سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

 

همزاد کسی است که با او احساس عمیق پیوند می?کنیم

گویی راز و نیاز بین ما، نه حاصل کوششی ارادی،

که ثمره موهبتی آسمانی است.

این گونه پیوندی برای روح چنان ارزشمند است،

که بسیاری گفته?اند چیزی با آن برابری نمی?کند.

توماس مور

 

بخت اگر یار باشد،

شاید مردی چند صباحی بر جهان فرمان براند،

اما به لطف عشق،

او می?تواند فرمانروای جاودان جهان باشد.

آنکو که با عشق به دفاع بر می?خیزد،

ایمن خواهد بود؛

آسمان منجی او و عشق حامی اوست.

مهر در واژه?ها اعتماد می?آفریند،

مهر در خیال ژرفا می آفریند،

مهر در احساس عشق می?آفریند.

لائوتسه

من خرسند و تو خرسند

من خرسند و تو خرسند،

چون دو فرشته?ی سپید،

می?خرامیم،

در باغ?های شب.

آرزوی من و آرزوی تو،

چون دو زبانه آتش،

دست می?افشانیم و خندان،

در تلاشی بی?پایان،

در رمز و راز زندگی.

آن عشق که شعله آفرینش را بر افروخت

راز خورشید با خود دارد.

عشق و تنها عشق می?تواند بگوید،

از کجا بذر میلیون?ها ستاره افشانده شد،

چرا هر ذره، به دنبال ذره خود است،

چگونه، به رغم رنج و مرگ،

زندگی خود شادی است،

و دم شیرین.

او این به ما آموخت و ما دانستیم،

سرخوش به یقین در علم او،

دست در دست ایستاده،

در زیر سایه?های جنگل،

دل در گرو دل آرمیده،

در سپیده دمان روز.

روبرت بریجز

 

عشق گرانبها?ترین خلقت

در زمین است و آسمان.

 

برخی فوج سوار نظام را

زیباترین صحنه بر این کره خاک می?دانند،

برخی گردان پیاده?ای را که پیش می?رود

و گروهی ناوگان پاروهای بلند را،

من اما...

لحظه?ی عشق ورزیدن عاشق را زیباترین می?نامم.

ساپو «580 پیش از میلاد»

محبوبم سوی من آمده است

قلب من چون پرنده نغمه خوانی است،

که آشیان در نیلوفر آبی دارد.

قلب من چون درخت سیبی است

که در زیر بار میوه?های پر آب، شاخسار خم کرده است.

قلب من چون صدف رنگین کمانی است

که بر دریای آرام پیش می?راند.

قلب من شادتر از تمام این?هاست

چون محبوبم سوی من آمده است.

سریری از ابریشم و پرنیان بر پا کنید!

آن را به ساتن?های زیبا و ارغوانی بیارائید!

در بطن کبوترها و انارستان،

و در کنار طاووس?های صد چشم جایش دهید،

در میان دانه?های انگور طلایی و نقره?ای،

و در برگ?ها و زنبق?های سیم گون تندیس او بیافرینید.

آری

روز تولد حیات من فرا رسیده است

محبوبم سوی من آمده است.

کریستینا روزتی

 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 آبان 14 توسط صادق | نظر بدهید
شوهر مظلوم!(طنز)

«همسرم با غم تنهایی خود خو می کرد»(1)
موقـع بحث  هوو  لیک  هیاهـــــو می کرد!
بسکه با فکـــر و خیالات عبث می خوابید  
 نصف شب  در شکـم آن زنه چاقو می کرد!
وقتی از رایحه ی عشق سخن می گفتم
 زود پا می شد و تی شرت  مرا بو می کرد
طفلکی مادر مــن آش که می پخت زنم-
 معتقد بود در آن جنبـــــــل و جادو می کرد
بهـــر او فاخته می دادم و می دیدم شب
داخل تابـــه به آن سس زده کوکو می کرد!
آخـــــــر برج کــــه هشتم گرو نه می شد  
باز از مـــــن طلب ماهــــی و میگو می کرد
فیش دریافتــــــــــی بنده از او مخفی بود 
زن همکـــــار ولی دست مـــــرا رو می کرد
دخل یکمـــــــــاه مرا می زد و ظرف یکروز
خـــرج مانیکــــــــور و  میزامپلی مو می کرد
گـــــر نمی دادم بــــــا اشک سر مژگانش
آب می زد بــــــــــه ته جیبم و جارو می کرد
هر زنی غیر خودش عنتــــر و اکبیری  بود
شخص «جینا...» را تشبیه به «...لولو» می کرد!

 

شوهر مظلوم!(طنز)

            
مثل آن کارتـــــون از لطف مداد جـــــــادو 
بوالعجب شعبده ای بــا چش و ابرو می کرد
دکتر تغذیه ای داشت که ماهی صد چوق
می گرفت از مــــن و تقدیم به  یارو می کرد
صد گرم چونکه بر آن اسکلت افزون می شد
عصبی می شد  و لعنت بـــه ترازو می کرد
عاقبت هیکل  پنجــــــاه و سه کیلویی را 
خون دل خورده و پنجــاه و دو  کیلو می کرد
حسرت زندگی خواهــــر خود را می خورد
کاو بــــه  مچ - تـــا سرآرنج-  النگو می کرد
نظـــــــــــر مادرش از هر نظری حجت بود
هر چــــــــه می کرد فقط با نظر او می کرد
بر خلافش اگـــــر آن دم   نظری می دادم
لنگــــــه ی کفش نثــــار من هالو می کرد
کاشکی دست بزن داشتم امــا چه کنم
که خدا قسمت او  شوهـــــر مظلومی کرد!
    

