دو روز مانده به پایان جهان،
تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط
نخورده باقی مانده بود، پریشان شد. آشفته و عصبانی نزد فرشته مرگ رفت تا
روزهای بیشتری از خدا بگیرد.
داد زد و بد و بیراه گفت! (فرشته سکوت کرد)
آسمان و زمین را به هم ریخت! (فرشته سکوت کرد)
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت! (فرشته سکوت کرد)
به پرو پای فرشته پیچید! (فرشته سکوت کرد)
کفر گفت و سجاده دور انداخت! (باز هم فرشته سکوت کرد)
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد ! ( این بار فرشته سکوتش را شکست و گفت:)
ادامه در لینک زیر
بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی! تنها یک روز دیگر باقی است. بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن!
لابلای هق هقش گفت: اما با یک روز… با یک روز چه کاری میتوان کرد…؟
فرشته گفت: آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی که هزار سال زیسته
است و آن که امروزش را درنیابد، هزار سال هم به کارش نمیآید و آنگاه سهم
یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: حالا برو و زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید.
اما میترسید حرکت کند! میترسید راه برود! نکند قطرهای از زندگی از لای
انگشتانش بریزد. قدری ایستاد، بعد با خود گفت: وقتی فردایی ندارم، نگاه
داشتن این زندگی جه فایده ای دارد؟ بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم.
آن وقت شروع به دویدن کرد. زندگی را به سرو رویش پاشید، زندگی را نوشید و بویید و چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، میتواند پا روی خورشید بگذارد و میتواند…
او در آن روز آسمان خراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد،
اما… اما در همان یک روز روی چمنها خوابید، کفش دوزکی را تماشا کرد، سرش
را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که نمیشناختنش سلام کرد و برای
آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد.
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد!
او همان یک روز زندگی کرد، اما فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: او درگذشت، کسی که هزار سال زیسته بود . . .
از
طبقه بندی: داستان
حکایتی
که مطالعه می فرمایید همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی (از شاگردان عارف
روشن ضمیر؛ شیخ جعفر مجتهدی) در محضر لاهوتیان آمده است که به دلیل نکات
برجسته اخلاقی تقدیم می گردد.
تلفنی که من به خدا زدم!
سالها
قبل ، در اتاق کار خود نشسته بودم که مرد روحانی خوش چهرهای وارد شد. از
چینهای عمیق پیشانیاش پیدا بود که مردی دنیا دیده و سرد و گرم روزگار
چشیدهاست. سر و وضع نسبتاً مرتبی داشت و پنجاه ساله به نظر میرسید و
رفتار متین او انسان را به احترام وامی داشت.
پس از سلام و احوال پرسی، گفت:
شنیدهام
که روحانی زادهاید و اصیل و درد آشنا. کتابی نوشتهام که اگر مجوز چاپ آن
را صادر کنید برای هیمشه ممنون شما خواهم بود. نگاهی به کتابهایی که در
روی میز کارم بر روی هم انباشته شده بود، انداختم و گفتم:
ملاحظه
میکنید، این کتابها به ترتیب در انتظار نوبت نشستهاند تا پس از رسیدگی
به دست چاپ سپرده شوند و مؤلفان آنها همه، همین تقاضای شما را دارند. شغل
اصلی من دبیری است و با حفظ سمت آموزشی، این وظیفه سنگین اداری را نیز به
من محول کردهاند تا در ساعات فراغت به بررسی کتاب بپردازم! و طبیعی است
که کار به روز نباشد. جانا! چه کند یک دل با این همه دلبر؟! اگر شما به
جای من بودید چه میکردید؟!
با لحن پدرانهای گفت:
فرزندم!
فکر نمیکنم در تشخیص خود اشتباه کرده باشم، شما اهل دردید و درد مرا خوب
میفهمید! این کتاب، ماجرای تلفنی است که من به خدا زدهام! و فکر میکنم
که مطالعه آن برای عموم مردم خصوصاً جوانان مفید باشد. برکاتی که این تلفن
به همراه داشته، نه تنها زندگی من بلکه زندگی صدها نفر را تا به امروز
دگرگون ساخته است. اگر من به جای شما بودم نگاه گذرایی به مطالب کتاب
میانداختم و اجازه چاپ آن را صادر میکردم!
آن روز، حدود هفت سال
از آشنایی من با عزیز نادرالوجودی چون آقای مجتهدی میگذشت و طبعاً تشنه
شنیدن مطالبی از این دست بودم، خصوصاً که سفارش اکید آن مرد خدا را همیشه
به خاطر سپرده بودم که:
« فرصتها را نباید از دست داد.»
گفتم:
نیازی به بررسی کتاب نیست! دوست دارم فهرست وار مطالب کتاب را از زبان شما بشنوم.
گفت:
اسم کتاب را: « عبرتانگیز» گذاشتهام به خاطر عبرتهای بسیاری که از آن میتوان گرفت.
