باز هم من هستم.باز هم من و هنگامی که از دنیا بریده ام....
باز هم وقتی که از دنیا و مردمانش بی وفایی دیده ام...
و باز سوی تو آمده ام...
تو که مهربانی و توبه پذیر....
و تو
باز هم قبولم می کنی،باز به سمتم می آیی و در آغوشم می گیری....
و من
باز می گویم که چرا؟
چرا همه می روند و فقط تو می مانی هر بار؟
و خجالتم می دهی؟
تا که یادم می آید آن زمان که به همه کس و همه چیز متوجه بودم جز تو....
انگار طبیب ازل چشم هایم را خوب معاینه نکرده که همه دورها را دیدم و تو را نه....
تو را که نزدیک تری از من به خودم....
حال سرشارم از عشق سرشارت....
و روسیاه....
خداوند!!!
از آن روز که آسمان و زمین و کوه نپذیرفتندش و تو به من اعطایش نمودی،
دوش هایم سنگین شده...
من چه می دانستم که عشقت،من مغرور را به گدایی ات وامی دارد؟؟؟
و اکنون
من!!!
انسان!!!
تو را می خوانم باز....
و تو
خداوند!!!!
جوابم میدهی....
و من سر به آستان ملکوتیت می سایم....
بسم الله الرحمن الرحیم....
طبقه بندی: دل نوشته
نامه ای که بسیار زیبا و تاثیر گذار است، نامه ای نوشته شده توسط پسرک سیاهی ، که برای دوستان سفید که او را رنگین پوست میدانند ...
من
وقتی که به دنیا می آیم، پوست بدنم سیاه است
وقتی که بزرگتر می شوم، پوست بدنم سیاه است
وقتی که جلوی آفتاب می روم، پوست بدنم سیاه است...
وقتی که می ترسم، پوست بدنم سیاه است
وقتی که سردم می شود، پوست بدنم سیاه است
وقتی که مریض می شوم، پوست بدنم سیاه است
و وقتی که می میرم، باز هم پوست بدنم سیاه است...
و تو ای دوست سفید پوست من!
وقتی که به دنیا می آیی، پوست بدنت صورتی استوقتی که بزرگتر می شوی، پوست بدنت سفید می شود!
وقتی که جلوی آفتاب می روی، پوست بدنت قرمز می شود!
وقتی خجول یا عصبانی می شوی سرخ می شوی!
وقتی که می ترسی، پوست بدنت زرد می شود!
وقتی که سردت می شود، پوست بدنت ارغوانی می شود!
وقتی که مریض می شوی، پوست بدنت سبز می شود!
و وقتی که می میری، پوست بدنت خاکستری می شود...!
و من هرگز نفهمیدم که چرا شما روشنفکران! ما را رنگین پوست می خوانید؟!
رنگین کمان
طبقه بندی: ادبی
ای وای زدست روزگار قسطی
چون کرده مرا (یه) مایه دار قسطی من هیچ نبودم و نمی دانستم حتی زدن داد و هوار قسطی یک بانک به بنده داد از روی وفا
یک عالمه پول و اعتبار قسطی
پیکان قراضه ام زلطف این بانک
تبدیل شده به جاگوار قسطی
یک خانه خریده ام شمال تهران
با قالی و مبل ِ نونوار قسطی
از دولتی سر ِ عزیز این بانک
هر روز رسد شام و ناهار قسطی
گفتم به زن حامله ام با شدت
باید بکند فقط ویار قسطی
آن هم نه ویار ماهی و بوقلمون
بلکه هوس سیب و انار قسطی
ای وای زدست روزگار قسطی |
چون کرده مرا (یه) مایه دار قسطی |
من هیچ نبودم و نمی دانستم |
حتی زدن داد و هوار قسطی |
یک بانک به بنده داد از روی وفا |
یک عالمه پول و اعتبار قسطی |
پیکان قراضه ام زلطف این بانک |
تبدیل شده به جاگوار قسطی |
یک خانه خریده ام شمال تهران |
با قالی و مبل ِ نونوار قسطی |
از دولتی سر ِ عزیز این بانک |
هر روز رسد شام و ناهار قسطی |
گفتم به زن حامله ام با شدت |
باید بکند فقط ویار قسطی |
آن هم نه ویار ماهی و بوقلمون |
بلکه هوس سیب و انار قسطی |
حتی به تظاهرات هرگاه روم |
دَر می کنم از خودم شعار قسطی |
منبعد دگر ماست نمی بندم، جز |
در بادیه و دیگ و تغار قسطی |
القصه تمام چیزهایم قسطی است |
پاییز و زمستان و بهار قسطی |
از بس که به چیز قسطی عادت کردم |
باید بخرم سنگ مزار قسطی |
هر گاه که بانک خواهد از من پولش |
فی الفور کنم بنده فرار قسطی |
« جاوید » به طعنه گفت باید بزنم |
خود را ز اراجیف تو دار ِقسطی |
محمد جاوید
طبقه بندی: شعر، طنز، ادبی
ادامه ی مثل ها :
11) یخ کسی گرفتن یا نگرفتن :
وقتی
کسی به منظور رسیدن به هدفی زحمت ورنجی متحمل شود و وقتی تلف کند و
سرانجام نتیجه بگیرد یا نگیرد این مثل آورند. مأخذ: یخ گرفتن مربوط به
زمان قدیم است که هنوز یخچال صنعتی و آب سردکن و امثال آن نبود. درهر
شهری برای رفع احتیاج یخ در تابستان، یخچال طبیعی وجود داشت. ساختن این
گونه یخچالها و تهیه یخ در رساندن آن به بازار فروش کار آسانی نبود،
گرچه با آب باران و آب جاری غیر بهداشتی تهیه میشود. مایه اصلی یخچال
طبیعی بسته به خوب یخ بستن آب در زمستان بود. یخچال داران در سالهایی که
زمستان سرد میشد و یخ کاملاً میگرفت سود خوبی میبردند، ولی اگر
زمستان چنان سرد نمیشد که آب به خوبی منجمد شود، بدیهی است که به آنها
ضرر وارد میشد. این بود معنی یخ گرفتن یا نگرفتن. ( نامیکه امروزه بر
یخچالهای صنعتی گذارده اند واقعاً نام بی مسمایی است، زیرا کلمه یخچال
از دو واژه " یخ " و " چال " که به معنی گود و چاله است که اشاره به
استخری که آب در آن جمع میکردند که یخ بسازند، است. ولی دستگاهی که ما
امروزه به نام یخچال استفاده میکنیم خوب بود یخدان، یخساز یا چیزی بهتر
از این نامگذاری میشد.
