سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
عشق

آموخته ام ...... بهترین کلاس درس دنیا کلاسی است که زیر پای پیر ترین فرد دنیاست .

آ‌موخته ام ...... وقتی که عاشق هستید عشق شما در ظاهر نیز نمایان می شود.

آموخته ام ...... تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید : تومرا . شاد کردی .

آموخته ام ...... داشتن کودکی که در آغوش شما به خواب رفته زیباترین حسی است که در دنیا وجود دارد .

آموخته ام ...... که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی ( نه ) گفت .

آموخته ام ...... که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم .

آموخته ام ...... که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد ،‌ همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم .

آموخته ام ...... که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند .

آموخته ام ...... که پول شخصیت نمی خرد .

آموخته ام ...... که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند

آموخته ام ...... که چشم پوشی از حقایق آنها را تغییر نمی دهد .

آموخته ام ...... که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان .

آموخته ام ...... که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی از سوی ما را دارد .

آموخته ام ...... که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم.

آموخته ام ...... که زندگی دشوار است اما من از او سخت ترم .

آموخته ام ...... که فرصتها هیچگاه از بین نمی روند ،‌ بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد.

آموخته ام ...... که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن نگاه را وسعت داد.

آموخته ام ...... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .

آموخته ام ...... که نمی توانم احساسم را انتخاب کنم اما می توانم نحوه بر خورد با آنرا انتخاب کنم.

آموخته ام ...... که همه می خواهند روی قله کوه زندگی کنند ، اما تمام شادی ها و پیشرفتها وقتی رخ می دهد که در حال بالا رفتن از کوه هستید .

آموخته ام ...... بهترین موقعیت برای نصیحت در دو زمان است : وقتی که از شما خواسته می شود ،‌ و زمانی که درس زندگی دادن فرا می رسد .

آموخته ام ...... که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد فقط دستی است برای گرفتن دست اوست و قلبی است برای فهمیدن وی .

آموخته ام ....... که کوتاهترین زمانی که من مجبور به کار هستم ، بیشترین کارها و وظایف را باید انجام دهم .

 

 

اندی رونی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 شهریور 12 توسط صادق | نظر بدهید
دانش

در طفولیت بر سر کویی چنان که عادت کودکان باشد بازی می‌کردم. کودکی چند را دیدم که جمع می‌آمدند. مرا جمعیت ایشان شگفت آمد؛ پیش رفتم پرسیدم که کجا می‌روید؟ گفتند به مکتب از بهر تحصیل علم. گفتم چه باشد؟ گفتند ما جواب ندانیم، از استاد ما باید پرسیدن؛ این بگفتند و از من در گذشتند.

 

بعد از زمانی با خود گفتم گویی علم چه باشد و من چرا با ایشان پیش استاد نرفتم و از او علم نیاموختم؟ بر پی ایشان رفتم، ایشان را نیافتم؛ اما شیخی را دیدم در صحرایی ایستاده. در پیش رفتم و سلام کردم؛ جواب داد و هر چه به حسن لطف تعلق داشت با من در پیش آورد. من گفتم جماعتی کودکان را دیدم که به مکتب می‌رفتند؛ من از ایشان پرسیدم که غرض رفتن به مکتب چه باشد؟ گفتند از استاد ما باید پرسیدن. من آن زمان غافل شدم، ایشان از من درگذشتند. بعد از حضور ایشان مرا نیز هوس برخاست؛ در پی ایشان رفتم، ایشان را نیافتم و اکنون هم در پی ایشان می‌گردم. اگر هیچ از ایشان خبر داری، از استاد ایشان مرا آگاهی ده. شیخ گفت استاد ایشان منم! گفتم باید که از علم، مرا چیزی درآموزی. لوحی پیش آورد و الفبایی بر آنجا نبشته بود، در من آموخت. گفت امروز بدین قدر اختصار کن، فردا چیزی دیگر درآموزم و هر روز بیشتر تا عالم شوی. من به خانه رفتم و تا روز دیگر تکرار الفبای می‌کردم. دو روز دیگر به خدمتش رفتم که مرا درسی دیگر گفت؛ آن نیز حاصل کردم. پس چنان شد که روزی ده بار می‌رفتم و هر بار چیزی می‌آموختم؛ چنان شد که خود یک زمان از خدمت شیخ خالی نمی‌بودم و بسیار علم حاصل کردم.

