهن میانبری پرت و کوچک که از ازمیر به شابین کارا هیسار می رود روی داد.مسیری کوهستانی و صعب العبور که هرآن احتمال هجوم راهزنان وجود دارد.

من جایی در یک کوپه درجه سه داشتم که درآن مسافر دیگری نبود جز مردی ژنده پوش که یک دستش را روی چشم هایش گذاشته و خوابیده بود. به نظر می رسید اصلاً متوجه حظور من نیست اما به محض اینکه قطاربه راه افتاد چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد.زیر نور متمایل به قرمز چراغ نفتی  خطوط زمخت چهره ای مشکوک، مرموز، و به شدت رنگ پریده  اشکار شد که با ریش های نامرتب شش یا هفت روز نتراشیده، شریرتر می نمود و می شد در چهره اش به وضوح نشانه های گرسنگی و گستاخی را دید.

مرد دزد چهره

حین اینکه با نهایت دقت براندازش میکردم ملتفت شدم خراشی بزرگ گونه ی چپش را زشت تر کرده. پس از چند دقیقه زیر نور لرزان چراغ که به طرز اغراق امیزی سایه هارا به رقص وا می داشت باید با وحشت تمام می پذیرفتم که چهره ی همسفرم که در ابتدا فقط کمی مشکوک به نظر می رسید به راستی ترسناک است.

می خواستم کوپه ام را عوض کنم اما تا ایستگاه بعدی فکری بیهوده بود چون کوپه های واگن به هم راه نداشتند.یعنی باید سه ساعت تمام کنار آن مردک مخوف سر می کردم.زمانی مناسب برای عملی کردن بیرحمانه ترین جنایات.در مسیری که داد و فریاد آدم به بیابان ختم می شود.جایی که سر به نیست کردن و انداختن جسد در درّه همچون بازی ی کودکانه ای ساده است.

قطار در کمرکش کوهها بالا می رفت و سر و کله ی تونل ها یکی پس از دیگری پیدا می شد..بیرون همه چیز در تاریکی فرو رفته بود و بساط ،برای مرگ بی سر و صدای من مهیا بود.به صندلی میخکوب شده بودم و احساس میکردم لحظه به لحظه وحشتم جانی تازه می گیرد.چشم از چهره ی مشکوکی که روبه رویم نشسته بود بر نمیداشتم و همزمان که کوچکترین حرکاتش را تحت نظر داشتم با گوشه ی چشم حواسم به زنگ خطر بود.آماده بودم تا به محض اینکه همسفرم برای عملی کردن حمله اش تکانی خوردـ میشد آنرا از طرز نگاهش فهمید ـ با یک جهش دکمه را بفشارم.به خوبی از ساکم که روی زانو هایم گذاشته بودم و با پتوی پشمی پنهانش کرده بودم مراقبت می کردم.و به عنوان آخرین تدبیر هر از گاهی دست در جیب شلوارم می کردم و وانمود می کردم که می خواهم مطمئن شوم ششلولم سر جایش است اما در واقع نه ششلول داشتم نه هیچ سلاح دیگری. یک بی احتیاطی خطرناک در چنین جاده ای..

یک آن،مرد ناشناس جستی زد و مرا سر جایم نشاند.فریاد زنان از جا پریده بودم تا زنگ خطر را بفشارم اما او در حالی که متوجه ترس و وحشتم شده بود با چشمانی ملتمس نگاهم کرد و به من تسلی داد:«آقا شما فکر می کنید که من دزدم؟آرام باشید.همه با دیدن من همینطور فکر می کنند اما من دزد نیستم.»

خوشحال از این اغراق صادقانه که مرا از کابوس نجات داده بود فریاد زدم:«من ابداً فکرنمی کنم که شما دزد باشید.»

مرد دزد چهره

و دعوتش کردم کنارم بنشیند.مردک منفور تکرار کرد«من دزد نیستم»و اضافه کرد:«مت‍ا‍سفانه»

گیج شده بودم اما یارو ادامه داد:«باید دزد می شدم و دوست داشتم که باشم.چرا که نه؟طبیعتم،تربیتم و محیطی که در آن به دنیا امدم و روزگار گذراندم دست به دست هم داده بودند تا از من چیزی را بسازند که حقیقتاً  تمایل و علاقه ی من است:یک دزد.اما متاسفانه یک چیز مرا باز می دارد و مانع کردنم می شود.»

پرسیدم:«شاید ...دزدی کردن بلد نیستید؟»

شخص مرموز گفت:«در واقع کاری غیر از آن بلد نیستم.نه اینکه بلد نباشم دزدی کنم.بلکه نمیتوانم برایتان توضیح می دهم»

گفتم:«چه چیز مانع شما می شود؟»

هم کوپه ای ام طوری صورتش را به سمت چراغ  گرفت که چهره اش به خوبی نمایان شد.و گفت:«به من نگاه کنید.متوجه چه چیزی می شوید؟ »دلم می خواست در جواب بگویم:«چهره ی یک رذل تمام عیار»اما برای جلوگیری از ایجاد دردسر،خود داری کردم و به سادگی پاسخ دادم:«نمی دانم.هیچ چیز غیر طبیعی ای نمی بینم.»

چهره در هم کشید:«آه!چیزی نمی بینید؟خوب خودم برایتان می گویم«به چشم هایم خیره شد و با صدایی گرفته اضافه کرد:«آقا!من قیافه ام شبیه دزدهاست.» مثل صاعقه زده ها خشکم زد.نمی توانستم دروغ بگویم اما از بیان حقیقت هم واهمه داشتم.مردک کریه منظر با صدایی که نافذ و طعنه امیز شده بود اضافه کرد:«چه کسی می تواند با این قیافه دزدی کند اگر وارد جمعی شوم همه ی اطرافیانم بی اراده دست روی کیف پول ها و ساعت هایشان می گذارند.به محض اینکه زن ها مرا میبینند از گردنبندها و سنجاق سینه ها ی گرانبهایشان مراقبت می کنند.همسفرانم چشم از وسایلشان بر نمی دارند و دست روی جیب هایشان می کشند تا مطمئن شوند چیزی کم نشده.پاسبان ها وقتی با من روبه رو می شوند به دقت تحت نظرم می گیرند و اگر سرقتی درجمعی اتفاق بیافتد  به اولین کسی که مضنون می شوند منم.»

مرد دزد چهره

پیرمرد دوباره با چنان سرو صدایی بینی اش را فین کرد که برای لحظه ای بر صدای می خانه ی پرجمعیت غلبه کرد و داستان را از سر گرفت.گفت:«حالا باید در مقابلت تن به اعترافی دردناک بدهم.در همان حین که مردک مشکوک حرف می زد فکری شیطانی به ذهنم خطور کرد.کاری بیرحمانه اما وسوسه برانگیز بود.همین کافی بود!با زرنگی و چابکی ای که در خود رسیدن به مقصود مشکل نبود.چند لحظه بعد کیف غلنبه ی مرد توی جیب راستم بود.وقتی که قطار متوقف شد دیگر لازم نبود که نگران عوض کردن کوپه ام باشم زیرا مردک بلند شد و گفت:«مقصد من همین جاست آقا. به خدا می سپارمتان »و پیاده شد.منتظر بودم که قطار حرکت کند و مرد از نظر ناپدید شود.او را دیدم که بقچه و عصا در دست از روی نرده های ایستگاه پرید.دیدم که مردک بیچاره به سمت روستا پیش می رفت و بعد دیگر ندیدمش. دزد بیچاره ی ناکام، بیچاره ژنده پوش، که من جیبش را زده بودم. به محض اینکه قطار حرکتی به خودش داد تصمیم گرفتم ببینم چقدر به جیب زده ام.کیف سرقت شده را بیرون اوردم.عجب شاهکاری!کیف،کیف خودم بود.شگفت زده از این نتیجه ی غیر منتظره پرسیدم:«کیف خودتان؟» «کیف خودم! در حین اینکه از بدبختی اش برایم می گفت و متقاعدم می کرد که نمی تواند دزدی کند چون چهره اش شبیه دزدهاست،مردک، جیبم را زده بود.» به محض اینکه داستان عجیب پیرمرد تمام شد حساب میزم را پرداخت کردم، بلند شدم،خداحافظی کردم و به سرعت از می خانه که حالا دیگر تقریبا ً خالی شده بود زدم بیرون. عجله ام بی دلیل نبود. در اثنای اینکه او ماجرای سرقتش را تعریف می کرد من در حالی که با دست هایم ور می رفتم، موفق شدم او را از شر سنگینی کیفش خلاص کنم و بی صبرانه مشتاق دیدن محتویات آن بودم.در هر حال هیچ ریسکی وجود نداشت که برای من اتفاقی شبیه ماجرای پیرمرد پیش بیاید و کیف خودم را بدزدم به خاطر حقیقتی دردناک اما ساده.چرا که من اصلا ً کیف پولی نداشتم. به محض اینکه به گوشه ی خیابان رسیدم زیر نور چراغی ایستادم، دست کردم توی جیب راستم،جایی که کیف را پنهان کرده بودم اما جیب خالی بود و جیب های دیگر هم همین طور.

