باز بر آن سرم که رو به قبله دعا کنم
رهی ز توبه و دعا به درگه خدا کنم
ز درگه خدا طلب طواف کربلا کنم
پس از طواف کربلا روی به سامرا کنم
که چون فرشتگان حق دهم سلام عسکری
دست زنم به دامن لطف امام عسکری
به درگه کریم او جبهه نهاده در زنم
به خلوت حریم او که خلوت است پر زنم
گهی بشوق بوسهها به قبر آن پسر زنم
گهی گلاب اشک بر مزار این پدر زنم
دو آفتاب جلوه گر در آسمان رهبری
یکی علی النقی یکی امام عسکری
مدینه را نظر کن و جلوه ذوالکرام بین
قرآن مهر و ماه را، در این خجسته شام بین
باب امام عصر را، فراز دست مام بین
دهم امام را ببر، یازدهم امام بین
چشم علی منور از، جمال ماهپاره اش
فاطمه کو؟ که بنگرد، بر حسن دوباره اش
نور ولایتش به رخ، ردای خلتش به بر
لوای عصمتش به کف، تاج شفاعتش به سر
بر همه هستیش نظر، در همه عالمش گذر
امام هادیش پدر، حضرت مهدیش پسر
خلائقند چاکرش، ملائکند عسکرش
هیچ کسی نمیرود، به ناامیدی از درش
رسالت پیمبران، تکیه زده بدوش او
درس هدایت بشر، زمزمه سروش او
وضع جهان و چشم او، راز نهان و گوش او
حصار ظلم ظالمان، شکسته از خروش او
به دوره ای که معتمد کرد فزون نفاق را
به هم درید سعی او، پرده اختناق را
بهشت علم پرورد، آب و هوای گلشنش
اهل کمال خوشه چین، زگوشه های خرمنش
کلیم مانده از سخن، به وقت درس گفتنش
امام عصر تربیت، یافته روی دامنش
نهال عصمتی چنان، برآورد چنین ثمر
درود ما بر آن پدر، سلام ما بر این پسر
سلاله پیمبر و، مبشر پیام حق
که دیده بس شکنجه تا، زنده شود مرام حق
مبین اصول دین، مفسر کلام حق
داده به دست مهدیش، رسالت قیام حق
که بعد من، امام بر جوامع بشر تویی
مهدی منتقم تویی، امام منتظر تویی
ای جلوات کبریا، جلوه گر از جمال تو
کتاب تفسیر تو خود، آیتی از کمال تو
منکه زپا نشسته ام، به درگه جلال تو
امید رحمتم بود، زلطف بی زوال تو
«مؤیدم» گدای تو بر آستان مهدیت
امید آن که خوانیم زدوستان مهدیت
سرودهی : سید رضا مؤید
طبقه بندی: امام خسن عسکری(ع)
آیا در میان شما مردی رشید وجود ندارد
یعقوب،
پسر اسحاق کندی که از فلاسفه اسلام و عرب به شمار میرفت و در عراق اقامت
داشت، کتابی تالیف نمود به نام «تناقض های قرآن»! او مدت های زیادی در
منزل نشسته و گوشه نشینی اختیار کرده و خود را به نگارش آن کتاب مشغول
ساخته بود. روزی یکی از شاگردان او به محضر امام عسکری علیه السلام شرفیاب
شد. هنگامی که چشم حضرت به او افتاد، فرمود:
آیا در میان شما مردی رشید وجود ندارد که گفته های استادتان «یعقوب بن کندی» را پاسخ گوید؟
شاگرد عرض کرد: ما همگی از شاگردان او هستیم و نمیتوانیم به اشتباه استاد اعتراض کنیم.
امام فرمود: اگر مطالبی به شما تلقین و تفهیم شود میتوانید آن را برای استاد خود نقل کنید؟
شاگرد گفت: آری.
امام
فرمود: از اینجا که برگشتی به حضور استاد برو و با او به گرمی و محبت
رفتار نما و سعی کن با او انس و الفت پیدا کنی. هنگامی که کاملا انس و
آشنایی به عمل آمد، به او بگو: مسئلهای برای من پیش آمده است که غیر از
شما کسی شایستگی پاسخ آن را ندارد و آن مسئله این است که: آیا ممکن است
گوینده قرآن از گفتار خود معنایی غیر از آنچه شما حدس میزنید اراده کرده
باشد؟
او در پاسخ خواهد گفت: بلی، ممکن است چنین منظوری داشته باشد.