12) از بز برند و به پای بز بندند :<\/h2>
نظیر،
ازماست که بر ماست. مأخذ : طناب که با آن پای بز و میش و دیگر حیوانات
اهلی را بندند که فرار نکند، یا در موقع کشتار آنها را با طناب به چنگک
قصابی آویزان کنند همه از موی بز است.
علامه دهخدا این مثل را نظیر از ریش پیوند سبیل کردن آورده است که درست نمینماید.
13) چوب تر را چنان کهخواهی پیچ / نشود خشک جز به آتش راست (سعدی ):<\/h2>
نظیر
نهال تا تر است میتوان آن را راست کرد. اطفال اگر در کوچکی تربیت نشوند
چون بزرگ شدند دیگر تربیت نپذیرند، همچنان که نهال و چوب تر را میتوان
به هر سوی گرایش داد ولی شاخه کلفت درخت و چوب خشک را کاری نمیتوان کرد.
مأخذ: روستاییان وقتی بخواهند چوب خشک کجی را راست کنند که بتوان از آن
استفاده دسته بیل یا تیشه نمود، آن را در زیر آتش سوخته (خُل ) میکنند،
چون کاملاً گرم شد آن را در سوراخ دیوار یا جایی مثل آن فرو و اهرم
میکنند تا راست و قابل استفاده شود. در بعضی دهات خود دیدهام که در
سنگی که در پایین چهارچوب دروازه است سوراخی برای این کار پیش بینی نموده
تا اهل محل از آن در راست کردن چوب استفاده کنند. استاد خطیب رهبر در شرح
گلستان سعدی معنی مصراع: نشود خشک جز به آتش راست، را چنین نوشته است :
" چوب خشک جز به آتش استقامت نپذیرد یعنی استقامتش دیگر ممکن نیست اگر چه سوزد (!)"
که با آن پای بز و میش و دیگر حیوانات اهلی را بندند که فرار نکند، یا در
موقع کشتار آنها را با طناب به چنگک قصابی آویزان کنند همه از موی بز
است.
14) مبادا خایه تو خایه بلبل بکنی :<\/h2>
مبادا
در کاری که به تو رجوع شده تقلب یا خیانت بکنی. مأخذ : شاید بین
خوانندگان کمتر کسی باشد که این مثل را شنیده باشد، آن کس که برای اولین
بار میشنود شاید نخست آن را مثلی دور از ادب و نزاکت پندارد، ولی با
دانستن معنی خایه که تخم پرندگان هم معنی میدهد نظرشان تغییر میکند، و
ریشه مثل تخم گذاردن بلبل در لانهاش که گوشه باغی بر روی شاخسار درختی
ساخته است و کسی برای مزاح تخم پرنده دیگر را که در ظاهر مانند تخم بلبل
باشد در لانه بلبل بگذارد.
در مورد تخم داخل تخمهای پرندگان
کردن، چندین سال قبل در مأموریت اداری که در گلپایگان داشتم، شخص
درستکاری که انبادار بود و من همیشه به راستی و درستی او احترام میگذاشتم
یک روز که در حیاط خانه زیردرخت نشسته و کارهای اداری را روی میز پهن کرده
بودم، گفت: این کلاغها که توی این درخت لانه دارند، چند سال قبل با
دخالت پسرم صحنه عجیبی افریدند. درغیاب کلاغان یا کلاغی که در درخت تخم
گذارده بود پسرم تخم اردکی شبیه به تخم کلاغ یافته بود. در نبودن کلاغ !
از درخت بالا میرود و تخم اردک را با دقت با تخمی از کلاغ عوض میکند!
ولی این کلاغ با همه هوشیاریاش نفهمید، زیرا اگر میفهمید همان وقت غوغا
میکرد. به هر حال تا یک روز روی آن پشت بام کوتاه دیدم صدها کلاغ جمع
شدهاند و یک بچه اردک هم در آن جاست، یک مرتبه یکی از کلاغها که شاید
کلاغ مادر بود غار غاری کرد که ناگاه تمام کلاغها به آن بچه اردک حمله
کردند و او را نابود ساختند. ( عهده علی الروای )
15 ) صبح از دشت ارژن بار کردیم فردا صبح دیدیم همان دشت ارژن هستیم :<\/h2>
نظیر
آنچه رشتیم پنبه شد. این مثل را در موارد بسیاری با معنی و مفهوم اصلی
میآورند، وقتی در مورد معاملهای دو نفر مدتها بحث میکنند و با شرایطی
توافق کنند ناگهان یکی از طرفین معامله عدول کند یا در خواستگاری دختر
وکارهای روزانه که پس از گفتگوها و بحثها یکی از افراد ذی نفع موارد
توافق را برهم زند، میآورند.