پیر

یکی روز پیش شیخ می‌رفتم، نااهلی همراه افتاد، به هیچ وجه وی را از خود دور نمی‌توانستم کردن. چون به خدمت شیخ رسیدم، شیخ لوح را از دور برابر من بداشت، من بنگریستم، خبری دیدم بر لوح نبشته که حال من بگردید از ذوق آن سر که بر لوح بود و چنان بی‌خویشتن گشتم که هر چه بر لوح دیدم با آن همراه باز می‌گفتم.همراه نااهل بود؛ بر سخن من بخندید و افسوس پیش آورد و سفاهت آغاز نهاد و عاقبت دست به سیلی دراز کرده گفت مگر دیوانه گشته‌ای و اگر نه هیچ عاقلی جنس این سخن نگوید. من برنجیدم و آن ذوق بر من سرد گشت. آن نااهل را بر جای بگذاشتم و پیشتر رفتم. شیخ را بر مقام خود ندیدم. رنج زیادت شد و سرگردانی روی به من نهاد؛ مدتها گرد جهان می‌گردیدم و به هیچ وجه استاد را باز نمی‌یافتم.

 

روزی در خانقاه همی رفتم، پیری را دیدم در صدر آن خانقاه خرقه‌ای ملمع پوشیده، یک نیمه سپید و یک نیمه سیاه. سلام کردم جواب داد، حال خویش باز گفتم. پیر گفت حق به دست شیخ است. سری که از ذوق آن ارواح گذشتگان بزرگ در آسمان رقص می‌کردند تو با کسی که روز از شب باز نشناسد باز گویی؛ سیلی خوری و شیخ تو را به خود راه ندهد. پیر را گفتم که در آن حال مرا حالی دگر بود و هر چه می‌گفتم بی‌خویشتن می‌گفتم. باید که سعی نمایی، باشد که به سعی تو به خدمت شیخ رسم. پیر مرا به خدمت شیخ برد. شیخ چون مرا دید، گفت مگر نشنیدی که وقتی سمندری به نزدیک بط رفت به مهمانی و فصل پاییز بود. سمندر را به غایت سرد بود. بط از حال وی خبر نمی‌داشت؛ شرح لذت آب سرد می‌داد و لذت آب حوضه در زمستان. سمندر طیره گشت و بط را برنجانید و گفت اگر نه آنستی که در خانه تو مهمانم و از اتباع تو اندیشه می‌کنم، تو را زنده نگذاشتمی و از پیش بط برفت. اکنون تو نمی‌دانی که چون با نااهل سخن گویی سیلی خوری و سخنی که فهم نکنند بر کفر و دیگر چیزها حمل کنند و هزار چیز از اینجا تولد کند. مر شیخ را گفتم:‌

چون مذهب و اعتقاد پاکست مرا       از طعنه نااهل چه باکست مرا

 اکنون تو نمی‌دانی که چون با نااهل سخن گویی سیلی خوری و سخنی که فهم نکنند بر کفر و دیگر چیزها حمل کنند و هزار چیز از اینجا تولد کند.

مرا گفت هر سخن به هر جای گفتن خطاست و هر سخن از هر کس پرسیدن هم خطاست. سخن از اهل، دریغ نباید داشت که نااهل را خود از سخن مردان بود. مثال دل نااهل و بیگانه از حقیقت همچنان است که فتیله‌ای که به جای روغن آب بدو رسیده باشد؛ چندان که آتش به نزد او بری افروخته نشود. اما دل آشنا همچو شمعی است [که] آتش از دور به خود کشد و افروخته شود…

 

شیخ اشراق





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 شهریور 9 توسط صادق | نظر بدهید

شش شعر معروف اخوان

زمستان بود<\/h2>
شمع

«زمستان» را اخوان دو سال بعد ازکودتای 28 مرداد سرود «هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی» او در این شعر با توصیف دقیق و البته شاعرانه یک روز برفی در یکی از زمستان‏های زادگاهش-مشهد- فضای کلی آن روزگار را به تصویر کشید: «هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست‏ها پنهان، نفس‏ها ابر، دل‏ها خسته و غمگین.» این شعر باعث زندان رفتن شاعرش شد. شاملو که در این زندان همبند اخوان بوده در خاطراتش می‏گوید زندانیان‏ها چون با پدر [نظامی] او آشنا بودند او را نمی‏زدند؛ «ولی اخوان را آش و لاش کردند» (اخوان داستان این زندان را در شعر «نادر یا اسکندر» آورده). اخوان بعدها عنوان زمستان را با سماجت بر یک کتابش گذاشت. شعر زمستان را هم استاد شجریان و هم شهرام ناظری به آواز خوانده‏اند.

 

شاهنامه‏ آخرش نا خوشه<\/h2>

شعر «آخر شاهنامه» اخوان که نام دفتری از اشعار او هم شده داستان چنگ نوازی است که برای ما می‏گوید چنگش همواره از خاطرات خوش قدیم می‏گوید و سراغ پایتخت قرن را می‏گیرد تا به آن حمله ببرد اما چنگی پیر به سازش خطاب می‏کند «ای پریشانگوی مسکین! پرده دیگر کن/ پور دستان [= رستم] جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد». می‏گوید که او و مردمش دیگر فرو شکوهشان را از دست داده‏اند و حالشان شبیه اصحاب کهف است که طاقت ندارند آقدر بخوابند تا دقیانوس زمانشان- یعنی شاه پهلوی- بمیرد «گاهگه بیدار می‏خواهیم شد زین خواب جادویی/ همچو خواب همگنان غار / چشم می‏مالیم و می‏گوییم: آنک، طرفه قصر زرنگار صبح شیرینکار/ لیک بی‏مرگ است دقیانوس/ وای، وای. افسوس».