 

خانم ها!آقایان!عجب مصیبتی! کیف پولی در کار نبود.انگار بال در آورده و پریده بود. خلاصه خیلی طول نکشید که حساب کار دستم آمد.وقتی ماجرایش را برایم تعریف می کرد،پیرمرد شیطان صفت، به هوای اینکه دارد جیب مرا خالی می کند برای دومین بار در زندگی کیف خودش رادزدیده بود.

برای بار دوم، تا آنجا که من می دانم.خدا می داند که تا به حال چند بار دیگر کیف خودش را زده!


اکیلّه کمپنیلی (achille campanile )

ترجمه ی : عاطفه عمادلو





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مهر 2 توسط صادق | نظر بدهید
دوام(داستان)

کامیون به راه اصلی افتاده است. قطرات باران آرام روی پنجره می‌لغزند، و صدای برخورد پی در پی آن ها بر شیشه موسیقی یکنواختی ایجاد کرده است. پدر در حال رانندگی است. پیراهن فلانل قرمز کهنه‌اش پوشیده و شلوار کار آبی‌اش را به تن دارد، که از زمانی که به این جا به میامی آمده‌ایم آن را به تنش ندیده‌ام.نامادری‌ام لیزا در قسمت صندلی مسافر‌ها نشسته است، و رادیو از یک گروه قدیمی موسیقی، آهنگ پخش می‌کند. بابا همنوا با رادیو به خواندن مشغول است ؛ خوشحال و متبسم است، که دارد میامی را ترک می‌کند. من نه آواز می‌خوانم نه لبخند می‌زنم. دوست ندارم جایی را ترک کنم که احساس می‌کردم مثل خانه‌ام است. از زمانی که مادرم مرد پدرم دائماً هی نقل مکان می‌کند و مرا با خودش به این ور و آن‌ور می‌کشد. هفت سال اول زندگی‌ام را در کریسفیلد مریلند، در شاخاب چسابیک گذرانده‌ام. وقتی متولد شدم والدینم خانة‌ ساحلی کوچکی خریده بودند که به هر بخش آن خیلی علاقه داشتم، ساعاتی را به خاطر می‌آورم که یا در انبار غلات به بازی کردن سپری می‌کردم ( جایی که البته از خانة واقعی کمی‌بزرگ‌تر بود) یا در خلیج به شنا کردن مشغول می‌شدم. ما یک ساحل خصوصی با یک لنگرگاه کوچک داشتیم و یک قایق کوچک که پدرم با آن مرا به ماهی‌گیری می‌برد. به سختی مادرم را به یاد می‌آورم در مورد او ابهامات زیادی در حافظه‌ام وجود دارد. با این وجود عکسی هم از او دارم. زن زیبایی بود، با آرزو‌های دراز با موهای آبی و چشم‌های براق آبی. در این عکس فوری مادرم کنار لنگرگاه نشسته است. برگ‌های زرد پاییزی هم‌چون فرش کوچکی دورش را فرا گرفته‌اند. یا هنگام طلوع یا غروب آفتاب است چرا که شعاع صورتی و نارنجی خورشید در آب منعکس شده است. مادرم به خاطر چیزی دارد می‌خندد. لبخندش دنیای اطرافش را روشن کرده است. در زمینة عکس مرغابیانی در اطراف لنگرگاه شنا می‌کنند. عکس قشنگی است. من زمان‌های بیکاری زیادی به آن خیره شده‌ام. حتی حالا که سرم شلوغ است اغلب آن را بر می‌دارم و به آن خیره می‌شوم. این زن که مادرم بود وقتی مُرد، شش سال داشتم. به سختی می‌توانم زمان‌های سپری شده در بیمارستان را به یاد بیاورم. به یاد می‌آورم که پرستار‌ها با عجله وارد اتاق او شدند. و خانواده‌ام هی به بیمارستان می‌آمدند و می‌رفتند. و دکتر‌ها را هم به یاد می‌آورم. به یاد دارم که خیلی از دکتر‌ها می‌ترسیدم. اقوام و خویشان همه فریاد می‌زدند اما من چیزی نمی‌فهمیدم. هیچکس هیچگاه راجع مرگ به من توضیح نداده بود و بنابر این نمی‌دانستم که مردن یعنی چه. مادرم بی حرکت ماند و تا هنوز هم بی حرکت مانده است. سینه‌اش به آهستگی بالا و پایین می‌رفت، نفس کشیدنش آزارآور و بلند بود. من بیشتر از صورتش به قفسة سینه‌اش که بالا و پایین می‌رفت، چشم دوخته بودم و از آن نگاه بر نمی‌داشتم چرا که می‌ترسیدم از حرکت باز بماند. مراسم خاکسپاری‌اش در یک روز مه‌گرفته انجام شد. اشخاص زیادی آن روز مرا بغل می‌گرفتند و سرشان را روی شانه‌ام می‌گذاشتند و گریه می‌کردند برایم کمی عجیب بود چرا که مادرم گفته بود بزرگتر‌ها باید مرا دلداری بدهند. مردم چیزهای زیادی در مورد مادرم می‌گفتند.

دوام(داستان)

«طفلکی این کودک نحیف، بیچاره مادر مسکینت! یا : به این طفل نگاه کنید یک قطره اشک هم برای مادرش نمی‌ریزد یا اوه عجب مصیبتی! رانندة‌ مستی به سمت کتی پیچید اما این طفل بیچاره چیزی راجع آن نمی‌داند. »

کتی نام مادر من بود. من طفلی نحیف بودم و همه داشتند راجع آن صحبت می‌کردند. و من هیچ نمی‌فهمیدم به جز اینکه مادر من رفته است. به این خاطر پدرم مریلند را ترک کرد و هر جا رفت مرا با خودش برد. هفت ساله که شدم فهمیدم که رانندگان مست مادرم را زیر گرفته‌اند. پدر انبار غله و ساحل و خانه را فروخت حتی آن قایق کوچک را هم. به خاطر آن خانة محبوب اشک از گونه‌هایم سرازیر شد

از پدرم علت رفتنمان را پرسیدم و پدرم دلیل آورد که هر چیز آنجا مادرم را به یاد من می‌آورد. از این طرف به آن طرف راه افتادیم همه‌اش هم در امتداد کنارة ساحلی. سپس به ایسلند و غرب دورتر چرا که اقیانوس هم پدر را به یاد مادر می‌انداخت. وقتی در بندر ونکوور بودیم با لیزا ازدواج کرد. آنها به هم علاقه‌مند شده بودند.