مأخذ: زمانی کاروانی از دشت ارژن
به قصد شیراز حرکت کردند شبانگاه بین راه منزل کردند و بار انداختند،
سحرگاه به جای ادامه مسیر بسوی شیراز اشتباهاً به دشت ارژن بازگشتند و
متوجه شدند که به مبدا برگشتهاند، این مثل از آن زمان رایج و سایر شد.
16 ) مُشکی ماند که از انبان بترسند :<\/h2>
این
مثل زنجانی را دیگران بدون هیچ توضیحی نوشتهاند. به نظر نگارنده درحالی
که روی کلمه مشکی فتحه گذاردهاند. اما این مثل در اصل " مُشکی " بوده
است، با توجه به تجانس مَشک و انبان که هر دو از پوست هستند مَشک را صحیح
پنداشته و ضبط کرده اند، بدیهی است به صورتی که ضبط شده معنی درستی به آن
نمیتوان قائل بود، ولی در بعضی شهرستانها مانند صغاد و آباده موش را
مَشک، مخفف موشک ( موش کوچک ) میگویند.
معلوم میشود در زنجان
هم موش یا موش کوچک را مُشک میگویند که در این صورت میتوان به مثل معنی
و مفهومیقائل شد، زیرا انبان جای ذخیره حبوبات و غلات است و موش خیلی زود
به سراغ انبان میرود ( موش کاری به انبان ندارد. انبان ( یا همیان ) خودش
کِروکِر میکند. مثل را درمورد کسی آورند که چیز موردعلاقهاش را
میخواهد ولی از خطرهایی که برای به دست آوردن آن وجود دارد احتیاط
میکند. یا عاشقی که بترسد طرف معشوق برود.
میگویند فلانی ریگی به کفش دارد یعنی ظاهراً شخص سالم وبی خطری به نظر
میآید؛ اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر میکند وخطر میآفریند.
17 ) ریگ به کفشش است :<\/h2>
به
او نمیشود اطمینان کرد. مأخذ: یکی از جاها که در قدیم سلاح پنهان
میکردند تا به موقع از خود دفاع کنند یا به کسی حمله کنند ساقه کفش بود،
درساقه پوتین یا چکمه شمشیر و خنجر و سنگ و ریگ میتوان پنهان کرد که دیده
نشود و موجب بدگمانی نگردد، ولی در موقع مقتضی از آن استفاده کرد. وقتی
میگویند فلانی ریگی به کفش دارد یعنی ظاهراً شخص سالم وبی خطری به نظر
میآید؛ اما در موقع مناسب باطن بد خود را ظاهر میکند وخطر میآفریند.
18) گوش خواباندن :<\/h2>
منتظر
فرصت مناسب بودن برای صدمه زدن به رقیب یا دشمن، کمین کردن. تمثیل: به
خاموشی زمکر دشمن مشو ایمن ـ چو تو سن گوش خواباند لگدها در قفا دارد. "
صائب " مأخذ : ستورها وقتی بخواهند زیر بار نروند یا سواری ندهند، یا
وقتی احساس کنند کسی میخواهد جلو حقشان را بگیرد، مثلاً ظرف جو یا علف
را از جلو آنها بردارد برای تهدید و هشدار، گوشها را به عقب
میخوابانند، در این حالت طغیان و چموشی، چنانچه کسی به آنها نزدیک شود
با ضربات متوالی لگد و دندان حیوان روبرو خواهد شد. درمکالمه و محاوره
روزانه هم زیاد شنیده میشود که میگویند: فلان برای فلان گوش خوابانده
است تا تلافی اذیت و آزاری که کرده بکند.
مهدی پرتوی آملی
در " ریشههای تاریخی امثال وحکم " این مثل را به گونهای دیگر نوشته
است، و ظاهراً عبارت گوش خواباندن را باگوش به زمین چسباندن که آن برای
خود معنی و مفهوم دیگری دارد اشتباه گرفته است.
بر گرفته از شماره ی 10- 9 نشریه "فرهنگ مردم "به سر دبیری: "سید احمد وکیلیان"
امین خضرایی
طبقه بندی: ادبی، ضرب المثل
سیری در ریشههای مثلهای فارسی<\/h3>
هیچ مثلی بدون ریشه و مأخذ نیست. مثلها مانند ابزاری کارا وسیله رساندن حرف دل و نیات عامه بوده به طوری که با گفتن یک جمله مثلی سخن دل به مخاطب میرسیده است.
با وجود این چون مثلها بیشتر شفاهی هستند از خاطرهها رفتهاند؛ اما
مثلهایی که از ریشه محکمی برخوردار هستند برجا ماندهاند، گرچه گاهی
ساییده و کوتاه شده اند.
این مقاله نمونهای از ریشه مثلهای کتاب " فرهنگ امثال و حکم فارس " است. منظور اصلی تدوین این کتاب یافتن ریشه مثلهایی است که از بین رفته و درجایی ثبت نشده است.
بسیاری از مثلها هم که ریشه آنها نوشته شده است فهمیدنش مشکل است. از
این رو نگارنده براساس شواهد و قرائن و کاوش در معنای مثلها ریشه آنها را
ساخته یا اصلاح کرده و در معرض قضاوت خوانندگان و علاقه مندان گذاشته
است. باید یادآور شد که شناختن و یافتن مأخذ مثل، تجربه و نشست و برخاست
با مردم شهر و روستا و عشایر را میطلبد که نگارنده سالها از این تجربه
بهرهمند بوده است. حال ریشه برخی از امثال همان طور که درگفتگو با
فصلنامه آمد تقدیم میشود.