پی نوشت :

(1):از دوست عزیزم،شاعر گرانقدر جناب حمید واحدی

 

بوالفضول الشعرا





طبقه بندی: طنز
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 آبان 12 توسط صادق | نظر بدهید
حرم امام رضا علیه السلام

تـو مـثـل مـاه تـابون مى‎درخشى  

ز آستـان خـراسـون مـى‎درخشى 

تـو خـورشـیـدى و نـورت آفتابه 

دل دشـمـن ز نـورت در عـذابـه

تـو مولایـى، امـامى، جان فدایت 

گـشـوده بـال و پر، دل در هوایت

خراسـون بـوى عطر عـشق داره 

امـام هـشتـم اونـجـا شهـریاره

در جـنـت در آن جـا بـاز بـاشه 

خـدا آن جـا غـزل پـرداز بـاشه

هـنر آن جا، ادب آن جا، گل آن جا 

شراب و عشق و شمع و بلبل آن جا

خـدا جـارى ز چـشـم آسـمـونه 

زمـیـن بـا اهـل عـالـم مهربونه

امـام هـشـتـمـیـن جـونم فدایت 

گـشـوده بـال و پـر دل در هوایت

حـرم زیـبـاتـریـن جـاى جهانه 

بـراى هـر کـبـوتـر آشـیـانـه

پـنـاه بـى پـنـاهـان اون امـامه 

کـه مـهرش بى حد و لطفش تمامه

شـب آن جـا مـأمن راز و نیـازه 

دل پـاکـان ز عـالـم بـى نـیازه

گـل و سرو و سمن مى‎روید آنجا 

زمـان، تن در سحر مى‎شوید آنجا

امـام اون جـا بـهـار چـارفصله 

که دسـتونش به دست عشـق وصله

 

                                                                                                "سیمین دخت وحیدى





طبقه بندی: امام رضا(ع)
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 آبان 7 توسط صادق | نظر بدهید

و اما شعرهایی از زنده یاد قیصر شعر ایران<\/h1>

 

خاطرات خیس...

باز، ای الهه ناز...

باز

ای الهه ناز...

صدای تو مرا دوباره برد

به کوچه های تنگ پابرهنگی

به عصمت گناه کودکانگی

به عطر خیس کاهگل

به پشت بام های صبح زود

در هوای بی قراری بهار

به خواب های خوب دور

به غربت غریب کوچه های خاکی صبور

به کرک های خط سبزه

بر لب کبود رود

به بوی لحظه های هر چه بود یا نبود

به نوجوانی نجیب جوشش غرور

روی گونه های بی گناهی بلوغ

به لحظه نگاه ناگهانگی

به آن نگاه ناتمام

به آن سلام خیس ترس خورده

زیر دانه های ریزریز ابتدای دی

به بوی لحظه های هر کجای کی!

به سایه های ساکت خنک

به صخره های سبز در شکاف آفتابگیر کوه

به هرم آفتاب تفته ای

که بی گدار

باز، ای الهه ناز...

با تمام تشنگی

به آب می زنیم

به عصرهای جمعه ای

که با دوچرخه های لاغر بلند

تمام اضطراب شنبه های جبر را

رکاب می زنیم

به بوی لحظه های بی بهانگی

که دل به گریه ها و خنده های بی حساب می زنیم

به «آی روزگار...» های حسرت دروغکی

غم فراق دلبر به خواب هم ندیده همیشه بی وفا!

به جور کردن سه چار بیت سوزناک زورکی

 

به رفت و آمد مدام بادها و یادها

سوار قایقی رها

به موج موج انتهای بی کرانگی

دوار گردش نوار...

مرور صفحه سفید خاطرات خیس...

 

صدا تمام شد!

سرم به صخره سکوت خورد...

آه بی ترانگی!

 

دلم خون است ...

نه از مهر ور نه از کین می نویسم

نه از کفر و نه از دین می نویسم

دلم خون است ، می دانی برادر

دلم خون است ، از این می نویسم

 

ای غم ...

باز، ای الهه ناز...

ای غم ، تو که هستی از کجا می آیی؟

هر دم به هوای دل ما می آیی

باز آی و قدم به روی چشمم بگذار

چون اشک به چشمم آشنا می آیی!

 

جغرافیای ویرانی

دلم قلمرو جغرافیاى ویرانى است

هواى ناحیه ما همیشه بارانى است

دلم میان دو دریاى سرخ مانده سیاه

همیشه برزخ دل تنگه پریشانى است

مهار عقده آتشفشان خاموشم

گدازه هاى دلم دردهاى پنهانى است

صفات بغض مرا فرصت بروز دهید

درون سینه من انفجار زندانى است

تو فیض یک اقیانوس آب آرامى

سخاوتى، که دلم خواهشى بیابانى است!

 

غزل دلتنگی

هر چند که دلتنگ تر از تنگ بلورم

با کوه غمت سنگ تر از سنگ صبورم

اندوه من انبوه تر از دامن الوند

بشکوه تر از کوه دماوند غرورم

یک عمر پریشانی دل بسته به مویی است

تنها سر مویی ز سر موی تو دورم

ای عشق به شوق تو گذر می کنم از خویش

تو قاف قرار من و من عین عبورم

بگذار به بالای بلند تو ببالم

کز تیره ی نیلوفرم و تشنه ی نورم

 

اتفاق<\/h2>

اتفاق

افتاد

باز، ای الهه ناز...