 بابا می‌گفت:

«راهش اینه که ما برای هم دوستان خوبی باشیم و مددکاران اجتماعی، دیگر فکر نخواهند کرد که ما خانوادة از هم گسیخته‌ای داریم. بنابراین آنها سعی نخواهند کرد شما را به خانة کودکان بی سرپرست تحویل دهند. »

به این حرف پدر اهمیت نمی‌دادم لیزا زن زیبایی بود، و جای مادرم را اشغال کرده بود و پدر هم به یک دوست احتیاج داشت. هرگز مدت زمان زیادی یک جا اقامت نکردیم ؛ همه جا مثل نقطة توقف روی ریل بود روی قطاری که همواره در حین رفتن، نگاه می‌داشت. من در خانه به دوشی بزرگ شدم، هرگز نتوانستم دوستانی بیابم. اگر با کسی دوست می شدم می‌دانستم که دوستی ما دیری نخواهد پایید، زیرا به زودی پدر تصمیم می‌گرفت برای زندگی به جایی دیگر برود و دوست تنها چیزی بود که من در طول زندگی زیاد از دست می‌دادم. تا این که پس از مدتی در میامی ساکن شدیم. من دوازده ساله بودم. این بار پدرم گفت که این آخرین بار است که جابجا می‌شویم وقت آن فرا رسیده که واقعاً یک جا ساکن شویم. و بعد ادامه داد که ماندن ما در میامی مدت‌های مدید به طول خواهد انجامید و همچنان ادامه خواهد یافت. کمترینش چندین سال خواهد بود. شما می‌توانید تعداد زیادی دوست پیدا کنید به یک مدرسه خوب بروید سر پناه و منزل و زندگی واقعی‌ و دائمی خواهیم داشت. تداوم این اقامت را تضمین می‌کنم.

دوام(داستان)

این همان چیزی بود که همیشه آرزویش را داشتم من از خانه بدوشی متنفر بودم و چه قدر بدم می‌آمد از مدارس ترسناکی که نمی‌شد در آن ها دوستی پیدا کرد. لیزا فهمید که من چقدر خوشحالم و می‌خواست مرا در آغوش بکشد. من کمی سراسیمه شده بودم که چرا باید میامی این همه متفاوت باشد. اما لیزا توضیح می‌داد که پدرم فکر می‌کند که مدت زمان طولانی از حافظة مادرم رفته است. میامی زادگاه مادرم بود‌. پدر فکر می‌کرد که می‌تواند در این جا و در سواحل فلوریدا به آرامش برسد. خانة کوچکی در ساحل جنوبی دست و پا کردیم که با میامی فاصلة کمی داشت. من در مدرسه ثبت نام کردم و دوستانی پیدا کردم. هیلی بهترین دوست من بود که منزلشان تنها یک چهارم مایل از خانة ما فاصله داشت. به این دوست خوب بسیار علاقه مند شده بودم ما همة کارهایمان را با هم انجام می‌دادیم تکلیف، شنا. همچنین هر یکی از ما کاری می‌کرد دیگری هم همان کار را انجام می‌داد. کلاسمان یکی بود و هر دو محصل زرنگی به شمار می‌رفتیم. موهای هیلی کوتاه و رنگ چشمهایش فندقی بود همیشه دوست داشت به گیسوان بلند من ور برود. آخرش سعی کردم موهایم را به کوتاهی موهای او در آورم اما آن‌ها خیلی کوتاه بودند. هر دوی ما به آب علاقه‌مند بودیم. هر دو در ساحل جنوبی بزرگ شده بودیم و من البته یاد گرفته بودم که در شاخاب چسابیک( در ویرجینا و ایالت مریلند) شنا کنم. هوای فلوریدا گرم است بنابراین ما معمولاً‌ بعد از مدرسه به شنا می‌رفتیم حتی قبل از این که تکالیفمان را انجام دهیم. خلاصه دوستان خوبی شده بودیم و من اصلاً‌ نمی‌خواستم میامی را ترک کنیم و باورم شده بود که که اصلاً میامی را ترک نخواهیم کرد. اما عصر یک آوریل همه چیز عوض شد. یک روز عصر از خانة هیلی برگشتم و شروع به انجام دادن تکالیفم کردم. می خواستم هر چه زودتر تکلیف ریاضی‌ام را تمام کنم و مصر بودم که حتماً ‌قبل از شام فیلم خاصی را در مورد کوه اورست از تلویزیون تماشا کنم که در همین وقت پدرم وارد اتاق شد و کنار تختم نشست.

«داری چکار می‌کنی؟»

«تکلیف ریاضی، تقسیم »

پدر سری تکان داد و گلویش را صاف کرد.

«خبری برات دارم»

به زحمت سرم را از کار برگ‌ها بالا گرفتم

«چه خبری؟»

«ما داریم حرکت می‌کنیم»

نگاهم را از کاربرگه‌ها بر داشتم

«باز دوباره؟»

دوام(داستان)

احساس می‌کردم گلویم خشک شده است پدر به نشانة تأیید سرش را تکان داد

«هفتة‌ بعدی. به ویسکانسین. »

از جا جستم

«نه ؟ و اشک بی اختیار از چشمانم جاری شد .نه پدر ! شما این کار را نمی‌کنید شما گفته بودید می‌مانیم شما قول دادید. »

به سنگینی آهی کشید و دهانش را باز کرد که حرف بزند

نمی‌خواستم بهانه‌های او را بشنوم با عجله گفتم:

نه پدر! شما گفتید این جا می‌مانیم. گفتید این دفعه نرفتن ما حقیقت دارد شما عهد کردید من حرف شما را باور کردم گفتید ماندن ما در میامی دوام خواهد یافت

اشک‌های سرد داشتند از گونه هایم جاری می‌شدند و من سعی نمی‌کردم جلویشان را بگیرم

« متأسفم اگر می‌توانستم می‌ماندم »

«چرا نمی‌توانید بمانید؟»

و صدایم را بلندتر کردم

«چرا نمی‌خواهید بمانید؟»

پدر سرش را پایین انداخت

«فکر می‌کردم می‌توانم بر مشکلات غلبه کنم فکر می‌کردم مادرت این جا کمتر فراموش می‌شود اما من هر جا بروم. . . »

حرفش را قطع کرد و نفس عمیقی کشید

وسایلمان را بستیم و خانه را فروختیم با هیلی خدا حافظی کردم و قول دادم برایش نامه بنویسم.

گفتم:

«کسی چه می‌داند؟! شاید دوباره روزی برگشتیم»

البته این غیر ممکن بود و من این را می‌دانستم اما فکر کردن در مورد آن قشنگ بود.

هیلی خودش را خیلی کم به این مسئله امیدوار نشان می‌داد‌. کم مانده بود اشک از چشمهایش سرازیر شود.

روزی که آنجا را ترک کردیم باران می‌آمد. چنین به نظر می‌رسید که آسمان دارد همنوا با من گریه می‌کند. من نمی‌خواستم اقیانوس و زادگاه مادرم را ترک کنم اما می‌دانستم که برای پدرم ماندن در این جا سخت است. ماشین به سرعت از شاه‌راه می‌گذشت. لیزا حالا سرش را به پنجره تکیه داده و به خواب رفته بود. باران متوقف شده و خورشید آهسته داشت از پشت ابرها لبخند می‌زد. پدر در آینة عقب‌نما نگاهی به من انداخت. و گفت:

«داریم به خانه‌امان برمی‌گردیم مگه نه ! »

لبخند زدم و گفتم :

«همة روی جاده خانة ماست. هیچ چیزی را دوامی نیست ماندن در میامی این درس را به من داد که هیچ چیز برای همیشه یک جور و یک شکل باقی نمی‌ماند و شاید که اصلاً‌ مهم هم نباشد. مدتی را با مردمی می‌مانید و دوستشان می‌دارید. هر جایی می‌تواند خانة آدم باشد تا در آینده چه پیش بیاید. کسی چه می‌داند؟ مهم این است  که به رفتن ادامه بدهی.»


نوشته شده توسط شیان چیانگ / مترجم: هادی محمدزاده





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 30 توسط صادق | نظر بدهید
مزار سهراب

آی سهراب  کجایی که ببینی حالا

دل خوش مثقالی است

دل خوش نایاب است

توسوالت این بود

دل خوش سیری چند

من سوالم این است 

معدن این دل خوش   

تو بگو ای سهراب

در کدامین کوه است   

در کدامین صحرا  

در کدامین جنگل   

راستی این دل خوش میوه ی زیباییست؟ 

من شنیدم این دل    

بوی خوبی دارد     

مثل خون دل آن آهوها

راستی ای سهراب

نکند این دل خوش

مثل آن مشک ختن

نافه ی آهوییست

شاید اصلادل خوش

بوده یک افسانه

مزار سهراب

چون در این عهد ندیدم دل خوش

دم هر عطاری عده ای منتظرند

مرد عطار به ایشان گفتست

دل خوش می آید

قیمت مثقالش

جانتان میطلبد

مردهامیگویند

جان ما را تو بگیر

دل خوش را به عزیزانمان ده

مرد عطار فرورفته به فکر

او چنین قیمت گفت

تا کسی در پی این افسانه

به در دکانش

ننشیند شب و روز

خود مرد عطار

فکر می کرد ، دل خوش مثل

نغمه های ققنوس

بوده یک افسانه

آی سهراب بگو  ، تو اگر میشنوی

بکجا باید رفت  ، تادل خوش را دید

عده ای می گویند ، دل خوش  ، مال و منال دنیاست

از نقاشیهای سهراب سپهری

دیگران می گویند ، دل خوش اینجانیست ، دل خوش آن دنیاست

من بلاتکلیفم

دل خوش گر پول است

مردم ثروتمند ، پس چرا نالانند

لب آنها خندان ، چشمشان گریان است

آی سهراب تو از این دنیا ،رفته ای گو تو به ما

دل خوش آنجابود ؟!