در این هنگام بگو: شما چه میدانید، شاید گوینده قرآن معانی دیگری غیر از
آنچه شما حدس میزنید، اراده کرده باشد و شما الفاظ او را در غیر معنای
خود به کار بردهاید؟ امام در اینجا اضافه کرد: او آدم با هوشی است، طرح
این نکته کافی است که او را متوجه اشتباه خود کند.
شاگرد به حضور
استاد رسید و طبق دستور امام رفتار نمود تا آنکه زمینه برای طرح مطلب
مساعد گردید. سپس سؤال امام را به این نحو مطرح ساخت:
آیا ممکن
است گویندهای سخنی بگوید و از آن مطلبی اراده کند که به ذهن خواننده
نیاید؟ و به دیگر سخن: مقصود گوینده چیزی باشد مغایر با آنچه در ذهن مخاطب
است؟
استاد
با درک واقعیت و توجه به اشتباه خود، دستور داد آتشی روشن کردند و آنچه را
که به عقیده خود درباره «تناقض های قرآن» نوشته بود تماما سوزاند!
شاگرد
سؤال را تکرار نمود. استاد تاملی کرد و گفت: آری، هیچ بعید نیست، امکان
دارد که چیزی در ذهن گوینده سخن باشد که به ذهن مخاطب نیاید و شنونده از
ظاهر کلام گوینده چیزی بفهمد که وی خلاف آن را اراده کرده باشد.
استاد
که میدانست شاگرد او چنین سؤالی را از پیش خود نمیتواند مطرح نماید و در
حد اندیشه او نیست، رو به شاگرد کرد و گفت: تو را قسم میدهم که حقیقت را
به من بگویی، چنین سؤالی از کجا به فکر تو خطور کرد؟
شاگرد: چه
ایرادی دارد که چنین سؤالی به ذهن خود من آمده باشد؟ استاد: نه، تو هنوز
زود است که به چنین مسائلی رسیده باشی، به من بگو این سؤال را از کجا یاد
گرفتهای؟
شاگرد: حقیقت این است که، «ابو محمد» (امام حسن عسکری علیه السلام) مرا با این سؤال آشنا نمود.
استاد:
اکنون واقع امر را گفتی. سپس افزود: چنین سؤال هایی تنها زیبنده این
خاندان است (آنان هستند که میتوانند حقیقت را آشکار سازند). 1
آنگاه
استاد با درک واقعیت و توجه به اشتباه خود، دستور داد آتشی روشن کردند و
آنچه را که به عقیده خود درباره «تناقض های قرآن» نوشته بود تماما سوزاند!
سیره پیشوایان، پیشوایی، مهدی
1- الان جئت بالحق و ما کان لیخرج مثل هذا الا من ذلک البیت.
طبقه بندی: قرآن، امام خسن عسکری(ع)، فیلسوف
شب
سایه سنگین و سیاهش را بر سر شهر پهن کرده بود، کوچه های تنگ و پیچ در پیچ
شهر در تاریکی و سکوت گم شده بود و مردم در پناه شب، آسوده در خواب فرو
رفته بودند، اما چشم خلیفه و یارانش بیدار بود و نگران.
وحشت و
نگرانی از چشمانش خوانده میشد، احساس زبونی میکرد، بیچاره شده بود. هر
روز خبر از شورشی میآوردند، هر دم پیکی وارد میشد و خبر از اغتشاشی
میداد، خواب از چشمانش گریخته بود و آرامش از وجودش رخت بسته بود. در
تالار کاخ قدم میزد، حرکاتش عصبی و بی اختیار بود، هرچند لحظه یکبار به
در ورودی چشم میدوخت گویامنتظر کسی بود، در همین لحظه وارد شد و تعظیم
کرد.
- حضرت خلیفه آماده خدمتم.
-
پس چرا اینقدر دیر کردی وزیر؟ آه چه کنم از دست شما، هیچگاه در دوران
حکومتم، بدردم نخوردید، همیشه مایه سرافکندگی و زبونی ام بودهاید، هیچگاه
مرهم بر زخم ننهادید، هیچگاه، هیچگاه، امیدم از شما قطع شده، فقط بلدید
ثروتم را به باد دهید و با خوشگذرانی های خود، نامم را آلوده کنید. بخاطر
شماها، از سگ هم کمتر شدهام، آه که شما درباریان مرا کشتید.