این
کتاب دو بخش دارد، بخش اول آن درباره تلفنی است که به خدا زدهام! و بخش
دوم آن مربوط به برکات بیشماری میشود که این تلفن به همراه داشته. بعد
آمار مفصلی را ارایه کرد که تا آن روز توفیق انجام چه خدماتی را خداوند
نصیب او کرده است؛ از قبیل: احداث چند باب دارالایتام، دبستان ، دبیرستان،
مسجد و ... و گفت: آمار این خدمات به تفکیک سال، دقیقاً در این کتاب آمده
است.
از توفیق بزرگی که خداوند سبحان نصیب این روحانی خدوم کرده
بود، دچار حیرت شده بودم و از او خواستم ماجرای تلفن خود را به خدا برایم
بازگو کند، و او در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
طلبه
جوانی بودم که در زمان مرجعیت آیت الله بروجردی از اراک به قم آمدم، و با
آنکه بیش از 25 سال نداشتم بایستی هزینه یک خانواده پنج نفری را تأمین
میکردم، و شهریه ناچیزی که هر ماه از حوزه میگرفتم، پاسخگوی اجاره و
هزینههای زندگیام نبود، و با آنکه همسرم با فقر و نداری من میساخت ولی
اغلب ناچار میشدم برای امرار معاش از این و آن قرض کنم.
دو سه سال
به این روال گذشت و کار من به جایی رسید که به تمامی کسبه محله گذرخان از
نانوا گرفته تا بقال و قصاب بدهکار شده بودم و شرم میکردم که برای تهیه
مایحتاج زندگی به آنها مراجعه کنم .
در این شرایط دشوار و کمرشکن،
صاحبخانه نیز با اصرار، اجارههای عقب افتاده را یک جا از من طلب میکرد و
بار آخر که به سراغم آمد، گفت: اگر تا دور روز دیگر بدهی خود را پرداخت
نکنی، اثاثیهات را از خانه بیرون میریزم و خانهام را به مستأجری میدهم
که توان پرداخت این مال الجاره را داشته باشد !
دیگر کارد به
استخوانم رسیده بود، سحرگاه از خانه بیرون زدم. بایستی خود را گم و گور
میکردم! زیرا دیگر تحمل آن همه سختی را نداشتم و نمیتوانستم به چشمان
بیفروغ فرزندانم نگاه کنم، و نگاه طلبکارانه کسبه محل را نادیده بگیرم، و
از همه بدتر شاهد لحظهای باشم که اثاثیه مرا از خانه بیرون میریزند !
از
محله گذرخان که بیرون آمدم، چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه
علیهاالسلام افتاد، بی اختیار دلم شکست و قطرات اشک بر گونهام نشست، و
با زبان بی زبانی، ناگفتههای دلم را برای آن بانوی بزرگوار گفتم. نماز
صبح را در حرم بیبی خواندم، و از صحن بیرون آمدم :
چند اتوبوس در
کنار « سه راه موزه » سرگرم پرکردن مسافر بودند. دلم از غصه پر بود و جیبم
خالی! بسیار کاویدم و سرانجام یک اسکناس 50 ریالی را در گوشه جیب بغلم
پیدا کردم! سوار اتوبوسی شدم که به تهران میرفت و قرار بود مسافرهای خود
را در میدان شوش پیاده کند .
در طول راه، لحظهای ارتباط قلبیام
با خدا قطع نمیشد. مدام اشک میریختم و میسوختم. التهاب عجیبی تمام
وجودم را فرا گرفته بود، انگار بر سر آتش نشستهام! ناگهان با صدای راننده
اتوبوس به خود آمدم که میگفت :
آقا! آخر خط است. میدان شوش همین جاست!
از ماشین پیاده شدم، ساعتی از طلوع آفتاب میگذشت. باید به کجا میرفتم؟ پاسخی برای این سؤال نداشتم!
مغازهها
یکی پس از دیگری باز میشد، و من در میانه آنها به آدم آوارهای میماندم
که جایی برای رفتن ندارد، ولی سعی میکند تا کسی پی به رازش نبرد!
ناگهان
به خاطرم خطور کرد که برادرم میگفت در خیابان شمالی منتهی به این میدان،
نمایشگاه فرش دارد، و تابلوی بزرگی به چند رنگ سردر نمایشگاه او را زینت
داده است .
تصمیم گرفتم که از او دیدن کنم، هر چند او تمایلی به دیدن من نداشت .
محل
کارش را پیدا کردم، نمایشگاهی بود چهار در و بسیار بزرگ، پیدا بود که تازه
درها را باز کرده، و یادش رفته که در ماشین بنز خود را ببندد، و شاید عازم
محلی بود و میخواست از مغازه چیزی بردارد!
وارد نمایشگاه شدم و سلام کردم. همین که نگاهش به من افتاد به طعنه گفت: علیکم! امروز آفتاب از کجا سرزده که یاد فقیران کردهای؟!
