سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است
عدم صداقت

مرد هر روز دیر سر کار حاضر می‌شد، وقتی می‌گفتند: چرا دیر می‌آیی؟

جواب می‌داد: یک ساعت بیشتر می‌خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی‌گیرم!

یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...

مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می‌زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود!

یک روز از پچ پچ‌های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...

مرد هر زمان نمی‌توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت، در زمانی که آنها می‌خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی‌کرد و عذر می‌خواست!

یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده‌اند...

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید.

به فکر فرو رفت...

باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!

مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می‌کشید. به فکر فرو رفت... باید کاری می‌کرد. باید خودش را اصلاح می‌کرد!

ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می‌توانست بازیگر باشد:

از فردا صبح، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می‌شد، کلاس‌هایش را مرتب تشکیل می‌داد و همه سفارشات مشتریانش را قبول می‌کرد!

او هر روز دو ساعت سر کار چرت می‌زد!

وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می‌رفت، دست‌هایش را به هم می‌مالید و با اعتماد به نفس بالا می‌گفت: خوب بچه‌ها درس جلسه قبل را مرور می‌کنیم!!

سفارش‌های مشتریانش را قبول می‌کرد اما زمان تحویل بهانه‌های مختلفی می‌آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده‌ها بار به خواستگاری رفته بود...

حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده  و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده‌اند!!

اما او دیگر  با خودش «صادق » نیست.

او الان یک بازیگر است همانند خیلی از مردم!





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مرداد 29 توسط صادق | نظر بدهید
خانه

ابوالفتح خان

آشنای ما یک خانه به هشتاد و پنج هزار تومان خریده بود. البته امروز دیگر خانه هشتاد و پنج هزار تومانی چیزی نیست که قابل صحبت باشد ولی دوستان و بستگان او این حرفها را نمی فهمیدند و «سور» می خواستند .

ابوالفتح خان سور به معنی واقعی نداد ولی یک روز ده پانزده نفر از آشنایان نسبی و سببی را برای صرف چای و شیرینی به خانه دعوت کرد. همان طور که حدس می زنید بنده هم جزء این عده بودم. چون میهمانی به مناسبت خرید خانه بود طبعاً تمام مدت صحبت در اطراف خانه دور می زد یکی یکی مهمانان را در اطاقها گردش می دادند و ابوالفتح خان و زنش شمس الملوک می گفتند و تکرار می کردند.

ـ این خانه را مجبور شدیم بخریم و گرنه خانه شش هفت اطاقی برای ما کم است یک خانه رفتیم بخریم به صد و چهل هزار تومان ولی حیف که یک روز زودتر خریدندش.

در همان موقعی که صاحبخانه و زن و خواهر زنش از دارایی خود داد سخن می دادند و هشتاد و پنج هزار تومان را دون شأن خود می دانستند دختر ابوالفتح خان به عجله وارد شد و در گوش مادرش چیزی گفت.

شمس الملوک آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در میان گذاشت. رنگ از روی آنها پرید به فاصله یکی دو دقیقه هر سه بیرون رفتند من حس کردم یک واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است چون پسر ابوالفتح خان با من میانه خوبی دارد کنارم نشسته بود ماوقع را پرسیدم سر را جلو آورد و آهسته گفت:

ـ‌با تو که رودروایسی ندارم. مامان و آقاجون به همه گفته اند خانه را هشتاد و پنج هزار تومان خریده اند در صورتی که کمتر از این قیمت خریده اند. عمه جان مامانم موقع معامله تصادفاً توی محضر بود و فهمید که خانه را چقدر خریده اند آقا جان و مامان خیلی سعی کرده بودند که عمه جان بو نبرد امشب عده ای اینجا هستند چون بقدری فضول هستند که اگر بیاید پته آنها را روی آب می اندازد و حالا علت ناراحتی آقا جان و مامان این است که خبر شده اند عمه جان از سر خیابان به طرف خانه ما می آید.

شمس الملوک آهسته موضوع را با شوهر و خواهر خود در میان گذاشت. رنگ از روی آنها پرید به فاصله یکی دو دقیقه هر سه بیرون رفتند من حس کردم یک واقعه غیر عادی اتفاق افتاده است ...

ـ ممکن نیست از او خواهش کنند که .......

عمه جان

ـ تو عمه جان را نمی شناسی اصلاً گوشش به این حرفها نیست و اگر بفهمد که ما قصد پنهان کردن قیمت حقیقی خانه را داریم مطلب را پشت رادیو می گوید......

در این موقع در باز شد و یک پیرزن هفتاد و چند ساله زبر و زرنگ ولی بدون دندان با روسری سفید وارد شد و بعد از سلام و علیک گرم با همه و بوسیدن اکثریت حضار، نشست و شروع به خوردن کرد و با دهن پر، از اینکه دعوتش نکرده بودند و خودش خبر شده بود بود گله کرد. رنگ روی شمس الملوک مثل دیوار شده بود.

عمه جان گفت:

ـ مرا باید زودتر از همه دعوت می کردید چون من وقتی توی محضر سند را می نوشتند حاضر بودم ......

شمس الملوک و خواهرش میان حرف او دویدند و با هم گفتند:

ـ عمه جان چرا شیرینی میل نمی فرمائید؟

خلاصه مدتی دو زن بیچاره قرار و آرام نداشتند. دائماً مواظب عمه جان بودند چون زن سالخورده پر حرف هر مطلبی را عنوان می شد صحبت را به موضوع خانه می کشید. حتی یک بار هم عمه جان بلامقدمه با دهن پر گفت:

ـ خانه باین قیمت .......

بیچاره خواهر شمس الملوک از فرط دستپاچگی حرفی پیدا نکرد که صحبت او را قطع کند شروع به دست زدن و خواندن «انشاالله مبارک بادا»‌کرد عمه جان با تعجب پرسید که چرا «یار مبارک بادا» می خواند. شمس الملوک و خواهرش نگاهی به هم کردند شمس الملوک گفت:

ـ عمه جان مگر نمی دانید که دختر برادر ابول را همین روزها نامزد می کنند.

عمه جان از طرح مسئله قیمت خانه موقتاً منصرف شد ولی میزبانان دیگر به مهمانان توجهی نداشتند و تمام فکرشان این بود که جلوی زبان عمه جانم را بگیرند ولی عمه جان یک جمله در میان به طرف مسئله قیمت خانه حمله می برد عاقبت شمس الملوک بعد از چند لحظه مشاوره زیر گوشی با خواهرش گفت:

ـ راستی عمه جان حمام خانه ما را ندیده اید......

 ـ به به ماشاالله حمام هم داره؟ زمینش هم گرم میشه؟

ـ بعله ...الان هم گرمه اگر بخواهید سرو تن لیف بزنید هیچ مانعی ندارد.

بعد از یک ربع اصرار عمه جان را راضی کردند به حمام برود. وقتی از اطاق خارج شد میزبانهای ما نفس راحتی کشیدند. و دوباره مهمانی جریان عادی خود را بازیافت. من به فکر فرو رفتم.