چند بود ارزش آن

مزه اش چیست بگو – مشتاقیم –

حیف بین من وتو سخنی ممکن نیست

ما ندیدیم دل خوش اما ، در پی اش می گردیم

اگر آن را دیدیم ، ما به او میگوییم درپی اش می گشتی

آی سهراب ... توهم .... اگر او رادیدی

نبری از یادت مردم عهد مرا

گو به این عهد سری هم بزند

شاید اینجا ماند و ، دل ما هم خوش شد

آی سهراب بخواب

سرد وآرام و خموش

چون که آرامش تو ،پر از زیباییست       

ما ولی می گردیم ،ما ولی می جوییم...





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ شنبه 88 شهریور 28 توسط صادق | نظر بدهید
ای مرغک !

ای مرغک خرد، ز آشیانه
   پرواز کن و پریدن آموز
تا کی حرکات کودکانه   

در باغ و چمن چمیدن آموز

رام تو نمی‌شود زمانه   

رام از چه شدی رمیدن آموز

مندیش که دام هست یا نه   

بر مردم چشم، دیدن آموز

شو روز به فکر آب و دانه   

هنگام شب آرمیدن آموز

 

از لانه برون مخسب زنهار

 

این لانه ایمنی که داری   

دانی که چسان شدست آباد 

کردند هزار استواری   

تا گشت چنین بلند بنیاد 

دادند به اوستاد کاری   

دوریش ز دستبرد صیاد 

تا عمر تو با خوشی گذاری   

وز عهد گذشتگان کنی یاد

یک روز، تو هم پدید آری   

آسایش کودکان نوزاد

 

گه دایه شوی گهی پرستار

 

این خانه پاک پیش از این بود   

آرامگه دو مرغ خرسند

کرده به گل آشیانه اندود   

یک دل شده از دو عهد و پیوند

یک رنگ چه در زیان چه در سود   

هم رنجبر و هم آرزومند

از گردش روزگار خشنود   

آورده پدید بیضه‌ای چند 

آن یک پدر هزار مقصود   

وین مادر پس نهفته فرزند

 

بس رنج کشید و خورد تیمار

 

گاهی نگران به بام و روزن   

 بنشست برای پاسبانی

روزی بپرید سوی گلشن   

در فکرت قوت زندگانی 

خاشاک بسی ز کوی و برزن   

آورد برای سایبانی 

یک چند به لانه کرد مسکن   

آموخت حدیث مهربانی

آن قدر پرش بریخت از تن   

آن قدر نمود جانفشانی

 

تا راز نهفته شد پدیدار

 

آن بیضه به هم شکست و مادر   

در دامن مهر پروراندت

چون دید تو را ضعیف و بی‌پر   

زیر پر خویشتن نشاندت

بس رفت به کوه و دشت و کهسر   

تا دانه و میوه‌ای رساندت

چون گشت هوای دهر خوشتر   

بر بامک آشیانه خواندت

بسیار پرید تا که آخر   
از شاخه به شاخه‌ای پراندت

 

آموخت بسیت رسم و رفتار

 

داد آگهیت چنان که دانی   

از زحمت حبس و فتنه دام

آموخت همی که تا توانی   

بیگاه مپر به برزن و بام

هنگام بهار زندگانی   

سرمست به راغ و باغ مخرام

کوشید بسی که درنمانی   

روز عمل و زمان آرام

برد این همه رنج رایگانی   

چون تجربه یافتی سرانجام

 

رفت و به تو واگذاشت این کار



پروین اعتصامی




طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 شهریور 26 توسط صادق | نظر بدهید

نمونه‌ای از اظهار نظرهای عجیب نیما در یادداشت‌هایش!! <\/h3>
اظهار نظرهای عجیب نیما!

نیما در «یادداشت‌های روزانه»‌اش راجع به خیلی از آدم‌های معاصر و غیر معاصر نظر داده است. نظرات او گاهی آن قدر صریح و متفاوت است که حتی ناشر در ابتدای کتاب قید کرده که «با همه داوری‌های نیما موافقت ندارد». اینها که در زیر می‌خوانید، نمونه‌هایی از نظرات نیماست:

 

ناصر خسرو<\/h2>

خواندن سفرنامه او چندین بار مرا به گریه انداخت. سرگردانی‌های این مرد بزرگ با آن حال و قضاوت او. به قدری من شیفته نثر نویسی ساده قدما بوده و هستم که از مرگ می‌ترسم؛ برای این که از خواندن آنها محروم می‌شوم.

 

امام موسی صدر

اخیرا ً در منزل آل احمد سید موسی صدر را دیدم، در شبی که پریشان بودم و او متأثر شد. در عالم خواب دیدم سید به من حرفی زد که من از پریشانی خلاص شدم. به من گفت در عالم خواب: من همین جا را برای شما قم خواهم کرد.

 

بدیع الزمان فروزانفر

می‌گویند در مجالس درس به شاگردها می‌گفت: «فردوسی اشتباهات لغوی بسیاری دارد». نباید استاد فروزانفر را تحقیر کرد به این که راست نگفته است. الحمد لله سال‌ها گذشت و روزگار خودش ثابت کرد که او بر استاد طوسی ما قبل او برتری دارد. زیرا فردوسی در گرسنگی و آوارگی مرد ولی او امروز سناتور است و خوب طرف بسته است.

 

هوشنگ ابتهاج (سایه)

سایه را دیدم در خیابان. سبیل گذاشته بود. بسیار فکری بود. گفت اتاقم را با حصیر و نی ساخته ام. گفت عکس مرا دارد. می‌خواستم به او بگویم این قدر فکری نباش. بسیار خواهد آمد که ما به اشتباهات و ساده لوحی‌های خود برخورد کنیم و آنچه می‌دانستیم که چنان است، نه چنان است. می‌خواستم به او بگویم ولی سایه بسیار فکری بود.

 

 ابوالحسن صبا

صبا در گذشت که چه رنج داخلی و فقر و بدرفتاری مردم را کشید و لبخند زد و به کارش بود. امشب «گل‌های رنگارنگ» با آواز بنان به یاد او بود. غزلی خواند: یاد آن شب که صبا بر سر ما گل می‌ریخت ....

 

احمد شاملو

شاملو که من برای اصلاح شعر او حتی مصرع‌هایی را ساخته و در شعر او جا دادم، نامرد کسی بود که هر دفعه با من تماس پیدا کرد برای اشغال وقت من و ضایع کردن وقت من بود.

 

فریدون مشیری

7 قطعه عکس من را به من نداده است؛ حتی عکس زن و بچه‌ام را. به قدری مردم ناجوانمرد هستند که در نظر من نفرت انگیز می‌شوند. من در تهران از کمتر کسی جوانمردی دیدم.

 

اسکار وایلد

من به وایلد کمال اخلاص را دارم. من بهتر از این مرد انگلیسی کسی را ندیده ام که این همه دست در اندام این زیبایی بزند. وایلد زیبایی‌های عالم وجود را نمی‌سازد؛ عکس از خودش بر می‌دارد. خود وایلد زیبایی را نمی‌سازد؛ عکس از خودش بر می‌دارد. خود وایلد زیبایی عالم وجود است.

 

نیما یوشیج

مایه اصلی اشعار من، رنج من است. به عقیده من گوینده واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر می‌گویم.