ساکت ایستاده بود و چشم به کف تالار داشت و هیچ نمیگفت.
خلیفه فریاد زد: پس این راحت طلبان کجایند، را میگویم.
گفت:
حضرت خلیفه! در راهند. همین حالا میرسند، آنها در حال گفتگو بودند که آن
سه تن وارد تالارشدند. هر سه سلام کردند و ساکت ماندند.
خلیفه
غرید: همیشه همینطور بوده است، همیشه هر وقت شما را احضار کردم، دیر آمدید
یا در گوشه میخانهها مست و لایعقل افتاده بودید، یا در بیخبری و لذت
جویی سیر میکردید و یا به قتل و غارت و ستمگری مشغول بودید، چه کنم با
شماها، آخر هستیام را بر باد میدهید.
وزراء ساکت و شرمگین چشم
به زمین دوخته بودند، پس از یک سکوت طولانی، خلیفه گفت: ‹امشب شماها
راخواستم تا راجع به موضوعی با شما مشورت کنم
ابن ابی داود گفت: قربانت شوم چه موضوعی؟
خلیفه
گفت: حسن بن علی فکرم را مشغول کرده، نمیدانم با او چه کنم، از هنگامی که
شنیدهام فعالیتهای گستردهای را در خفا بر علیه ما شروع کرده خواب از
چشمم گریخته، از آن بدتر فرزندش مهدی است که گویا در خفا زندگی میکند و
کسی مکانش را نمیداند جز اندکی از نزدیکان، میدانید که را میگویم؟ همان
کسی که بساط خلفا را بر هم میزند، همان کسی که جهان را میگیرد، همان کسی
که زورگویان و ستم گستران را از دم شمشیر میگذراند و همان کسی که هستی
مرا وشما را بر باد میدهد.
چه کنم، این از مرد که جانم را به لبم
رسانده و همه جا چون شبح وجودش را بر سرخودم احساس میکنم، زندگیام را
تلخ کرده و آرامش را از من گرفته، آن هم از پسرش که دستهایش را همیشه بر
گلویم احساس میکنم. آه که زندگی سگ ازمن بهتر است، اینهم شد زندگی؟ دائم
با ترس و وحشت دمخور بودن.
هرچه از پیروان این مرد میکشم، هر چه
در زندانها و سیاه چالها میاندازم باز هم کم نمیشوند، یکی را نابود
میکنم دهها نفر دیگر اضافه میشوند، چه کنم؟ به نظر شما چه تدبیری بکار
ببرم؟ من که دیگر درمانده شدهام، شما چارهای بیندیشید.
سکوت سنگینی تالار را فرا میگیرد، هر یک از حکومتیان به اندیشه ای فرو رفتهاند.
در دل طوفانی برپا شده، خطوط چهره اش درهم میرود، لرزش خفیفی وجودش را در برمی گیرد، درخویش فرو رفته و با افکار خویش در جنگ است.
‹وجود
من، هستی من، مقام و هر چه که دارم به این حکومت بستگی دارد، به این مرد
زبون، بر باد رفتن حکومتش، بر باد رفتن من نیز هست به هر طریقی باید این
حکومت باقی بماند، اگرچه... اگرچه... آه چه پرتگاهی از هر طرف که بروم فنا
میشوم، چه دردناکست... وای که بر چه دو راهی عجیبی گیر کردهام. هر دو
سویش نابودی است.
در افکار درهم و برهم خویش غوطه ور است، همانند غریقی است که پناهی میجوید، دست و پا میزند اما بیشتر فرو میرود.
جدال اندیشههای متضادش به اوج میرسد، جدال نفسش و هوایش با عقل و درکش.
ناخودآگاه، لبش به سخن باز میشود، اما مال، ثروت، ارجمندی، بزرگی فرمانروایی اینها لذت بخش ترند،
خلیفه
که متوجه زمزمه وزیر میشود، میپرسد: هان وزیر چه شده است؟ دگرگون
شدهای، مضطربی، پریشانی را در صورتت میبینم، با خودت چه میگویی؟
ابن
ابی داود درمانده و خسته از جدال با خویش، با صدایی که نگرانی و ترس،
زبونی و بیچارگی، فرومایگی و پستی از آن پیداست میگوید: تنها درمان این
درد، کشتن حسن عسکری و به چنگ آوردن و نابود کردن فرزندش مهدی است و
استوار کردن جعفر !