پول

این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد. مردم، بی پولی و نداری را چنان ننگ می دانند که حاضرند هزار بدبختی را متحمل شوند و کسی فکر نکند و نگوید که پول ندارند و آنهایی که دارند چنان فخر و مباهاتی به آن می کنند که آدم خیال می کند پنی سیلین را کشف کرده اند. بارها اتفاق افتاده است که با دوستی بوده ام و در حضور شخص ثالثی محتویات جیب را بر ملا کرده ام و دوستم به جای من تا بناگوش قرمز شده و پرخاش کرده است که چرا آبروی خودم را می ریزم. همچنین دفعه هزارم بود که می دیدم یک نفر چیزی می خرد و تمام اهل خانه را جمع می کند و به آنها سفارش می کند که قیمت خرید را دو برابر بگویند. همین چند روز پیش از بچه ای که از دست پدرش کتک می خورد وساطت کردم. بیچاره بچه گناهش این بود که حضور عده ای گفته بود ظهر «شیربرنج» خورده ام و دوست دیگری دارم که از ترس زبان درازی بچه اش آبگوشت و اشکنه و تمام غذاهای ذلیل و ضعیف را به عنوان جوجه به پسر سه ساله اش معرفی کرده و در نتیجه وقتی از بچه می پرسند ناهار چی می خوری، بدون تأمل جواب می دهد. جوجه.

این درد و مرض فقط مال ابوالفتح خان و خانواده او نیست. این گزاف گویی و پز بی جا دادن از درد بدتری سرچشمه می گیرد و آن درد عار و ننگ از بی پولی است که هیچ جای دنیا به این حد و به این شکل نظیر ندارد.

   تصادفاً این بچه بینوا هم یک روز از پدرش کتک مفصلی می خورد و علت این بود که ضمن صحبت از ناهارکه مثل همشه «جوجه» بود جلوی آدمهای غریبه گفته بود «نون توی جوجه تیلید کردیم».

صدای فریاد عمه جان از نقطه دوردستی رشته افکار را پاره کرد. تقاضا داشت که یک نفر برود پشت اورا لیف بزند. بعد از چند دقیقه خواهر شمس الملوک با دستور سری و اکید معطل کردن عمه جان در حمام قرولند کنان از اتاق بیرون رفت. نیم ساعت بعد وقتی دوباره ابوالفتح خان و زنش به پز دادن مشغول بودند عمه جان با صورت سرخ مثل لبو وارد اطاق شد. به زور توی دهن او گذاشتند که مایل است به خانه برگردد. خود ابوالفتح خان از جا پرید و رفت خیابان یک تاکسی دم خانه آورد. درتمام مدت غیبت او زن و خواهر زنش برای منصرف کردن عمه جان از صحبت قیمت خانه، هزار جور پرت و پلا گفتند. و تمام اخبار تازه و کهنه تصادفات و خودکشیهای روزنامه را برای او نقل کردند وقتی تاکسی حاضر شد عمه جان را با سلام و صلوات بلند کردند. از همه خداحافظی کرد. میزبانان نشستند و نفس راحتی کشیدند. ابوالفتح خان عرق از پیشانی پاک کرد. چند لحظه بعد عمه جان از توی حیاط شمس الملوک را صدا زد. شمس الملوک پنجره را باز کرد. عمه جان فریاد زد.

راستی شمس الملوک جون سنگ پا افتاد توی چاهک حمام دنبالش نگردید ....بدهید درش بیاورند، ، بعد یک پنجره سیمی هم روی این سوراخ بگذارید.....

چشم عمه جان، همین فردا می دهم درستش کنند چشم....

عمه جان فریاد زد.

آره ننه جون یک پنجره سیمی که قیمت نداره، شما که پنجاه و هفت هزار تومان پول این خانه را دادید، این سه چهار تومان هم روی آن.


ایرج پزشکزاد





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 مرداد 28 توسط صادق | نظر بدهید

« خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر

قسمت سوم :

شب هایی بس رنج آور

لینگ خیلی زود خودش را با کارهای روزانه خانه تیپتون تطبیق داد. اصلاً استعداد ویژه اش در این بود که خودش را با هر شرایطی وفق بدهد. می توانست آرام و بی صدا بشود؛ مثل وقتی که از دست سربازها با خانواده اش در جنگل مخفی شده بود. می توانست خودش را جمع و جور کند؛ همان طور که در آن قایق کرده بود. اگر لازم می شد، حتی می توانست خودش سر و زبان بشود و خودی نشان بدهد؛ چنان که در اردوگاه مهاجران کرده بود.

با مایک خوش رو و بشاش بود و مراقب بود با خانم تیپتون هم رفتار آرام و دوستانه ای داشته باشد. اعصاب خانم تیپتون به هم ریخته بود و بارها و بارها، در حین معمولی ترین حرف ها، گریه اش می گرفت. چون نمی خواست مایک گریه اش را ببیند، مدت زیادی از روز را بیرون می گذراند؛ توی باغچه اش. در طول روز، زیاد به اتاق پسرش می آمد، ولی ماندنش زیاد طول نمی کشید. معمولاً - درست چند لحظه پیش از این که بزند زیر گریه ـ به این بهانه که باید به چیزی سر بزند، با عجله از اتاق بیرون می رفت.

 

وقت هایی که آقای تیپتون برای سر زدن به مایک به خانه آنها می آمد، لینگ سعی می کرد خودش را زیاد جلوی او آفتابی نکند. پیش بینی کرده بود آقای تیپتون هم به اندازه همسر سابقش ناراحت و غصه دار باشد، ولی او بیشتر عصبانی به نظر می رسید، تا غمگین. انگار همیشه از دست همه چیز و همه کس ـ غیر از مایک ـ به شدت عصبانی بود.

اولین بار که آمد، لینگ بلافاصله او را شناخت، از روی عکسی که در اتاق مایک دیده بود. بر خلاف خانم تیپتون بیچاره، آقای تیپتون، فرقی با تصویرش نکرده بود. لینگ، در را که به رویش باز کرد، گفت: «اوه، پدر مایک! مایک از دیدنتان خیلی خوشحال شد»!

ـ مارتا کجاست؟

ـ رفت بازار. زود برگشت. من لینگ تان هست.

لینگ صدای ماشین خانم تیپتون را که شنید، رفت تا کمک کند خریدها را بیاورند تو.

ـ آقای تیپتون این جا هست؛ پیش مایک.

خانم تیپتون به اتاق مایک رفت و لینگ مشغول جمع و جور کردن خریدها شد.

کمی بعد، آقای تیپتون آمد توی آشپزخانه. خیلی عصبانی به نظر می رسید: «مایک به من گفت تو داری برایش دعا می کنی».

لینگ سرش را پایین انداخت ـ مثل این که به جرمی متهم شده باشدـ و اعتراف کرد: «بله».

شب هایی بس رنج آور

ـ خب، البته تو آزادی که هر چقدر دلت می خواهد، شب و روز دعا کنی. ولی ازت متشکر می شوم اگر از این موضوع چیزی به مایک نگویی؛ همین طور از معجزه. ما دو سال آزگار فقط امید نشخوار کردیم. امید، مال عهد عتیق است. البته هدفت را از این حرف ها درک می کنم، ولی یک معجزه قاچاقی که دیر هم آمده، به درد نخورترین چیز ممکن است.