آنسان که برگ

- آن اتفاق زرد-

می افتد

افتاد

آنسان که مرگ

- آن اتفاق سرد- می افتد

اما

او سبز بود وگرم که

افتاد





طبقه بندی: قیصر امین پور

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 آبان 7 توسط صادق | نظر بدهید

در بدرقه دوستم قیصر امین پور <\/h1>
دوست دارانش در سوگ او

درد، درد، درد، درد

در وجود گرم و مهربان مرد

خانه کرد

مرد مهربان از این هوای سرد

خسته بود

درد را بهانه کرد

****

آه، آه ، آه ، آه

باز هم صدای زنگ و بغض تلخ صبحگاه:                                                                  

- ای دریغ آن که رفت ....                                                                 

- ای دریغ ما ، دریغ مهر و ماه                                                                    

دوستان نیمه راه                                                                 

****

رود، رود، رود، رود

رود گریه جماعت کبود

در فراق آن که رفت

در عزای آن که بود

«دیر مانده‌ام در این سرا... » ولی شما ، عزیز

«ناگهان چه قدر زود...»

ابوالفضل زرویی نصرابادی

 

داغ ، داغ است ولی داغ برادر... قیصر!

 

دوست دارانش در سوگ او

گرچه من می شکنم در خود یکسر، قیصر!

مرگ حق است، تبسّم کن و بگذر، قیصر!

مرگ، پایان کبوتر نیست، وقتی بی بال

تا خدا پل زده ای مثل کبوتر، قیصر!

نام تو شهره تر از قاف شده ست ای سیمرغ

باز هم پر بگشا در خود بی پر، قیصر!

مرگ مرگ است ولی مرگ تو مرگی دگر است

داغ ، داغ است ولی داغ برادر... قیصر!

راستی مرگ چه جوری ست؟ مرا می بینی؟

 چه خبرداری از عالم دیگر، قیصر!؟

نقدهایت همه غوغا بود غوغا، «سید»!

شعرهایت همه محشر بود ، محشر، قیصر!

جامة خاک به تن کردی و یادم آمد

از شب خون، شب آتش، شب سنگر،قیصر!

شعرهای تو همه معنی قرآن بودند

«آیه»ای داری چون سورة کوثر، قیصر!

تیغ می چرخد و من سینه زنان می گریم

در دلم هلهلة حیدر حیدر، ‌قیصر!

پیش تر از من دلتنگ گذشتی ، بگذر

ما همه می گذریم آخر از این در، قیصر!

علیرضا قزوه

این غزل همزمان با مراسم دفن قیصر در گتوند و با یادش در دهلی نو سروده شد.

 

مبارک است سفر

دوست دارانش در سوگ او

مهیب بود خبر: پر کشید قیصر هم

شکست قلب گل و قامت صنوبر هم

از آن همه نشکستم چنین که سخت این بار

ـ رسیده بود خبرهای تلخ دیگر هم ـ

به تابناکی یک قطره اشک او نرسد

هزار آینه در آینه برابر هم

ز یاد ناب شهیدان غزل غزل نوشید

ز نوش بادة او بی قرار، ساغر هم

زبان دل که به دستور عشق گفت و نوشت

چه عاشقانه سروده است بیت آخر هم

کجا ز خاطر اروند می‌رود یادش

و نامش از قلم نخل‌های بی‌سر هم؟

چنان وجود لطیفش ز درد صیقل دید

که روح‌ پاک و مجرّد ندید و گوهر هم

به سوی «سیّد»و «سلمان»سحر گشود آغوش

مبارک است سفر ... رفت این برادر هم

سید ابوالقاسم حسینی ( ژرفا )

 

برای قیصر شعر ایران <\/h3>

پنداشتم که باغ گلی  پرپر است او

دیدم که نه ...برادر من قیصر است او

هرکوچه باغ را که سرک می کشم هنوز

می بینم از تمام درختان سر است او

دیروز اگر برای شما شعر تر سرود

امروز هم بهانه ی چشم تر است او

یک عمر آبروی چمن بوده این درخت

امروز اگر خزان زده و لاغر است او

در خاک می تپد دل گرمش به یاد ما

چون آتش نهفته به خاکستر است او

اورا به آسمان بسپارش به خاک .... نه

مثل کبوتران حرم پرپر است او

گاهی زلال و نرم ...گهی تند و گاه تیز

تلفیق آب و آینه و خنجر است او

آرام آرمیده دراین حجم ترمه پوش

شاید به فکر یک غزل دیگراست او ....

سعید بیابانکی





طبقه بندی: قیصر

نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 آبان 7 توسط صادق | نظر بدهید
دزد بازار شعر !!

 ابیات  سرودهّ  مرا پس بدهید

 مضمون ربودهّ  مرا پس بدهید

هر واژهّ  آن پاره ای از جسم من است

لطفا دل و رودهّ  مرا پس بدهید!

 

***

 

دستی به تطاولی گشودیم که چه؟!

مضمونی از این وآن ربودیم که چه؟!

یک عمر بدون اینکه شاعر باشیم

بیش از همه شاعران سرودیم که چه؟!