از مثلها هم که ریشه آنها نوشته شده است فهمیدنش مشکل است. از این رو
نگارنده براساس شواهد و قرائن و کاووش در معنای مثلها ریشه آنها را ساخته
یا اصلاح کرده و در معرض قضاوت خوانندگان و علاقه مندان گذاشته است.
1) آب آن دو به یک جوی نخواهد رفت :<\/h2>
مشارکت آن دو نفر دوامی نخواهد داشت.
مأخذ : دربین زارعان خرده پا و ضعیف رسم است که با همسایه زمین خود آب را
به نوبت از مَمَری (جوی ) که مشترکاً احداث کردهاند به زمین خود ببرند.
این کار از چند نظر صرفهجویی است، زیرا اگر هر کدام بخواهند برای بردن
آب به زمین خود مَمَری احداث کنند، علاوه بر هزینه احداث، مقدار مصرف
زمین دو برابر خواهد بود. سود دیگر این اشتراک مربوط به آبی است که آبخور
جوی میشود. شبیه به این مثل، مثل " آب و گاوشان یکی است " میباشد.
2) کلاهش پشم ندارد :<\/h2>
از او نباید ترسید، مهابتی ندارد، دلیلی وجود ندارد که از او هراس داشته باشیم.
مأخذ: درزمان قدیم، نه چندان دور، در ایران صاحب منصبان نظامی به تقلید
از نظامیان روس که کلاه پشمی به سر داشتند، کلاه پشمی پوستی بر سر
میگذاشتند و از آن جایی که نظامیان مأمور نظم ونسق هستند، وقتی از دور
پیدا میشدند مردم خود را جمع و جور میکردند که مورد مؤاخذه واقع نشوند،
و اگر آن صاحب منصب نظامی افسر نبود به هم میگفتند : این که افسر نظامی
نیست، کلاهش پشم ندارد.
3) زاغ سیاه کسی را چوب زدن :<\/h2>
هر
کس این مثل را بشنود فوراً به ذهنش خطور میکند که مربوط به زاغ پسر یا
دخترخاله کلاغ است که او را با چوب زدهاند و فراری دادهاند؛ اما درک
بنده از این مثل چنین است: زاغ نام دیگر زاج است. علاوه بر این که مردم
بیشتر شهرستانها به همین نام زاغ (زاج ) را میشناسند در فرهنگنامهها
هم به همین معنی آمده است.
زاغ (زاج ) نوعی نمک است که انواع
مختلفی دارد:( سیاه، سبز، سفید وغیره ) زاغ سیاه بیشتر به مصرف رنگ نخ
قالی و پارجه و چرم میرسد. اگر کسی ببیند که نخ یا پارچه یا چرم همکارش
خوش رنگتر یا شفاف و براقتر از کارهای خودش است، درصدد بر میآید که در
موقع مقتضی خود را به ظرفی که زاغ در آن حل شده برساند و چوبی در آن
بگرداند و با دیدن و بوئیدن، بلکه پی ببرد که در آن زاغ چه اضافه
کردهاند یا نوع و مقدار و نسبت ترکیبش با آب یا چیز دیگر چیست. ضمناً در
مورد اشخاص چشم سبز هم چشم زاغ یا زاغول گویند.
4) بارگهش را آب برده :<\/h2>
کار او دیگر اصلاح پذیر نیست،
چون بسیار خراب است، بیشتر در مورد ورشکست شدهای گویند که با کمک دوستان
هم نمیتواند باز به سرکار خود برگردد، یعنی خرابی کار بیشتر از این حد
است. در موارد مشابه نیز کاربرد دارد. مأخذ: لازم است که اول معنی واژه "
بارگه " را بدانیم : بارگه در تداول آباده و صُغاد سد کوچکی است که چون
آبیار بخواهد آب را سوی دیگربفرستد، ماسه و شن و ریگ آن طرف جوی را که
باید آب برود با بیل بر میدارد و به سمتی که نباید آب برود میریزد. در
این موقع حساس، چابکی و جلدی لازم دارد. چون این کار باید سریع انجام
شود، یعنی از وقتی که میرآب اعلام میکند، دیگر جریان آب به حساب مَمَر
دوم که سد آن برداشته شده است، خواهد بود. گاهی زارعان در این موقع اگر
سنگی بزرگ و امثال آن را بیابند از آن استفاده میکنند، ولی برخی وقتها
به سبب فشار زیاد آب یا از چابکی لازم برخوردار نبودن، موجب میشود که آب
را نتوانند بگردانند. در این زمان است که " بارگه " را آب میبرد و دیگر
کار یک نفر نیست که بتواند آب را برگرداند ( واژه بارگه را مردم کرمان "
گرگه " و کردان " ورگال " گویند.)
5) پا تو کفش کسی کردن :<\/h2>
کاربرد این مثل در امثال و حکم دهخدا چنین است: دخالت در کار کسی کردن،ازکسی بدگویی کردن؛ اما
در تداول صغاد و آباده فارس باری پیدا کردن بهانه به منظور آسیب رساندن به
کسی در کارش، تجسس کردن و دنبال نقطه ضغف یافتن علیه کسی به کار میرود.