 

شبی که لعنت از مهتاب می‏بارید<\/h2>
شمع

شعر «کتیبه» یکی از معروف‏ترین نمونه‏های اشعار داستانی اخوان است ماجرای شعر، داستان گروهی زندانی است که صخره‏ای رو به رویشان افتاده. روی این صخره نوشته. «کسی راز مرا داند/ که از این روبه آن رویم بگرداند.» یک بار بالاخره زنجیری‏ها دل به وسوسه دانستن راز تخته سنگ می‏دهند و با زحمت فراوان آن را جا به جا می‏کنند فکر می‏کنید چی می‏خوانند؟ «نوشته بود/ همان / کسی راز مرا داند/ که از این رو به آن رویم بگرداند». از روی این شعر که نمادی از بیهودگی تلاش‏ها در جامعه‏ای بسته است، فیلمی هم ساخته شده (فریبرز صالح، 1353) که اهمیتش در تاریخ سینمای ایران در این نکته است که اولین بازی خسرو شکیبایی در آن بوده.

 

 <\/h2>

بله، همین رنگ است<\/h2>

آن‏قدر که عبارت‏های شعر «چاووشی» معروف است، خود این شعر معروف نیست؛ عبارت‏هایی مثل «بیا ره توشه برداریم/ قدم در راه بگذاریم» یا «من اینجا بس دلم تنگ است/ و هر سازی که می‏بینم بد آهنگ است» یا اصلا عبارت «به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است»: همه مال این شعر هستند. ماجرای شعر از این قرار است که شاعر به خاطر دلتنگی ره توشه بر می‏دارد و در راه به یک سه راهی می‏رسد که یکی‏شان تابلو زده «راه نوش و راحت و شادی» اما به تنگ آلوده، دومی «راه نیمش ننگ نیمش نام/ اگر سر بر کنی غوغا و گردم در کشی آرام» و بالاخره «سه دیگر: راه بی‏برگشت بی‏فرجام» که شاعر سومی را انتخاب می‏کند.

 

باز می‏لرزد دلم، دستم<\/h2>
شمع

اخوان فقط نومیدانه شعر نگفته و مثل هر شاعر بزرگ دیگری، عاشقانه هم دارد معروف‏ترین عاشقانه او که احتمالا زیاد از رادیو شنیده‏اید، شعر بسیار کوتاهی است که زمزمه عاشق با خودش است در وقت آماده شدن برای دیدار محبوب «لحظه‏ دیدار نزدیک است/ باز من دیوانه‏ام، مستم/ باز می‏لرزد دلم، دستم/ باز گویی در جهان دیگری هستم/ های! نخراشی به غفلت گونه‏ام را، تیغ!/های! نپریشی صفای رلفکم را، دست!/ و آبرویم را نریزی، دل /ای نخورده مست/ لحظه دیدار نزدیک است» به عقیده‏ من (که احسان رضایی باشم) این شعر یکی از 10 عاشقانه برتر کل تاریخ شعر فارسی است.

 

انتظار خبری نیست مرا<\/h2>

شاعر در شعر کوتاه «قاصدک» با گل قاصدک که طبق عقیده‏ای عامیانه رساننده پیام و پیغام است، حرف می‏زند و با همان لحن نومیدانه همیشگی از او می‏پرسد که «راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟/ مانده خاکستر گرمی، جایی؟/ در اجاقی، طمع شعله نمی‏بندم. خردک شرری هست هنوز؟» قاصدک را هم استاد شجریان خوانده است. این شعر در دفتر «آخر شاهنامه» آمده است.

 

همشهری جوان





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 شهریور 5 توسط صادق | نظر بدهید
عدم صداقت

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟

جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!

یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست!

یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده‌اند...

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.

به فکر فرو رفت...

باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید. به فکر فرو رفت... باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!

ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:

از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد!

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم!!

سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود...

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند!!

اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست.

او الان یک بازیگر است همانند خیلی از مردم!





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مرداد 29 توسط صادق | نظر بدهید
خانه

ابوالفتح خان

آشنای ما یک خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خریده بود. البته امروز دیگر خانه هشتاد و پنج هزار تومانی چیزی نیست که قابل صحبت باشد ولی دوستان و بستگان او این حرفها را نمی فهمیدند و «سور» می خواستند .