شما کجا؟ اینجا کجا؟
میدانی
چند سال است که همدیگر را ندیدهایم؟ ولی نه، تو تقصیری نداری! آدم عاقل
که قم را نمیگذارد به تهران بیاید! هر چه باشد شما در قم برو و بیایی
دارید، حق دارید! باشد ما هم خدایی داریم !
گفت: اگر کاری نداری،
همین جا باش! من باید تا بازار بروم و برگردم، یک ساعت بیشتر طول نمیکشد
! شاگردم امروز مرخصی گرفته، وقتی که برگشتم بیشتر با هم صحبت میکنیم !
او رفت و من ماندم و آن نمایشگاه بزرگ که از قالیچههای ابریشمی گرانبها انباشته شده بود .
دیدن آن همه مال و منال، بغضی شد و راه گلویم را گرفت!
رو به آسمان کردم و گفتم :
آ
خدا ! ما هر دو بنده توایم و هر دو برادر هم، و این تویی که روزی ما را
مقدر میکنی. او در نهایت آسایش است و توانگری، و من که جوانی خود را صرف
آموختن علوم دینی کردهام، لحظهای نیست که با فقر و تنگدستی دست و پنجه
نرم نکنم! تو را به عزتات و جلال ربوبیات که بیش از این شرمسار این و
آنم مگردان، و از مال دنیا چنان بی نیازم کن که پناه بندگان نیازمند تو
باشم که برای مرد، دردی بدتر از تنگدستی نیست که: من لا معاش له، لا معاد
له .
در این اثنا نگاهم به تلفن روی میز برادرم افتاد که انگار
مرا صدا میزند! و حسی غریب از درون به من نهیب میزد که گوشی را بردار و
با خدا دو سه کلمهای درد دل کن !
گوشی را برداشتم، چشمان خود را بستم، و پشت سر هم چند شماره را گرفتم، صدایی در گوشی تلفن پیچید که: الو! بفرمایید!
چرا حرف نمیزنید؟ الو! الو !
از کاری که کرده بودم، پشیمان شدم، خواستم گوشی را قطع کنم، که شنیدم صدایی ملتمسانه میگفت:
تو را به آنکه میپرستی، تماس خود را با ما قطع نکن!
ما منتظر تلفن شما بودیم! و به کمک شما احتیاج داریم!
لطفاً نشانی خود را بگو و ما را از این انتظار بیرون بیار!
مگر نمیخواستی با خدا درد دل کنی؟
ناخواسته
نشانی مغازه برادرم را دادم و بعد، از کاری که کرده بودم به قدری پشیمان
شدم که از مغازه بیرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم!
با خودم میگفتم: که خود کرده را تدبیر نیست! باید تاوان این گستاخی خود را بدهی.
آخر
کدام آدم عاقلی تا به حال تلفنی با خدا تماس گرفته است؟ این چه اشتباه
بزرگی بود که امروز مرتکب شدی؟ از یک روحانی واقعی این کار بعید است !
از
اینها گذشته، کسی که گوشی را برداشته بود از کجا میدانست که من میخواستم
با خدا درد دل کنم؟ ثانیاً چرا التماس میکرد که گوشی را قطع نکنم؟ و...
اینها
سؤالاتی بود که مرتباً در ذهن من نقش میبست، ولی پاسخی برای آنها نداشتم!
ناگهان سواری مدل بالایی جلوی نمایشگاه توقف کرد، و راننده آن با لباس فرم
نوار دوزی شده با عجله از ماشین بیرون پرید و در عقب سواری را با احترام
باز کرد، و چند لحظه بعد پیرمرد موقری بیرون آمد. از وضع لباس فاستونی اطو
کرده و کلاه فرنگی و عصای دسته استخوانی او پیدا بود که از طبقه مرفه و
اشراف است .
پس از آنکه راننده با نشان دادن تابلوی مغازه به او
اطمینان داد که آدرس را درست آمده است، پیرمرد از جلو و او از عقب با
گامهای شمرده به طرف مغازه حرکت کردند .
در آن لحظات با سر درگمی عجیبی دست به گریبان بودم و نمیدانستم چه باید بکنم؟
آنها داخل مغازه شدند، و من در کنار در ورودی ایستادم. پیرمرد همین که چشمش به من افتاد، گفت :
این مغازه از شماست؟!
گفتم: نه! تشریف داشته باشید، صاحب مغازه تا دقایقی دیگر خواهدآمد !
از لحن پیرمرد و شیوه صبحت کردن او فهمیدم که همان کسی است که گوشی را برداشت و با من صحبت کرد!
در
آن لحظه خدا خدا میکردم که مبادا در این حال برادرم برسد و از ماجرای
تلفن مطلع شود و بهانه ی تازهای برای تحقیر کردن من به دست او بیفتد!
پیرمرد که از پریشانی حال من به واقعیت امر پی برده بود، با مهربانی پرسید :
شما نبودید که حدود نیم ساعت پیش به خانه ما زنگ زدید؟! صدای شما برای من کاملاً آشناست !
