به یاد شهید عباس حسن
پس از مدتی مرخصی، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلیهای ردیف آخر نشسته بود. آشنایی مختصری با او داشتم. طلبهای بسیجی که بسیار مؤدب و مقید به آداب اجتماعی بود. او در یکی از مدارس جنوب تهران مشغول تحصیل بود... با اشتیاق رفتم و کنارش نشستم. با احترام زیاد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «راستی عباس! اهل کجای تهران هستی؟»
در حالی که سرش را به زیر انداخته بود با گوشهی چشم نگاهی به من کرد و گفت: «خانه مان در کوی مهران است».
خیلی تعجب کردم و گفتم: «عباس! تو همان طلبهی هم محل ما هستی که بچه ها به من گفته بودند! منم بچهی همان کوچه ام!».
عباس با لبخند ملیحی گفت: «پس شما هم همان طلبهای هستید که شنیده بودم ساکن کوی مهران است؟» بعد هر دو خندیدیم و خوشحال از این اتفاق جالب، ساعتهایی را کنار هم گذراندیم. آنچه مرا به حیرت واداشته بود، اخلاص، ایمان و بیآلایشی او بود.
تصویر زیبای Nasa از روز و شب