خودم و کلمات و وزن و قافیه، در همه وقت، برای من ابزارهایی بوده اند. که مجبور به عوض کردن آنها بوده ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشند.

 

منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 212





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 23 توسط صادق | نظر بدهید
کتاب

آن روزها پولی در بساط نبود که بشود کتاب خرید. من از کتابخانه شکسپیر و شرکا که عضو می‌پذیرفت کتاب به امانت می‌گرفتم. اینجا کتابخانه و کتابفروشی «سیلویا بیج»در شماره 12 خیابان ادئون بود. در آن خیابان سرد که گذرگاه باد بود، این کتابفروشی مکانی بود با نشاط، با بخاری بزرگی در زمستان‌ها و قفسه‌های پر از کتاب و تازه‌های کتاب پشت ویترین و عکس نویسندگان مشهور زنده و مرده روی دیوارها. عکس‌ها به عکس‌های فوری می‌مانستند و حتی نویسندگان مرده همچنان بودند که انگار زنده‌اند. سیلویا چهره‌ای زنده داشت با خطوطی صاف و مستقیم، چشمانی قهوه‌ای که به سرزندگی چشم جانوران کم‌جثه بود و شادی دخترکی کم‌سن و سال، پرجنب ‌و‌جوش و دقیق و عاشق بذله‌گویی و غیبت. هیچ یک از کسانی که در زندگی شناخته‌ام با من مهربان تر از او نبوده‌اند.

 

بار نخست که به مغازه رفتم، بسیار خجالتی بودم و پول کافی نداشتم که در کتابخانه عضو شوم. سیلویا به من گفت که می‌توانم ودیعه را هر وقت که پول داشتم بپردازم و کارتی برایم پر کرد و گفت هر تعداد کتاب خواستم می‌توانم با خود ببرم. دلیلی وجود نداشت که به من اعتماد کند. مرا نمی‌شناخت و نشانی‌ به او داده بودم – شماره 74 کوچه کاردینال لوموئن- که از آن محقرتر امکان نداشت. اما او سرزنده و جذاب و خوش برخورد بود و پشت سرش تا نزدیکی سقف و تا اتاق پشتی که به حیاط داخلی ساختمان راه داشت، قفسه پشت قفسه، گنجینه‌ی کتابفروشی را در بر می‌گرفت. از تورگینیف شروع کردم و دو جلد «خاطرات شکارچی»و یکی از آثار اولیه دی.اچ.لارنس را که تصور می‌کنم «پسران عاشق» بود برداشتم و سیلویا به من گفت که اگر می‌خواهم بیشتر بردارم. من «جنگ و صلح» ترجمه‌ی «کنستانس گارنت» و «قمارباز» و داستان‌های دیگر داستایوفسکی را برداشتم. سیلویا گفت: اگر بخواهی همه‌ی اینها را بخوانی، به این زودی‌ها بر نمی‌گردی.

 

- چرا، بر می‌گردم که پول بدهم. در آپارتمانم کمی پول هست.

- منظورم این نبود. پول را هر وقت که خواستی بیار.

پرسیدم: کی «جویس»این طرف‌ها می‌آید؟

- اگر بیاید، اواخر بعد از ظهر. تا حالا ندیده‌ایش؟

- وای خدایا، چه خوشبختیم که چنین جایی پیدا کرده‌ای. گفتم: ما همیشه خوشبختیم و احمق بودم که به تخته نزدم...

- توی رستوران «میشو»با خانواده‌اش دیدمش. ولی وقتی مردم در حال غذا خوردن هستند، تماشا کردن‌شان کار مودبانه‌ای نیست. به علاوه رستوران میشو جای گرانی است.

- شما توی خانه غذا می‌خورید؟

- بیشتر اوقات. ما آشپز خوبی داریم.

- دور و بر محله‌ی شما رستوران که نباید باشد؟

- نه. شما از کجا می‌دانید؟

- لاربو آنجا زندگی می‌کرد. آنجا را خیلی دوست داشت، ولی از همین موضوع دلخور بود.

- نزدیک‌ترین جای خوب و ارزان قیمت پانتئون است.

- من این محله را نمی‌شناسم. ما هم توی خانه غذا می‌خوریم. شما و همسرتان باید پیش ما بیایید.

گفتم: اول ببینید پول‌تان را می‌دهم یا نه بعد دعوت کنید. به ‌هر حال صمیمانه سپاسگزارم.

- زیاد تند نخوانید.

خانه‌ی ما در کوچه‌ی کاردینال لوموئن دو اتاقه بود. آب گرم و هیچ‌گونه امکانات داخلی نداشت، مگر یک دبه مایع ضدعفونی که برای کسی که به مستراح‌های بیرون از خانه‌ی میشیگان عادت داشت؛ ناراحت کننده نبود. خانه با چشم‌انداز زیبا و تشک خوب فنرداری که در کف اتاق می‌انداختیم و عکس‌هایی که دوست داشتیم و به دیوارها می‌آویختیم، خانه‌ی شاد و با نشاطی بود. وقتی با کتاب‌ها به خانه رسیدم، از جای محشری که پیدا کرده بودم به همسرم گفتم.

گفت: ولی تاتی، باید همین بعد از ظهر بروی و پول‌شان را بدهی.

- البته می‌روم. هر دو با هم می‌رویم و بعد، از کنار رودخانه و از خیابان ساحلی قدم‌زنان بر می‌گردیم.

- بیا برویم خیابان سن و نگاهی به نمایشگاه‌ها و ویترین مغازه‌ها بیندازیم.

- حتما. هر جا که بخواهی قدم می‌زنیم و می‌توانیم به کافه تازه‌ای که تویش نه ما کسی را بشناسیم و نه کسی ما را بشناسد، برویم و ...

- ..‍‍‍‍‍‍‍‍‍.

- بعد هم می‌رویم جایی می‌نشینیم و غذا می‌خوریم.

- نه فراموش نکن که باید پول کتابفروشی را بدهیم.

- هرگز هم عاشق هیچ کس غیر از خودمان نمی‌شویم.

- نه. هرگز.

- چه بعدازظهر و غروب قشنگی. حالا بهتر است ناهار بخوریم.

گفتم: گرسنه‌ام. توی کافه فقط با یک قهوه‌ی خامه‌دار کار کردم. (همینگوی اغلب در کافه می‌نوشت و گاه اتاقی به عنوان دفتر کار در مسافرخانه‌ای اجاره می‌کرد.)

- چطور از آب درآمده تاتی؟

- به نظرم خوب است. امیدوارم باشد. ناهار چی داریم؟

کتاب

- تربچه و جگر گوساله عالی با پوره سیب زمینی و سالاد آندیو. شیرینی سیب.

- و تمام کتاب‌های دنیا را برای خواندن داریم و هر وقت هم که سفر رفتیم می‌توانیم با خود ببریم.

- این کار شرافتمندانه است؟

- البته.

- آثار هنری جیمز را هم دارد؟

- البته.

- وای خدایا، چه خوشبختیم که چنین جایی پیدا کرده‌ای.

گفتم: ما همیشه خوشبختیم و احمق بودم که به تخته نزدم (به تخته زدن را همینگوی از سفر اسپانیا آموخته بود؛ وقتی گاوبازها وارد میدان می‌شدند، علاقه‌مندان‌شان روی تخته می‌زدند!) در آن آپارتمان، هر گوشه که نگاه می‌انداختی، تخته بود که بشود به آن بکوبید...


پاریس جشن بیکران. ارنست همینگوی. زنده یاد فرهاد غبرائی و تصحیح مهدی غبرائی. کتاب خورشید / تهران امروز





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 23 توسط صادق | نظر بدهید

داستان کوتاه آلمانی <\/h3>

10 سپتامبر <\/h2>
« مرگ ... »

اکنون‌ پاییز فرا رسیده‌ است‌ و تابستان‌ نیز دیگر بازنخواهد گشت، هرگز بار دیگر تابستان‌ را نخواهم‌ دید...