خواستم
عذری بیاورم، و از مزاحمتی که ناخواسته برای او فراهم آورده بودم، پوزش
بطلبم، ولی با درنگی که از خود نشان دادم، پیرمرد آنچه را باید بفهمد،
فهمید. جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت :
خدا را شکر که گمشده «
بانو» را پیدا کردم! و بعد به راننده خود تشر زد که چرا ایستادهای و ما
را تماشا میکنی؟! آقا را راهنمایی کن! باید زودتر خود را به « بانو»
برسانیم !
هرچه از رفتن خودداری کردم، اصرار پیرمرد بیشتر میشد و
در همین اثنا برادرم از راه رسید و دید که آن مرد اشرافی با چه اصراری به
من میخواهد که برای چند ساعتی مهمان او باشم و من استنکاف میکنم!
سرانجام تصمیم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پیش از آنکه برادرم از
ماجرای تلفن آگاه شود، به همراه پیرمرد بروم !
فراموش نمیکنم
هنگامی که میخواستم سوار ماشین شوم و آن پیرمرد موقر به احترام من شخصاً
در عقب سواری مدل بالای خود را باز کرده بود، برادرم که در عالم خیال حتی
تصور نمیکرد که برادر طلبه او از چنان موقعیتی برخوردار باشد به هنگام
خداحافظی در بیخ گوشم گفت :
حالا میفهمم که چرا ما را تحویل
نمیگرفتی! کاش خدا تمام ثروت مرا میگرفت و در عوض یک مرید پر و پا قرصی
مثل این پیر مرد اشرافی نصیب من میکرد !
این خدا بود که آبروی مرا
خرید و آن قدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد که حالا به موقعیت من حسرت
میخورد و از من میخواست زیر بال او را هم بگیرم !
ماشین سواری
با سرعت از خیابانها میگذشت ولی من ابداً حرکتی احساس نمیکردم! انگار
سوار کشتی شدهام و امواج کوهپیکر دریا ما را آرام آرام به پیش میبرد !
اتوبوس
از رده خارج امروز صبح کجا، و این سواری بنز مدل بالای خوش رکاب کجا؟!
واقعاً انسان در کار خدا در میماند و در برابر عظمت او با تمام وجود
احساس کوچکی و ناچیزی میکند .
از پیچ شمیران هم گذشتیم، و راننده
پس از عبور از یک خیابان طولانی و مشجر، سواری را به سمت خانه ویلایی
بسیار بزرگی که دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم
ایستاده بودند، هدایت کرد .
نگهبانان به محض دیدن سواری، در ورودی
را باز کرده و دست خود را به رسم سلام بالا بردند، و پیر مرد با اشاره دست
به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا
به حرکت خود ادامه دهد و توقف نکند !
از خیابان نسبتاً عریضی که باغچههای زیبا و گلکاری شده در دو طرف آن خود نمایی میکردند گذشتیم.
ساختمان با شکوهی که توسط پرچینهای سرسبز از سایه قسمتها مجزا شده بود و در وسط محوطهای چمنکاری شده قرار داشت .
ما
پس از پیاده شدن از ماشین با راهنمایی آن پیر مرد از پلههایی که دایره
وار ساختمان را احاطه کرده بود، بالا رفتیم و از در شمالی وارد ساختمان
شدیم .
تماشای سرسرایی بسیار بزرگ و مجلل، با چلچراغهای نفیس، و
فرشهای عتیقه و ... برای من و امثال من این پیام را به همراه داشت که
آدمی موجودی است طبعاً سیری ناپذیر و آزمند! که هر چه از خدای خود بیشتر
دور میشود، به مال و منال دنیا بیشتر دل میبندد و سرانجام از سراب
عطشخیز دنیا در نهایت ناکامی و عطشناکی به وادی برزخ کوچ میکند در حالی
که جز کفنی از مال دنیا به همراه ندارد و باید پاسخگوی وزر و وبالی باشد
که بر دوش او سنگینی میکند !
به خاطر دارم که در آن لحظات، از فرط حیرت قادر به سخن گفتن نبودم، و آرزو میکردم که این نمایشنامه هر چه زودتر به پایان برسد!
پیرمرد
که دقایقی پیش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمی که سعی میکرد با کمک
خدمتکار مخصوص خود سر و روی خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد .
آن خانم، همین که به چند قدمی من رسید، با دیدن من فریادی کشید و از حال رفت !
خدمتکاران دویدند و آب قند و گلاب آوردند دقایقی بعد که خانم حال طبیعی خود را پیدا کرد، رو به پیرمرد کرد و گفت :
به
روح پدرم قسم همین آقا را با همین شکل و شمایل دیشب در خواب به من نشان
دادند! کسی که باید این گره کور را از کلاف سر در گم زندگی من باز کند
همین آقا است !
به پیرمرد گفتم :
آیا وقت آن نرسیده که ماجرای خود را برای من بگویید و مرا از این همه دلهره و حیرت بیرون بیاورید؟ !
گفت :
این
خانم، همسر من هستند. پدرشان که از خاندان سرشناس قاجار بود، سال گذشته
عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم که تنها فرزند او بود، وصیتی
کرد که باید از زبان خود او بشنوید .
