سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندکی صبر ، سحر نزدیک است

شمع و شب

شمع،جسمی است موم مانند که از مخلوط پیه و آهک و اسید سولفوریک ساخته میشود.برای روشن ساختن آن فتیله ای در میان آن قرار میدهند.شب،تاریکی، مقابل روز وروشنی است.که در تاریکی انسان ها همیشه از شمع و چراغ وسایر نور افگن ها استفا ده میکنند.درقرن های اخیر،که با پیشرفت تخنیک وصنعت ،برق اختراع شده و دنیا را چرا غان کرده است، هنوز هم شمع  وچراغ در دهات و محلا ت دور افتاده وحتی درشهر های بزرگ ارزش خاص خود را حفظ کرده است.و در هیچ خانه و رستورانت ها و هوتل ها نیست که برای زینت دادن آن از شمع استفا ده نکنند.

شمع، در ادب فارسی، تعبیر ها، مفاهیم ومعنی های زیاد دیگری را هم القاء میکند.و بطور گسترده در شعر و ادب فارسی راه یا فته است.که از آن، تعبیر ومفاهیمی چون:(شمع و شب، شمع و پروانه،شمع دل افروز،شمع طرب،خندهء شمع، شمع محبت، شمع کشته ،شمع تصویر، شمع و شعله زبان بازی شمع، شمع بزم،شمع مزار،گریهء شمع، شمع بی نیازی، شمع محفل،شمع انجمن)و دهها مفاهیم و تعبیر دیگر،ساخته اند.شمع ، گاهی به معنی معشوق ؛ وگاه بمعنی چراغ هم استفا ده شده است.

شمع، در طول قرنها، هم روشن کنندهء کلبهء فقیرانهء مستمندان وهم محفل آرا و زینت بخش بزم ثروتمندان و صاحبان قدرت بوده است.اکنون به توضیح برخی از آن تعبیر ها ومفاهیمی که ذکر شدند، با آوردن نمونه هایی از شعر ، میپردازم:

 

شمع و شب: گفتیم برای آنکه در شب بتاریکی نمانیم، باید از وسایل نور افگنی استفاده کنیم. و شمع، یکی از ا ین وسایل است. :

شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی/غنیمت است در آن ،  روی دوستان ، بینی

بیت دیگر از بیدل :

وقتیست  کنیم گریه با هم/ای شمع، شبست ؛روز ما، هم

گریهء شمع، کنایه از سوختن و اشک ریختن شمع است یعنی: من و شمع یک سرنوشت داریم یعنی سوختن چون روز من هم مانند شب، سیاه و تاریک است.بیتی هم از حا فظ:

گو شمع میارید در این جمع، که امشب/درمجلس ما،ما ه رخ دوست، تمام است

یعنی چون یار ،در مجلس ما حضور دارد و مانند شمع پرتو افگنی میکند، کافی است.وبه شمع حاجت نیست بیت د یگر از هاتف اصفهانی:

شمع جویی و آفتاب بلند /روز بس روشن و تو در شب تار

و بیتی هم از رهی معیری :  شب ز آه آتشین یکدم نیا سایم چو شمع

در میان آتش سوزنده،جای خواب نیست

شمع و شب

شمع و محفل:  در گذشته های د ور، ودر عصر انترنتی ما هم، که ا نواع  واقسام نور افگنها، قندیل ها وچلچراغ ها ، زینت بخش محفل ها، شب نشینی ها وبزم آرایی میشوند، معی الوصف، شمع، موقعیت وجایگاه ویژهءخود را دا شته  و دارد. روشن کردن شمع، نمادی از عشق،جانبازی و سر سپرده گی و نمایش حالت عاشقانه و شاعرانه است.مثالها درابیات زیر :

شمع دل گفتم در این محفل چرا آورده اند ؟/داغ شد  نومیدی و گفت: از برای سوختن

و

باز  است  چشم ما  به  رخ  انجمن  چو شمع/اما    در  انتظار   فنا     هم ،   نشسته   ایم

هدف شمع، سوختن و فنا شدن در عشق است.چنانچه عاشق، فنا شدن را آرزو دارد.

« د ور از تو هر شب تا سحر، گریان چو شمع محفلم /آ یا چه  باشد  حاصلی ، از  گریه ء بی حاصلم » ( رهی)

دو بیت دیگر از بیدل:

 نروی به محفل ای شمع، که ز تنگی دل اینجا /به  نشستن  تو جا نیست، مگر ایستا ده باشی

و

تو  در  کناری  و ما  بیخبر ، علاجی  نیست/فروغ  شمع  تو ، بیرون  محفل  افتا ده  است

در محفل، جایی به نشستن شمع نیست ، و همیشه ایستاده میسوزد. چون و ظیفه اش ، ایستاده سوختن است.

شمع و پروا نه :    پروانه را با شمع، مناسبتی است.یعنی عاشق  سوختن در شعلهء شمع است.سوختن پروانه در شعلهء شمع ، از نظراهل دل ،نما دی از شیدایی و جانبازی در راه عشق است. بهمین دلیل هر جا که شمع روشن میشود، پروانه حضور می یابد.و خود را در آتش شوق، میسوزاند چند بیت در این معنی:

پروانه را زشمع بود سوز دل، ولی/بی شمع عارض تو دلم را بود گداز ( حافظ )

یعنی پروانه در حضور شمع میسوزد. اما من دور از عارض تو میسوزم دو بیت دیگر از بیدل :

تو شمع بی نیازی ها بر ا فروز /مگو خاکستر پروانه ات کو؟

پروانه میسوزد و خاکستر میشود. اما خاکسترش معلوم نیست :

و

بساط نیستی گرم است، کو شمع و چه  پروانه ؟/کف خاکستری در خود فرو برده است محفل را

دو بیت دیگر از حا فظ و رهی معیری :

در شب هجران مرا، پروانهء وصلی فرست/ورنه از درد ت جهانی را بسوزانم چو شمع

و

چه غم از شمع فرو مرد، که از پرتو عشق/نور  مهتاب ،   ز خاکستر   پر وانه    دمید

سعدی، داستان عشق شمع و پروانه را درکتاب« گلستان»، این گونه شرح دا ده است :

 

شبی یاد دارم که ، چشمم نخفت
شنیدم که پروانه  با شمع ، گفت :
که من ،عاشقم گر بسوزم رواست 
ترا گریه و سوز ، باری چراست؟
 تو بگریزی از پیش یک شعله خام
 من، ایستاده ام تا بسوزم تمام
ترا  آتش عشق  اگر  پر  بسوخت
مرا بین که از پای تا سر،بسوخت
همی گفت  و میرفت، دودش بسر
که این است پا یان عشق ای پسر

                       

شمع و شب

شمع بز م

:    یعنی روشن کنندهء محفل خوشی و نشاط و طرب و کنایه از معشوق.در بیتهای زیر از هاتف اصفها نی و بیدل :

ز آتش رشکم کنی تا داغ، هر شب میشوی/شمع بزم غیر و میخواهی در آن محفل، مرا

و

شمع را در بزم، بهر سوختن  آورده  است/فکر ا نجامم  مکن ، گردیده ای ،  آغاز من

شمع مزار:رسم است که اکثر خانواده ها، شبهای جمعه بر مزار رفته گان خود ویا هم برمزار(تربت ) بزرگان د ینی و اولیاء الله ، شمع روشن میکنند.وگاهی هم که خیرات وصدقات ونذرخا ص نمایند،با لای دیگ غذا شمع روشن مینما یند.و آن را غایت ارادت و اخلاص خود تلقی می نمایند.