دریا خاکستری‌ و آرام‌ است‌ و باران‌ لطیف‌ و غم‌انگیزی‌ می‌بارد. امروز صبح‌ با دیدن‌ این‌ها، تابستان‌ را وداع‌ گفتم‌ و پاییز را سلام‌ دادم، چهلمین‌ پاییز زندگانیم‌ را، که‌ به‌ راستی‌ ناخواسته‌ تا به این‌جا رسیده‌ است‌ و ناخواسته‌ نیز روزی‌ را به‌ همراه‌ خواهد آورد که‌ تاریخ‌ آن‌ را گاه‌ و بی‌گاه‌ به‌ آرامی‌ نزد خود زمزمه‌ می‌کنم، با احساسی‌ توأم‌ با احترام‌ باطنی‌ و هراس...

12 سپتامبر<\/h2>

با آسونسیون‌ کوچک، اندکی‌ به‌ قدم‌ زدن‌ پرداختم. او همراه‌ خوبی‌ است. ساکت‌ است‌ و فقط‌ گاهی‌ با چشمان‌ درشت‌ و پرمهرش‌ به‌ سویم‌ نگاهی‌ می‌اندازد.

از راه‌ ساحلی‌ به‌ سوی‌ بندر کرنزهافن‌ رفتیم‌ و درست‌ قبل‌ از این‌که‌ مجبور شویم‌ در راه‌ به‌ بیش‌ از یکی‌ دو نفر بربخوریم‌ بازگشتیم. در حین‌ بازگشت‌ از دیدن‌ منظره‌ خانه‌ام‌ احساس‌ رضایت‌ می‌کردم. چه‌ انتخاب‌ خوبی‌ کرده‌ بودم؛ ساده‌ و خاکستری‌ رنگ، بر روی‌ تپه‌ای‌ که‌ سبزه‌هایش‌ اکنون‌ دیگر پژمرده‌ و مرطوبند و از فراز جاده‌ نمناک‌ آن، دریای‌ خاکستری‌ نمایان‌ است. از قسمت‌ پشت‌ خانه‌ جاده‌ شوسه‌ می‌گذرد و آن‌ سوی‌ جاده‌ نیز مزارع‌ قرار دارند. اما من‌ به‌ این‌ها توجهی‌ ندارم. ذهن‌ من‌ تنها متوجه‌ دریاست.

15 سپتامبر<\/h2>

این‌ خانه‌ تک‌ و تنها روی‌ تپه، کنار دریا، زیر آسمان‌ خاکستری‌ همچون‌ افسانه‌ای‌ غم‌انگیز و اسرارآمیز است‌ و من‌ نیز در آخرین‌ پاییز زندگانیم‌ آن‌را همین‌طور می‌خواهم. اما امروز بعدازظهر، هنگامی‌ که‌ کنار پنجره‌ اتاق‌ کارم‌ نشسته‌ بودم، ارابه‌ای‌ که‌ آذوقه‌ می‌آورد، آمده‌ بود. فرانس‌ پیر در تخلیه‌ بار کمک‌ می‌کرد. سر و صداهای‌ گوناگونی‌ ایجاد شده‌ بود. نمی‌توانم‌ بگویم‌ چقدر باعث‌ آزارم‌ شد. از نافرمانی‌ که‌ شده‌ بود برخود می‌لرزیدم؛ چرا که‌ دستور داده‌ بودم‌ که‌ این‌ قبیل‌ کارها را صبح‌ زود، هنگامی‌ که‌ خواب‌ هستم انجام‌ دهند. فرانس‌ پیر فقط‌ گفت: «چشم‌ جناب‌ کنت» اما با چشمان‌ ملتهب‌ خود، با ترس‌ و تردید مرا نگاه‌ می‌کرد.

چگونه‌ می‌توانست‌ مرا درک‌ کند؟ او که‌ نمی‌دانست، نمی‌خواهم‌ روزمره‌گی‌ و ابتذال، آخرین‌ روزهای‌ عمرم‌ را برهم‌ زند. از این‌ می‌ترسم‌ که‌ مرگ‌ چیزی‌ عامیانه‌ و معمولی‌ با خود داشته‌ باشد. مرگ‌ باید برای‌ من‌ بیگانه‌ و نادر باشد، در آن‌روز بزرگ‌ و مهم‌ و پرمعما -- دوازدهم‌ اکتبر.

18 سپتامبر<\/h2>

در خلال‌ روزهای‌ گذشته‌ از خانه‌ خارج‌ نشده‌ام، بلکه‌ بیشتر اوقات‌ را روی‌ کاناپه‌ گذرانده‌ام. زیاد هم‌ نمی‌توانستم‌ بخوابم‌ زیرا اعصابم‌ به‌ شدت‌ ناراحت‌ می‌شد. فقط‌ به‌ آرامی‌ دراز می‌کشیدم‌ و به‌ این‌ باران‌ آهسته‌ پایان‌ناپذیر خیره‌ می‌‌شدم.

آسونسیون‌ اغلب‌ می‌آمد و یک‌ بار هم‌ برایم‌ گل‌ آورد، چند گیاه‌ پلاسیده‌ و خیس‌ که‌ در ساحل‌ پیدا کرده‌ بود. وقتی‌ کودک‌ را برای‌ تشکر بوسیدم، شروع‌ به‌ گریه‌ کرد. زیرا من‌ « بیمار»بودم. عشق‌ پرلطافت‌ و غم‌انگیز او چه‌ ناگفتنی‌ و دردناک‌ مرا تحت‌ تاثیر قرار می‌داد!

21 سپتامبر<\/h2>
« مرگ ... »

مدت‌ مدیدی‌ در اتاق‌ کارم، کنار پنجره‌ نشستم‌ و آسونسیون‌ هم‌ روی‌ زانوانم‌ نشست. ما به‌ دریای‌ خاکستری‌ و پهناور نگاه‌ می‌کردیم‌ و پشت‌ سر ما درون‌ اتاق‌ بزرگ‌ با آن‌ در بلند سفید و مبل‌های‌ پشت‌‌بلندش‌ سکوت‌ عمیقی‌ حکم‌فرما بود. در حالی‌ که‌ موهای‌ لطیف‌ کودکم‌ را که‌ سیاه‌ و ساده‌ روی‌ شانه‌های‌ ظریفش‌ ریخته‌ بود، به‌ آرامی‌ نوازش‌ می‌کردم، به‌ زندگی‌ آشفته‌ و رنگارنگم‌ می‌اندیشیدم. به‌ جوانیم‌ فکر می‌کردم‌ که‌ در سکوت‌ و مراقبت‌ خانواده‌ گذشت، به‌ گشت‌ و گذارهایم‌ در تمامی‌ نقاط‌ دنیا و دوران‌ کوتاه‌ و درخشان‌ خوشبختی‌ام.

آیا آن‌ موجود دوست‌‌داشتنی‌ و بی‌نهایت‌ ظریف‌ را زیر آسمان‌ تابستانی‌ لیسبون‌ به‌ یاد می‌آوری؟ دوازده‌ سال‌ پیش‌ بود که‌ او، کودک‌ را به‌ تو سپرد و از دنیا رفت.

آسونسیون‌ کوچک‌ چشمان‌ سیاه‌ مادرش‌ را به‌ ارث‌ برده‌ است. این‌ چشمان، تنها خسته‌تر و متفکرتر هستند. بخصوص‌ دهان‌ او شباهت‌ بسیاری‌ به‌ مادرش‌ دارد، این‌ دهان‌ به‌ غایت‌ لطیف‌ و اندکی‌ هم‌ انعطاف‌ناپذیر که‌ وقتی‌ سکوت‌ می‌کند و فقط‌ آهسته‌ لبخند می‌زند، زیباترین‌حالت‌ را دارد.

آسونسیون‌ کوچک‌ من، آیا می‌دانستی‌ که‌ باید تو را ترک‌ گویم. چرا گریه‌ می‌کنی؟ به‌ این‌ خاطر که‌ من‌ «بیمار» هستم؟ آه‌ این‌ چه‌ ربطی‌ به‌ آن‌ موضوع‌ دارد؟ این‌ را با دوازدهم‌ اکتبر چه‌ کار؟...

