مأمون
نقشههایی در سر داشت، بنابر این نخست از امام رضا علیه السلام خواست که
خلافت را به عهده بگیرد، امام نپذیرفت. او بار دیگر از ایشان خواست که
ولایتعهدی را به عهده بگیرد؛ ولی امام باز هم نپذیرفت. ناگزیر، امام را
نزد خود طلبید و با او خلوت کرد. فضل بن سهل نیز در آن مجلس بود. مأمون
گفت نظر من این است که خلافت و امور مسلمانان را به شما واگذارم؛ امام
قبول نکرد. مأمون پیشنهاد ولایتعهدی را تکرار کرد، باز امام از پذیرش آن
ابا فرمود. او گفت: ...اینک چارهای جز قبول آنچه اراده کردهام نداری؛
چون من راه و چاره دیگری نمییابم و با بیان این مطلب، تلویحاً امام را
تهدید به مرگ کرد و امام ناچار با اکراه و اجبار ولیعهدی را پذیرفت و
فرمود: ولایتعهدی را میپذیرم؛ به شرط آنکه آمر و ناهی و قاضی نباشم و
کسی را عزل و نصب نکنم و چیزی را تبدیل و تغییر ندهم» و مأمون همه این
شرایط را پذیرفت و بدین ترتیب حکم ولایتعهدی خویش را بر ایشان تحمیل کرد.1
اما مأمون با این همه اصرار دنبال چه بود؟ و ولیعهدی امام برای او چه سودی داشت؟
برخی از اهدافی که مأمون عباسی از طرح ولایتعهدی امام رضا دنبال میکرد از این قرار بود:
الف)
میخواست از خطر شخصیت بیهمتایی نظیر امام هشتم که خطش در خاور و باختر
خوانده میشد و به اعتراف خود مأمون، قابل اعتمادترین مردم نزد خاص و عام
بود، ایمن شود.
ب) میخواست شخصیت امام رضا را
تحت نظر شدید بگیرد و از نزدیک، از ایشان مراقبت کند تا راه نابودی او را
به روشهای ویژه خود هموار سازد.
ج) میخواست امام را نزدیک خود نگاه دارد تا بتواند او را از زندگی اجتماعی منزوی سازد و رابطه او با مردم را بگسلد.
د)
میخواست از عاطفه و محبت مردم نسبت به اهلبیت که پس از جنگ میان او و
برادرش بیشتر شده بود، بهره بجوید و به نفع خود و مصالح حکومت عباسی به
کار بگیرد.
هـ) میخواست پایههای حکومت خود را با داشتن شخصیتی که همگان با رضامندی به او مینگرند و تسلیم وی هستند، تقویت کند.
و) میخواست انقلابهای مکرر علویان و خشم آنان از حکومت عباسی را بخواباند.
ز) میخواست موافقت و توجه علویان نسبت به حکومت خویش را در بالاترین سطح مشروعیت، به دست بیاورد.
ح)
میخواست در سایه ولایتعهدی امام رضا علیه السلام ، ادعا کند که هدفی جز
خیر و صلاح امت اسلام و مصلحت مسلمین در سر نداشته و در راه حق و عدالت
گام برداشته است.2
1- مؤسسه در راه حل، پیشوای هشتم، ص34.
2- جعفر مرتضی عاملی، زندگانی سیاسی امام رضا، صص183 ـ242.
طبقه بندی: امام رضا(ع)، مامون، ولی عهد
دیباچه:
- به کجا آمدهای و چه میخواهی؟
- قصد زیارت امام دارم و با صد امید، خود را به اینجا کشاندهام.
دانی ای عزیز! «زیارت» به معنای دیدار است، و شرط آن «زنده بودن یار»؟
آری تو با این عقیده، آمدهای که امام خویش را زنده و در کار میدانی و شنوای گفتار و بینای کردار خویش میشناسی.
و از اینروست که به محض ورود به درگاه او میگویی:
«اشهد انک تشهد مقامی و تسمع کلامی و ترد سلامی، و انت حی عند ربک مرزوق» (1)
اینک
خوش حالتی داری و نیکو ارادتی، آن بهتر که زیارت تو، با معرفتی توأم باشد
تا ثواب کامل گیری و بهره بیشتر یابی، پس سزاوار است که بدانی این امام
کیست و مقام او چیست؟
او کیست؟<\/h2>
نام این بزرگوار«علی »است، کنیه اش «ابوالحسن» و القابش «رضا، صابر، فاضل،رضی،وفی،قرة عین المؤمنین (2)، غیظ الملحدین (3) است ».