همسر او که سعی میکرد آرامش خود را حفظ کند، گفت :
پدرم در دقایق واپسین عمر گفت :
تو
تنها وارث منی و تمام ثروت کلان من از این پس متعلق به تو خواهد بود، من
در این لحظات آخر در قبال مال و منال هنگفتی که برای تو میگذارم، از تو
فقط یک تقاضا دارم و باید به من قول بدهی که در اولین فرصت تقاضای مرا
برآورده سازی .
گفتم: تقاضای شما هر چه باشد انجام خواهم داد .
پدرم گفت :
متأسفانه
در طول عمر خود، توفیق خدمت به مردم را کمتر پیدا کردهام و از ثروت بی
حسابی که خدا نصیبم کرده است نتوانستهام برای رضای خدا گام مؤثری بردارم.
چند روز پیش نشستم و بدهی خود را به خدا مشخص کردم.
نیمی از بدهی
خود را تسویه کردم، ولی به خاطر بیماری نتوانستم بقیه بدهی خود را پاک
کنم. صندوق در زیر تخت من است، پس از مرگ من آن را بردار و در میان افراد
نیازمند قسمت کن. تقاضای من از تو همین است و بس !
من هم به پدرم
قول دادم که در اولین فرصت به وصیت او عمل کنم. ولی متأسفانه پس از مرگ
پدرم، به خاطر آمد و رفتها و مراسمی که بود وصیت پدر را فراموش کردم !
دیشب در عالم خواب، صحنه دلخراشی را به من نشان دادند که تا آخر عمر از یاد من نخواهد رفت !
در عالم رؤیا دیدم که به حساب پدرم رسیدگی میکنند و او مرتب التماس میکند که من تقصیری ندارم!
دخترم کوتاهی کرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندی به من گفت :
دیدی چه به روز من آوردی؟ مگر به من قول نداده بودی که در اولین فرصت به تنها تقاضایی که از تو داشتم عمل کنی؟
چرا محتویات صندوق را به نیازمندان ندادی؟
در آن لحظات آرزو میکردم که زمین دهان باز میکرد و مرا میبعلید! از شدت شرم نمیتوانستم به چشم پدرم نگاه کنم !
گفتم: چگونه میتوانم کوتاهی خود را جبران کنم؟
و پدرم در حالی که دو مأمور عذاب میخواستند او را با خود ببرند به من گفت :
دخترم!
به این آقا خوب نگاه کن! این آقا فردا صبح درست سر ساعت 9 از شدت فقر و
درماندگی و ناامیدی گوشی تلفن را بر میدارد تا با خدا دو سه کلمه درد و
دل کند!
لطف خدا شامل حال من میشود و شمارهای که میگیرد، شماره
خانه شماست! تو باید گوش به زنگ باشی و این فرصت را از دست ندهی! آن صندوق
متعلق به این آقاست! دخترم! این آخرین فرصت است! مبادا آن را از دست بدهی
!
به طرفی که پدرم اشاره کرده بود، نگاه کردم. دیدم شما با همین لباس و با همین شکل و قیافه آنجا ایستادهاید و به من نگاه میکنید !
و
امروز درست ساعت 9 صبح بود که تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتمسانه
از شما خواست که تلفن را قطع نکنید و بقیه ماجرا را که خود بهتر میدانید !
مثل
اینکه از یک خواب دراز بیدار شده باشم، نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطراف
خود انداختم. شرایط تازهای که داشت در زندگی من اتفاق میافتاد به
اندازهای خارقالعاده و غافلگیر کننده بود که نمیتوانستم باور کنم! مگر
میشود زندگی یک انسان در کمتر از چند ساعت اینقدر دستخوش دگرگونی شود؟!
من
، طلبهای که از ترس آبرو و بیم طلبکاران، همسر و فرزندانم را در شهر قم
به امان خدا رها کرده و به تهران آمده بودم، الآن در موقعیتی قرار داشتم
که یکی از ثروتمندترین خانوادههای اشرافی تهران عاجزانه از من میخواستند
که به کمک آنها بشتابم و صندوق پول و جواهری را از آنان بپذیرم که
نمیتوانستند آن را در جای خود به مصرف برسانند؟ !
راستی از دیشب در من چه تغییر شگرفی رخ داده بود که این دگرگونی اساسی را به دنبال داشت؟!
جز روی آوردن به خدا و از ژرفای دل خدا را صدا زدن؟!
بر درگاه کریمه اهل بیت علیهاالسلام سر ساییدن و ارتباط قلبی خود را با عوالم ماورایی برقرار کردن؟!
و سفره دل خود را در پیشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد کردن؟ !
به
دستور بانوی خانه، کلید صندوق را آوردند و او از من خواست تا قفل آن را
باز کنم، و من پس از دو رکعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز،
در صندوق را باز کردم. محتویات صندوق از این قرار بود :
الف- یکصد هزار تومان پول نقد !
ب – یکصد و پنجاه عدد سکه طلا !