ابوالفتح خان سور به معنی واقعی نداد ولی یک روز ده پانزده نفر از آشنایان نسبی و سببی را برای صرف چای و شیرینی به خانه دعوت کرد. همان طور که حدس می زنید بنده هم جزء این عده بودم. چون میهمانی به مناسبت خرید خانه بود طبعاً تمام مدت صحبت در اطراف خانه دور می زد یکی یکی مهمانان را در اطاقها گردش می دادند و ابوالفتح خان و زنش شمس الملوک می گفتند و تکرار می کردند.

ـ این خانه را مجبور شدیم بخریم و گرنه خانه شش هفت اطاقی برای ما کم است یک خانه رفتیم بخریم به صد و چهل هزار تومان ولی حیف که یک روز زودتر خریدندش.

در همان موقعی که صاحبخانه و زن و خواهر زنش از دارایی خود داد سخن می دادند و هشتاد و پنج هزار تومان را دون شأن خود می دانستند دختر ابوالفتح خان به عجله وارد شد و در گوش مادرش چیزی گفت.

شمس الملوک آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در میان گذاشت. رنگ از روی آنها پرید به فاصله یکی دو دقیقه هر سه بیرون رفتند من حس کردم یک واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است چون پسر ابوالفتح خان با من میانه خوبی دارد کنارم نشسته بود ماوقع را پرسیدم سر را جلو آورد و آهسته گفت:

ـ‌با تو که رودروایسی ندارم. مامان و آقاجون به همه گفته اند خانه را هشتاد و پنج هزار تومان خریده اند در صورتی که کمتر از این قیمت خریده اند. عمه جان مامانم موقع معامله تصادفاً توی محضر بود و فهمید که خانه را چقدر خریده اند آقا جان و مامان خیلی سعی کرده بودند که عمه جان بو نبرد امشب عده ای اینجا هستند چون بقدری فضول هستند که اگر بیاید پته آنها را روی آب می اندازد و حالا علت ناراحتی آقا جان و مامان این است که خبر شده اند عمه جان از سر خیابان به طرف خانه ما می آید.

شمس الملوک آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در میان گذاشت. رنگ از روی آنها پرید به فاصله یکی دو دقیقه هر سه بیرون رفتند من حس کردم یک واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است ...

ـ ممکن نیست از او خواهش کنند که .......

عمه جان

ـ تو عمه جان را نمی شناسی اصلاً گوشش به این حرفها نیست و اگر بفهمد که ما قصد پنهان کردن قیمت حقیقی خانه را داریم مطلب را پشت رادیو می گوید......

در این موقع در باز شد و یک پیرزن هفتاد و چند ساله زبر و زرنگ ولی بدون دندان با روسری سفید وارد شد و بعد از سلام و علیک گرم با همه و بوسیدن اکثریت حضار، نشست و شروع به خوردن کرد و با دهن پر، از اینکه دعوتش نکرده بودند و خودش خبر شده بود بود گله کرد. رنگ روی شمس الملوک مثل دیوار شده بود.

عمه جان گفت:

ـ مرا باید زودتر از همه دعوت می کردید چون من وقتی توی محضر سند را می نوشتند حاضر بودم ......

شمس الملوک و خواهرش میان حرف او دویدند و با هم گفتند:

ـ عمه جان چرا شیرینی میل نمی فرمائید؟

خلاصه مدتی دو زن بیچاره قرار و آرام نداشتند. دائماً مواظب عمه جان بودند چون زن سالخورده پر حرف هر مطلبی را عنوان می شد صحبت را به موضوع خانه می کشید. حتی یک بار هم عمه جان بلامقدمه با دهن پر گفت:

ـ خانه باین قیمت .......

بیچاره خواهر شمس الملوک از فرط دستپاچگی حرفی پیدا نکرد که صحبت او را قطع کند شروع به دست زدن و خواندن «انشاالله مبارک بادا»‌کرد عمه جان با تعجب پرسید که چرا «یار مبارک بادا» می خواند. شمس الملوک و خواهرش نگاهی به هم کردند شمس الملوک گفت:

ـ عمه جان مگر نمی دانید که دختر برادر ابول را همین روزها نامزد می کنند.

عمه جان از طرح مسئله قیمت خانه موقتاً منصرف شد ولی میزبانان دیگر به مهمانان توجهی نداشتند و تمام فکرشان این بود که جلوی زبان عمه جانم را بگیرند ولی عمه جان یک جمله در میان به طرف مسئله قیمت خانه حمله می برد عاقبت شمس الملوک بعد از چند لحظه مشاوره زیر گوشی با خواهرش گفت:

ـ راستی عمه جان حمام خانه ما را ندیده اید......

 ـ به به ماشاالله حمام هم داره؟ زمینش هم گرم میشه؟

ـ بعله ...الان هم گرمه اگر بخواهید سرو تن لیف بزنید هیچ مانعی ندارد.