آقای تیپتون با لحنی آرام ولی سریع حرفش را زده بود. لینگ مطمئن بود منظورش را فهمیده، گرچه معنی بعضی کلمات را متوجه نشده بود. مثلاً قاچاقی یعنی چه؟ همان طور که به زمین نگاه می کرد، گفت: «من فقط سعی کرد، پسر خودش را نباخت».

**

هر روز صبح، وقتی لینگ صبحانه و قرص های مایک را برایش می آورد، پرده های اتاق را کنار می زد و جمله همیشگی اش را تکرار می کرد: «تماشا کن، مایکی! خدا یک روز قشنگ دیگر آفرید، فقط به خاطر تو! او انتظار داشت تو آن را تماشا کرد».

جمله همیشگی مایک هم همین بود: «اون پرده های لعنتی را نزن کنار! خیلی روشن شد».

و لینگ جواب می داد: «خیلی روشن برای موش کور، شاید. تو، موش کور نیست. تو آدم هست».

یک روز صبح، وقتی لینگ پرده ها را کنار زد، مادر مایک را دید که توی باغچه زانو زده: « نگاه کن، مایکی! مادر گل های تازه کاشت که تو از پنجره تماشا کرد! برایش دست تکان بده!»

مایک چشم هایش را گشاد کرد، ولی به هر حال دستی تکان داد. مادرش با تعجب لبخندی زد و دست تکان داد. پای درخت صنوبر هندی روی خاک زانو زده بود. بنفشه های رنگی را از توی خاک گلدان در می آورد و داخل باغچه می کاشت.

لینگ گفت: «مادرت بهترین باغبانی هست که من شناخت. عاشق گل هایش بود. گل ها هم این را حس کرد و به خاطر او، خوب بزرگ شد».

ـ عاشق من هم هست، ولی من دیگر از این بزرگ تر نمی شوم.

لینگ گفت: «تو همین حالا خیلی بزرگ بود. از من خیلی بزرگ تر».

شب هایی بس رنج آور

لینگ در پوش ظرفی را که در سینی صبحانه مایک بود، برداشت. مایک پرسید: «این دیگر چیست»؟

ـ حلیم جو.

ـ دوست ندارم.

ـ حلیم جو برای تو خوب بود. تو خورد. آن وقت شاید برایت چیزی آوردم که تو دوست داشت.

ـ حالا این، تجویز کی باشد؟

ـ تجویز خود من. وقتی مطب دکتر مکنزی بودیم، توی مجله خواند که بلغور جو، خون را تمیز کرد.

ـ وای خدا لینگ، چرا نمی خواهی بفهمی …

لینگ گفت: «چیزی ات نشد اگر یک کاسه کوچولو حلیم جو خورد».

یکی از وظایف لینگ این بود که شب ها هم صحبت مایک باشد، چون خانم تیپتون قرص اعصاب می خورد و خوابش سنگین می شد. اگر مایک کاری داشت، با انگشت به دیوار مشترک اتاقشان می زد. لینگ می آمد کمکش می کرد تا برود دست شویی، قرصش را می داد، یا اگر حالش خیلی بد بود، بهش آمپول می زد، اگر عضلات پایش گرفته بود، ماساژش می داد، بعد هم پیش او می ماند، تا وقتی خوابش بگیرد و بخواهد بخوابد. یک شب، لینگ همان طور که پای تخت مایک مثل گربه توی خودش مچاله شده بود، پرسید: « می خواهی تلویزیون تماشا کرد؟ شاید مش نشان داد».

یکی از شبکه ها، در این وقت شب، معمولاً تکرار مش را پخش می کرد.

مایک گفت: «راستش، نه. ببینم بابام درباره این قضیه معجزه، به تو بد و بیراه گفت»؟

ـ بد و بیراه ندانست یعنی چه؟

ـ سرت داد کشید؟ بهت غر زد؟

لینگ گفت : «داد، نه. پدر نگران تو بود. نخواست من ناراحتت کرد».

ـ از همین می ترسیدم. می خواهم بدانی من پشت سرت حرف بدی نزدم. فقط این را بهش گفتم چون فکر کردم خوشش می آید. ولی انگار خراب کردم. معلوم شد چقدر خوب بابای عزیزم را می شناسم! به هر حال امیدوارم ناراحت نشده باشی…

شب هایی بس رنج آور

ـ من ناراحت نشد. من برای دعا، اجازه پدرت را لازم نداشت. معجزه هم همین طور.

ـ باهات موافقم.

ـ پدر تو را دوست داشت؛ خیلی زیاد. به من گفت خواست دکتر مخصوص برای تو آورد.

آقای تیپتون به لینگ و خانم تیپتون خبر داده بود که ترتیبی داده تا روان پزشکی که تخصصش کار با مریض های لاعلاج نوجوان است، بیاید و مایک را ببیند.

ـ منظورت آن روانکاوه است؟!

لینگ لبخند زد و سرش را بالا برد؛ به نشانه این که معنی این کلمه را نمی فهمد.

ـ روانکاو، یک کلمه دیگر برای دکتر اعصاب است ـ یکی از «عالی قدر» ترین کشیش های اومانیسم.

لینگ گفت: «آهان، کشیش پدرت بود»؟

مایک بینی اش را بالا کشید: «تقریباً دارد می شود. بناست بیاید احساس مرا نسبت به مرگ بهتر کند».

ـ چطور این کار را می کند؟

مایک چشم هایش را بست: «خواهیم دید».

ـ تو خواست من برایت کتاب خواند؟

ـ آره، آره، حتماً.

ـ از همان کتاب که پدر امروز عصر خواند؟

آن روز پدر و پسر با هم هگل خوانده بودند. لینگ چیزی از آن کتاب نمی فهمید. فقط می دانست کلمه هایش حتی از کتاب مقدس هم سخت تر است. هیچ قصه ای هم ندارد.

ـ این وقت شب، نه. تو خودت یک چیزی انتخاب کن.

لینگ دوید به اتاقش و با کتاب مقدسش برگشت: «از کتاب خودم برایت خواند». و لبخندزنان کتاب را نشان مایک داد. مایک گفت: «اوه، اگر بابا بفهمد، چه ذوقی می کند»!

ـ او گفت از معجزه حرف نباشد. از کتاب مقدس که نگفت. مایک گفت: «آره بابا. خودم می دانم. کتاب ایوب را برایم بخوان. بیا یک مقایسه درست و حسابی بکنیم».

ـ اوه، ایوب. داستان غم انگیز بود.

ـ از همین جورش خوشم می آید.