 

***

 

بی سرقت از این و آن سرودن سخته!

هر واژهّ  ما ز شاعری بدبخته!

ای کاش پلیس 110 می آمد 

 می کرد دکان شعر ما را تخته!

 

***

 

استاد سخن نگشت تا دزد نشد 

تا دزد نزد به دزد ، شادزد نشد

با قافلهّ شعر رفاقت ننمود      

آن کس که نهان شریک با دزد نشد!

 

***

 

از پیشهّ شعر چون نمی یابی مزد   

 پس آنچه میسر است بردار و بدزد

و آن گاه که دیگران خبردار شدند         

 فریاد بزن: بگیر...ای دزد ای دزد!!

 

***

 

تنها نه نگین ز دست جم می دزدند    

هر چه برسد ، ز بیش و کم می دزدند

یک مشت خیال خام و یک مشت دروغ  

چیزی ست که شاعران  ز هم می دزدند!

 

محمدرضا ترکی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 آبان 5 توسط صادق | نظر
پایان شب سخن سرایی

پایان شب سخن سرایی
می‌گفت ز سوز دل همایی 
فریاد کزین رباط کهگل 
جان می‌کنم و نمی‌کنم دل 
مرگ آخته تیغ بر گلویم
من مست هوا و آرزویم
روزم سپری شده است و سودا
امروز دهد نوید فردا 
مانده است دمی و آرزوساز 
من وعده سال می‌دهم باز 
آزرده تنی فسرده جانی 
در پوست کشیده استخوانی 
در حنجره‌ام به تنگ انفاس
از فربهیم نشانه آماس
با دست نوان و پای خسته
بار سفر فراق بسته 
نه طاقت رفتن و نه خفتن
نه حال شنیدن و نه گفتن 
جز وهم محال پرورم نیست
می‌میرم و مرگ باورم نیست 
زودا که کنم به خواب سنگین
تن جامه ز خون سینه رنگین 
از بعد شنید و گفت بسیار
خاموشی بایدم به ناچار 
در خوابگه عدم برندم 
لب تا ابد از سخن ببندم 
زین دود و غبار تیره خاک 
غسل و کفنم مگر کند پاک 

    

پایان شب سخن سرایی

ای دخترکان نازپرور
ای در صدف زمانه گوهر
زنهار به مرگ من ممویید 
جز ذکر و دعای حق مگویید 
از من به بهشت دور باشید
گر چهره به ماتمم خراشید 
این چیست فغان و بانک و فریاد
چون طایری از قفس شد آزاد 
من مرغ سرادق الستم 
از بند طلسم جسم رستم 
کردم سفری ز دار فانی
رفتم به سرای جاودانی
مرگ است حیات تازه در نقل   
از مسکن حس به مأمن عقل 
اوصیکم ایها الذراری 
در محنت و رنج بردباری
چون دست به کار حق نداریم
باید ره بندگی سپاریم 
آنجا که قضای حق دهد بیم
کو چاره به جز رضا و تسلیم
باید به قضای حق رضا داد   
تن را به قضای مامضی داد
پند پدرانه‌ام نیوشید 
در کار رضای حق بکوشید

   

پایان شب سخن سرایی

ای میوه باغ زندگانی 
 ای نوگل گلشن جوانی 
دین ورز و به کار معرفت کوش
این پند ز خیرخواه بنیوش
در خدمت خلق باش یکسان
  از کس مطلب جزای احسان 
آن را که سعادت است یارش  
 بخشایش و بخشش است کارش 
باید که فزون ز قدر سینه
نه مهر بود تو را نه کینه 
آنجا که سه خواهرید همکار 
کس را مدهید در درون بار 
باشید چنان به راز دمساز 
کز پرده برون نیوفتد راز 
گریید به خویش یا بخندید 
در بر رخ اجنبی ببندید 
باشد شرری ز دوزخ جهل
واگفتن راز پیش نااهل 
بیگانه که محرم شما نیست
جز در پی مال و ملک ما نیست 
خصمی است که طرح دوستی ساخت  
تابین شما خلاف انداخت 
آن دیو رجیم شوم بدخواه
رانیده ز خود، نعوذ بالله
دلتان ز عواء سگ نلرزد 
  دنیا به بهای دین نیرزد
از مادرتان نگاهداری
باشد در گنج رستگاری 

  

پایان شب سخن سرایی

در مذهب حق رضای مادر   
با طاعت حق بود برابر
آن را که سعادت است و ادراک 
در خدمت مادر است چالاک
و آنان که مرا نواده باشند
از بطن شریف زاده باشند 
پند پدرانه نوش سازند   
آویزه گوش هوش سازند 
چشم از شهوات تن بپوشند
 در علم و عمل همی بکوشند 
دنیا و هر آن چه جاه و مال است
 رنج دل و آفت کمال است
زنهار حذر کنند زنهار
 از آدمیان آدمی‌خوار 
آن را که به دوستی زند لاف 
پالوده کنند صاف و ناصاف 
باشند بر او فتاده غمخوار
 هرگز ندهند بر کس آزار 
با یکدیگر اندرین زمانه
باشند به دوستی یگانه
از حقد و حسد نفور باشند
وز هم چشمی به دور باشند
گر زانکه خلاف پیش گیرند
نوشی بدهند و نیش گیرند