ج – پنجاه قطعه الماس و جواهر !
د- سند مالکیت قطعه زمین مرغوبی به مساحت بیست هکتار در شمال تهران .
هـ - و نوزده قطعه اشیاء عتیقه و قیمتی !
سردفتری
را به آنجا احضار کردند و فیالمجلس مالکیت زمین یاد شده را به نام من
تغییر دادند و پس از صرف ناهار و ساعتی استراحت به همراه راننده به طرف قم
حرکت کردیم .
هنگامی که به قم رسیدیم، به راننده گفتم :
در
نزدیکی میدان آستانه توقف کند، و من پس از تشرف به حرم مطهر کریمه اهل
بیت، حضرت معصومه علیهاالسلام عرض نیایش به درگاه خدا و سپاس از مراحم
کریمانه آن حضرت در گشودن گره کور زندگیام، در آن مکان مقدس با خدای خود
پیمان بستم که از ثروت بیحسابی که نصیب من شده، در بر طرف کردن نیازهای
اساسی نیازمندان جامعه استفاده کنم و آن را در اموری که خشنودی خدا و خلق
خدا در آنست، مصرف نمایم .
اولین کاری که پس از مراجعت به خانه
انجام دادم، پرداخت بدهیهایی بود که از آن رنج میبردم، و بعد خانه نقلی
کوچکی را به مبلغ سی و پنج هزار تومان خریدم و همسر و فرزندانم را پس از
سالها خانه به دوشی در خانهای که متعلق به خودم بود سکونت دادم .
با
مشورت با افراد خدوم و کاردان نیمی از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعی
سرمایهگذاری کردم که منافع قابل ملاحظهای داشت و با نیم دیگر آن چندین
باب دارالایتام، دبستان، دبیرستان، مسجد و درمانگاه و داروخانه شبانهروزی
احداث، و آب آشامیدنی و بهداشتی اهالی چندین روستا را با صدها متر
لولهکشی تأمین کردم.
از آن روز تاکنون از منافع سرمایهگذاریهایی
که کردهام هزینه تحصیلی دهها کودک بیسرپرست را از دوره دبستان تا
تحصیلات عالی و نیز هزینههای جاری چندین مؤسسه عامالمنفعه را پرداخت
میکنم و آمار دقیق این خدمات را به تفکیک در کتابی که ملاحظه میکنید ذکر
کردهام و آرزو میکنم افراد نیکوکاری که این کتاب را مطالعه میکنند، در
گره گشایی از کار بندگان خدا و تأمین نیازمندیهای آنان، اهتمام بیشتری از
خود نشان دهند
برگرفته از: در محضر لاهوتیان، ج2
طبقه بندی: خدا، داستان
ساعت را نگاه کردی 9:25؛ کنار پنجره آمدی؛ چراغهای خانهها و خیابانها به تو چشمک میزدند؛ صدای پرستار هنوز در گوشت طنین داشت: «آقا شما نظم اینجا رو بهم زدید، بفرمائید بیرون تا قبل از ساعت 12 هم تشریف نیارید. »
قدم زدن در خانه کلافهات کرده بود؛ تمام چراغها را روشن کرده بودی؛ حتی چراغ مطالعه را زیر لب زمزمه کردی «امشب باید نور بارون باشه.»
با اینکه وضو داشتی برای چندمین بار وضو گرفتی «وضو نور است و تجدید وضو نور علی نور.»
- «امشب باید نور بارون باشه.»
حوله را روی صورتت گذاشتی و دستت را روی حوله؛ گرمی نفست را روی کف دستانت حس کردی؛ وقتی حجاب از روی چشمانت کنار رفت عکس قاب شدهِ پدرت، خودش را در چشمانت نشاند؛ قطره اشکی از کنار گونهات سرازیر شد.
- «بابا! ای کاش تو هم امشب بودی.»
جلو رفتی دستی روی قاب کشیدی و سر برگرداندی یاد حرفهای پدر افتادی:
«پدر بزرگت شبهایی که کمتر ازکار روزانه خسته میشد مرا کنار رحل تمیز و چوبیش مینشاند و هر بار گوشهای از کتابی را برایم میخواند تا معرفت حضرت در وجودم بیشتر از پیش شود و میگفت مهدی جان! اگه آقا ظهور کنن ما باید آماده باشیم.»
شبهای سرد زمستان ازخاطرات گذشته یاد میکرد، زبان پدربزرگت میشد و حرف های او را برایتنقل میکرد: «پدرم همیشه جمعهها دست ما را میگرفت و می برد بیرون از آبادی تا تمرین کنیم؛ تیراندازی، اسب سواری، تمرینهای بدنی؛ آخر هم میگفت «مهدی جان! اگه آقا ظهور کنن ما باید آماده باشیم.»
حرفهای پدر پدربزرگت هم متاءثر از آن عهد فامیلی بود.
هنوز یادت هست که پدرت بارها به تو گفته بود «مهدی جان! الان قدرت قلم از هر چیزی بیشتر است بهتر است تو قلمت را قوی کنی.»