چند بیت در همین معنی از ابو المعانی بیدل :

افسرده گی ام سوخت در این دیر ندامت/پروانه ء   بی  بال  و  پر  شمع  مزار م

و

روزی دونفس ،گرمی هنگامه ء ناز است/هر  چند   فروزیم ،  همان   شمع  مزاریم

« دیر ندامت» همان دنیای فانیست.که انسان از دو روزی بیش در آن نمی تواند بماند.

ادامه دارد ...


د ستگیر نا یل





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 آذر 10 توسط صادق | نظر بدهید

شمع و شب <\/h1>

بخش دوم ( پایانی)<\/h2>
شمع راگل میکند،بیتابی پروانه ات

گریهء شمع

:کنایه از ریختن اشکی است که از سوختن شمع ، فرو میچکد.وداغ و آتشین است.:

 بر لب آمد جان و رفتند آشنایان از برم

شمع را  نازم که میگرید به  بالینم هنوز( بیدل ) بیت دیگر از بیدل:

می گریم و چون شمع عرق میکنم از شرم /ای وای که یکباره ز مژگان نچکید م

 

یعنی مه یاران و نزدیکان من در روز سختی مرا ترک گفتند.وتنها همین شمع است که بر بالینم نشسته ومی گرید.یعنی رفیق سوختنهایم تنها شمع مانده و بس.چند بیت دیگر هم از بیدل :

سامان سر بلندی، یمنی نداشت بیدل / چون شمع آخر کار، زد گریه  بر زمینم

 

اشک و سوختن شمع که آخر شد، بر زمین میخورد وسر بلندی اش هم نمی ماند.:

به چه د لخوشی نگریم، زچه خرمی نسوزم؟/که د ر انجمن چو شمعمم، زهمه جدا نشسته!

یعنی دلخوشی و خرمی من در کجاست که مانند شمع، جد ا از دیگران مانده و در گوشه نشسته ام .

 

خندهء شمع :کنایه از روشن شدن وشعله ورشدن آتش شمع .

آتش آن نیست که از شعلهء او خندد شمع/آتش آنست  که  در خرمن  پروانه  زدند ( حافظ )

 

شمع دل افروز :شمعی که دل از او روشنی و صفا می یابد وکنایه از معشوق است.در بیت زیر از حافظ :

یارب این شمع دل افروز، زکاشانه ء کیست ؟/جان  ما سوخت ، بپرسید  که  جا نانه ء کیست ؟

دو بیت دیگر از نظامی از منظومهء هفت پیکر:

شه بدان شمع شکر افشان گفت: 
تا  کند  لعل ، بر طبر  زد  جفت
خواست تا سازد از غنا سازی
درچنان گنبد ی خوش آوازی

آتش آن نیست که از شعلهء او خندد شمع/آتش آنست  که  در خرمن  پروانه  زدند

« لعل بر طبرزد»جفت کردن،کنایه از به سخن در آمدن وشکرافشانی کردن.

 

زبان بازی شمع : شعله ور شدن آتش شمع  و بمعنی گستاخی وسرکشی کردن در بیتی از فرحت کابلی :

زبان بازی مکن چون شمع ، فرحت/نمی  بینی  د ماغ   دلبرم ،  سوخت

 

دماغ سوختن ؛ کنایه از بخشم در آ مدن دو بیت دیگر از بیدل :

-چون شمع ، هیچکس به زیانم نمی کشد /در خا ک و خون بغیر زبانم ، نمی کشد

-بیدل اینجا تر زبا نان ،مایهء درد سر اند/شمع گر خا موش گردد، گوید آمین، انجمن

 

گرد ن فرازی شمع :  کنایه از سر کشی و غرور در دو بیت زیر از بیدل :

-تا بکی چون شمع باید ،تاج بر سرداشتن /چند  بهر   آبرو ، آتش   بسر  بر  داشتن

-نشدم محرم انجام رعونت بیدل /شمع هرچند بمن گفت:که گردن مفراز

شمع راگل میکند،بیتابی پروانه ات

گردن مفراز ، یعنی : سرکشی مکن .

چون شمع ، می روم زخود و شعله قامتم /گرد  ره ء خرام کی دارم ، ؟ قیامتم !(بید ل)

 

شمع کشته : شمعی که گل و خاموش ساخته میشود وبعد ،دودش بخانه میپیچد.کنایه از سکوت کردن ،محروم و بی نصیب از بزم شدن را هم می رساند: در بیت های زیر در این معنی از رهی معیری و بیدل :

-گر چه خاموشم ولی آهم بگرد ون می رود/دود شمع کشته ام ، در انجمن پیچیده ام

-پرتو  آهی  ز جیبت  گل  نکرد ، ایدل  چرا ؟/همچو شمع کشته بی نوری در این محفل چرا ؟

-بیدل ا ز ضبط نفس مگذر که در بزم حضور/شمع  را  گل  میکند ،  بیتابی   پروانه  ات

 

شمع ، روز و چراغ :شمع ، بمعنی چراغ هم آمده است و گاهی در روز هم آنرا روشن میکنند.بیتی از نظامی در این معنی :

-شمع وار امشبی بر افروزم /کز غمت چون چراغ ، میسوز م

-دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر /کز دیو و دد ملولم و انسانم آر زوست  ( مولانا )

 مولا نا ، در مثنوی معنوی این معنی را رو شنتر بیان کرده است:

 

آن یکی با شمع بر میگشت روز  
گرد هر با زار، دل پر عشق و سوز
بو الفضولی گفت او را کای فلان 
هین چه می جویی به پیش هر دکان
هین چه میجویی تو هرسو با چراغ 
در میان روز ر وشن چیست د اغ ؟
گفت :من جویای ا نسان گشته ام 
می  نیابم  هیچ  و  حیران گشته ام

 

اصل این داستان ، از« دیو جانوس » نقل شده که وقتی او را د یدند ،در روز روشن با چراغ روشن میگشت ،سبب پرسیدند ،گفت:« انسان میجویم»  دو بیت دیگر در این معنی از رهی معیری و نظامی :

-همچو آن شمعی که ا فروزند ، پیش آفتاب/سوختم در پیش مهرو یان و بیجا سوختم

-به  خلوتی  که تو  از  رخ نقاب برداری /چراغ   روز   بود   آفتاب ،  با همه  نور

شمع آداب وفا ، عمریست روشن کرده ام /تا  نفس  دارم ،  سر  تسلیم و پای سوختن

شمع طرب : یا د باد آ نکه رخت ، شمع طرب می افروخت

وین  دل  سوخته ، پروانه ئ  نا  پروا   بود ( حافظ )

-شمع طرب زبخت ما، آتش خانه سوز شد  /گشت بلای جان من، عشق بجان خریده ام( رهی )

یعنی ما که بعشق تو شمع طرب روشن کردیم ، آتش آن ، خانه ء خود ما را سوخت .یعنی ما چون شمع ، از درون خود سوختیم .