شب هایی بس رنج آور

یک ربع بعد، وسط رنج های ایوب بودند که مسکن مایک اثر کرد و خوابش برد. لینگ دست از خواندن کشید. مدتی بی حرکت نشست تا مطمئن شد خواب مایک سنگین شده. بعد رفت پشت میز و سعی کرد از جایی که خواندن را قطع کرده بود، ادامه دهد؛ جایی که ایوب می گفت: «مرا تقدیر، شب هایی بس رنج آور است». ولی نور چراغ خواب کوچک روی پاتختی دورتر از آن بود که بشود چیزی با آن خواند. کتاب را بست و سرش را گذاشت روی میز. خبری از معجزه نبود؛ معجزه ای که از اولین روز آمدنش به این خانه، برای رسیدنش دعا کرده بود. حتی او هم، که همیشه امیدوار بود و همیشه چشم به راه نزول رحمت، می فهمید که وقتشان کم کم دارد تمام می شود. مایک علی رغم عذاهای مقوی و خوبی که مادرش می پخت ـ غذاهایی که لینگ ساعت ها وقت می گذاشت تا سرش را گرم کند و کم کم به خورد او بدهد ـ روز به روز لاغرتر می شد. خوش بختانه، حرفی که لینگ روز اول، درباره قوی بودنش به خانم تیپتون زده بود، حقیقت داشت؛ چون این روزها برای بردن مایک به دست شویی، تقریباً باید بغلش می کرد. دیگر برای ملاقات با دکتر مکنزی به ساختمان پزشکان مرکز شهر نمی رفتند؛ خود دکتر می آمد به خانه. با عجله وارد می شد و فقط آن قدر می ماند که تجویز آن همه قرص را توجیه کند و حال و روحیه همه را خراب کند. وضع سرفه های مایک بدتر شده بود. تازه ترین نسخه اش، نه عدد قرص، بعد از شام بود. وحشتناک تر از قرص ها، آمپول های قوی مسکن بود که بایست در یخچال نگه می داشتند، برای سردردهای حاد و ناگهانی اش. روی هم رفته، چیزهای زیادی بود که لینگ بخواهد برایشان و درباره شان دعا کند. پشت میز سرش را لای دست های لاغرش گذاشته بود و دعا می کرد. آفتاب که زد هنوز مشغول دعا بود.

ادامه دارد ...





طبقه بندی: خدا
نوشته شده در تاریخ چهارشنبه 88 مرداد 28 توسط صادق | نظر بدهید

خانواده های شاهنامه . نامها و عاقبت ها<\/h3>
رستم

خانواده اول

: خانواده  رستم  : رستم ، تهمینه، سهراب و شغاد

رستم:<\/h2>

بگفتا برستم غم آمد به سر          نهادند رستم‏ش نام پسر

1- رستم  از دو بخش تشکیل شده است بخش اول از واژه «رئوذ» Raodha به معنای بالیدن و نمو است. کلمه «روی» به معنای صورت و چهره نیز از همین ریشه گرفته شده و مصدر آن «رئود» Raod به معنای نمو کردن آمده . رستن و روئیدن هم از  دیگر هم خانواده‏های مصدر«رئودَ» هستند. بخش دوم این نام از واژه «تهم» است که در «تهمتن» لقب رستم هم دیده می‏شود «تهم» در اوستا و فارسی باستان به معنای تخم Taxma یعنی دلیر و پهلوان آمده به قول فردوسی:

تهم هست در پهلوانی زبان       به مردی فزون ز اژدهای دمان

 

پس تهمتن و رستم هر دو کمله مترادف به معنا ی قوی هیکل ،  بزرگ اندام  کشیده بالا و قوی پیکر است.

رستم اگر ستون شاهنامه نباشد بی‏شک یکی از ذاتیات حماسه سرایی هست که اگر او و داستان‏هایش نبود ایران هرگز معنای قهرمان اسطور‏ه‏ای را در نمی‏یافت، برای او که فرزند زال دستان نوه سام سوار و نتیجه نریمان پشت است القابی چون:

تهمتن، پیلتن، شیرگیر، شیر خوی، دیو بند، خداوند رخش، یل شیراوژن تاج‏بخش، بازوی ایران، امید ایران، سپهدار سپه کش، شیر فش تندر بانگ آذرخش خشم، راست گفتار راست کردار نیکواندیش و... آورده‏اند.

 

2- تهمینه:

چنین داد پاسخ که تهمینه‏ام      تو گویی که از غم به دو نیمه‏ام

تهمینه از دو بخش تشکیل شده است: تهم + ینه تهم همان است که در تهمتن و رستم هم آمده و به معنای نیرومند و دلیر است و «ینه» نشانه تأنیت پس معنای نام او یعنی زن قوی هیکل و دلیر، زن نیرومند و زورمند.

تهمینه دختر شاه سمنگان است که مادر سهراب شد و پس از شنیدن ماجرای مرگ فرزندش بر مرگ سهراب آنقدر زاری کرد تا جان باخت.

به روز و به شب مویه کرد و گریست
پس از مرگ سهراب سالی‏ نزیست
سرانجام هم در غم او بُمرد
روانش بشد سوی سهراب گُرد

3- سهراب:

چو خندان شد و چهره شاداب کرد       ورا نام تهمینه سهراب کرد.

نام سهراب از 2 بخش تشکیل شده است: سهر +‏ آب Sohr یا Sehr به معنای سرخ و سرخآب در اینجا به معنای «دارنده روی سرخ» است.

شاید نام سهراب استعاره‏ای از عاقبت او باشد که در سن نوجوانی (12 یا 14 سالگی) به دست پدر کشته شد.

تهمینه به معنای نیرومند و دلیر است دختر شاه سمنگان است که مادر سهراب شد و پس از شنیدن ماجرای مرگ فرزندش بر مرگ سهراب آنقدر زاری کرد تا جان باخت.

رستم برای شکار از سیستان به نزدیکان سمنگان شهر تهمینه می‏رود. هفت، هشت نفر از ترکان رخش را می‏دزدند و رستم ردپای آنها را تا سمنگان پی‏ می‏گیرد . شاه سمنگان به او قول می‏دهد که خود رخش را خواهد یافت و تا یافته شدن رخش رستم میهمان آنان است در همان شب رستم مست از بزم به خوابگاهش می‏رود که نیمه‏های شب صدای آهسته‏ای او را بیدار می‏کند.

در خوابگاهش باز می‏شود و پشت غلامی شمع به دست بانویی زیبا و به اندام وارد می‏شود خود را به رستم معرفی می‏کند و می‏گوید من تهمینه دخت شاه سمگانم و از تو می‏خواهم که مرا به همسری بپذیری تا از تو صاحب فرزندی شوم رستم طبیعتاً موافقت می‏کند و فردا که رخش پیدا می‏شود بازوبند خود را به تهمینه می‏دهد تا چنانچه فرزندی ازو زاده شد از پدرش نشانی داشته باشد.

سهراب بعد از 9ماه با تمام ویژگی‏های یک پهلوان به دنیا می‏آید از مادری تهمتن و پدری که چنانچه ذکر شد در نامش نیز قوی هیکلی نهفته است. وقتی 12 یا 14 ساله است برای یافتن پدر عازم ایران می‏شود و افراسیاب در این لشکرکشی یاریش می‏کند اما هویتش را ازو پنهان می‏دارد تا جنگ قطعا رخ دهد. فاجعه روی می‏دهد و سهراب کشته می‏شود اما از نظر سیاسی هیچ تغییری در روابط ایران و توران پیدا نمی شود. تورانیان به توران باز می‏گردند و ایرانیان به ایران و جسم خونین سهراب در آغوش خاک سیستان به زادگاه و آرامگاه اصلی‏اش باز می‏گردد.