جاهای مختلفی که در آنها آموختی چگونه قصه روایت کنی را همگی به همت پدر گذراندی، آخر او میگفت: «مهدی جان! اگر آقا ظهور کنن ما باید آماده باشیم.»
پدرت را خاک در آغوش گرفته ولی عهد جدهات هنوز ادا نشده.
- ساعت... ساعت چنده؟
ساعت مچیات را که برای وضو گرفتن باز کرده بودی جستجو کردی، به ساعت دیواری نگاه کردی. هنوز یک ساعت و نیم به آنچه پرستار گفته بود مانده.
بیقرار بودی و نمیدانستی چه کنی. پرستار میگفت:
«طبیعیه همه بار اول همینجورین» ولی او نمیدانست، از عهد جدهات بی خبر بود و از اینکه آخرین نفر در راه است.
یاد روز خواستگاریت افتادی؛ همان روز که فرشته با آن چادر سفید که گلهای کوچک قرمز داشت رو به رویت نشست و تو از عهدتان گفتی و او که ذوق کرد و شادی وجودش را گرفت که عهد جدهات را، احتمالاً شما دو نفر کامل میکنید، عهدی که با گوشت و خون فامیلت آمیخته شده بود.
ساعت را نگاه کردی فقط یک ساعت تا نیمه شب مانده بود. تصمیم گرفتی تا بیمارستان پیاده بروی تا هم زمان را، که سد راهت شده بود بکشی و هم بیقراریت را جوابی داده باشی. سر صندوقچه قدیمیتان رفتی و آن عهدنامه فامیلی را برداشتی؛ با اینکه تقریباً حفظ بودی ولی میخواستی اگر دوباره در باتلاق انتظار گیر افتادی دست آویزی برایت باشد.
هوای خنک بهاری گونه روی گونهات گذاشته بود و تو خوب احساسش میکردی، مخصوصاً وقتی با عطر یاسهای باغچهِ کنار خیابان همراه شد. یاد عطر یاسی افتادی که فرشته به تو هدیه داده بود. کمی از آن به کتت زدی تا بوی یاس امشب همراهت باشد.
عهدنامه را زیر بغل گذاشتی دست انداختی خیابان خلوت بود. آسمان پر ستارهِ صاف را دیدی که خودش را توی آب جمع شده در خیابان زیر پایت فرش کرده بود.
- امشب باید نور بارون باشه.
سر بلند کردی ماه کامل بود.
- نیمهِ کدام ماه هستیم؟
حواست جای دیگری بود؛ یادت نیامد.
- مهم نیست، همین کافیه که آقا هم وقتی ماه کامل بوده به دنیا اومدند.
قدم از پی قدمت میآمد و راه کوتاه میشد. از دور بیمارستان را دیدی. ساعت را نگاه کردی چیزی به نیمه شب نمانده بود، همینطور راهی تا بیمارستان.
تیرهای چراغ برق یکی یکی از کنارت عبور کردند تا به بیمارستان رسیدی .
دست در جیب کتت کردی تامطمئن شوی هدیه را همراه آوردهای؛ گردنبند جدّهات که قرار بود از آن مادر آخرین نفر شود.
سوار آسانسور شدی؛ طبقهِ سوم در باز شد؛ توی این طبقه هیچ کس نبود. فامیل های نزدیکت را توی زلزله از دست داده بودی. آنهایی هم که مانده بودند همه غافلگیر عجله آخرین نفر شده بودند. فامیلهای فرشته هم همگی در شهری دیگر بودند، فقط تو مانده بودی و فرشته؛ سراغ سرپرستار رفتی.
- سلام خانم! فرمودید ساعت 12 بیام؛ اومدم چه خبر؟
- شما آقای مهدیِ...
- بله خودم هستم.
- چند سالتونه؟
- چند روز دیگه 20 سالم تموم میشه.
از بالای عینک وراندازت کرد.
- اولیه دیگه؟
- بله!
- پس به خاطر همینه که یه مقدار دیر شده.
- نه؛ اتفاقاً دو ماه هم زودتر میخواد بیاد ور پریده. مطمئنم پسره والا عجله نمیکرد.
- یعنی چی؟
- هیچی. من الان باید چکار کنم؟
- باید یه مقدار صبر کنید.
رفتی و روی صندلی نشستی؛ دل توی دلت نبود عهدنامه را باز کردی؛ نام پدر و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگت مهدی بود. همگی پسر اول خانوادهشان بودند.
دوباره شمردی: یک، دو، سه... سیصد و نه، سیصد و ده، سیصد و یازده، سیصد و دوازده و... تو منتظر سیصد و سیزدهمی بودی.
عهدنامه هم نتوانست در مقابل انتظار کاری کند. دفترچهِ کوچکی را که در آن طرح داستان مینوشتی درآوردی و به طرح هایی که هنوز داستانشان نکرده بودی نگاه انداختی. قلم را از جیبت درآوردی و طبق معمول همیشه که برای طرحی فکر میکردی و چیزی به ذهنت نمیرسید توی دفترچه خطهای بی هدفی میکشیدی.