خلیفه لحظهای در فکر فرو میرود و پس از مدتی در چشمان ابن ابی داود خیره میشود.
ابن ابی داود: بله، مسمومش میکنیم، آسانترین راه و بی خطرترین طریق همین است، کسی هم بوئی نمیبرد.
- آفرین وزیر! آفرین! عجب شیطانی هستی، شادم کردی برو! برو دست به کار شو، شبت خوش باد.
- فرمانبردارم.
ابن ابی داود با همراهان از قصر خارج میشوند تا بی شرمانه نقشه شوم خویش را عملی کنند.
در
خانه امام غوغایی است، هر کس به سویی میرود. همه پریشان و غم زدهاند.
بعضی میگریند، گروهی دست به دعا برمی دارند، امام رنگ چهرهاش زرد شده و
در بستر افتاده و توان حرکت ندارد، خلیفه گروهی را بعنوان پزشک به بالین
امام فرستاده اما نه برای معالجه بلکه برای فریب مردم...
خورشید رنگ پریده و شرم زده از افق سربرمی آورد در همین لحظات است که امام نیز بسوی خدا میشتابد، در خانه شیون به پا میشود.
نزدیکیهای
ظهر، تمام مردم شهر از حادثه مرگ امام باخبر میشوند. شهر یکپارچه شیون
میشود، مردم از خودمی پرسند چه شده؟ امام که تا چند روز پیش سرحال بود،
در عنفوان جوانی بود، قوی و نیرومند بود، نه، نه، این مرگ طبیعی نبود،
امام را شهید کرده اند، بی شرف ها، بی شرمها...
باز نگرانی و
اضطراب بود، وحشت و هراس بود، غم و اندوه بود که شهر را در خویش فرو برده
بود و سکوت. در شهر، زمزمهها اوج میگرفت که جانشین او کیست؟
جعفر، برادر امام که مکاری حیله گر بود، خویش را به عنوان جانشین به مردم معرفی میکرد.
مردم با خویش میاندیشیدند،
- این مرد که به درد هر کاری میخورد جز جانشینی امام!
- این مرد که در تمام عمرش، عملی خداپسندانه نکرده، این مرد میخواهد جانشین امام شود؟
وای چه فاجعهای! لحظات غریبی بود.
پیکر
امام آماده دفن بود و مردم صف بسته بودند تا بر بدنش نماز بگزارند، منتظر
بودند که جانشین امام بیاید تا با همراهیاش نماز بخوانند.
جعفر خود را آماده کرد و با حالتی غرورآمیز آمد و پیشاپیش مردم قرار گرفت.
لحظهی حساسی بود.
لحظه انحراف دوباره مسیرها، لحظه بر باد رفتن تمامی کوششهای امام، لحظه برباد رفتن دین محمدی.
یعنی همین، همین بود سرانجام آن همه کوشش، آن همه جوشش، پس چه شد آن خونها که در راه پابرجایی دین خداریخته شد؟!
امام
این همه زجر کشید، اهانت شنید، زندانی شد و در آخر شهید گشت، برای اینکه
جعفر بیاید و حاصل همه آن کوششها را بر باد دهد، نه، نه، این درست نیست،
این خدایی نیست، عثمان بن سعید، نگران بود و به تمامی اینها میاندیشید.
جعفر آماده بود نماز بگزارد که فریادی برخاست.
چهرهها یکمرتبه برمی گردد.
کودکی گندمگون با چهرهای دلربا و موهایی پیچ پیچ به جایگاه نماز نزدیک میشود.
جعفر
چنان بهت زده میشود که بی هیچ چون و چرایی عقب میرود. رنگ از صورتش
پریده و بسیاری شرم وجودش رابه آتش کشیده است، آنچنان خود را خوار احساس
میکند که حدی بر آن نمیتوان یافت. ناگهان صدایی دل انگیز بلندمی شود:
صدا در فضای خانه میپیچد و با طنین آن، حقیقت از نو زندگی از سر میگیرد....
منبع: موعود جوان، شماره 21
طبقه بندی: امام خسن عسکری(ع)