 

عاقبت کار <\/h2>
رستم

عاقبت رستم- این قهرمان بی‏بدیل ایرن- بعد از رنج‏های فراوانی که کشید خود حکایتی سوزناک است.

رستم برادری ناتنی نام «شغاد» داشت. شغاد پسر زال اما از کنیزکی آواز خوان و مطرب بود. شغاد در کابل زندگی می‏کرد و داماد شاه کابل شده بود. شاه کابل هم هر سال باج و خراجی به رستم می‏‏داد این مسئله شغاد را ناراحت کرده بود و نهایتاً با شاه کابل هم‏داستان شد تا رستم را از بین ببرد. نقشه را این گونه آغازید:

رستم و زواره را برای شکار دعوت کرد و در شکارگاه صدچاه کند که بر دیواره‏ها و عمق آنها خنجرها و نیزه‏های بسیار تعبیه شده بود و روی آنها  را به گونه‏ای پوشاند که هیچ معلوم نباشد.

رستم در شکارگاه به چا‏ه‏ها نزدیک می‏شود اما رخش از بوی خاک تازه از رفتن باز می‏ماند.

رخش متوجه می‏شود که بین دو چاه گرفتار شده و آرام سم بر زمین می‏کوبد و حرکت نمی‏کند. رستم بر او خشم می‏گیرد و باتازیانه او را می‏زند تا اسب راه رود اما رخش تعادلش را از دست می‏‏دهد و در چاهی فرو می‏افتد ،خنجرها و نیزه‏های تیز بدن او و سوارش را از هم می‏درند . رستم در حالی که هنوز نیمه جانی دارد چشم باز می‏کند و شغاد را بر سر چاه می‏بیند و ماجرا را در می‏یابد پس به نیرنگ ازو می‏خواهد که لااقل تیر و کمانی به رستم بدهد تا اگر شیری به او حمله کرد از خود دفاع کند شغاد چنین می‏کند و رستم نیز تیر را به سوی شغاد نشانه می‏رود شغاد به سمت درختی می‏گریزد اما دیر شده رستم با یک تیر او را به درخت می‏دوزد و خدا را برای آنکه فرصت انتقام به او داد شکر می‏کند و جان می‏بازد زواره هم در چاهی دیگر می‏افتد و این‏چنین دوران قهرمانان اسطوره‏ای به پایان می‏رسد. بعدها فرامرز پسر رستم انتقام او را از شاه کابل می‏گیرد و پرونده این نابرادری بسته می شود.





طبقه بندی: شاهنامه

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مرداد 27 توسط صادق | نظر
جوان دانشمندی از انواع علوم زمان خود آگاهی کافی داشت ، ولی بسیار کم حرف و خجالتی بود،به طوری که وقتی در محافل دانشمندان شرکت می کرد ، اصلا حرف نمی­زد . روزی پدرش به او گفت :پسرم تو نیز حرف بزن و نظر خود را بیان کن . پسر جواب داد : می­ترسم اگر حرفی بزنم ، از من سوال بپرسند و من جواب ان را ندانم و شرمنده بشوم . نشنیدی که صوفیی می­کوفت                  زیر نلعین خویش میخی چند آستین گرفت سرهنگی                          که بیا نعل برستورم بنر



طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 26 توسط صادق | نظر بدهید

یوسف در پایتخت<\/h1>
 تهران

یوسف گم گشته باز آید به تهران ‍‍ غم مخور
بعد گشت ساری و قزوین و سمنان غم مخور
گر نداری خانه ای یا همسری دل بدمکن
روز و شب هم گر نداری تکه ای نان غم مخور
گر برنده می شوی بین الملل یا هر کجا
چون تو را دادند کادو پارچ و لیوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد تو نرفت
دایما یکسان بماند حال دوران غم مخور
هان مشو نومید از استخدام و کار دولتی
باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
گر که بنیاد تو را آمد طلبکار برکند 
فوق فوقش می روی آخر به زندان غم مخور
در بیابان گر که پیدا می کنی تو مسکنی
سرزنشها گر کند صاحب بیابان غم مخور
گر چه کنکور بس خطرناک است و مقصد ناپدید
با لیسانست هم تو بیکاری به قرآن غم مخور
حافظا شرمنده گر براین غرل دستی زدم
می دهم این شعر را اینجا به پایان غم مخور 

 

معصومه پاکروان

تلویزیون

تلوزیون چه چیز با حالی است!<\/h2>

مثل پیوند غرب با شرق است
شاعری که مهندس برق است!
فارغ از کشف واژه های بدیع
عاجزم از قواعد تقطیع
نه که یک ذره می شود بارم

اختیارات شاعری دارم!

چون بلد نیستم به وقت عمل
هیچ بحری به غیر بحر رمل!
گرچه عنوان شاعری شیک است
مدرک من الکترونیک است
چند باری نوشته ام پروژه
وصف ابرو و خال و خط و مژه
جای تحقیق آزمایشگاه
چند تا شعر می نویسم ماه
طبع انگشت های من سرد است
بارالها دلم پر از درد است!
گوش کن ای الهه طناز
نه غلط گفتم ای الهه ناز!
وقت اخبار بیست و سی شده است
ای خدا، جان هر کسی شده است،
هی قضاوت نکن از این اول
بنشین گوش کن بگو ایول!
واقعا غیراز این که کم کارم

من از ایشان چه چیز کم دارم؟!

حیف اسباب دردسر باشد

هر کسی جای خود اگر باشد

صبح تا شب به فکر نقالی است
تلوزیون چه چیز با حالی است!

 

نسیم عرب امیری





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 26 توسط صادق | نظر بدهید

« خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر

 قسمت دوم
چمدان

عصر آن روز، لینگ وسایلش را با اتوبوس به خانه خانم تیپتون برد؛ چمدان سبز چرمی، کیف برزنتی، کتاب مقدس و تفسیر کتاب مقدس. وقتی رسید، ساعت شش بود. خانم تیپتون با مأمور مالیات قرار داشت و داشت می  رفت بیرون. مایک دوباره خواب بود. خانم تیپتون گفت: «مایک عصرانه  اش را خورده. معمولاً ساعت پنج و نیم عصرانه می  خورد. وقتی بیدار شد، برو خودت را معرفی کن. بعد، قرص  هاش را از توی این فنجان کاغذی بهش بده. راجع به تو، باهاش حرف زده  ام. از آمدنت خبر دارد. اگر یک وقت، کارم داشتی، شماره  ام را در کاغذ روی در یخچال کنار شماره دکتر مکنزی نوشته  ام».