پرستاری به سمتت آمد، بلند شدی عهد نامه و دفترچه روی زمین افتاد؛ به سمت پرستار دویدی؛
- خبری نشده آقای پرستار... ببخشید خانم پرستار؟
- نه هنوز ولی دیگه وقتشه.
انتظار همیشه برایت سخت بود. لامپهای راهرو یکی در میان خاموش بودند. با چشم کلید آنها را جستجو کردی، همانجا کنار صندلیت چند کلید بود. اولی را امتحان کردی دومی را و سومی.... لامپها روشن شد زیر لب زمزمه کردی: «امشب باید نور بارون باشه»
عهدنامه و دفترچه را از روی زمین برداشتی، قلمت را جستجو کردی.به نظرت رسید این اتفاق تاریخی را داستان کنی. از بیهدف خط کشیدن دست برداشتی:
به نام خدا
طرح این داستان نروم از یادم:
با وجود اعلام بیطرفی ایران قوای متفقین هنگام جنگ جهانی دوم،آن را تصرف کردند. ضعف حکومت مرکزی باعث شد هیچ مقاومتی در برابر این تصرف صورت نگیرد. این عدم مقابله جسارت سربازان اجنبی را بیش از پیش نمود و آنها را برای دست یازیدن به اموال و ناموس مردم آزاد گذاشت. در یکی از شهرهای کوچک حاشیه کویر که مردمش عمدتاً با هم فامیل بودند، مردها همگی دست به دست هم دادند تا آنها نتوانند داخل شهر شوند. در بیرون شهر نبردی سخت و البته کوتاه در گرفت که نتیجهاش شهادت مردان بود. بعد از آن سربازان متفقین داخل شهر شدند و از هیچ بی حیایی دریغ نکردند. خانهها آتش گرفت، حرمتها شکسته شد، خونها ریخته شد، اموال غارت شد و..
این عصیانگری به حدی بالا گرفت که مردم فکر کردند آخرالزمان شده و ظهور حضرت مهدی (عج) نزدیک است؛ همگی دست بر دعا برداشتند تا شاید تعجیل صورت گیرد. آنقدر دعا کردند و منتظر ماندند تا سربازان با دستور فرماندهانشان شهر را خالی کردند. زنی از بزرگان شهر که حرفش خریدار داشت و به عمّه بزرگ معروف بود، مردم را جمع کرد و به آنها گفت :«اگر امام زمان ظهور نکرد و به یاری ما نیامد یعنی هنوز آن 313 یار کامل نشده و ما که ادعا میکنیم که او را کمک میکنیم، ادعایمان واهی است. این بلا بلایی بود که به واسطهِ فراموش کردن ایشان بر سرمان نازل شد، حالا من از طرف شما عهد میکنم از این به بعد در هر خانوادهای اولین پسری که به دنیا میآید نامش را مهدی بگذاریم تا دیگر از یادمان نرود که ما منتظر ظهور ایشان هستیم و این کار را تا وقتی تعداد این «مهدی»ها به 313 نرسیده ادامه میدهیم...»
پرستاری که تا آن موقع ندیده بودیش به سمتت آمد. رو به رویت ایستاد، سرت را بلند کردی.
- به دنیا اومد؟
پرستار لبخند زد:
- چندمیه؟
- سیصد و سیزدهمی
پرستار شوکه شد:
- سیصد و سیزدهمی؟
- آره... نه! ببخشید حواسم نبود اولیه.
- دوست داشتید چی باشه؟
- پسر باشه.... حالا سالم باشه یا دختر، هیچ فرقی نمیکنه!
پرستار از عرق های پیشانیات و رعشهِ دست و از پرت و پلاهایی که میگفتی فهمید که نباید زیاد معطل کند.
- اگه مژدگانی ما یادتون نره، شما صاحب یه پسر کاکل زری شدید.
دهان پرستار را میدیدی که باز و بسته میشد و چشمانش که هنوز متعجبانه نگاهت میکرد. همیشه فکر میکردی اگر در چنین موقعیتی قرار بگیری فریادی بزنی که گلویت آسیب ببیند یا چنان بالا بپری که از پائین آمدنش پایت طوری بشود ولی بغضی سنگین به جان گلویت افتاده بود و لرزی عجیب گریبان پایت را گرفته بود. بغضت ترکید به سمت پنجره دویدی سرت را بیرون کردی؛
- خدایا شکرت!
اشک یکدفعه صورتت را خنک کرد. ماه فروغ ستارهها را کم کرده بود.
- آقا! این هم عهد ما، آخرین غلامت هم اومد، آقا...
بر گشتی عهدنامه را برداشتی و دفترچه و گردنبند را در دست گرفته بودی که به فرشته هدیه کنی زیر طرح داستانی که در بیمارستان نوشته بودی قلم را لغزاندی:
«نام داستان: آخرین نفر»
از آثار رسیده به جشنوار آخرین منجی
طبقه بندی: داستان