 

سو ختن شمع :  افروختن شمع ، شعله ور شدن شمع ؛ وفنا شدن مثال ها در بیت زیر از بیدل :

-شمع آداب وفا ، عمریست روشن کرده ام /تا  نفس  دارم ،  سر  تسلیم و پای سوختن

یعنی من مانند شمع سرا پا تسلیم عشق و آما دهءسوختن هستم و وفا دار به عشقی که دارم ،هستم حا فظ گوید:

-در وفای عشق او ، مشهور خوبانم چو شمع/شب نشین کوی سر بازان و رندانم ، چو شمع

-روز نشا ط شب کرد ،آخر فراق یارم /خود را اگر نسوزم ، شمعی دگر ندارم ( بیدل )

شمع راگل میکند،بیتابی پروانه ات

دود شمع :  وقتی شمع خاموش ( گل )میشود ،دودی از آن با لا شد ه فضا را پر میکند که بوی مخصوص هم دارد.

-نشود  شکوه  گره  در  دل  رو شن گهران/دود،در سینه محا ل است نهان دارد شمع ( بیدل )

-همچو شمعی که کند دود پس از خا موشی /حسرتت  زمزمه  ای می کشد  از ساز  نگاه (بیدل)

و بیت دیگر از مولانا:

همی گفت و میرفت دودش بسر/که این است پا یان عشق ای پسر

 

دستگیر نایل





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 آذر 10 توسط صادق | نظر بدهید

چایی شیرین پادشاهان

اوحدالدین محمدبن محمد انورى ابیوردى

از گویندگان نامبردار نیمه دوم قرن ششم هجرى و از کسانى است که در تغییر سبک سخن فارسى اثر بیّن و آشکارى دارد. تخلص وى ، همچنانکه خود گفته و معاصران او در اشعار خود آورده‌اند ، انورى است لیکن بنابر نقل دولتشاه در تذکره? الشعراء تخلص او نخست ”خاورى“ منسوب به دشت خاوران بوده است که شهر انورى یعنى ابیورد در آن دشت واقع بود ، و بعد به فرمان استاد خویش ”عماره“ آن تخلص را رها کرد و انورى را برگزید.  

 

همین روایت را هدایت در مجمع‌الفصحا تکرار کرده است و به‌هرحال مسلم است که تخلص انورى را دیگران به او دادند و او خود اختیار نکرده بود.  

 

دوران جوانى انورى بطوس در تحصیل علوم گذشت، و او گذشته از ادبیات که در آن به غایت قصوى رسید، به فلسفه و ریاضیات نیز توجه داشت و در عین اشتغال به علم در شعر نیز مهارت حاصل کرد و هم در جوانى به دربار سنجر راه یافت و قسمت بزرگى از عمر خود را در خدمت آن سلطان گذرانید، چنانکه خود در یکى از قصاید که در مدح آن پادشاه جنگجو سروده است، گوید:  

 

خدمت سى سال را آخر بباید حرمتى / خدمت سى‌ساله در حضرت نباشد سرسرى 

 

و در این صورت ورود او به دربار سلطان سنجر باید در اوائل عهد سلطنت آن پادشات صورت گرفته باشد؛ و چنانکه از مطالعه در آثار وى برمى‌آید سال‌ها بعد از سنجر (یعنى بعد از سال ??? هـ) زنده و در دوره تسلط غزان (بعد از اسارت سنجر و مرگ او)، دچار مشکلاتى بوده و ناگزیر به مدح امرا و رجال خراسان روزگار مى‌گذرانیده است تا به سال ??? به درود حیات گفت.  

انورى در سرودن قطعات نیز ید بیضاء نموده و در این نوع از شعر اقسام معانى را از مدح و هجو گرفته تا وعظ و تمثیل و نقدهاى اجتماعى به بهترین وجه به‌کار برده است، به‌حدى که بعد از او کمتر کسى توانست در این نوع از کلام همطراز او گردد. 

انورى از جمله? بزرگترین شاعران ایران و از کسانى است که هم از دوره? حیات او استادى و هنر وى در شعر مسلم گشت، و پس از او شاعران همه او را به استادى و علو مقام ستوده‌اند چنانکه عوفى در لباب‌الالباب گوید «تمامت قصاید او مصنوع است و مطبوع و هیچ‌کس انگشت بر یکى از آنها نتواند نهاد». وى طبعى قوى و اندیشه‌اى مقتدر و مهارتى وافر در آوردن معانى دقیق و مشکل در کلام روان و نزدیک به لهجه? تخاطب زمان داشت. بزرگترین وجه اهمیت او در همین نکته? اخیر یعنى استفاده از زبان محاوره در شعر است و او بدین ترتیب تمام رسوم پیشینیان را در شعر درنوشت و طریقه‌اى تازه در آن ابداع کرد که علاوه بر مبتنى بودن بر زبان تخاطب، با رعایت سادگى و بى‌پیرایگى کلام و آمیزش آن با لغات عربى وافر و حتى ترکیبات کامل عربى و استفاده از اصطلاحات علمى و فلسفى بسیار و مضامین و افکار دقیق و تخیلات و تشبیهات و استعارات بسیار همراه است. گاه سخن انورى به درجه‌ئى از سادگى مى‌رسد که گوئى او قسمت‌هائى از محاورات معمول و عادى را در شعر خود گنجانیده است مانند:  

 

گفت این هر دو یکى جز که شهاب‌الدین نیست
گفتم آن‌دیگر گفتا حسن محمودست 
گفتم اغلوطه مده این چه دوئى باشد گفت 
دوئى عقل که هم شاهد و هم مشهودست 

  

وقتى انورى سادگى و روانى کلام خود را با خیالات دقیق غنائى به‌هم آمیخت، غزل‌هاى شیواى زیباى مطبوع و دل‌انگیز خود را پدید مى‌آورد و الحق باید او را در غزل از کسانى شمرد که آن را مانند ظهیر فاریابى پیش از سعدى به عالى‌ترین مراحل کمال و لطف نزدیک کرده و این راه دشوار را در شعر آماده? آن ساخته‌اند که محل جولان اندیشه? باریک‌بین و خیالات دقیق و عالى سعدى قرار گیرد.  

 

انورى در سرودن قطعات نیز توانا بود و در این نوع از شعر اقسام معانى را از مدح و هجو گرفته تا وعظ و تمثیل و نقدهاى اجتماعى به بهترین وجه به‌کار برده است، به‌حدى که بعد از او کمتر کسى توانست در این نوع از کلام همطراز او گردد.  

 

به‌هرحال انورى در قصیده و غزل و قطعه از ارکان استوار شعر و ادب پارسى شد و به مرتبتى رسید که او را یکى از سه پیامبر شعر پارسى بدانند.  گرچه مفاهیم شعر او بیشتر حول مدح پادشاهان و اعیان می گردد.

 

آفتاب





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 آبان 21 توسط صادق | نظر بدهید

 

همزاد کسی است که با او احساس عمیق پیوند می?کنیم

گویی راز و نیاز بین ما، نه حاصل کوششی ارادی،

که ثمره موهبتی آسمانی است.

این گونه پیوندی برای روح چنان ارزشمند است،

که بسیاری گفته?اند چیزی با آن برابری نمی?کند.

توماس مور

 

بخت اگر یار باشد،

شاید مردی چند صباحی بر جهان فرمان براند،

اما به لطف عشق،

او می?تواند فرمانروای جاودان جهان باشد.

آنکو که با عشق به دفاع بر می?خیزد،

ایمن خواهد بود؛

آسمان منجی او و عشق حامی اوست.

مهر در واژه?ها اعتماد می?آفریند،

مهر در خیال ژرفا می آفریند،

مهر در احساس عشق می?آفریند.

لائوتسه

من خرسند و تو خرسند

من خرسند و تو خرسند،

چون دو فرشته?ی سپید،

می?خرامیم،

در باغ?های شب.