پایان شب سخن سرایی

چون صافی خویش گشت تیره
بیگانه شود به هر دو چیره
ور زانکه دهند پشت بر پشت
 بر خصم شوند آهنین مشت 
زیب سخنم کنم تمامی  
تضمین سه بیت از نظامی: 
«غافل منشین نه وقت بازی است 
 وقت هنر است و سرفرازی 
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز 
چون شیر به خود سپه شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش»
ای تازه نهالهای باغم   
ای در شب زندگانی چراغم 
اَهْدَیتُ لَکُم مِنَ‌الوَصایا
نَصْحاًً هُوَ اَفضَلُ الْهَدایا 
از من به شما درود باشد
وین نظم به یادبود باشد 
در سال هزار و چارصد بود
کاین گوهر نظم را سنا سود
زان پیش که همه ببایدم بست 
آن به به دعا برآورم دست 
حق در دو جهان پناهتان باد 
 برخیز و صلاح راهتان باد 

     

پایان شب سخن سرایی

باشید مدام در سه نعمت
 امنیت و عزت و سلامت 
ای بار خدای صنع‌آرای
بر بنده کمترین ببخشای 
راهی نبود در رجا را 
جز مهر علی و آل ما را 
با دست تهی و شرمساری 
دارم ز تو چشم رستگاری 
هر چند که غرقه گناهم
بادا کرم تو عذر خواهم
در خاتمت ای خدای منان 
در من بنگر به چشم احسان

      

استاد همایی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مهر 27 توسط صادق | نظر بدهید

«در سه پرده»
تراژدی شاعر و اتوبوس!

(1)

من اینجا شعر می گویم<\/h3>

تو آنجا شعر می گویی

خلایق شعر می گویند و ما هم شعر می گوییم و

بعضی معر می گویند و می خوانند

عجب رویی!

مرا از روح شبنم تاب آهو رنگ سیمابی ملالی نیست

من از اعماق گردآلود دودآلود می آیم!

رییس محترم،

زفردا، اگر اتول یاری کند من زود می آیم!

 

(2)

کلامم بوی شلغم ناک احساسیاست،

ـ آبی رنگ ـ

گلابی را چرا خوردند با گردو، بگویید آی آدمها!

چه تنگ است این طرف، آقا برو یک ذرّه آنورتر!

چرا هل می دهی جانم؟!

چه شیرین است سوهان قم ای فریاد!

برادر جان!

چرا کفش تو پایم را نمی فهمد؟!

چرا له می کنی پای مرا با کفش بی احساس گل مالت!

بزن راننده در را، من رسیدم باز کن در را!

نرو من مانده ام اینجا

الا ای مرد بی انصاف! وا کن که دیرم شد!

چرا رفتی؟ بمان لختی!...

ولی افسوس...

خدایا! بارالها! کردگارا! خالقا! ربّا!

محیطی وحشت آورناک و دلگیر است و راهی نیست

دگر تا چند فرسخ آن طرف تر ایستگاهی نیست

خداوندا تو می دانی

که آنجا ایستگاهم بود

راهم بود!...

خدا را شکر در وا شد!

کنون چون برق خارج می شوم تا باز گردم این مسافت را

چه خوشحالم! ولی ای وای در را بست و پایم ماند!

کجا ای لامروّت؟ پای من مانده است در وا کن

اگر مردی بیا پایین و دعوا کن!

ولی انگار راه افتاد... ای فریاد...

ای بیداد...

 

(3)

من اینجا شعر می گویم

دو ماهی رفته از آن روز تاریخی

من اینجا شاد و شنگولم

لبم از خنده لبریز است

هوایی جالب آلود آور انگیز است!

من اینجا خفته ام بر روی تختی نرم و مهتابی

سرم بر بالشی از پشم مرغابی!

عجب خوابی!

کنار تخت من جمعند طفلانم:

ثریّا، سوسن و کبری و صغری، مهری و نرگس

حسن، جعفر، علی، محمود و اصغر با زنم لیلا!

چه خوشحالند

که می بینند من فهمیده ام احساس شرم آگین شبدر را!

و بر تخت مریضستان و با این پای مصنوعی

تو پنداری که من با پای سالم شعر می گویم!

عزیزم، همسرم لیلا!

تو می دانی که من با پای چپ هم شعر خواهم گفت!

 

استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 26 توسط صادق | نظر بدهید

کفش

با اجازه سهراب

نقیضه ای برای کفشهایم!

 

کفشهایم کو؟!...

دم در چیزی نیست.

لنگه کفش من اینجاها بود !

زیر اندیشه این جاکفشی !

مادرم شاید دیشب

کفش خندان مرا

برده باشد به اتاق

که کسی پا نتپاند در آن

***

هیچ جایی اثر از کفشم نیست

نازنین کفش مرا درک کنید

کفش من کفشی بود

کفشستان !  ..

که به اندازه انگشتانم معنی داشت...

پای غمگین من احساس عجیبی دارد

شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد

شست پایم به شکاف سر کفش عادت داشت... !

***

غروب

نبض جیبم امروز

تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب

کوپن مرغش باطل بشود...  ..

جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق

که پی کفش، به کفاش محل خواهد داد.

« خواب در چشم ترش می شکند »  ..

کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود

سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود

« یاد باد آنکه نهانش نظری با ما بود »  ..

دوستان ! کفش پریشان مرا کشف کنید!