 

بعد از رفتن خانم تیپتون، لینگ سری به مایک زد. دم در اتاق ایستاد و مریضی را که قرار بود از او پرستاری کند، خوب نگاه کرد. پسرکی رنگ پریده با موهایی بور، و همان طور که مادرش گفته بود، قد بلندـ یا حتی بهتر ـ قد درازی داشت. دست  های برهنه  اش را موهای نرم بوری پوشانده بود. لینگ از هشت سالگی یتیم شده بود. از تیفوئید جان سالم به در برده بود. حتی یک بار با قایق روباز، 32 روز وسط دریا گیر افتاده بود و باز نجات پیدا کرده بود. با این تجربه ها او نمی  توانست ناگزیر بودن مرگ این پسرک خفته را قبول کند. ناگزیر بودن، مفهومی بود که با تجربه  های زندگی خودش نمی  خواند.

 

آن روز عصر، وقتی با خانم تیپتون درباره بیماری مایک صحبت کرده بود گفته بود دعا می  کند معجزه ای اتفاق بیفتد و او زنده بماند. ابروهای خانم تیپتون رفته بود توهم و گفته بود دیگر برای این کارها، خیلی دیر شده. لینگ، بحث را خیلی زود رها کرده بود، ولی امیدش را هیچ وقت نمی توانست رها کند. برای او، که زندگی خودش را معجزه  ای آشکار و مسلّم  می  دید، معجزه اتفاق معمولی و پیش پا افتاده ای بود.

کتاب مقدس

وقتی صدای سرفه  های خشک و کوتاه مایک در راهرو پیچید، دوید طرف اتاق و از همان دم در شروع کرد به حرف زدن: «مایک! من لینگ  تان بود. این  جا هست برای کمک به مادر که از تو مراقبت کرد. حالت بهتر شد». بعد لبخند زد. مایک خودش را روی بالش بالا کشید و نگاهش کرد. لینگ ادامه داد: «مادر الان رفت مأمور مالیات را دید. گفت زود برگشت». مایک با لحنی جدی گفت: «نمی  دانم این همه اطلاعات را کی به تو داده. ولی من بهتر نمی  شوم. بدتر می  شوم».

لینگ با خنده وارد اتاق شد و روتختی پایین پای مایک را زیر تشک فرو کرد: «ای پسر ناقلا! حالا لینگ این  جاست. تو دیگر بدتر نشد. شروع کرد بهتر شد».

 

مایک بالشش را از پشت سرش برداشت و با مشت، شکل جدیدی به آن داد: «مثل این که بد نیست چند کلمه با دکترم حرف بزنی…».

ـ ‌من یکی دو چیز به این دکتر خواهد گفت. تو گرسنه بود؟

ـ نه.

لینگ گفت: «‌مادر عصرانه سبک برایت آماده کرد. گذاشت توی یخچال».

بعد به آشپزخانه رفت و با یک ظرف هلوی قاچ شده برگشت: «بفرمایید! انگار خوش مزه بود. تو هلو خورد. هلو انرژی داد که بهتر شد».

ـ تا حالا چیزی درباره «سلول  های سفید» نشنیدی؟

ـ نه.

ـ پس خیلی خوش شانسی… .

ـ لینگ سر تکان داد: «من خیلی شانس توی همه زندگی داشت. ولی شانس نه، رحمت». پای  تخت مایک نشست: «رحمت بهتر از شانس. تو دعا کن برای رحمت، مایک. درست نبود دعا برای شانس».

مایک یک قاچ هلو خورد: «باشه، یادم می  ماند». بعد کنترل تلویزیون را از روی پاتختی برداشت.

صدای قهقهه بینندگان یک سریال کمدی ناگهان بلند شد. مایک صدای تلویزیون را بست و گفت: «دلم می  خواهد بدانم کجاش این قدر خنده  دار است»؟

تلویزیون

لینگ گفت: «هیچی  اش خنده دار نبود. فکرش را نکن. من تو یک مجله خواند استودیو آدم  های دیوانه آورد توی تلویزیون که مثل یک گله بز بخندند».

مایک حرفش را اصلاح کرد: «گوسفند؛ اصطلاحش یک گله گوسفند است».

لینگ سر تکان داد و تکرار کرد: «بله، گوسفند. تلویزیون، آنها را از دیوانه  خانه آورد».

مایک گفت: «آره، این توضیح خوبی است» بعد کانال  ها را پشت سر هم عوض کرد تا به کانالی رسید که تکرار سریال مش1 را پخش می  کرد.

لینگ با اشتیاق گفت: «اوه، من این را دوست داشت. دکترهای خوب توی این برنامه بود. خیلی جالب»!

مایک گفت: «ولی خیلی هم رئالیستی نیست. تا حالا هیچ دکتری ندیده  ام که یک ذره اهل بگو بخند باشد».

لینگ سرش را تکان داد. محو صفحه تلویزیون شده بود.

ـ قرار نیست داروهام رو بیاری؟

در آن صحنه سریال، کلینگر لباس زنانه پوشیده بود. لینگ رو برگرداند: «اوه، یادم رفت. همین الان رفت برایت آورد».

لینگ دوید و با یک لیوان آب و فنجان قرص  ها برگشت. مایک شش تا از قرص  ها را انداخت ته گلو و قورت داد. لینگ همان طور که به تلویزیون خیره بود، گفت: «خیلی زیاد قرص»!

ـ آره، خیلی هم کم کار می  کنند.

ـ برای تو خوب بود. بهترت کرد.

 

مایک صدای تلویزیون را باز کرد. لینگ برگشت پای تخت. به یک طرف تکیه داد، سرش را به سمت تلویزیون گرداند و گفت: «کلینگر مثل عمه من لباس پوشید». بعد کرکر خندید.

مایک سرفه  ای کرد: «امیدوارم به عمه  ات بیشتر بیاید». لینگ با خنده گفت: «نه به او هم نیامد. عمه قشنگ نبود. ولی توی عمه قشنگ بود». و زد روی سینه  اش: «این  جا». لینگ نگاهی به دور و بر اتاق مایک انداخت. قفسه کتاب  ها یک طرف دیوار را پوشانده بود. میز و صندلی پای پنجره بود و قاب عکسی از پدر و مادر مایک روی فقسه کشودار. در عکس دستشان توی دست هم بود. هر دو خیلی جوان  تر بودند. لینگ رو برگرداند. عکس  ها همیشه عصبی  اش می  کردند؛ همیشه چیزهایی را نشان می  دادند که دیگر وجود نداشتند. تمام شده بودند؛ رفته بودند؛ لحظه  ای، لبخندی، آدمی و گاهی حتی تمام یک کشور. پوستر پیرمردی با موهای به هم ریخته پشت در اتاق چسبیده بود. پیر مرد زبانش را درآورده بود. چرا مایک عکس یک آدم دیوانه را روی در اتاقش چسبانده بود؟ لینگ ترسید نکند عکس یکی از بستگانش باشد. با احتیاط پرسید: «اون کی هست»؟

 انیشتین

ـ اینشتین.

لینگ لبخند زد و سر تکان داد.

مایک گفت: «یک فیزیک  دان بود». و چون لینگ هنوز مات و منگ به نظر می  رسید، اضافه کرد: «یک نابغه تمام عیار. شنیده  ای که ای مساوی با ام سی دو»؟

لینگ باز لبخند زد و سر تکان داد: «تو هم نابغه  ای ! تو خیلی کتاب داشت»!