بعد از یک ربع اصرار عمه جان را راضی کردند به حمام برود. وقتی از اطاق خارج شد میزبانهای ما نفس راحتی کشیدند. و دوباره مهمانی جریان عادی خود را بازیافت. من به فکر فرو رفتم.

پول

این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد. مردم، بی پولی و نداری را چنان ننگ می دانند که حاضرند هزار بدبختی را متحمل شوند و کسی فکر نکند و نگوید که پول ندارند و آنهایی که دارند چنان فخر و مباهاتی به آن می کنند که آدم خیال می کند پنی سیلین را کشف کرده اند. بارها اتفاق افتاده است که با دوستی بوده ام و در حضور شخص ثالثی محتویات جیب را بر ملا کرده ام و دوستم به جای من تا بناگوش قرمز شده و پرخاش کرده است که چرا آبروی خودم را می ریزم. همچنین دفعه هزارم بود که می دیدم یک نفر چیزی می خرد و تمام اهل خانه را جمع می کند و به آنها سفارش می کند که قیمت خرید را دو برابر بگویند. همین چند روز پیش از بچه ای که از دست پدرش کتک می خورد وساطت کردم. بیچاره بچه گناهش این بود که حضور عده ای گفته بود ظهر «شیربرنج» خورده ام و دوست دیگری دارم که از ترس زبان درازی بچه اش آبگوشت و اشکنه و تمام غذاهای ذلیل و ضعیف را به عنوان جوجه به پسر سه ساله اش معرفی کرده و در نتیجه وقتی از بچه می پرسند ناهار چی می خوری، بدون تأمل جواب می دهد. جوجه.

این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد.

   تصادفاً این بچه بینوا هم یک روز از پدرش کتک مفصلی می خورد و علت این بود که ضمن صحبت از ناهارکه مثل همشه «جوجه» بود جلوی آدمهای غریبه گفته بود «نون توی جوجه تیلید کردیم».

صدای فریاد عمه جان از نقطه دوردستی رشته افکار را پاره کرد. تقاضا داشت که یک نفر برود پشت اورا لیف بزند. بعد از چند دقیقه خواهر شمس الملوک با دستور سری و اکید معطل کردن عمه جان در حمام قرولند کنان از اتاق بیرون رفت. نیم ساعت بعد وقتی دوباره ابوالفتح خان و زنش به پز دادن مشغول بودند عمه جان با صورت سرخ مثل لبو وارد اطاق شد. به زور توی دهن او گذاشتند که مایل است به خانه برگردد. خود ابوالفتح خان از جا پرید و رفت خیابان یک تاکسی دم خانه آورد. درتمام مدت غیبت او زن و خواهر زنش برای منصرف کردن عمه جان از صحبت قیمت خانه، هزار جور پرت و پلا گفتند. و تمام اخبار تازه و کهنه تصادفات و خودکشیهای روزنامه را برای او نقل کردند وقتی تاکسی حاضر شد عمه جان را با سلام و صلوات بلند کردند. از همه خداحافظی کرد. میزبانان نشستند و نفس راحتی کشیدند. ابوالفتح خان عرق از پیشانی پاک کرد. چند لحظه بعد عمه جان از توی حیاط شمس الملوک را صدا زد. شمس الملوک پنجره را باز کرد. عمه جان فریاد زد.

راستی شمس الملوک جون سنگ پا افتاد توی چاهک حمام دنبالش نگردید ....بدهید درش بیاورند، ، بعد یک پنجره سیمی هم روی این سوراخ بگذارید.....

چشم عمه جان، همین فردا می دهم درستش کنند چشم....

عمه جان فریاد زد.

آره ننه جون یک پنجره سیمی که قیمت نداره، شما که پنجاه و هفت هزار تومان پول این خانه را دادید، این سه چهار تومان هم روی آن.


ایرج پزشکزاد





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 مرداد 28 توسط صادق | نظر بدهید
جوان دانشمندی از انواع علوم زمان خود آگاهی کافی داشت ، ولی بسیار کم حرف و خجالتی بود،به طوری که وقتی در محافل دانشمندان شرکت می کرد ، اصلا حرف نمی­زد . روزی پدرش به او گفت :پسرم تو نیز حرف بزن و نظر خود را بیان کن . پسر جواب داد : می­ترسم اگر حرفی بزنم ، از من سوال بپرسند و من جواب ان را ندانم و شرمنده بشوم . نشنیدی که صوفیی می­کوفت                  زیر نلعین خویش میخی چند آستین گرفت سرهنگی                          که بیا نعل برستورم بنر



طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 26 توسط صادق | نظر بدهید

یوسف در پایتخت<\/h1>
 تهران

یوسف گم گشته باز آید به تهران ‍‍ غم مخور
بعد گشت ساری و قزوین و سمنان غم مخور
گر نداری خانه ای یا همسری دل بدمکن
روز و شب هم گر نداری تکه ای نان غم مخور
گر برنده می شوی بین الملل یا هر کجا
چون تو را دادند کادو پارچ و لیوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد تو نرفت
دایما یکسان بماند حال دوران غم مخور
هان مشو نومید از استخدام و کار دولتی
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
گر که بنیاد تو را آمد طلبکار برکند 
فوق فوقش می روی آخر به زندان غم مخور
در بیابان گر که پیدا می کنی تو مسکنی
سرزنشها گر کند صاحب بیابان غم مخور
گر چه کنکور بس خطرناک است و مقصد ناپدید
با لیسانست هم تو بیکاری به قرآن غم مخور
حافظا شرمنده گر براین غرل دستی زدم
می دهم این شعر را اینجا به پایان غم مخور 

 

معصومه پاکروان

تلویزیون

تلوزیون چه چیز با حالی است!<\/h2>

مثل پیوند غرب با شرق است
شاعری که مهندس برق است!
فارغ از کشف واژه های بدیع
عاجزم از قواعد تقطیع
نه که یک ذره می شود بارم

اختیارات شاعری دارم!

چون بلد نیستم به وقت عمل
هیچ بحری به غیر بحر رمل!
گرچه عنوان شاعری شیک است
مدرک من الکترونیک است
چند باری نوشته ام پروژه
وصف ابرو و خال و خط و مژه
جای تحقیق آزمایشگاه
چند تا شعر می نویسم ماه
طبع انگشت های من سرد است
بارالها دلم پر از درد است!
گوش کن ای الهه طناز
نه غلط گفتم ای الهه ناز!
وقت اخبار بیست و سی شده است
ای خدا، جان هر کسی شده است،
هی قضاوت نکن از این اول
بنشین گوش کن بگو ایول!
واقعا غیراز این که کم کارم

من از ایشان چه چیز کم دارم؟!

حیف اسباب دردسر باشد

هر کسی جای خود اگر باشد

صبح تا شب به فکر نقالی است
تلوزیون چه چیز با حالی است!

 

نسیم عرب امیری





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 26 توسط صادق | نظر بدهید
مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروی پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
پدر به خاطرات گذشته می اندیشید و پسر در فکر تسخیر فردا. پدر به پنجره نگاه می کرد و پسر کتاب فلسفی و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه می کرد.
ناگهان کلاغی آمد و بر روی لبه پنجره نشست، پدر با نگاهی عمیق از پسر خود پرسید این چیه؟ پسر نگاهی تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد.
دقیقه ای نگذشته بود که پدر از پسر پرسید: این چیه روی پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بیشتری گفت: پدر گفتم که اون یه کلاغه
باز و به تکرار پدر این سئوال را کرد که این چیه؟ و پسر برای سومین بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ
پدر برای بار چهارم پرسید: پسرم! این چیه روی لبه پنجره نشسته؟
پسر این بار عصبانی شد و فریاد از اگر نمی خواهی بزاری که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون یه کلاغ هست و دیگه هم از من نپرس
پدر نگاه خودش رو به نگاه پسز قفل کرد و گفت دقیقاً 60 سال پیش که تو در دوران کودکی خود بودی، من و تو اینجا نشسته بودیم و یک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو این سئوال رو بیش از 120 بار پرسیدی ومن هر بار با یک شوق تازه به تو می گفتم که او یک کلاغ است.





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مرداد 25 توسط صادق | نظر

داستان « خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر

نشانه هایی از او

لینگ تان پیش از هر چیز، بعد از هر چیز و بیش از هر چیز، خودش را مسیحی می  دانست. این بود که وقتی خانم شریدی گفت: «کمی از خودت برایم بگو…» لینگ حتی نفس هم نکشید. «من مسیحی خوبی هست». و بعد روی صندلی  اش راست  تر شد؛ مثل شاگرد ممتازی که به معلمش جوابی درست داده باشد.

 

مشاور کاریابی نه لبخند زد، نه سرش را بلند کرد. نگاهش هنوز به کاغذهای زیر دستش بود: «خب، بله، حتماً همین طور است که می  گویی، دخترجان. ولی منظورم این بود که از سابقه کارت بیشتر بگویی. در این برگه  ها می  بینم که در بیمارستان لانگ  بیچ برای دوره آموزش عملی پرستاری ثبت نام کردی، ولی تا آخر ادامه ندادی».

 

لینگ سرش را انداخت پایین.

ـ چرا؟

لینگ چیزی نگفت.

ـ دقیقاً چرا انصراف دادی؟

لینگ لبخندی زد و شانه بالا انداخت.

خانم شریدی منتظر ماند.