به باور نگارنده، به حریم و حرم کس ناجوان مردانه واردشدن و طبعاً برای
راحت بودن از دم پایی مرد صاحب خانه استفاده کردن.
6) همه را روی دایره ریختن :<\/h2>همه اسرار و اصطلاحات خود را فاش کردن، کلیه دانستههای خود را بیان کردن، حساب خود را با صداقت پس دادن.
مأخذ:
در قدیم که هنوز رادیو و تلویزیون وارد بازار نشده بود، بازار خنیاگران
از رونق بیشتری برخوردار بود. مطربان یا خنیاگران در هر شهری چند گروه و
دسته بودند که هرگروه برای خود رئیس و بزرگتری داشتند. افراد این گروهها
هر یک نقشی داشتند یکی دایره (دف) و یکی تنبک و دیگری تار یا کمانچه
مینواخت، جوانانی هم بودند که در لباس خود یا لباس زنانه هنر رقص را در
مجالس عروسی و جشن اجرا میکردند.
درمجالس طرب رسم بر این بود که چون
اهل مجلس از هنرنمایی کسی خوششان میآمد به آنها انعام میدادند. در
پایان مجلس گروه خنیاگران به دستور رئیس خود، دایرهای در وسط میگذاردند
و دورآن مینشستند و آنچه انعام گرفته بودند از جیب و بغل خود در
میآوردند و روی آن دایره میریختند. سپس رئیس آنها آن پولها را شمارش
میکرد و سهم هریک را میداد. این بود معنی همه را روی دایره ریختن.
کس این مثل را بشنود فوراً به ذهنش خطور میکند که مربوط به زاغ پسر یا
دخترخاله کلاغ است که او را با چوب زدهاند و فراری دادهاند؛ اما درک
بنده از این مثل چنین است:...
7) ماهی از سرگنده گردد، نی زِ دُم :<\/h2>
هر
موجودی رشد و گرایش وترقیاش در جهتی است، هر انسانی با توجه به استعداد
و سلیقه و منش خود به چیزی میگراید، یکی به طرف عرفان و معنویات دیگری
در جهت مادیات، یکی به سوی علم و کسب کمال و دیگری دنبال جمع کردن مال
میرود، کار مورد علاقه خود را توسعه و ترقی میدهد. همچنان که ماهی که
زندگیش در دریاست، رشد ونموش به طرف سرمیگراید و سرش بزرگ میشود.
همچنین نی این گیاه قلم مانند " کاواک " درکنار دریا و رودخانه میروید و
ازقسمت پایین، طرف ریشه کلفت و قوی میشود. بعضی نویسندگان واژه " نی "
را به معنی " نی که معنی منفی میدهد " گرفتهاند و درنتیجه این مصراع
حضرت مولوی را به صورتی دیگر نوشتهاند. علاوه بر آنچه معروض افتاد و مضافاً بر این که مولوی واژه
" نی " را زیاد در اشعار و ابیات خود آورده است. وقتی موردی را مسلم و
روشن گفته است لزومی به تأکید بیمورد که از فصاحت کلام کم شود نیست.
یعنی وقتی گفته شد راست نیازی نیست که در ادامه بگوییم نه چپ، یاوقتی
شفاف گفته شود شب نیازی نیست که در ادامه گفته شود نه روز.
8) دم چک کسی افتادن، نظیر دست کسی زیر ساطور کسی قرار گرفتن :<\/h2>
زیر سلطه و نفوذ کسی چنان قرار گرفتن که اگر بخواهد بتواند
چون پنبه دم کمان حلاج او را له و ضایع کند. این عبارت مثلی ناظر برمثل:"
پنبه کسی را زدن". مأخذ: چک افزار چوبی تخماق مانندی است که حلاجان برای
زدن و حلاجی کردن پنبه آن را بر زه کمان که مماس بر توده پنبه است
مینوازند تا کمان ضمن آهنگ بنگ بنگ خود پنبه را از مواد متفرقه و زائد
جدا و تصفیه کند. به این مضراب مردم شیراز و کرمان و آباده و صغاد" چک "
گویند. در برهان قاطع نیز به معنی مشته حلاجان و معنی مشته حلاجان را
افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کما زنند تا پنبه حلاجی شود ضبط کرده
است.
9) کار به گره گوزی افتاده :<\/h2>
پیشرفت کار به مانع ومشکل برخورد کردن.
مأخذ : گور بر وزن موز و معرب آن جوز و به معنی گردو است، و گره گوزی یا
گره جوزی نوعی گره است که در قدیم بین روستاییان و عشایر زیاد معمول بود،
این گره با پیچیدن نخ به طریق ویژه خود گلولهای مانند گردو ساخته میشد
که برای استفاده دکمه لباسهای پشمی که عشایر و صحرانشینان با پشم
میساختند نصب میکردند، گاهی با پوست گردو آن را به رنگ گردو در
میآوردند که بسیار زیبا و کاردستی هنرمندانهای بود. این گلوله پیچیده
کروی سر نخ آن را چنان استادانه در پیچیدگی نخها محو میکردند که کسی
نمیتوانست آن را بیابد، گاهی به صورت مسابقه از دیگران میخواستند که
سرنخ را پیدا کنند. همین پیدا نشدن سرنخ و کور بودن گره مایه این ضرب
المثل شده است.