آرزوی من و آرزوی تو،

چون دو زبانه آتش،

دست می?افشانیم و خندان،

در تلاشی بی?پایان،

در رمز و راز زندگی.

آن عشق که شعله آفرینش را بر افروخت

راز خورشید با خود دارد.

عشق و تنها عشق می?تواند بگوید،

از کجا بذر میلیون?ها ستاره افشانده شد،

چرا هر ذره، به دنبال ذره خود است،

چگونه، به رغم رنج و مرگ،

زندگی خود شادی است،

و دم شیرین.

او این به ما آموخت و ما دانستیم،

سرخوش به یقین در علم او،

دست در دست ایستاده،

در زیر سایه?های جنگل،

دل در گرو دل آرمیده،

در سپیده دمان روز.

روبرت بریجز

 

عشق گرانبها?ترین خلقت

در زمین است و آسمان.

 

برخی فوج سوار نظام را

زیباترین صحنه بر این کره خاک می?دانند،

برخی گردان پیاده?ای را که پیش می?رود

و گروهی ناوگان پاروهای بلند را،

من اما...

لحظه?ی عشق ورزیدن عاشق را زیباترین می?نامم.

ساپو «580 پیش از میلاد»

محبوبم سوی من آمده است

قلب من چون پرنده نغمه خوانی است،

که آشیان در نیلوفر آبی دارد.

قلب من چون درخت سیبی است

که در زیر بار میوه?های پر آب، شاخسار خم کرده است.

قلب من چون صدف رنگین کمانی است

که بر دریای آرام پیش می?راند.

قلب من شادتر از تمام این?هاست

چون محبوبم سوی من آمده است.

سریری از ابریشم و پرنیان بر پا کنید!

آن را به ساتن?های زیبا و ارغوانی بیارائید!

در بطن کبوترها و انارستان،

و در کنار طاووس?های صد چشم جایش دهید،

در میان دانه?های انگور طلایی و نقره?ای،

و در برگ?ها و زنبق?های سیم گون تندیس او بیافرینید.

آری

روز تولد حیات من فرا رسیده است

محبوبم سوی من آمده است.

کریستینا روزتی

 





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ پنج شنبه 88 آبان 14 توسط صادق | نظر بدهید
دزد بازار شعر !!

 ابیات  سرودهّ  مرا پس بدهید

 مضمون ربودهّ  مرا پس بدهید

هر واژهّ  آن پاره ای از جسم من است

لطفا دل و رودهّ  مرا پس بدهید!

 

***

 

دستی به تطاولی گشودیم که چه؟!

مضمونی از این وآن ربودیم که چه؟!

یک عمر بدون اینکه شاعر باشیم

بیش از همه شاعران سرودیم که چه؟!

 

***

 

بی سرقت از این و آن سرودن سخته!

هر واژهّ  ما ز شاعری بدبخته!

ای کاش پلیس 110 می آمد 

 می کرد دکان شعر ما را تخته!

 

***

 

استاد سخن نگشت تا دزد نشد 

تا دزد نزد به دزد ، شادزد نشد

با قافلهّ شعر رفاقت ننمود      

آن کس که نهان شریک با دزد نشد!

 

***

 

از پیشهّ شعر چون نمی یابی مزد   

 پس آنچه میسر است بردار و بدزد

و آن گاه که دیگران خبردار شدند         

 فریاد بزن: بگیر...ای دزد ای دزد!!

 

***

 

تنها نه نگین ز دست جم می دزدند    

هر چه برسد ، ز بیش و کم می دزدند

یک مشت خیال خام و یک مشت دروغ  

چیزی ست که شاعران  ز هم می دزدند!

 

محمدرضا ترکی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 آبان 5 توسط صادق | نظر
پایان شب سخن سرایی

پایان شب سخن سرایی
می‌گفت ز سوز دل همایی 
فریاد کزین رباط کهگل 
جان می‌کنم و نمی‌کنم دل 
مرگ آخته تیغ بر گلویم
من مست هوا و آرزویم
روزم سپری شده است و سودا
امروز دهد نوید فردا 
مانده است دمی و آرزوساز 
من وعده سال می‌دهم باز 
آزرده تنی فسرده جانی 
در پوست کشیده استخوانی 
در حنجره‌ام به تنگ انفاس
از فربهیم نشانه آماس
با دست نوان و پای خسته
بار سفر فراق بسته 
نه طاقت رفتن و نه خفتن
نه حال شنیدن و نه گفتن 
جز وهم محال پرورم نیست
می‌میرم و مرگ باورم نیست 
زودا که کنم به خواب سنگین
تن جامه ز خون سینه رنگین 
از بعد شنید و گفت بسیار
خاموشی بایدم به ناچار 
در خوابگه عدم برندم 
لب تا ابد از سخن ببندم 
زین دود و غبار تیره خاک 
غسل و کفنم مگر کند پاک 

    

پایان شب سخن سرایی

ای دخترکان نازپرور
ای در صدف زمانه گوهر
زنهار به مرگ من ممویید 
جز ذکر و دعای حق مگویید 
از من به بهشت دور باشید
گر چهره به ماتمم خراشید 
این چیست فغان و بانک و فریاد
چون طایری از قفس شد آزاد 
من مرغ سرادق الستم 
از بند طلسم جسم رستم 
کردم سفری ز دار فانی
رفتم به سرای جاودانی
مرگ است حیات تازه در نقل   
از مسکن حس به مأمن عقل 
اوصیکم ایها الذراری 
در محنت و رنج بردباری
چون دست به کار حق نداریم
باید ره بندگی سپاریم 
آنجا که قضای حق دهد بیم
کو چاره به جز رضا و تسلیم
باید به قضای حق رضا داد   
تن را به قضای مامضی داد
پند پدرانه‌ام نیوشید 
در کار رضای حق بکوشید

   

پایان شب سخن سرایی

ای میوه باغ زندگانی 
 ای نوگل گلشن جوانی 
دین ورز و به کار معرفت کوش
این پند ز خیرخواه بنیوش
در خدمت خلق باش یکسان
  از کس مطلب جزای احسان 
آن را که سعادت است یارش  
 بخشایش و بخشش است کارش 
باید که فزون ز قدر سینه
نه مهر بود تو را نه کینه 
آنجا که سه خواهرید همکار 
کس را مدهید در درون بار 
باشید چنان به راز دمساز 
کز پرده برون نیوفتد راز 
گریید به خویش یا بخندید 
در بر رخ اجنبی ببندید 
باشد شرری ز دوزخ جهل
واگفتن راز پیش نااهل 
بیگانه که محرم شما نیست
جز در پی مال و ملک ما نیست 
خصمی است که طرح دوستی ساخت  
تابین شما خلاف انداخت 
آن دیو رجیم شوم بدخواه
رانیده ز خود، نعوذ بالله
دلتان ز عواء سگ نلرزد 
  دنیا به بهای دین نیرزد
از مادرتان نگاهداری
باشد در گنج رستگاری 

  

پایان شب سخن سرایی

در مذهب حق رضای مادر   
با طاعت حق بود برابر
آن را که سعادت است و ادراک 
در خدمت مادر است چالاک
و آنان که مرا نواده باشند
از بطن شریف زاده باشند 
پند پدرانه نوش سازند   
آویزه گوش هوش سازند 
چشم از شهوات تن بپوشند
 در علم و عمل همی بکوشند 
دنیا و هر آن چه جاه و مال است
 رنج دل و آفت کمال است
زنهار حذر کنند زنهار
 از آدمیان آدمی‌خوار 
آن را که به دوستی زند لاف 
پالوده کنند صاف و ناصاف 
باشند بر او فتاده غمخوار
 هرگز ندهند بر کس آزار 
با یکدیگر اندرین زمانه
باشند به دوستی یگانه
از حقد و حسد نفور باشند
وز هم چشمی به دور باشند
گر زانکه خلاف پیش گیرند
نوشی بدهند و نیش گیرند