برای لینگ، سکوت خیلی سنگین شد. همان  طور که با انگشت  هایش بازی می  کرد، گفت: «کلاس  ها دیر بود. شب  ها اتوبوس سوار شد تا خانه».

نشانه هایی از او

خانم شریدی باز رفت سراغ برگه  هایش: «که این  طور، دفعه بعد سعی کن کلاس روزانه بگیری. چون به هر حال اعتبار بیشتری لازم داری». با خودکارش به پرونده نازک سوابق کاری لینگ اشاره کرد: «معرف  هات خیلی خوبند. معلوم است که کارت با مریض  ها خوب بوده، ولی دکترها و مدیران مؤسسه های مددکاری دوست دارند پرستارهاشان آموزش آکادمیک هم دیده باشند. هنوز برای ثبت  نام توی بعضی از کلاس  های دانشکده لانگ  بیچ کامیونیتی وقت هست». لینگ سر تکان داد.

 

خانم شریدی گفت: «حتی اگر فقط ثبت  نام هم کرده بودی می  توانستم این  جا اضافه کنم».

لینگ گفت: «ترم بعد، ثبت  نام کرد». و لبخند زد. می  دانست آمریکایی  ها از لبخند خوششان می  آید. کالیفرنیایی  ها که یک  بند لبخند می  زدند. این بود که خودش را عادت داده بود همیشه لبخند بزند؛ حتی وقتی تنها بود و شاید حتی توی خواب هم.

وقتی پا شد برود، خانم شریدی گفت: «وسط هفته یک تماسی باهام بگیر. شاید تا آن وقت چیزی برایت داشته باشم. دیدم با بچه  ها هم کار کرده  ای. یک سرطان  شناس متخصص کودکان دارم که برای یکی از مریض  های لاعلاجش دنبال پرستار شبانه  روزی می  گردد. این طوری اجاره  خانه و خرج خورد و خوراک نداری. دست  مزدت را هم می  توانی برای ترم آینده پس  انداز کنی».

لینگ سر تکان داد. سعی کرد لبخند را از صورتش پاک کند تا نشان بدهد اهمیت بیماری لاعلاج یک بچه را درک می کند؛ اما چندان هم موفق نشد.

دو ساعت بعد، لینگ در آپارتمانش سه لیوان آب نوشید. اولین لیوان را به خاطر تشنگی؛ چون یک ساعت تمام روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، زیر آفتاب داغ نشسته بود. دومی و سومی را هم به خاطر این که شکمش خیال کند لینگ صبحانه و ناهارش را داده.

 

نشانه هایی از او

آپارتمان تک اتاقه مبله  ای در طبقه دوم یک ساختمان داشت. صندلی  اش را گذاشته بود زیر پنجره بی پرده اتاق. نشست روی آن. بهار بود و در حیاط ساختمان، پشت گاراژی شلوغ و به هم ریخته، اولین شکوفه  های دو تا درخت هرس  نشده آلو سر زده بودند. لینگ مدت  ها به شکوفه  های سفید خیره ماند. سر صبر خدا را شکر کرد؛ برای زیبایی  هایی که همه جا آفریده بود. زیبایی  هایی که لینگ حتی با این اوضاع و احوالش هم می  توانست آنها را ببیند. به هر کجا نگاه می  کرد، نشانه  هایی از لطف و خوبی خدا را می  دید. درخت  های شکوفه کرده آلو واقعاً زیبا بودند . فقط کافی بود لینگ به شاخ و برگشان خیره بماند و نگاهش را به تنه  های پوسته پوسته، قوطی  های قدیمی رنگ و آت و آشغال  های روی علف  های هرز پای آنها نیندازد. نفس عمیقی کشید و خدا را به خاطر الطاف لایزالی که نسبت به او داشت، شکر کرد. هوای کافی، ریه  هایی سالم و قوی برای تنفس، درخت  های شکوفه دار آلو و حتی آب لیوان پلاستیکی رو به رویش. لینگ همان طور روی صندلی  اش نشست و درخت  ها را تماشا کرد تا این که غروب شد و شکوفه  ها در تاریکی هوا گم شدند.

چون غذایی در خانه نبود و پولی هم برای خرید نداشت، به رختخواب رفت. بچه  های همسایه تا دیروقت بازی کردند. ماشین  ها مدام ـ و ظاهراً بی  دلیل ـ یک  ریز بوق زدند و آمبولانس  ها و ماشین  های پلیس، آژیر کشان به طرف بیمارستان سن  ماری که یک چهار راه آن طرف  تر بود، رفتند. لینگ کرکره اتاق را پایین کشید، ولی باز هم نور تند چراغ  های نارنجی خیابان روی سقف بود. لینگ چشم  هایش را بسته بود و دعا می  کرد.

وقتی خوابش برد، عمیقاً شکرگزار نعمت  های فراوان خداوند بود.