کفش من می فهمید

که کجا باید رفت،

که کجا باید خندید.

کفش من له می شد گاهی

زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی

توی صفهای دراز.

من در این کله صبح

پی کفشم هستم

تا کنم پای در آن

و به جایی بروم

که به آن« نانوایی» می گویند !

شاید آنجا بتوان

نان

نان صبحانه فرزندان را

توی صف پیدا کرد

باید الان بروم

... اما نه !

کفشهایم نیست !

کفشهایم... کو ؟!

 

 


پی نوشت:

* کفشهایم کو ؟

چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .

مادرم در خواب است .

و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر .

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک از حاشیه سبز خواب مرا می روبد .

باغ

بوی هجرت می آید :

بالش من پر آواز پر چلچله هاست .

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد .

باید امشب بروم .

***

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم .

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود .

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

- دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

فقه میخواند

***

چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج

( مثلاً شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت .

تنهایی

و شبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟

باید امشب بروم

***

باید امشب چمدانی را

که اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

روبه آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .

یک نفر باز صدا زد : سهراب !

کفش هایم کو ؟


ابوالفضل زرویی نصرآباد





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 26 توسط صادق | نظر بدهید

بخش اول:<\/h2>
طعم شیرین عدالت

سالها قبل، در گوشه‌ای از این دنیای پهناور و در شهری بزرگ، قاضی عالمی بر مسند قضاوت نشسته بود که همیشه در کارش رضای خدا را در نظر گرفته بود و کوشیده بود تا بیرق قانون را در آن شهر برافراشته نگه دارد و دو کفه ترازوی عدالت را متعادل. صدالبته که در این کار موفق هم شده بود و در نکته‌سنجی و اجرای عدالت، مشهور و زبانزد خاص و عام شده بود.

روزی از روزها نوبت به محاکمه مردی رسید که در روز روشن و جلوی چشم مردم و بازاریان، وارد حجره جواهرفروش معتبری شده بود و جعبه‌ای را حاوی یکصد انگشتری جواهرنشان دزدیده بود و اقدام به فرار کرده بود؛ اما هنوز از بازار خارج نشده توسط مردم و گزمه‌ها به دام افتاده بود.

در ظاهر امر آن روز قاضی قضاوت سخت و پیچیده‌ای را در پیش نداشت؛ این را تمام کسانی که برای مشاهده قضاوت قاضی در محکمه حاضر شده بودند، به اتفاق قبول داشتند. جرم محرز بود و شاکی یا همان مرد جواهر‌فروش و چندین شاهد هم حی و حاضر. خود مجرم هم در محضر دادگاه به جرمش اعتراف کرد و گفت که آماده است هرچه را قاضی عادل حکم می‌کند از جان و دل بپذیرد و به سزای عمل ناشایستش برسد.

اما قاضی که هیچگاه در صدور حکم شتاب نمی‌کرد، قدری در حالات و رفتار مجرم دقت کرد و در شیوه ارتکاب جرم او تفکر کرد و گفت: «البته جرم محرز است و حکم مشخص؛ ولیایمرد، این‌گونه که من از شواهد امر استنباط می‌کنم، این برای اولین بار است که تو پا از صراط مستقیم بیرون گذاشته‌ای و به مال مردم دست دراز کرده‌ای... اگــر درست حدس زده‌ام بگـو تا شاید در مجازاتت تخفیفی منظور کنیم.»

مجرم آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت: «به خداوند حاضر و ناظر بر اعمال و گفتار ما سوگند همین‌گونه است که قاضی عادل می‌فرمایند.»

قاضی دوباره به حرف درآمد و گفت: «از آنجا که هیچ دزدی، دزد از مادر متولد نمی‌شود و هر عملی را انگیزه‌ای است، آیا ممکن است بگویی آنچه که تو را واداشت به این کار زشت دست بزنی و دامن تقوا آلوده کنی چه بوده؟!... شاید هشداری باشد برای بقیه.»

مجرم باز آهی کشید و گفت: «چه بگویم ای قاضی...من آدم شریف و آبروداری بودم که در زندگی قناعت را پیشه کرده بودم و به آنچه که حق تعالی در سفره روزی‌ام می‌گذاشت، راضی بودم و او را شاکر... حتی وقتی که ستاره بخت و اقبالم افول کرد و روزگار، آن روی تیره‌اش را نشانم داد، در اوج فقر و عسرت چرخ زندگی‌ام را به هزار مشقت چرخاندم و هرگز نگاه ناروا به مال کسی نینداختم... تا اینکه در آن روز شوم، برای فرار از ناله‌های از زور گرسنگی فرزند و نگاه شماتت‌بار همسر، از خانه بیرون زده بودم و آواره کوچه و خیابان شده بودم که به میدان شهر رسیدم. آن‌وقت چشمم به امیرزاده افتاد که شانه به زیر مجسمه تازه حجاری شده شما داده بود و به کمک افرادش، آن را در وسط آب‌نمای میدان استوار می‌کرد. من هم با دیدن این صحنه دیگر عنان اختیار از کف دادم، به بازار جواهرفروشان رفتم و شد آنچه کــه نباید می‌شد.»

قاضی فکری کرد و گفت: «از گفته‌هایت می‌توان این‌گونه نتیجه گرفت که فقر تنها انگیزه دزدی تو نیست... پس برایمان واضح‌تر بگو که چه رابطه‌ای است میان مجسمه من، امیرزاده و دزدی از مرد جواهرفروش؟!»