ـ من باهوش هستم، ولی احتمالاً نابغه نیستم…

ـ چرا او این قیافه را درآورد؟

ـ چرا در نیاورد؟

لینگ گفت: «من خواست دانشکده را تمام کرد، خواست بیشتر چیز یاد گرفت. ولی انگلیسی  ام خوب نبود. قبل از این که نمره  های بَدَم، توی کارنامه پر شد، دانشگاه را ترک کرد این را تا به حال به هیچ کس نگفته بود».

مایک گفت: «روی هم رفته، انگلیسی  ات آن قدرها هم بد نیست…»

ـ شاید تو توانست کمکم کرد. وقتی من کلمه غلط گفت، تو به من گفت.

ـ پس توی یک دوره فشرده باید زود یاد بگیری. حتماً مادرم بهت گفته که من دیگر رفتنی  ام. صحبت فقط چند ماه است، لینگ تان …

مایک با کنترل تلویزیون، کانال  ها را عوض می  کرد: «دوماه، شاید هم سه ماه». تلویزیون را خاموش کرد: «حداکثر…»

ـ مادر نمی  تواند همه چیز را بداند. دکترها هم همین طور. من صبر کرد و دید…

مایک گفت: «به به، یک امپایریسیست بین ما تشریف دارند!

ـ یک چی؟

ـ امپایریسیست. کسی که فقط چیزهایی را که خودش تجربه می  کند، قبول دارد.

ـ نه من امپایریسیست نیست. فقط یک مسیحی. ایمان داشت به خوبی خدا. به معجزه…

لینگ سریع گفت: «من از قبل دعا را شروع کرد. بدون تو شروع کرد. می  بینی، خدا خوب است. هر روز به ما نعمت داد».

ـ من که باورم نمی  شود.

 

ادامه دارد...





طبقه بندی: خدا
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مرداد 26 توسط صادق | نظر بدهید

داستان « خوبی خدا » اثر مارجوری کمپر

نشانه هایی از او

لینگ تان پیش از هر چیز، بعد از هر چیز و بیش از هر چیز، خودش را مسیحی می  دانست. این بود که وقتی خانم شریدی گفت: «کمی از خودت برایم بگو…» لینگ حتی نفس هم نکشید. «من مسیحی خوبی هست». و بعد روی صندلی  اش راست  تر شد؛ مثل شاگرد ممتازی که به معلمش جوابی درست داده باشد.

 

مشاور کاریابی نه لبخند زد، نه سرش را بلند کرد. نگاهش هنوز به کاغذهای زیر دستش بود: «خب، بله، حتماً همین طور است که می  گویی، دخترجان. ولی منظورم این بود که از سابقه کارت بیشتر بگویی. در این برگه  ها می  بینم که در بیمارستان لانگ  بیچ برای دوره آموزش عملی پرستاری ثبت نام کردی، ولی تا آخر ادامه ندادی».

 

لینگ سرش را انداخت پایین.

ـ چرا؟

لینگ چیزی نگفت.

ـ دقیقاً چرا انصراف دادی؟

لینگ لبخندی زد و شانه بالا انداخت.

خانم شریدی منتظر ماند.

برای لینگ، سکوت خیلی سنگین شد. همان  طور که با انگشت  هایش بازی می  کرد، گفت: «کلاس  ها دیر بود. شب  ها اتوبوس سوار شد تا خانه».

نشانه هایی از او

خانم شریدی باز رفت سراغ برگه  هایش: «که این  طور، دفعه بعد سعی کن کلاس روزانه بگیری. چون به هر حال اعتبار بیشتری لازم داری». با خودکارش به پرونده نازک سوابق کاری لینگ اشاره کرد: «معرف  هات خیلی خوبند. معلوم است که کارت با مریض  ها خوب بوده، ولی دکترها و مدیران مؤسسه های مددکاری دوست دارند پرستارهاشان آموزش آکادمیک هم دیده باشند. هنوز برای ثبت  نام توی بعضی از کلاس  های دانشکده لانگ  بیچ کامیونیتی وقت هست». لینگ سر تکان داد.

 

خانم شریدی گفت: «حتی اگر فقط ثبت  نام هم کرده بودی می  توانستم این  جا اضافه کنم».

لینگ گفت: «ترم بعد، ثبت  نام کرد». و لبخند زد. می  دانست آمریکایی  ها از لبخند خوششان می  آید. کالیفرنیایی  ها که یک  بند لبخند می  زدند. این بود که خودش را عادت داده بود همیشه لبخند بزند؛ حتی وقتی تنها بود و شاید حتی توی خواب هم.

وقتی پا شد برود، خانم شریدی گفت: «وسط هفته یک تماسی باهام بگیر. شاید تا آن وقت چیزی برایت داشته باشم. دیدم با بچه  ها هم کار کرده  ای. یک سرطان  شناس متخصص کودکان دارم که برای یکی از مریض  های لاعلاجش دنبال پرستار شبانه  روزی می  گردد. این طوری اجاره  خانه و خرج خورد و خوراک نداری. دست  مزدت را هم می  توانی برای ترم آینده پس  انداز کنی».

لینگ سر تکان داد. سعی کرد لبخند را از صورتش پاک کند تا نشان بدهد اهمیت بیماری لاعلاج یک بچه را درک می کند؛ اما چندان هم موفق نشد.

دو ساعت بعد، لینگ در آپارتمانش سه لیوان آب نوشید. اولین لیوان را به خاطر تشنگی؛ چون یک ساعت تمام روی نیمکت ایستگاه اتوبوس، زیر آفتاب داغ نشسته بود. دومی و سومی را هم به خاطر این که شکمش خیال کند لینگ صبحانه و ناهارش را داده.

 

نشانه هایی از او

آپارتمان تک اتاقه مبله  ای در طبقه دوم یک ساختمان داشت. صندلی  اش را گذاشته بود زیر پنجره بی پرده اتاق. نشست روی آن. بهار بود و در حیاط ساختمان، پشت گاراژی شلوغ و به هم ریخته، اولین شکوفه  های دو تا درخت هرس  نشده آلو سر زده بودند. لینگ مدت  ها به شکوفه  های سفید خیره ماند. سر صبر خدا را شکر کرد؛ برای زیبایی  هایی که همه جا آفریده بود. زیبایی  هایی که لینگ حتی با این اوضاع و احوالش هم می  توانست آنها را ببیند. به هر کجا نگاه می  کرد، نشانه  هایی از لطف و خوبی خدا را می  دید. درخت  های شکوفه کرده آلو واقعاً زیبا بودند . فقط کافی بود لینگ به شاخ و برگشان خیره بماند و نگاهش را به تنه  های پوسته پوسته، قوطی  های قدیمی رنگ و آت و آشغال  های روی علف  های هرز پای آنها نیندازد. نفس عمیقی کشید و خدا را به خاطر الطاف لایزالی که نسبت به او داشت، شکر کرد. هوای کافی، ریه  هایی سالم و قوی برای تنفس، درخت  های شکوفه دار آلو و حتی آب لیوان پلاستیکی رو به رویش. لینگ همان طور روی صندلی  اش نشست و درخت  ها را تماشا کرد تا این که غروب شد و شکوفه  ها در تاریکی هوا گم شدند.