**

نشانه هایی از او

روز چهارشنبه از باجه تلفن همگانی سر چهارراه به خانم شریدی زنگ زد.

ـ لینگ، خوب شد زنگ زدی. دکتر در مورد آن پسره با من تماس گرفت. قرار شد بروی پیش مادرش، خانم تیپتون تا تو را ببیند. پدر و مادر پسره از هم جدا شده  اند.

لینگ پشت تلفن لبخند بزرگی زد.

**

مارتا تیپتون، مادر پسرک بیمار، در را روی لینگ  تان باز کرد و راهنمایی  اش کرد به اتاق نشیمن. هنوز توی راهروی ورودی بودند که خانم تیپتون گفت: «اوه، عزیزم، انگار دختر قوی  ای نیستی. حتی قدت هم کوتاه  تر از مایک است»!

لینگ گفت: «اوه، چرا، خیلی قوی هست. من گنده نیست، بلند نیست، ولی خیلی قوی هست. قبلاً هم با بچه ها کار کرد».

 

ـ مایک شانزده سالش است. وزنش، البته، آن قدر که باید، نیست. ولی نسبت به سنش قدبلند است.

لینگ لبخند زد و دوباره گفت: «خیلی قوی هست».

خانم تیپتون که جلوتر می  رفت، راهنمایی  اش کرد به اتاق نشیمن.

ـ حالا که خودت می  گویی، خب، باشه. خانم شریدی گفت معرفی  نامه  هات را هم با خودت می  آوری. می  شود ببینمشان؟

 

لینگ در کیفش را باز کرد و نامه  ها را داد دستش. خانم تیپتون روی لبه کاناپه نشست و خواند. لینگ همان جا ایستاد. اتاق نشیمن اثاثیه کمی داشت: کاناپه، پیانو، و یک میز لخت عسلی. این طور که پیدا بود، تمام تلاش و ذوق و سلیقه خانم تیپتون صرف حیاط و باغچه  اش شده بود. باغچه زیبا و گل کاری شده خانم تیپتون، نظر لینگ را از همان پیاده  روی کنار خانه جلب کرده بود. حالا چشم  های لینگ به یک ردیف بنفشه آفریقایی روی لبه پنجره اتاق خیره مانده بود؛ بنفشه  های صورتی، بنفشه  های سفید، بنفشه  های بنفش. تمام غنچه  ها باز شده بودند. خانم تیپتون باغبان خوبی بود.

نشانه هایی از او

خانم تیپتون نامه  ها را که به لینگ بر می  گرداند، گفت: «اینها خیلی عالی  اند. بیا برویم اتاق مایک، ببینیم بیدار شده یا نه». وقتی رسیدند به اتاق مایک، خانم تیپتون سرش را از لای در کرد تو، بعد در حالی که آهسته در را می  بست، آرام، زیر لبی گفت: «نه، هنوز خوابیده».

لینگ پرسید: «من نزدیکش خوابید که صدای پسر را شنید اگر صدام زد»

خانم تیپتون سر تکان داد و در اتاق کناری را باز کرد. اتاقی کوچک با تخت یک نفره، کمد لباس و میز اتو. خانم گفت: «کمد را برای وسایلت خالی کرده  ام».

اتاق، پنجره  های قدی داشت. بیرون سرخس  ها و گل  های شاداب از سبدهایی آویزان بودند. یک ردیف گل  لادن، کنار سنگ  فرش آجری باغچه را قشنگ کرده بود. برای لینگ لطف خدا مثل ذوق و سلیقه خانم تیپتون، کاملاً پیدا بود.

ادامه دارد ...

 

مارجوری کمپر





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مرداد 25 توسط صادق | نظر بدهید

چه زود دیر می شود

داشت به دست های لرزونش نگاه میکرد. به صبر و حوصله ای که تو کاراش بود و اعصابش رو خورد می کرد.

 

با خودش میگفت: یعنی یه کم زودتر نمی شه...مگه این هم کاری داره. به چین و چوروک روی پوستش نگاه می کرد. آروم از کنار پرده پنجره بیرون رو نگاه می کرد. توی حیاط کوچیک با یه حوض و گلدون های قدیمی، دیدش که داشت وضو می گرفت.

 

با خودش گفت: آیا من هم روزی می رسه که نتونم کارهای روزانه ام رو انجام بدم؟ یه نگاه به موهاش کرد، به پاهاش، به دست و صورتش و با یه لبخند گفت:نه...هرگز.

 

تو همین فکرها بود که یه صدایی افکارش رو پاره کرد، که گفت: پدر بزرگ چقدر میری توی فکر. یه کم سریع تر بیا که داره دیر میشه. چقدر یواش حرکت می کنی...

 

اونوقت بود که فهمید...که چقدر زود دیر می شود!!!

 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مرداد 22 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.