طعم شیرین عدالت

مجرم التماس‌کنان گفت:«ای قاضی استدعا می‌کنم مرا به آنچه که سزاوارش هستم، حکم به مجازات بدهید ولی این زخم کهنه را تازه نکنید که جز اتلاف وقت دادگاه هیچ سودی نخواهد داشت.»

قاضی با لحن اطمینان‌بخشی گفت: «بدان ای مرد که اگر زخمی در کار باشد، وظیفه ما مسلمانان التیام بخشیدن آن است... پس با خاطری آسوده بگو چرا با دیدن امیرزاده در کنار مجسمه من، به دزدی دست زدی؟!»

مجرم گفت: «آخر چگونه مطلبی را بر زبان بیاورم که هیچ‌کس آن را باور نمی‌کند؟»

قاضی لبخندی زد و گفت: «مطمئن باش سخن چون از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.»

آنگاه مجرم دستهایش را بالا آورد و زیر لب «خدایا به امید تویی گفت» و به حرف درآمد.

ـ حالا که کار به اینجا کشیده شد، ناگزیر به بازگفتن ماجرایی هستم کـه می‌دانم مورد قبول و پسند کسی نمی‌افتد؛ ولـی بااین‌حال چشم امیدم پس از آن یگانه عدالت‌گستر هستی،‌ به بندة خوب او، قاضی عادل، است که در کنار این محکمه، دادگاه دیگری را نیز برپا کند.

با اشارة قاضی، بند از دست و پای مجرم بازکردند و او را در میان همهمه حضار، روی کرسی نشاندند؛ اما قبل از اینکه مجرم زبان به سخن باز کند، قاضی به او تذکر داد که چیزی جز حقیقت بر زبان نیاورد و خدای ناکرده به شخص یا اشخاصی تهمت نزند که اگر خلاف آن ادعا ثابت شود، خود جرم بزرگی است و مستوجب مجازاتی سنگین.

مجرم سوگند خورد که آنچه را برملا خواهد کرد، حقیقت محض است. بعد گفت: «حدود سه سال حسابدار بیت‌المال مسلمین بودم و در این مدت دریغ از یک سکه که به اشتباه یا خدای ناکرده از روی عمد از چشمم دور بماند و از قلمم بیفتد. تا اینکه پس از جنگ بزرگ و تخلیه غنائم در خزانه، مشغول حسابرسی و ثبت و ضبط اموال بودم که امیرزاده با چهره‌ای برافروخته به خزانه وارد شد و در را از پشت بست. من از آشفتگی و ورود بی‌موقع امیرزاده به خزانه سخت جا خورده بودم و همان‌طور هاج‌و‌واج مانده بودم که او به‌زور لبخندی زد و خدا‌قوتی گفت و با دید خریداری شروع کرد میان غنائم پرسه زدن و کم‌کم سر صحبت را باز کردن و از خدماتش به شهر و مردم حرف زدن. آن‌قدر گفت و گفت و چشمهایش از برق آن‌همه طلا و جواهر درخشید، تا اینکه صحبت را کشاند به تقسیم غنائم و اینکه قانون در این مورد عادلانه نیست و چرا باید او با یک رعیت ساده به طور مساوی سهم ببرد.

من هم قلم و کاغذ را رها کرده بودم و شانه‌به‌شانه‌اش قدم برمی‌داشتم و هرآنچه را که او برمی‌داشت، دوباره از دستش می‌گرفتم و سر جایش می‌گذاشتم؛ ولی آتش طمع هر لحظه بیش از پیش در چشمهایش شعله می‌کشید و بی‌تاب‌ترش می‌کرد. بالاخره جلوش را گرفتم و از او پرسیدم که مقصودش از این حرفها و کارها چیست؟!

آن‌وقت او خنده شریرانه‌ای کرد و وسوسه‌کنان گفت: «اگر چند سکه‌ای، چند دانه مرواریدی، یا که انگشتری از قلم بیفتد و وارد سیاهه اموال نشود، آیا کسی متوجه خواهد ‌شد؟»

من که از همان ابتدا یک چیزهایی حدس زده بودم، از کوره در‌رفتم و گفتم: «آیا خداوند حی و قیوم، حاضر و ناظر بر اعمال ما نیست؟!»

این بار امیرزاده با سماجت بیشتری گفت: «پس فقط کافی‌ است که یک لحظه چشمهایت را ببندی... من خودم می‌دانم و خدای خودم.»

من برای اینکه هم خیال او را راحت کنم و هم خودم را خلاص، سوگند خوردم که هرگز در امانت خیانت نخواهم کرد. امیرزاده که انتظار چنین برخوردی را از طرف من نداشت، با دستپاچگی گفت که منظوری نداشته و این حرف را فقط برای امتحان کردن من زده، و حالا خوشحال است که چنین فرد امین و درستکاری را به کار حسابرسی اموال مسلمین گماشته‌اند.

طعم شیرین عدالت

این را گفت و آماده رفتن می‌شد که دوباره جلویش را گرفتم و به انگشتری که در یک فرصت مناسب به انگشتش کرده بود، اشاره کردم و با طعنه گفتم: «گویا امیرزاده هنوز در حال امتحان کردن من است!»