پایان شب سخن سرایی

چون صافی خویش گشت تیره
بیگانه شود به هر دو چیره
ور زانکه دهند پشت بر پشت
 بر خصم شوند آهنین مشت 
زیب سخنم کنم تمامی  
تضمین سه بیت از نظامی: 
«غافل منشین نه وقت بازی است 
 وقت هنر است و سرفرازی 
دانش طلب و بزرگی آموز
تا به نگرند روزت از روز 
چون شیر به خود سپه شکن باش
فرزند خصال خویشتن باش»
ای تازه نهالهای باغم   
ای در شب زندگانی چراغم 
اَهْدَیتُ لَکُم مِنَ‌الوَصایا
نَصْحاًً هُوَ اَفضَلُ الْهَدایا 
از من به شما درود باشد
وین نظم به یادبود باشد 
در سال هزار و چارصد بود
کاین گوهر نظم را سنا سود
زان پیش که همه ببایدم بست 
آن به به دعا برآورم دست 
حق در دو جهان پناهتان باد 
 برخیز و صلاح راهتان باد 

     

پایان شب سخن سرایی

باشید مدام در سه نعمت
 امنیت و عزت و سلامت 
ای بار خدای صنع‌آرای
بر بنده کمترین ببخشای 
راهی نبود در رجا را 
جز مهر علی و آل ما را 
با دست تهی و شرمساری 
دارم ز تو چشم رستگاری 
هر چند که غرقه گناهم
بادا کرم تو عذر خواهم
در خاتمت ای خدای منان 
در من بنگر به چشم احسان

      

استاد همایی





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 88 مهر 27 توسط صادق | نظر بدهید

«در سه پرده»
تراژدی شاعر و اتوبوس!

(1)

من اینجا شعر می گویم<\/h3>

تو آنجا شعر می گویی

خلایق شعر می گویند و ما هم شعر می گوییم و

بعضی معر می گویند و می خوانند

عجب رویی!

مرا از روح شبنم تاب آهو رنگ سیمابی ملالی نیست

من از اعماق گردآلود دودآلود می آیم!

رییس محترم،

زفردا، اگر اتول یاری کند من زود می آیم!

 

(2)

کلامم بوی شلغم ناک احساسیاست،

ـ آبی رنگ ـ

گلابی را چرا خوردند با گردو، بگویید آی آدمها!

چه تنگ است این طرف، آقا برو یک ذرّه آنورتر!

چرا هل می دهی جانم؟!

چه شیرین است سوهان قم ای فریاد!

برادر جان!

چرا کفش تو پایم را نمی فهمد؟!

چرا له می کنی پای مرا با کفش بی احساس گل مالت!

بزن راننده در را، من رسیدم باز کن در را!

نرو من مانده ام اینجا

الا ای مرد بی انصاف! وا کن که دیرم شد!

چرا رفتی؟ بمان لختی!...

ولی افسوس...

خدایا! بارالها! کردگارا! خالقا! ربّا!

محیطی وحشت آورناک و دلگیر است و راهی نیست

دگر تا چند فرسخ آن طرف تر ایستگاهی نیست

خداوندا تو می دانی

که آنجا ایستگاهم بود

راهم بود!...

خدا را شکر در وا شد!

کنون چون برق خارج می شوم تا باز گردم این مسافت را

چه خوشحالم! ولی ای وای در را بست و پایم ماند!

کجا ای لامروّت؟ پای من مانده است در وا کن

اگر مردی بیا پایین و دعوا کن!

ولی انگار راه افتاد... ای فریاد...

ای بیداد...

 

(3)

من اینجا شعر می گویم

دو ماهی رفته از آن روز تاریخی

من اینجا شاد و شنگولم

لبم از خنده لبریز است

هوایی جالب آلود آور انگیز است!

من اینجا خفته ام بر روی تختی نرم و مهتابی

سرم بر بالشی از پشم مرغابی!

عجب خوابی!

کنار تخت من جمعند طفلانم:

ثریّا، سوسن و کبری و صغری، مهری و نرگس

حسن، جعفر، علی، محمود و اصغر با زنم لیلا!

چه خوشحالند

که می بینند من فهمیده ام احساس شرم آگین شبدر را!

و بر تخت مریضستان و با این پای مصنوعی

تو پنداری که من با پای سالم شعر می گویم!

عزیزم، همسرم لیلا!

تو می دانی که من با پای چپ هم شعر خواهم گفت!

 

استاد ابوالفضل زرویی نصرآباد





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 26 توسط صادق | نظر بدهید

کفش

با اجازه سهراب

نقیضه ای برای کفشهایم!

 

کفشهایم کو؟!...

دم در چیزی نیست.

لنگه کفش من اینجاها بود !

زیر اندیشه این جاکفشی !

مادرم شاید دیشب

کفش خندان مرا

برده باشد به اتاق

که کسی پا نتپاند در آن

***

هیچ جایی اثر از کفشم نیست

نازنین کفش مرا درک کنید

کفش من کفشی بود

کفشستان !  ..

که به اندازه انگشتانم معنی داشت...

پای غمگین من احساس عجیبی دارد

شست پای من از این غصه ورم خواهد کرد

شست پایم به شکاف سر کفش عادت داشت... !

***

غروب

نبض جیبم امروز

تندتر می زند از قلب خروسی که در اندوه غروب

کوپن مرغش باطل بشود...  ..

جیب من از غم فقدان هزار و صد و هشتاد و سه چوق

که پی کفش، به کفاش محل خواهد داد.

« خواب در چشم ترش می شکند »  ..

کفش من پاره ترین قسمت این دنیا بود

سیزده سال و چهل روز مرا در پا بود

« یاد باد آنکه نهانش نظری با ما بود »  ..

دوستان ! کفش پریشان مرا کشف کنید!

کفش من می فهمید

که کجا باید رفت،

که کجا باید خندید.

کفش من له می شد گاهی

زیر کفش حسن و جعفر و عباس و علی

توی صفهای دراز.

من در این کله صبح

پی کفشم هستم

تا کنم پای در آن

و به جایی بروم

که به آن« نانوایی» می گویند !

شاید آنجا بتوان

نان

نان صبحانه فرزندان را

توی صف پیدا کرد

باید الان بروم

... اما نه !

کفشهایم نیست !

کفشهایم... کو ؟!

 

 


پی نوشت:

* کفشهایم کو ؟

چه کسی بود صدا زد : سهراب ؟

آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ .

مادرم در خواب است .

و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر .

شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیه ها می گذرد

و نسیمی خنک از حاشیه سبز خواب مرا می روبد .

باغ

بوی هجرت می آید :

بالش من پر آواز پر چلچله هاست .

صبح خواهد شد

و به این کاسه آب

آسمان هجرت خواهد کرد .

باید امشب بروم .

***

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم .

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود .

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت .

من به اندازه یک ابر دلم میگیرد

وقتی از پنجره می بینم حوری

- دختر بالغ همسایه

پای کمیاب ترین نارون روی زمین

فقه میخواند

***

چیزهایی هم هست، لحظه هایی پر اوج

( مثلاً شاعره ای را دیدم

آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش

آسمان تخم گذاشت .