23 سپتامبر<\/h2>

روزهایی‌ از گذشته‌ که‌ بتوانم‌ به‌ آن‌ها فکر کنم‌ و خود را به‌ دست‌ خاطرات‌ بسپارم، نادرند. چندین‌ سال‌ است‌ که‌ فقط‌ قادرم‌ به‌ آینده‌ فکر کنم‌ و بس. تنها در انتظار آن‌ روز پرشکوه‌ و هراس‌برانگیز، دوازدهم‌ اکتبر چهلمین‌ سال‌ زندگانیم! این‌ روز به‌ راستی‌ چگونه‌ خواهد بود؟ من‌ فقط‌ می‌خواهم‌ بدانم‌ چگونه‌ خواهد بود؟ هراسی‌ ندارم، اما به‌ نظرم‌ می‌رسد که‌ این‌ روز با کندی‌ بسیاری‌ فرا خواهد رسید، این‌ دوازدهم‌ اکتبر لعنتی.

27 سپتامبر

دکتر گودهوس‌ پیر از بندر کرنزهافن‌ آمد، با اتومبیل‌ و از طریق‌ راه‌ شوسه‌ آمده‌ بود و دومین‌ صبحانه‌اش‌ را با آسونسیون‌ و من‌ خورد.

در حالی‌که‌ یک‌ نصفه‌ تخم‌‌مرغ‌ را می‌بلعید، گفت: « داشتن‌ حرکت‌ برای‌تان‌ ضروریست‌ آقای‌ کنت. حرکت‌ بسیار در هوای‌ آزاد. کتاب‌ نخوانید. فکر نکنید. خودخوری‌ نکنید. راستش‌ را بخواهید من‌ شما را یک‌ فیلسوف‌ می‌دانم. هاها!»

شانه‌هایم‌ را بالا انداختم‌ و برای‌ زحماتی‌ که‌ کشیده‌ بود، صمیمانه‌ تشکر کردم. چند توصیه‌ هم‌ به‌ آسونسیون‌ کوچک‌ کرد و با لبخندی‌ اجباری‌ او را نگریست. مجبور شده‌ بود میزان‌ دارویم‌ را بیفزاید، شاید برای‌ این‌که‌ بتوانم‌ کمی‌ بیشتر بخوابم.

30 سپتامبر

واپسین‌ سپتامبر، اکنون‌ دیگر مدت‌ زیادی‌ باقی‌ نمانده، دیگر تا مرگ‌ راهی‌ نیست‌. ساعت‌ سه‌ بعدازظهر است. با خود حساب‌ می‌کنم‌ که‌ تا آغاز روز دوازدهم‌ اکتبر چند دقیقه‌ باقی‌ است؛ 8470 دقیقه.

دیشب‌ نتوانستم‌ بخوابم، زیرا باد شروع‌ شده‌ بود و دریا و باران‌ ولوله‌ای‌ به‌ پا کرده‌ بودند. دراز کشیدم‌ و وقت‌ گذراندم. فکر و خودخوری؟ آه‌ نه! دکتر گودهوس‌ مرا یک‌ فیلسوف‌ می‌داند، اما ذهن‌ من‌ بسیار کند است. تنها می‌توانم‌ به‌ یک‌ چیز بیندیشم: مرگ، مرگ!

2 اکتبر

« مرگ ... »

به‌ شدت‌ منقلب‌ هستم. احساسی‌ از پیروزی‌ با حرکاتم‌ آمیخته‌ شده‌ است. گاه‌ که‌ به‌ آن‌ موضوع‌ می‌اندیشم‌ و مردم‌ مرا با شک‌ و هراس‌ می‌نگرند، متوجه‌ می‌شوم‌ که‌ آن‌ها‌ مرا دیوانه‌ می‌پندارند. خودم‌ نیز دچار سوءظن‌ شده‌ام. آه‌ نه، من‌ دیوانه‌ نیستم.

امروز داستان‌ امپراتور فریدریش‌ را می‌خواندم‌ که‌ برایش‌ پیش‌بینی‌ کرده‌ بودند، در شهری‌ که‌ پیشوند اول‌ آن‌ واژه‌ «فلور» باشد از دنیا خواهد رفت. او از رفتن‌ به‌ شهرهای‌ فلورانس‌ و فلورنتینوم‌ خودداری‌ می‌کرد، با این‌ وجود یک‌ بار به‌ فلورنتینوم‌ رفت‌ و همان‌جا درگذشت. چرا؟

یک‌ پیش‌گویی‌ به‌ خودی‌ خود فاقد ارزش‌ است. بستگی‌ به‌ این‌ دارد که‌ بتواند قدرتی‌ بر تو اعمال‌ کند یا نه. اما اگر چنین‌ شود، پیشگویی‌ درست‌ از آب‌ در آمده‌ و برآورده‌ می‌شود. اما چگونه؟ و آیا آن‌ پیشگویی‌ که‌ در درون‌ شخص‌ من‌ پدید آمده‌ و مدام‌ نیز تقویت‌ می‌شود، با ارزش‌تر از آنی‌ نیست‌ که‌ در خارج‌ شکل‌ می‌گیرد؟ و آیا این‌ آگاهی‌ هیجان‌انگیز از زمان‌ مرگ‌مان‌، مشکوک‌تر از دانستن‌ مکان‌ مرگمان‌ است؟ آه، گونه‌ای‌ پیوستگی‌ جاودان‌ میان‌ انسان‌ و مرگ‌ وجود دارد. تو می‌توانی‌ با اراده‌ و باورت‌ حیطه‌ مرگ‌ را در اختیارت‌ بگیری، می‌توانی‌ آن‌ را جلو بکشی‌ تا به‌ سویت‌ آید، در ساعتی‌ که‌ بدان‌ باور داری... اغلب‌ هنگامی‌ که‌ افکارم‌ چون‌ آب‌های‌ خاکستری‌ و تیره‌ که‌ به‌ علت‌ ابهام‌ به‌ نظرم‌ بی‌پایان‌ می‌رسند، جلوی‌ رویم‌ گسترده‌ می‌شوند، چیزی‌ مانند به‌ هم‌‌پیوستگی‌ اشیا را می‌بینم‌ و باور می‌کنم‌ که‌ باید پوچی‌ مفاهیم‌ را دریابم.

خودکشی‌ چیست؟ مرگ‌ داوطلبانه؟ اما هیچ‌کس‌ غیرداوطلبانه‌ نمی‌میرد. رها کردن‌ زندگی‌ و ایثار برای‌ مرگ، بدون‌ استثنا از ضعف‌ ناشی‌ می‌شود و این‌ ضعف‌ همواره‌ نتیجه‌ یک‌ بیماری‌ جسمی‌ یا روحی‌ یا هر دوست. قبل‌ از این‌ که‌ موافق‌ مرگ‌ نباشیم، نخواهیم‌ مرد.

آیا من‌ موافق‌ هستم؟ حتماً‌ باید باشم، زیرا معتقدم‌ اگر در روز دوازدهم‌ اکتبر نمیرم، ممکن‌ است‌ دیوانه‌ شوم.

5 اکتبر

بی‌وقفه‌ به‌ آن‌ روز فکر می‌کنم‌ و این‌ کار تمام‌ وقت، مرا مشغول‌ می‌سازد. به‌ این‌ مسئله‌ می‌اندیشم‌ که‌ این‌ آگاهی‌ چه‌ وقت‌ و از کجا به‌ ذهنم‌ رسیده‌ است، قادر به‌ بیان‌ پاسخ‌ آن‌ نیستم. هنگامی‌ که‌ نوزده‌ یا بیست‌ ساله‌ بودم‌ می‌دانستم‌ باید در سن‌ چهل‌ سالگی‌ بمیرم‌ و یکی‌ از همین‌ روزها وقتی‌ فی‌‌البداهه‌ از خود پرسیدم‌ که‌ تاریخ‌ دقیق‌ آن‌ چه‌ موقع‌ خواهد بود با کمال‌ تعجب‌ دریافتم‌ که‌ حتی‌ روزش‌ را نیز می‌دانم!

و اکنون‌ آن‌قدر نزدیک‌ شده‌ام‌ که‌ نفس‌های‌ سرد مرگ‌ را به‌ خوبی‌ حس‌ می‌کنم. می‌دانم‌ که‌ اگر روز دوزادهم‌ اکتبر نمیرم، حتماً‌ دیوانه‌ می‌شوم!