10) مقنی تا دولش تر است شکمش سیر است :<\/h2>
نظیر
تا دستش کار میکند دهنش میخورد : در مورد کسی آورند که اندوختهای
نداشته باشد و در آمد او از کار روزانه افزون نگردد و هر روز که کار نکند
گرسنه ماند. معنی درست دول ( دَلو ) است. ظرف معمولاً چرمین که بر طناب و
به چرخ مقنیها که بر سر چاه است نصب میکنند، و مقنی دیگر در ته چاه آن
را از گِلی که از کف چاه کنده پر میکند و با تکان دادن طناب یا آواز،
مقنی که بالای چاه ایستاده را خبر میکند تا آن را بالا بکشد و خالی کند و
دول خالی را دوباره به وسیله چرخ چاه پایین بفرستد و همچنان کار ادامه
پیدا میکند. این گروه زحمتکش با این کار پر رنج ذخیرهای ندارند و اگر
یک روز ( دولشان تر نشود ) یعنی کار نکنند گرسنه میمانند.
ادامه دارد ...
بر گرفته از شماره ی 10- 9 نشریه ((فرهنگ مردم )) به سر دبیری: ((سید احمد وکیلیان))
امین خضرایی
طبقه بندی: ادبی، ضرب المثل
مترو را آداب و ترتیبی بُوَد |
این قواعد را بدانی نیست بد |
پس دگر در باره ی مترو نگو |
"هیچ ترتیبی و آدابی مجو" |
"ابن مترو" فیلسوف سال شصت |
در کتاب "الهُلیسم"آورده است: |
"قبل از آنکه داخل متروشوی |
لازماً باید بسازی تن قوی |
ابتدا رو سوی سخت افزار کن |
روز و شب هی میل و دمبل کار کن |
هالتر باید زنی روزی سه سِت |
هرستش هم بیست تا ای اسکلت |
بین آنها میل کن یک کافی میکس |
کار کن بعدش دوتا سِت بارفیکس |
توپ ساز این گردن و آن شانه را |
این تن و این هیکل ویرانه را |
تاکه در مترو نسازندت پرس |
دور مانی از غم و از استرس |
کار کن اسکات و تن را کن قوی |
ورنه آنجا ضربه فنی می شوی |
در کلاس راگبی کن ثبت نام |
تا که در فینالِ هُل آری مقام |
کار کن تا می توانی شیرجه |
صندلی بگرفتن آسان نیست که |
باید الان ، کوه پیمایی کنی |
ریّه ها را قدرت افزایی کنی |
بی شک اکسیژن کم آری در قطار |
هست در واگن نفس کش بی شمار |
حال ، وقت کارِ نرم افزاری است |
گرچه این مبحث کمی تکراری است |
کار کن بر روی اعصاب و روان |
تا مُخت زآسیب مانَد در امان |
چون که آنجا هست گوشی ،صف به صف |
زنگ ها آید به گوش از هر طرف |
هدفونی در گوش خودبگذار کار |
گوش خود را دست آهنگی سپار |
چون که گاهی ناسپاسی می شود |
یعنی یک بحث سیاسی می شود |
این یکی دم می زند از آن جناح |
آن یکی هم خون اوداند مباح |
این یکی گوید که آن اصلح تر است |
آن یکی گوید که این روشنگر است |
یا که پایی می شود ناگه لگد |
می شود شلیک چندین حرف بد |
کار کن بر روی ذهنت، جان من |
ورنه خواهی گشت چون مامان من |
طفلکی چون اهل هل دادن نبود |
لای درافتاد گیر و شد کبود |
بیمه کن از فرق سر تاپای خود |
کّله و آن شانه و هرجای خود |
چون که امکان جراحت نیست کم |
خرج درمان هم گران است ای ببم |
بحث خود را می کنم اینجا تمام |
مابقی هم وقت دیگر والسلام" |
مصطفی مشایخی
طبقه بندی: طنز، مترو، قطار
شعرهایم برای مخاطب |
واقعاً هیچ سودی ندارد |
از خدا خواستم تا که شاعر |
دستهای مرا هم بکارد! 1 |
گفتم از هرچه آمد به ذهنم |
از خر و گاو تا شیر و روباه |
باغ وحشی است هر بیت شعرم |
خالی از چهره ی خوشگل ماه |
سوژهای نیست در جیب ذهنم |
بنده یک شاعر بیخیالم |
شعرهایم تخیل ندارد |
کاشکی خاک بر سر بمالم! |
از دو بیتی که کلاً سرودم |
بود یک بیت و نصفیش «تضمین» 2 |
شعرهای مرا منفجر کن، |
با تفنگ کلاشینکف و مین! |
آرزو داشتم روزگاری |
مثل سعدی بمانم نکونام |
شهرتم مثل حافظ بپیچد، |
توی پاریس و رم و ویتنام! |
آه... افسوس! افسوس! افسوس! |
مولوی جان! دلم را شکستی |
گفتهای هرچه موضوع خوب است |
در به روی من خسته بستی |
کاش بابا به حرف تو آن روز |
گوش میکردم از جان و از دل |
شاعری هست شغلی مزخرف |
چون نمیآورد نان به منزل! |
پینوشت:
1) فروغ فرخزاد: دستهایم را در باغچه میکارم/ سبز خواهم شد/ میدانم/ میدانم/ میدانم...
2)
اسم مودبانه سرقت ادبی!/ از آرایههای ادبی شعر فارسی، که در آن شاعر، بیت
یا ابیاتی را از شاعر دیگری در سروده خود میآورد تا بر درستی گفته خویش،
ضمانتی یا ریشی نزد مخاطب گرو گذاشته باشد.
فاضل ترکمن
طبقه بندی: xkc
این مطلب اولین بار در سال 2001
توسط زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به
اندازه ای تاثیر گذار و ساده بود که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر
به سایت کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به
زبان های مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .
Interview with god
گفتگو با خدا
I dreamed I had an Interview with god
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
So you would like to Interview me? "God asked."
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
If you have the time "I said"
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
God smiled
خدا لبخند زد
My time is eternity
وقت من ابدی است .
What questions do you have in mind for me?
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
What surprises you most about humankind?
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
Go answered ….
خدا پاسخ داد ...
That they get bored with childhood.
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
They rush to grow up and then long to be children again.
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
That they lose their health to make money
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
And then lose their money to restore their health.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
By thinking anxiously about the future. That
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
They forget the present.
زمان حال فراموش شان می شود .
Such that they live in neither the present nor the future.
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
That they live as if they will never die.
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
And die as if they had never lived.
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
God"s hand took mine and we were silent for a while.
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
And then I asked …
بعد پرسیدم ...
As the creator of people what are some of life"s lessons you want them to learn?
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
God replied with a smile.
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
To learn they cannot make anyone love them.
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
What they can do is let themselves be loved.
اما می توان محبوب دیگران شد .
To learn that it is not good to compare themselves to others.
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
To learn that a rich person is not one who has the most.
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
But is one who needs the least.
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
And it takes many years to heal them.
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
To learn to forgive by practicing forgiveness.
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
To learn that there are persons who love them dearly.
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .
But simply do not know how to express or show their feelings.
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
To learn that two people can look at the same thing and see it differently.
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .
They must forgive themselves.
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
And to learn that I am here.
و یاد بگیرن که من اینجا هستم .
Always
همیشه
اثری از ریتا استریکلند
طبقه بندی: ادبی
چند داستان کوتاه از مسعود کامیابی
آخرین سرباز <\/h2>
پشت
دیواری پنهان شده بودی و هر بار که بیرون می آمدی تکرار صدای گلوله ها تو
را پس می راند. پشت سرت جنازه ها در آغوش هم خفته بودند و آن سوتر کسی کمک
می خواست و آب ...
رنجِ او تورا به شرم می داشت از اینکه برگردی . خواستی جلو بروی امّا صدای یک گلوله او را خاموش کرد و تو ایستادی ....
اکنون
صدای چکمه ها از همه سو بـه گوش می رسـیـد. راه گریزی نـبـود، دیـر شـده
بود، چکـار بـایـد می کردی؟ اگر اسیر می شدی معلوم نبود چه اتفاقی برایت
می افتد...
« آنها حتـماً مرا نمی کشند ، امّا ... کاش نیامده بودم .»
و باز صدای چکمه ها وحشت را در سراسر وجودت طنین انداز کرد. ترس را در بند بندت احساس می کردی و لرزه را ...
« تحمل نمی کنم. اگر گرفتار شوم همه چیزم را از دست می دهم. باید کشته شوم »
مردّد
از پشت دیوار بیرون پریدی اما کسی به تو شلیک نکرد . دویدی و پشت دیوار
خانه ای مخروبه پناه گرفتی و زیر لب زمزمه می کردی: « خدایا خواهـش می کنم
، خواهـش می کنـم بگـذار خـودم را ...خدایا من را ببخش باید این کار را
بکنم وگرنه تا دم مرگ باید ... »، ناگهان نگاهت به یک اسلحه خورد. « خدایا
ممنونم ، معلوم است تو هم موافقی » آن را روی شقیقه ات گذاشتی. چشمهایت را
آرام بستی . سر و صدایشان را می شنیدی . دنبال تو بودند . نفسی عمیق ، و
ماشه را چکاندی .
اما خشاب خالی تو را ناامید کرد . بغض گلویت را
می فشرد و اندوه، آنقدر که نمی توان به تصویرش کشید . عرقی سرد روی
پیشانیت نشسته بود . داشتند خانه ها را یکی یکی می گشتند و به زودی تو را
نیز پیدا می کردند. باید کاری می کردی اما نمی دانستی چه کار. مأیوس، چشم
به راه سرنوشت اندوه بارت نشستی.
و باز صدای چکمه ها وحشت را در سراسر وجودت طنین انداز کرد. ترس را در بند بندت احساس می کردی و لرزه را ...
« تحمل نمی کنم. اگر گرفتار شوم همه چیزم را از دست می دهم. باید کشته شوم »
طنین
مصمم گامهای دشمن در خلوت ذهنت پیچید . دو سرباز وارد خانه شدند . نگاه
جستجوگرشان تو را پیدا کرد. وحشت زده لب های بهت زده ات را می گزیدی ، اما
ناگاه در پا احساس سوزشی عمیق کردی و از حال رفتی. آن دو سرباز عقب
نشستند. سوزش از پا به قلبت نیز سرایت کرد و تا مغز استـخوانـت نفوذ کرد.
چشم هایت را که باز کردی آن دو سرباز رفته بودند. کم کم دور و برت تار می
شد و سرما تسخیرت می کرد. اما حس خوبی داشتی. آرام چشمهایت را بستی و
همانجا پشت آن دیوار که امروز آن را بالا آورده اند و یک ساختمان با شکوه
به نام بانک در محوطه ی آن مخروبه تأسیس کرده اند، برای همیشه به خواب
رفتی ، در حالی که چشم به راه لبخند کودکی بودی که از راه باز ماند .
و
من امروز، هر گاه نگاهـم به دیوار گرانیتـی آن می افتد، تـو را می بیـنم
که با لحنی ممـلو از انــدوه می گویی : « رسول ، رسول آمدی اما چه قدر
دیر ! حالا تنـها از تـو یـک چیز می خواهم یـک چیز ، خواهــــش می کنم،
خواهش می کنم رسول، من و کودکت را از زیر این آوار، از لابلای این کاغذ ها
که بـوی خون می دهند، از این فـضای خـفـه کننده و بی رحم نجـات بده.