تنهایی

و شبی از شبها

مردی از من پرسید

تا طلوع انگور، چند ساعت در راه است ؟

باید امشب بروم

***

باید امشب چمدانی را

که اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

روبه آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند .

یک نفر باز صدا زد : سهراب !

کفش هایم کو ؟


ابوالفضل زرویی نصرآباد





طبقه بندی: ادبی
نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 26 توسط صادق | نظر بدهید

بخش اول:<\/h2>
طعم شیرین عدالت

سالها قبل، در گوشه‌ای از این دنیای پهناور و در شهری بزرگ، قاضی عالمی بر مسند قضاوت نشسته بود که همیشه در کارش رضای خدا را در نظر گرفته بود و کوشیده بود تا بیرق قانون را در آن شهر برافراشته نگه دارد و دو کفه ترازوی عدالت را متعادل. صدالبته که در این کار موفق هم شده بود و در نکته‌سنجی و اجرای عدالت، مشهور و زبانزد خاص و عام شده بود.

روزی از روزها نوبت به محاکمه مردی رسید که در روز روشن و جلوی چشم مردم و بازاریان، وارد حجره جواهرفروش معتبری شده بود و جعبه‌ای را حاوی یکصد انگشتری جواهرنشان دزدیده بود و اقدام به فرار کرده بود؛ اما هنوز از بازار خارج نشده توسط مردم و گزمه‌ها به دام افتاده بود.

در ظاهر امر آن روز قاضی قضاوت سخت و پیچیده‌ای را در پیش نداشت؛ این را تمام کسانی که برای مشاهده قضاوت قاضی در محکمه حاضر شده بودند، به اتفاق قبول داشتند. جرم محرز بود و شاکی یا همان مرد جواهر‌فروش و چندین شاهد هم حی و حاضر. خود مجرم هم در محضر دادگاه به جرمش اعتراف کرد و گفت که آماده است هرچه را قاضی عادل حکم می‌کند از جان و دل بپذیرد و به سزای عمل ناشایستش برسد.

اما قاضی که هیچگاه در صدور حکم شتاب نمی‌کرد، قدری در حالات و رفتار مجرم دقت کرد و در شیوه ارتکاب جرم او تفکر کرد و گفت: «البته جرم محرز است و حکم مشخص؛ ولیایمرد، این‌گونه که من از شواهد امر استنباط می‌کنم، این برای اولین بار است که تو پا از صراط مستقیم بیرون گذاشته‌ای و به مال مردم دست دراز کرده‌ای... اگــر درست حدس زده‌ام بگـو تا شاید در مجازاتت تخفیفی منظور کنیم.»

مجرم آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت: «به خداوند حاضر و ناظر بر اعمال و گفتار ما سوگند همین‌گونه است که قاضی عادل می‌فرمایند.»

قاضی دوباره به حرف درآمد و گفت: «از آنجا که هیچ دزدی، دزد از مادر متولد نمی‌شود و هر عملی را انگیزه‌ای است، آیا ممکن است بگویی آنچه که تو را واداشت به این کار زشت دست بزنی و دامن تقوا آلوده کنی چه بوده؟!... شاید هشداری باشد برای بقیه.»

مجرم باز آهی کشید و گفت: «چه بگویم ای قاضی...من آدم شریف و آبروداری بودم که در زندگی قناعت را پیشه کرده بودم و به آنچه که حق تعالی در سفره روزی‌ام می‌گذاشت، راضی بودم و او را شاکر... حتی وقتی که ستاره بخت و اقبالم افول کرد و روزگار، آن روی تیره‌اش را نشانم داد، در اوج فقر و عسرت چرخ زندگی‌ام را به هزار مشقت چرخاندم و هرگز نگاه ناروا به مال کسی نینداختم... تا اینکه در آن روز شوم، برای فرار از ناله‌های از زور گرسنگی فرزند و نگاه شماتت‌بار همسر، از خانه بیرون زده بودم و آواره کوچه و خیابان شده بودم که به میدان شهر رسیدم. آن‌وقت چشمم به امیرزاده افتاد که شانه به زیر مجسمه تازه حجاری شده شما داده بود و به کمک افرادش، آن را در وسط آب‌نمای میدان استوار می‌کرد. من هم با دیدن این صحنه دیگر عنان اختیار از کف دادم، به بازار جواهرفروشان رفتم و شد آنچه کــه نباید می‌شد.»

قاضی فکری کرد و گفت: «از گفته‌هایت می‌توان این‌گونه نتیجه گرفت که فقر تنها انگیزه دزدی تو نیست... پس برایمان واضح‌تر بگو که چه رابطه‌ای است میان مجسمه من، امیرزاده و دزدی از مرد جواهرفروش؟!»

طعم شیرین عدالت

مجرم التماس‌کنان گفت:«ای قاضی استدعا می‌کنم مرا به آنچه که سزاوارش هستم، حکم به مجازات بدهید ولی این زخم کهنه را تازه نکنید که جز اتلاف وقت دادگاه هیچ سودی نخواهد داشت.»

قاضی با لحن اطمینان‌بخشی گفت: «بدان ای مرد که اگر زخمی در کار باشد، وظیفه ما مسلمانان التیام بخشیدن آن است... پس با خاطری آسوده بگو چرا با دیدن امیرزاده در کنار مجسمه من، به دزدی دست زدی؟!»

مجرم گفت: «آخر چگونه مطلبی را بر زبان بیاورم که هیچ‌کس آن را باور نمی‌کند؟»

قاضی لبخندی زد و گفت: «مطمئن باش سخن چون از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند.»

آنگاه مجرم دستهایش را بالا آورد و زیر لب «خدایا به امید تویی گفت» و به حرف درآمد.

ـ حالا که کار به اینجا کشیده شد، ناگزیر به بازگفتن ماجرایی هستم کـه می‌دانم مورد قبول و پسند کسی نمی‌افتد؛ ولـی بااین‌حال چشم امیدم پس از آن یگانه عدالت‌گستر هستی،‌ به بندة خوب او، قاضی عادل، است که در کنار این محکمه، دادگاه دیگری را نیز برپا کند.

با اشارة قاضی، بند از دست و پای مجرم بازکردند و او را در میان همهمه حضار، روی کرسی نشاندند؛ اما قبل از اینکه مجرم زبان به سخن باز کند، قاضی به او تذکر داد که چیزی جز حقیقت بر زبان نیاورد و خدای ناکرده به شخص یا اشخاصی تهمت نزند که اگر خلاف آن ادعا ثابت شود، خود جرم بزرگی است و مستوجب مجازاتی سنگین.

مجرم سوگند خورد که آنچه را برملا خواهد کرد، حقیقت محض است. بعد گفت: «حدود سه سال حسابدار بیت‌المال مسلمین بودم و در این مدت دریغ از یک سکه که به اشتباه یا خدای ناکرده از روی عمد از چشمم دور بماند و از قلمم بیفتد. تا اینکه پس از جنگ بزرگ و تخلیه غنائم در خزانه، مشغول حسابرسی و ثبت و ضبط اموال بودم که امیرزاده با چهره‌ای برافروخته به خزانه وارد شد و در را از پشت بست. من از آشفتگی و ورود بی‌موقع امیرزاده به خزانه سخت جا خورده بودم و همان‌طور هاج‌و‌واج مانده بودم که او به‌زور لبخندی زد و خدا‌قوتی گفت و با دید خریداری شروع کرد میان غنائم پرسه زدن و کم‌کم سر صحبت را باز کردن و از خدماتش به شهر و مردم حرف زدن. آن‌قدر گفت و گفت و چشمهایش از برق آن‌همه طلا و جواهر درخشید، تا اینکه صحبت را کشاند به تقسیم غنائم و اینکه قانون در این مورد عادلانه نیست و چرا باید او با یک رعیت ساده به طور مساوی سهم ببرد.