باد شدیدتر شده‌ است، دریا می‌خروشد و باران‌ بر روی‌ سقف‌ ضرب‌ گرفته‌ است. شب‌ نخوابیدم، با بارانی‌ به‌ ساحل‌ رفتم‌ و روی‌ سنگی‌ نشستم. پشت‌ سر من‌ در تاریکی‌ و باران، تپه‌ با خانه‌ تیره‌ و تاری‌ که‌ آسونسیون‌ کوچک‌ در آن‌ خوابیده‌ بود، قرار داشت. آسونسیون‌ کوچکم! و جلوی‌ رویم‌ دریا، کف‌های‌ گل‌آلودش‌ را تا کنار پاهایم‌ می‌غلتاند.

تمام‌ شب‌ را به‌ بیرون‌ نگریستم‌ و به‌ نظرم‌ آمد که‌ مرگ‌ یا پس‌ از مرگ‌ باید چیزی‌ شبیه‌ این‌ باشد. آن‌جا، در آن‌ طرف‌ و بیرون‌ از خانه‌ تاریکی‌ بی‌پایان‌ و مرموزی‌ از من‌ باقی‌ خواهد ماند و مشهود خواهد شد و با این‌ صدای‌ غیرقابل‌ درک‌ باد همواره‌ به‌ گوش‌ خواهد رسید؟

8 اکتبر

زمانی‌ که‌ مرگ‌ فرا رسد، مایلم‌ از او تشکر کنم‌ زیرا زودتر از آن‌ که‌ مجبور شوم‌ مدتی‌ در انتظارش‌ بمانم، فرا خواهد رسید. فقط‌ سه‌ روز کوتاه‌ پاییزی‌ و آنگاه‌ به‌وقوع‌ خواهد پیوست. چقدر در برابر آخرین‌ لحظه‌ هیجان‌ زده‌ هستم. انتهای‌ همه‌ چیز، آیا این‌ یک‌ لحظه، یک‌ لحظه‌ شعف‌ و حلاوتی‌ ناگفتنی‌ نخواهد بود؟ یک‌ لحظه‌ در اوج‌ سرخوشی.

فقط‌ سه‌ روز کوتاه‌ پاییزی‌ و مرگ‌ این‌جا در اتاق‌ به‌ نزدم‌ خواهد آمد، تنها می‌خواهم‌ بدانم، چگونه‌ با من‌ رفتار خواهد کرد؟ مانند یک‌ کرم؟ حلقومم‌ را می‌گیرد و خفه‌ام‌ می‌کند؟ یا با دستش‌ مغزم‌ را در چنگالش‌ می‌فشارد؟ اما من‌ آن‌ را عظیم‌ و زیبا و چون‌ شکوهی‌ وحشی‌ می‌دانم‌.

9 اکتبر

« مرگ ... »

هنگامی‌ که‌ آسونسیون‌ روی‌ زانوانم‌ نشسته‌ بود به‌ او گفتم: «اگر به‌ زودی، به‌ طریقی‌ از نزدت‌ بروم‌ چه‌ می‌شود؟ آیا خیلی‌ غمگین‌ می‌شوی؟»

پس‌ از ادای‌ این‌ سخن، سرکوچکش‌ را روی‌ سینه‌ام‌ تکیه‌ داد و به‌ تلخی‌ گریست. قلبم‌ از درد فشرده‌ شد. از همه‌ این‌ها گذشته‌ من‌ تب‌ دارم، سرم‌ داغ‌ است‌ و در عین‌ حال‌ از سرما می‌لرزم.

10 اکتبر

نزد من‌ بود. امشب‌ نزد من‌ بود مرگ‌ را می‌گویم. او را ندیدم، صدایش‌ را هم‌ نشنیدم. با وجود این‌ با او صحبت‌ کردم. مضحک‌ است‌ اما خواهش‌ می‌کنم‌ باور کنید. او گفت: «بهتر است‌ همین‌ حالا تمامش‌ کنیم.» اما من‌ نمی‌خواستم‌ و علیه‌ آن‌ جنگیدم. با چند سخن‌ کوتاه‌ او را پس‌ فرستادم‌.

«بهتر است‌ همین‌ حالا تمامش‌ کنیم.» چه‌ طنینی‌ داشت! تا مغز استخوانم‌ نفوذ کرد. چه‌ یک‌نواخت، چه‌ معمولی! هرگز احساس‌ یأسی، سردتر و پست‌تر از این‌ تجربه‌ نکرده‌ بودم‌.

11 اکتبر، ساعت 11 شب

آیا می‌فهمم؟ آه! باور کنید که‌ می‌فهمم. یک‌ ساعت‌ و نیم‌ پیش‌ هنگامی‌ که‌ دراتاقم‌ نشسته‌ بودم، فرانس‌ پیر نزدم‌ آمد. می‌لرزید و هق‌‌هق‌ گریه‌ می‌کرد. فریاد کشید: «جناب‌ کنت... دخترخانم... آسونسیون... کاری‌ برای‌ او بکنید....»

بی‌درنگ‌ به‌ سمت‌ اتاق‌ او رفتم‌ ولی‌ گریه‌ نکردم. تنها لرزشی‌ سرد مرا تکان‌ داد. او در تخت‌ کوچکش‌ دراز کشیده‌ بود، موهای‌ سیاهش‌، اطراف‌ چهره‌ کوچک‌ و بی‌رنگ‌ و پردردش‌ را فراگرفته‌ بود. کنارش‌ زانو زدم. کاری‌ نکردم. به‌ چیزی‌ فکر نکردم. دکتر گودهوس‌ آمد. گفت: «یک‌ حمله‌ قلبی‌ بوده‌ است.» و مانند کسی‌ که‌ اصلاً‌ تعجب‌ نکرده‌ است، سرش‌ را تکان‌ داد. این‌ مرد ناشی‌ و دیوانه‌ طوری‌ رفتار می‌کرد که‌ گویی‌ همه‌ چیز را می‌داند.

اما من، آیا می‌فهمیدم؟ هنگامی‌ که‌ با او تنها شدم، بیرون‌ باران‌ و دریا سر و صدا می‌کردند و باران‌ در لوله‌ بخاری‌ زوزه‌ می‌کشید روی‌ میز کوبیدم، برای‌ یک‌ لحظه‌ ناگهان‌ همه‌ چیز برایم‌ روشن‌ شد. بیست‌ سال‌ از مرگ‌ خواسته‌ بودم‌ که‌ در یک‌ روز و در یک‌ لحظه‌ فرا برسد. در اعماق‌ وجودم، چیزی‌ وجود دارد که‌ پنهانی‌ می‌دانسته‌ است‌ که‌ من‌ نمی‌توانم‌ این‌ کودک‌ را ترک‌ کنم. شاید بعد از نیمه‌‌شب‌ نمی‌مردم‌ و حتماً‌ هم‌ این‌طور می‌شد، اگر مرگ‌ می‌آمد، بار دیگر او را بازمی‌گرداندم. اما او اول‌ به‌ سراغ‌ این‌ کودک‌ آمد، زیرا باید از درونم‌ آگاه‌ شده‌ باشد. آیا من‌ خودم‌ مرگ‌ را به‌ تخت‌ کوچک‌ او کشانده‌ بودم؟ آیا تو را کشته‌ام‌ آسونسیون‌ کوچکم؟ آه، برای‌ نکات‌ ظریف‌ و پر رمز و راز، واژه‌ها چه‌ خشن‌ و حقیرانه‌اند!

بدرود، بدرود! شاید در آن‌ دنیا اندیشه‌ یا خبری‌ از تو را دوباره‌ بازیابم، از آن‌ رو که عقربه‌ ساعت‌ حرکت‌ می‌کند و چراغی‌ که‌ به‌ چهره‌ شیرینش‌ نور می‌افشاند، به‌ زودی‌ خاموش‌ خواهد شد. دست‌ کوچک‌ و سردش‌ را در دست‌ می‌گیرم‌ و انتظار می‌کشم. هم‌اکنون‌ به‌ سراغم‌ خواهد آمد و اگر بشنوم‌ که‌ به‌ من‌ می‌گوید: «بهتر است‌ همین‌ حالا تمامش‌ کنیم»، به‌ رضایت‌ سرم‌ را تکان‌ داده‌ و چشمانم‌ را برهم‌ خواهم‌ نهاد.

      


‌‌توماس‌ مان‌ ؛ ترجمه‌ی پریسا رضایی 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 16 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.