امیرزاده سرخ شد و به کم‌حواسی خودش لعنت فرستاد و خواست انگشتر را پس بدهد؛ اما هر کاری کرد انگشتر از انگشتش بیرون نیامد. من که حوصله‌ام بیش از پیش سر رفته بود، گفتم که او کار بسیار ناپسندی کرده و مجبورم که به جناب حاکم گزارش بدهم و او که حسابی خودش را باخته بود، افتاد به التماس و از من خواست که فقط همان یک شب را به او مهلت بدهم تا انگشتر را از انگشتش بیرون بیاورد. من ابتدا زیر بار این مسئولیت گران نمی‌رفتم؛ ولی او دست به قلم برد و تعهدی نوشت و در آن قول داد که تا فردا انگشتر را به خزانة مسلمین برمی‌گرداند. پایش را هم مهر کرد و با این کار عاقبت مرا متقاعد ساخت.

فردای آن شب با هزار بیم و امید، به خدمتش رفتم. او تا مرا دید، انگشتر را در کف دستش به من نشان داد و گفت قبل از آنکه انگشتر را به من بدهد، باید تعهدنامه‌اش را پس بگیرد. من ساده‌دل هم خام شدم و تعهدنامه را به او دادم و آن‌وقت او قاه‌قاه خندید و انگشتر را که پس نداد هیچ، تعهدنامه را هم پاره‌پاره کرد و به من پیشنهاد کرد که یا از آن پس با او همدست بشوم، یا هرچه زودتر خودم را از کار حسابرسی بیت‌المال مسلمین کنار بکشم. این هشدار را هم داد که مبادا از آن ماجرا با کسی حرف بزنم؛ چون هیچ‌کس حرفم را باور نخواهد کرد و آن‌وقت به جرم تهمت زدن به پسر حاکم، به دار مجازات آویخته خواهم شد.

آن‌ شب من با دلی شکسته و خاطری آزرده به خانه برگشتم و تا صبح خواب به چشمهایم نیامد. بالاخره خروس خوان صبح به این نتیجه رسیدم که چاره‌ای جز کناره‌گیری از شغلم ندارم.»

در این‌وقت مجرم آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت: «این بود حکایت افول ستارة بخت و اقبال من؛ ولی در آن روز شوم، وقتی امیرزاده را در حال کار گذاشتن تندیس کسی دیدم که در این شهر مظهر عدل و اجرای قانون است، با خودم گفتم؛ زمانی که غارتگران بیت‌المال، به این راحتی حقی را ناحق می‌کنند و با عوامفریبی و ریا، داعیة عدل و عدالت دارند، آیا دیگر درستکاری و پاکدامنی مفهومی‌ خواهد داشت؟! پس یک‌دفعه تصمیم گرفتم من هم راه ناصواب در پیش بگیرم و شد آنچه که نباید اتفاق می‌افتاد.»

صحبتهای مجرم که به انتها رسید، میان جمعیت که تا آن لحظه نفس در سینه حبس کرده بودند، ولوله افتاد. هرکس حرفی می‌زد و اظهار نظری می‌کرد. در این میان صدای مرد جواهرفروش بلندتر از بقیه به گوش می‌رسید که می‌گفت: «مسخره است؛ امیرزاده و کج‌دستی؟!... چطور می‌شود قصه‌پردازی این دزد نابکار را که قصدی جز به تعویق انداختن مجازاتش ندارد، باور کرد؟!... شما را به خدا بیشتر از این آبروی حکومت را نبرید و زود این دزد دروغگو را به خاطر این گستاخی در میدان شهر گردن بزنید...»

قاضی متعجب از داد و قال مرد جواهرفروش، او را به سکوت فراخواند و گفت: «به خدا سوگند قضاوت کار سخت و دشواری است که به دور از هو و جنجال بی‌ثمر و تعصب بیجا، و در نهایت خونسردی و آرامش نتیجه می‌دهد.»

آنگاه دست به قلم برد و روی کاغذ چیزی نوشت و آن را مهر کرد و به سردستة نگهبانها سپرد و گفت: «هم‌اینک به دارالحکومه برو و این احضاریه را به امیرزاده بده.»

سپس ادامه جلسه را به روز بعد موکول کرد.

وقتی که مجلس خالی شد و مجرم یا حسابدار سابق بیت‌المال با همسر و فرزندش وداع کرد، قاضی او را به نزد خود فراخواند و پرسید: «آیا می‌دانی که آن انگشتر چقدر ارزش داشت؟»

حسابدار پاسخ داد: «انگشتری جواهر‌نشان و گرانقیمت بود.»

طعم شیرین عدالت

قاضی دوباره به حرف درآمد و گفت: «خوب حواست را جمع کن ببین چه می‌گویم... در روز محاکمه هر بار که از تو پرسیدم آن انگشتر چقدر می‌ارزید، تا آنجا که می‌توانی مبالغه کن و بگو که آن، انگشتری بود منحصر‌به‌فرد که نمی‌شود رویش قیمتی گذاشت.»

حسابدار دستی بر چشم گذاشت و گفت: «هرچه جناب قاضی دستور بدهند...»

در همان‌ حال قاضی با خود می‌اندیشید که امیرزاده جوانی تندخو و آتشین‌مزاج است... اگر حدسم درست باشد و در روز محاکمه آتش خشم و طمع، چشم عقلش را کور کند، حقیقت آشکار خواهد شد.

ادامه دارد...

جلال توکلی



طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مهر 21 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.