من هم قلم و کاغذ را رها کرده بودم و شانه‌به‌شانه‌اش قدم برمی‌داشتم و هرآنچه را که او برمی‌داشت، دوباره از دستش می‌گرفتم و سر جایش می‌گذاشتم؛ ولی آتش طمع هر لحظه بیش از پیش در چشمهایش شعله می‌کشید و بی‌تاب‌ترش می‌کرد. بالاخره جلوش را گرفتم و از او پرسیدم که مقصودش از این حرفها و کارها چیست؟!

آن‌وقت او خنده شریرانه‌ای کرد و وسوسه‌کنان گفت: «اگر چند سکه‌ای، چند دانه مرواریدی، یا که انگشتری از قلم بیفتد و وارد سیاهه اموال نشود، آیا کسی متوجه خواهد ‌شد؟»

من که از همان ابتدا یک چیزهایی حدس زده بودم، از کوره در‌رفتم و گفتم: «آیا خداوند حی و قیوم، حاضر و ناظر بر اعمال ما نیست؟!»

این بار امیرزاده با سماجت بیشتری گفت: «پس فقط کافی‌ است که یک لحظه چشمهایت را ببندی... من خودم می‌دانم و خدای خودم.»

من برای اینکه هم خیال او را راحت کنم و هم خودم را خلاص، سوگند خوردم که هرگز در امانت خیانت نخواهم کرد. امیرزاده که انتظار چنین برخوردی را از طرف من نداشت، با دستپاچگی گفت که منظوری نداشته و این حرف را فقط برای امتحان کردن من زده، و حالا خوشحال است که چنین فرد امین و درستکاری را به کار حسابرسی اموال مسلمین گماشته‌اند.

طعم شیرین عدالت

این را گفت و آماده رفتن می‌شد که دوباره جلویش را گرفتم و به انگشتری که در یک فرصت مناسب به انگشتش کرده بود، اشاره کردم و با طعنه گفتم: «گویا امیرزاده هنوز در حال امتحان کردن من است!»

امیرزاده سرخ شد و به کم‌حواسی خودش لعنت فرستاد و خواست انگشتر را پس بدهد؛ اما هر کاری کرد انگشتر از انگشتش بیرون نیامد. من که حوصله‌ام بیش از پیش سر رفته بود، گفتم که او کار بسیار ناپسندی کرده و مجبورم که به جناب حاکم گزارش بدهم و او که حسابی خودش را باخته بود، افتاد به التماس و از من خواست که فقط همان یک شب را به او مهلت بدهم تا انگشتر را از انگشتش بیرون بیاورد. من ابتدا زیر بار این مسئولیت گران نمی‌رفتم؛ ولی او دست به قلم برد و تعهدی نوشت و در آن قول داد که تا فردا انگشتر را به خزانة مسلمین برمی‌گرداند. پایش را هم مهر کرد و با این کار عاقبت مرا متقاعد ساخت.

فردای آن شب با هزار بیم و امید، به خدمتش رفتم. او تا مرا دید، انگشتر را در کف دستش به من نشان داد و گفت قبل از آنکه انگشتر را به من بدهد، باید تعهدنامه‌اش را پس بگیرد. من ساده‌دل هم خام شدم و تعهدنامه را به او دادم و آن‌وقت او قاه‌قاه خندید و انگشتر را که پس نداد هیچ، تعهدنامه را هم پاره‌پاره کرد و به من پیشنهاد کرد که یا از آن پس با او همدست بشوم، یا هرچه زودتر خودم را از کار حسابرسی بیت‌المال مسلمین کنار بکشم. این هشدار را هم داد که مبادا از آن ماجرا با کسی حرف بزنم؛ چون هیچ‌کس حرفم را باور نخواهد کرد و آن‌وقت به جرم تهمت زدن به پسر حاکم، به دار مجازات آویخته خواهم شد.

آن‌ شب من با دلی شکسته و خاطری آزرده به خانه برگشتم و تا صبح خواب به چشمهایم نیامد. بالاخره خروس خوان صبح به این نتیجه رسیدم که چاره‌ای جز کناره‌گیری از شغلم ندارم.»

در این‌وقت مجرم آهی کشید و سر به زیر انداخت و گفت: «این بود حکایت افول ستارة بخت و اقبال من؛ ولی در آن روز شوم، وقتی امیرزاده را در حال کار گذاشتن تندیس کسی دیدم که در این شهر مظهر عدل و اجرای قانون است، با خودم گفتم؛ زمانی که غارتگران بیت‌المال، به این راحتی حقی را ناحق می‌کنند و با عوامفریبی و ریا، داعیة عدل و عدالت دارند، آیا دیگر درستکاری و پاکدامنی مفهومی‌ خواهد داشت؟! پس یک‌دفعه تصمیم گرفتم من هم راه ناصواب در پیش بگیرم و شد آنچه که نباید اتفاق می‌افتاد.»

صحبتهای مجرم که به انتها رسید، میان جمعیت که تا آن لحظه نفس در سینه حبس کرده بودند، ولوله افتاد. هرکس حرفی می‌زد و اظهار نظری می‌کرد. در این میان صدای مرد جواهرفروش بلندتر از بقیه به گوش می‌رسید که می‌گفت: «مسخره است؛ امیرزاده و کج‌دستی؟!... چطور می‌شود قصه‌پردازی این دزد نابکار را که قصدی جز به تعویق انداختن مجازاتش ندارد، باور کرد؟!... شما را به خدا بیشتر از این آبروی حکومت را نبرید و زود این دزد دروغگو را به خاطر این گستاخی در میدان شهر گردن بزنید...»

قاضی متعجب از داد و قال مرد جواهرفروش، او را به سکوت فراخواند و گفت: «به خدا سوگند قضاوت کار سخت و دشواری است که به دور از هو و جنجال بی‌ثمر و تعصب بیجا، و در نهایت خونسردی و آرامش نتیجه می‌دهد.»

آنگاه دست به قلم برد و روی کاغذ چیزی نوشت و آن را مهر کرد و به سردستة نگهبانها سپرد و گفت: «هم‌اینک به دارالحکومه برو و این احضاریه را به امیرزاده بده.»

سپس ادامه جلسه را به روز بعد موکول کرد.

وقتی که مجلس خالی شد و مجرم یا حسابدار سابق بیت‌المال با همسر و فرزندش وداع کرد، قاضی او را به نزد خود فراخواند و پرسید: «آیا می‌دانی که آن انگشتر چقدر ارزش داشت؟»

حسابدار پاسخ داد: «انگشتری جواهر‌نشان و گرانقیمت بود.»

طعم شیرین عدالت

قاضی دوباره به حرف درآمد و گفت: «خوب حواست را جمع کن ببین چه می‌گویم... در روز محاکمه هر بار که از تو پرسیدم آن انگشتر چقدر می‌ارزید، تا آنجا که می‌توانی مبالغه کن و بگو که آن، انگشتری بود منحصر‌به‌فرد که نمی‌شود رویش قیمتی گذاشت.»