خواهش می کنم، خواهش می کنم رسول ... »
و اما مـن ایستـاده ام، با
چشمـهایی لبـریـز از بغـضهای فـروخورده و دستـهایی گرفتار در حلقه های
تنگِ واقع بینی ، آینده نگری و مصلحت اندیشی .
تولّد یک خورشید <\/h2>
تق
تق تق ! این صدا از کجاست ؟ ! فانوس دستهایم را برمی دارم و به این سو و
آن سو می کشم. میبینمش . گِرد نه ، دایره ایسـت که از دو سـو کشیـده شـده
. دوبـاره تـکرار می شود و بــاز هـم ؛تق تق تق .
ناگهان اتفاق
عجیبی برایم می افتد . گودیـهای روی صـورتـم چیزی را حس می کنند . نمی
دانم چیست ...؟ مانند روزنه ایست که گاه بر اثر ضربه روی تن شیشه می
ماند ؛ اما متفاوت . ناخودآگاه مرا به عقب می راند . چیزیست پدیدار و
نامحسوس ، می ترسم و رهایش می کنم . به زمین می خورد و صدایی مهیب ... ،و
تمام فضا را از حضور خود پر می کند .
همه اشیاء ، همه گودیها و همه صیغه های صرف شده و نشده ، در ادراک حضورش غرق می شوند.
و
من اما، گودیهای صورتم را بسته ام و تنها از پشت پرده ی نازکی حضورش را
لمس می کنم...بالاخره آهسته پرده ها را بالا می زنم ... دلم فرو می ریزد.
همه وجودم مبهوت می شود، و از شدت هیجان، فریاد می کشم. وای، وای انگشتانم
دیگر نمی بینند. خدایـا، خدایا من کور شـده ام.
من ، آنقدر تحقیرم می کنی که قلبـم می شـکند ، بغضم از گوشه ی چـشم جاری
می شـود و از روی گونـه هایـم می لغـزد و بر صورتـت می افتد. بـه شتـاب
دستمالی می آورم تا آن را پاک کنم . قدری از خیسی آن را با دستمال می گیرم
، اما بیشترش لابلای الیاف تو گم می شود. حالا تو هم مثل من شده ای ؛
پُـرتْـرِه<\/h2>
نشسته
ای. خیره خیره نگاهم می کنی و مدام سرزنش و سرزنش، نفس تازه نمی کنی.
نفسم را بریدی. امان نمی دهی و هی نق می زنی. چه کنم مگر خودم می خواستم.
و
تو، اما از گنـاه مـن که گنـاه روزگار است، نمی گـذری. زیر نـگاه سنگینت
لِه شـدم . ای کاش همین نگاه را به روزگار می کردی . شاید خودت هم می دانی
که زورت به آن نمی رسد و برای خالی کردن عقده هایت من را نشانه گرفته ای.
بیچاره
من ، آنقدر تحقیرم می کنی که قلبـم می شـکند ، بغضم از گوشه ی چـشم جاری
می شـود و از روی گونـه هایـم می لغـزد و بر صورتـت می افتد. بـه شتـاب
دستمالی می آورم تا آن را پاک کنم . قدری از خیسی آن را با دستمال می گیرم
، اما بیشترش لابلای الیاف تو گم می شود. حالا تو هم مثل من شده ای ؛ پیر
و چروکیده و خسته ، و یک پیشانی با خطوط موازی و چشمهایی که حالا دیگر به
عینک احتیاج دارد. دیدی بالاخره خودت هم مثل من کمرنگ و بی رمق شدی ؟ حالا
دیگر نمی توانی سرزنشم کنی، چون درست مثل خودم شده ای!
طبقه بندی: ادبی
ای مرفه کارمند بی حقوق |
ای که بسیارید ایندم جوق جوق |
ای نوشته فرم ها را بهر پول |
ای بخورده زین سبب بسیار گول |
فرم یارانه نمودی پر عزیز |
تا روی با پول آن سوی ِ ونیز |
فرم را پر کردی و ملق زدی |
با کمر موزون بس لق لق زدی |
گفته ای ماشین نداری زیر پا |
دیزی ات پر باشد از آب و هوا |
سقفِ بالاسر نوشتی آسمان |
مالکی گفتی فقط یک از زنان |
یک پسر داری تو شیطون و بلا |
دختری داری چنان یاس منگولا |
از حقوقت هم نوشتی توی ِ فرم |
کم تر از خط فقیران است ونُرم |
پس چونان بگذشت ایام مدید |
دوره ای بگذشت و شد دور ِ جدید |
حال میباشد جوابت در مبایل |
دور تر از فکر و خاطر چند مایل |
خوشة اول ببودی در نظر |
پرت گشتی خوشة سوم دَمَر |
درد میبینم تو را حاصل شده |
فرم یارانه کنون کامل شده !! |
حال دانستی مرفه بوده ای |
بر شکم بیهوده کف را سوده ای |
چون مرفه گشته ای اینک بَبَم |
با خودت این جمله را گو دم به دم |
خوشه را برگیر و بنشین ای سعید |
یاد کن از آنکه بُن را میبرید |
شاد باش و شاد زی اینک با حال |
فقر و خطش را بشو پس بیخیال |
شعر ازمحسن سیداسماعیلی
طبقه بندی: طنز