چون غذایی در خانه نبود و پولی هم برای خرید نداشت، به رختخواب رفت. بچه  های همسایه تا دیروقت بازی کردند. ماشین  ها مدام ـ و ظاهراً بی  دلیل ـ یک  ریز بوق زدند و آمبولانس  ها و ماشین  های پلیس، آژیر کشان به طرف بیمارستان سن  ماری که یک چهار راه آن طرف  تر بود، رفتند. لینگ کرکره اتاق را پایین کشید، ولی باز هم نور تند چراغ  های نارنجی خیابان روی سقف بود. لینگ چشم  هایش را بسته بود و دعا می  کرد.

وقتی خوابش برد، عمیقاً شکرگزار نعمت  های فراوان خداوند بود.

**

نشانه هایی از او

روز چهارشنبه از باجه تلفن همگانی سر چهارراه به خانم شریدی زنگ زد.

ـ لینگ، خوب شد زنگ زدی. دکتر در مورد آن پسره با من تماس گرفت. قرار شد بروی پیش مادرش، خانم تیپتون تا تو را ببیند. پدر و مادر پسره از هم جدا شده  اند.

لینگ پشت تلفن لبخند بزرگی زد.

**

مارتا تیپتون، مادر پسرک بیمار، در را روی لینگ  تان باز کرد و راهنمایی  اش کرد به اتاق نشیمن. هنوز توی راهروی ورودی بودند که خانم تیپتون گفت: «اوه، عزیزم، انگار دختر قوی  ای نیستی. حتی قدت هم کوتاه  تر از مایک است»!

لینگ گفت: «اوه، چرا، خیلی قوی هست. من گنده نیست، بلند نیست، ولی خیلی قوی هست. قبلاً هم با بچه ها کار کرد».

 

ـ مایک شانزده سالش است. وزنش، البته، آن قدر که باید، نیست. ولی نسبت به سنش قدبلند است.

لینگ لبخند زد و دوباره گفت: «خیلی قوی هست».

خانم تیپتون که جلوتر می  رفت، راهنمایی  اش کرد به اتاق نشیمن.

ـ حالا که خودت می  گویی، خب، باشه. خانم شریدی گفت معرفی  نامه  هات را هم با خودت می  آوری. می  شود ببینمشان؟

 

لینگ در کیفش را باز کرد و نامه  ها را داد دستش. خانم تیپتون روی لبه کاناپه نشست و خواند. لینگ همان جا ایستاد. اتاق نشیمن اثاثیه کمی داشت: کاناپه، پیانو، و یک میز لخت عسلی. این طور که پیدا بود، تمام تلاش و ذوق و سلیقه خانم تیپتون صرف حیاط و باغچه  اش شده بود. باغچه زیبا و گل کاری شده خانم تیپتون، نظر لینگ را از همان پیاده  روی کنار خانه جلب کرده بود. حالا چشم  های لینگ به یک ردیف بنفشه آفریقایی روی لبه پنجره اتاق خیره مانده بود؛ بنفشه  های صورتی، بنفشه  های سفید، بنفشه  های بنفش. تمام غنچه  ها باز شده بودند. خانم تیپتون باغبان خوبی بود.

نشانه هایی از او

خانم تیپتون نامه  ها را که به لینگ بر می  گرداند، گفت: «اینها خیلی عالی  اند. بیا برویم اتاق مایک، ببینیم بیدار شده یا نه». وقتی رسیدند به اتاق مایک، خانم تیپتون سرش را از لای در کرد تو، بعد در حالی که آهسته در را می  بست، آرام، زیر لبی گفت: «نه، هنوز خوابیده».

لینگ پرسید: «من نزدیکش خوابید که صدای پسر را شنید اگر صدام زد»

خانم تیپتون سر تکان داد و در اتاق کناری را باز کرد. اتاقی کوچک با تخت یک نفره، کمد لباس و میز اتو. خانم گفت: «کمد را برای وسایلت خالی کرده  ام».

اتاق، پنجره  های قدی داشت. بیرون سرخس  ها و گل  های شاداب از سبدهایی آویزان بودند. یک ردیف گل  لادن، کنار سنگ  فرش آجری باغچه را قشنگ کرده بود. برای لینگ لطف خدا مثل ذوق و سلیقه خانم تیپتون، کاملاً پیدا بود.

ادامه دارد ...

 

مارجوری کمپر





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مرداد 25 توسط صادق | نظر بدهید
مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروی پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.
پدر به خاطرات گذشته می اندیشید و پسر در فکر تسخیر فردا. پدر به پنجره نگاه می کرد و پسر کتاب فلسفی و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه می کرد.
ناگهان کلاغی آمد و بر روی لبه پنجره نشست، پدر با نگاهی عمیق از پسر خود پرسید این چیه؟ پسر نگاهی تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر با تکان دادن سر حرف او را تایید کرد.
دقیقه ای نگذشته بود که پدر از پسر پرسید: این چیه روی پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بیشتری گفت: پدر گفتم که اون یه کلاغه
باز و به تکرار پدر این سئوال را کرد که این چیه؟ و پسر برای سومین بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغ
پدر برای بار چهارم پرسید: پسرم! این چیه روی لبه پنجره نشسته؟
پسر این بار عصبانی شد و فریاد از اگر نمی خواهی بزاری که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون یه کلاغ هست و دیگه هم از من نپرس
پدر نگاه خودش رو به نگاه پسز قفل کرد و گفت دقیقاً 60 سال پیش که تو در دوران کودکی خود بودی، من و تو اینجا نشسته بودیم و یک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو این سئوال رو بیش از 120 بار پرسیدی ومن هر بار با یک شوق تازه به تو می گفتم که او یک کلاغ است.





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مرداد 25 توسط صادق | نظر

چه زود دیر می شود

داشت به دست های لرزونش نگاه میکرد. به صبر و حوصله ای که تو کاراش بود و اعصابش رو خورد می کرد.

 

با خودش میگفت: یعنی یه کم زودتر نمی شه...مگه این هم کاری داره. به چین و چوروک روی پوستش نگاه می کرد. آروم از کنار پرده پنجره بیرون رو نگاه می کرد. توی حیاط کوچیک با یه حوض و گلدون های قدیمی، دیدش که داشت وضو می گرفت.

 

با خودش گفت: آیا من هم روزی می رسه که نتونم کارهای روزانه ام رو انجام بدم؟ یه نگاه به موهاش کرد، به پاهاش، به دست و صورتش و با یه لبخند گفت:نه...هرگز.

 

تو همین فکرها بود که یه صدایی افکارش رو پاره کرد، که گفت: پدر بزرگ چقدر میری توی فکر. یه کم سریع تر بیا که داره دیر میشه. چقدر یواش حرکت می کنی...

 

اونوقت بود که فهمید...که چقدر زود دیر می شود!!!

 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 مرداد 22 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.