حسابدار دستی بر چشم گذاشت و گفت: «هرچه جناب قاضی دستور بدهند...»

در همان‌ حال قاضی با خود می‌اندیشید که امیرزاده جوانی تندخو و آتشین‌مزاج است... اگر حدسم درست باشد و در روز محاکمه آتش خشم و طمع، چشم عقلش را کور کند، حقیقت آشکار خواهد شد.

ادامه دارد...

جلال توکلی



طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ سه شنبه 88 مهر 21 توسط صادق | نظر بدهید

سید کریم امیری فیروزکوهی  <\/h1>
«غارتگر دلها»

سید کریم امیری فیروزکوهی شاعر و ادیب نامی معاصر، به سال 1288شمسی در فیروزکوه زاده شد. در هفت سالگی با پدرش به تهران رفت و همزمان با تحصیل در مدرسه به فراگرفتن ادب، منطق و فلسفه، کلام، فقه و اصول پرداخت. امیری از همان آغاز به موسیقی و شعر و ادب علاقه داشت و سرانجام همین راه را برگزید و در موسیقی و شعر به مرتبه والایی رسید. وی، بعدها تخلص امیر را اختیار کرد، از همان آغاز مریض حال بود و به قول خودش به پیری زودرس گرفتار آمد. اگر در شعر او شکوه از پیری بیشتر از سایر مظاهر حیات دیده میشود، نتیجه همین شکستگی و بیماری دامنگیر است. بیشتر اشعار او بعد از پنجاه سالگی سروده شده است. امیری در انجمنهای ادبی سراسر کشور شناخته بود و با اغلب آنها ارتباط نزدیک داشت. وی به سال 1363در تهران درگذشت.

امیری از معتقدان و دوستداران شعر صائب تبریزی بود به همین دلیل در اشعار وی تامل بسیار کرد و بر دیوان وی که خودش به چاپ رسانید مقدمه مفصلی نوشت. سبک صائب را سبک اصفهانی می نامند و با اصرار از به کار بردن صفت هندی- که دیگران برای این سبک به کار میبردند- اجتناب می ورزید. خود او هم بر شیوه صائب شعر می گفت و همان نازک خیالیها و مضمون آفرینیهای عصر صائب را به کار می گرفت وی در قالبهای دیگر غیر از غزل هم استاد بود. قصیده و ترکیب بند نیکو می سرود. به ویژه مرثیه ها و اخوانیات او لطف و جاذبه دیگری داشت. بر غم غزل، در قصیده بیشتر شیوه خراسانی داشت و برطریق خاقانی و ناصر خسرو و مسعود سعد و انوری می رفت. از تازه های طبع او منظومه ای خواب است که به صورت دوبیتی پیوسته در سال 1348سروده است در شعر او شکوه از زندگی و گلایه از روزگار بسیار از ناپایداری زمانه، از ناکامیهای فردی و رنج و دردهای شاعرانه برای خواننده بسیار می گوید. مویه او بر سرگذشت آدم خاکی نهاد و گذران بودن جهان است که سزاوار دلبستگی و درنگ نیست.

چند شعر از استاد:<\/h3>

 

غارتگر دلها

مپسند که دور از تو برای تو بمیرم

صید تو شدم تا که به پای تو بمیرم

هر عضو ز اعضای تو غارتگر دلهاست

ای آفت جان بهر کجای تو بمیرم

گر عمر ابد خواهم از آنست که خواهم

آنقدر نمیرم که به جای تو بمیرم

با من همه لطف تو هم از روی عتابست

تا هم ز جفا، هم ز وفای تو بمیرم

آخر دل حساس ترا کُشت «امیرا»

ای کُشته احساس، برای تو بمیرم

 <\/h3>

....همان
«غارتگر دلها»

شدیم خاک و بود عالم خراب همان
مدار خاک همان، رهگذار آب همان
زبعد این همه خوبان خفته در دل خاک
چگونه ماه همانست و آفتاب همان؟
هزار عاشق ناکام رفت و هست هنوز
صفای باغ همان، لطف ماهتاب همان
ز ابلهیست که عمر دوباره خواهد خلق
که شیب عمر همان باشد و شباب همان

 

سوختن و ساختن<\/h3>

 

از آن چو شمع سحر، در زوال خویشتنم
 که هم و بال کسان، هم وبال خویشتنم
زدست غیر چه جای شکایتست مرا
که همچو سایه خود پایمال خویشتنم
زسال و ماه عزیزان خبر چه می پرسی مرا
که بی خبر از ماه و سال خویشتنم
چنان گداخت خیالم که غیر اشکی چند
 نماند فرق دگر با خیال خویشتنم
بدین فسردگی آغوش گرم گل چه کنم
برون مباد سر از زیر بال خویشتنم
کمال نقص من از این بس که همچو آتش تیز
همیشه در پی نقص کمال خویشتنم
امیر سوختم از بهر دیگران و نسوخت
چو شمع سوخته جان دل به جان خویشتنم  

 

 

داشت «نیش خامه تیزش»تراش از «ذوالفقار»!<\/h3>
«غارتگر دلها»

دیدی آن«گـلزار دانش»را که چون پژمرد و رفت؟

وآن «چراغ اهل بینش» را که چون رفت و فسرد؟

آن که جان از گوهر وی نور ایمان می گرفت،

چون به جای«گوهر دانش سپردن» جان سپرد

زآتش عشق الهی شعله ای جوّاله زد

زآن سبب چون شعله جوّاله در یک دم فسرد

جلوه ای از «عقل اول» بود در دار وجود

لاجرم آخر مفارق گشت و رخت از جمع برد

داشت نیش خامه تیزش تراش از ذوالفقار

زان به تیغ خامه نقش کفر از دل ها سترد

در کمال دین و دانش فرّ یزدانیش بود

فرّ یزدانی هم آخر سوی یزدان ره سپرد

در «شریعت» چون که از نام «علی» شد نامدار

لاجرم عیش جهان را کم گرفت و کم شمرد

یارب، آن نوباوه ایمان، که در هر عصر و مَصر

کمتر آید در وجود، آن گونه فردی فحل و گُرد

چون به مرگ نابهنگام از میان جمع رفت؟

رفتن فحلی چنین از جمع؛ نه کاری است خُرد!

باری، این سنت چو از حق است و حق را آیتی است

وآنچه ما را بود قسمت، خواه صافی ، خواه دُرد

وآن «شهید فکر و حرّیت»که بی پروای غیر

در جهاد امر حق، جان داد و پا در ره فشرد

شادخوار نعمت او باد در جنات عدن

کز نعیم این جهانی جز «غم مردم» نخورد

 

 

از هیچ آفریده ندارم شکایتی<\/h3>

 

«غارتگر دلها»

آزاده را جفای فلک بیش می‌رسد

اول بلا به عافیت‌اندیش می‌رسد

از هیچ آفریده ندارم شکایتی

بر من هر آنچه می‌رسد از خویش می‌رسد

چون لاله یک پیاله ز خون است روزی‌ام

کآن هم مرا ز داغ دل خویش می‌رسد

رنج غناست آنچه نصیب توانگر است

طبع غنی به مردم درویش می‌رسد

امروز نیز محنت فرداست روزی‌ام

آن بنده‌ام که رزق من از پیش می‌رسد





طبقه بندی: ادبی

نوشته شده در تاریخ یکشنبه 88 مهر 19 توسط صادق | نظر بدهید
طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
مرجع دریافت ابزار و قالب وبلاگ
.:
By Ashoora.ir & Blog Skin :.