پدرش
موسی بن جعفر (الکاظم) و مادرش به یکی از نامهای «تکتم، نجمه، اروی، سکن،
سمانة، ام البنین، خیزران، صقر، شقراء» موسوم بود و ام ولدی پاکدامن به
شمار میرفت. (4)
همین مادر گرامی گوید که:
حامله شدم; به هیچ وجه سنگینی درخوداحساس نمینمودم; و چون به خواب
میرفتم، صدایی که پیاپی خدا را میستود از شکم خویش میشنیدم و میترسیدم
ولی به گاه بیداری، آن صدا خاموش میشد، تا آنگاه که فرزندم متولد گشت،
دستها بر زمین نهاد و سر به سوی آسمان بالا برد و سخنی گفت که من نفهمیدم،
تا پدرش (امام کاظم، علیه السلام) آمد و در گوشهایش «اذان و اقامه» گفت و
کامش به «آب فرات» برداشت و فرمود: «این بقیة الله در زمین است و حجت الهی
پس از من خواهد بود.» (5)
دانی ای عزیز! «زیارت» به معنای دیدار است، و شرط آن «زنده بودن یار»؟
تولد یک پروانه<\/h2>
درباره
روز تولد این فرزند اختلاف نظراست (11 یا19 ربیع الثانی ; 6،7 یا 8 شوال ;
3، 11 یا 15 ذی القعده ; 11 ذی الحجه) ولی مشهورتر از همه «11 ذی القعده»
است.
اما در مورد سال تولدش، تنها دو نظر وجود دارد: (148 یا153 ق)
و دومی بنابر آنکه پنج سال پس از شهادت امام صادق، علیه السلام، است
صحیحتر به نظر میرسد (6) زیرا روایات بسیاری مؤید این است که آن حضرت
آرزوی دیدار امام رضا، علیه السلام، را داشت.
یکی از آن روایات از این قرار است:
السلام،فرزندی به وجود میآورد که دادرس و فریادرس این امت است و نور و
فهم و حکم این ملت خواهد بود. او بهترین فرزند، و عالیترین نو رسیدگان
است. خداوند به واسطه او خونهای بسیار کسان را حفظ میکند;
و نزاعها را به اصلاح میرساند، پراکندگیها را از میان میبرد، و شکستگیها
را التیام میدهد. به وسیله او برهنهها را میپوشاند و بس گرسنه را سیر
میسازد، وحشت زدگان را به خاطر وی آرامش میبخشد، و برکات را از آسمان
فرود میآورد. بندگان، مطیع او شوند و او در همه حال، بهترین مردم باشد
(در کودکی و جوانی و کهنسالی) و عشیرهاش سروری یابند.سخن او حکمت است، و خاموشی او دانایی است، برای مردم هرچه را اختلاف نظر دارند بیان میکند.» (7)
... و امام
حضرت
رضا،علیه السلام، 35 سال از حیات خویش را با پدر گذراند; و پس از آن 20
سال تنها ماند، تا در 55 سالگی (به سال 203 ق) شهید گردید (روز آن را 14
یا17 یا آخر ماه صفر، و یا23 ذی القعده نوشتهاند.) (8)
امام، غالبا
در مدینه به سر میبرد و در میان مسلمین نفوذ علمی فراوان داشت و مقبولیت
عامه پیدا کرد. این توجه عمومی به حضرتش و قیامهای پیاپی علویان، مامون را
در اندیشه انداخت که نیرنگی زده، ارتباطی برقرار سازد و امام را با خود
همراه و همکار نشان دهد، شاید نگرانیها زایل شود. بنابراین پیامها فرستاد
و نامهها ارسال داشت، که حضرت را به خراسان آورد و جمع شیعیان را پراکنده
دارد، ولی آن بزرگ; راضی نمیشد، اصرار در کار آمد و به اجبار و اکراه، آن
حضرت را آماده سفر کردند. (9)
حرکت، آغاز شد<\/h2>
مسیر
«کوفه و قم» که مرکز شیعیان بود، از طرف مامون ممنوع گردید و راه «بصره و
اهواز و فارس» تعیین شد همه جا اجبار و اضطرار در کار بود. (10) کاروانی
سراپا عظمت ولی به باطن غمناک و متالم به راه افتاد. در هر قدم از کرامت
اثرها مینهاد و از شرافت معنوی آیتها ظاهر میساخت.
در اهواز با آنکه امام رنجور شد و طبیب را فرا خواند، اما خود به معالجت خویش پرداخت. (11)
در «آهوان سمنان» مأمنی برای آهوان ترتیب داد و«ضامن آهو» لقب یافت.
در
«نیشابور» جایی را پسندید که به «شاه پسند» معروف شد، و درخت بادامی غرس
کرد که هر جزئش هزار ثمر میبخشید. در همان جا بود که حدیث «سلسلة الذهب»
را بیان فرمود و «24000 قلمدان» به نوشتن آن پرداخت. آری شهر نیشابور که
300000 محدث داشت به تعظیم آن عالم بی نظیر زمانه، اقدام کرد. در «قدمگاه»
(محله قزوینیها) به حمامی رفت، آب چشمه آن بیفزود.
در «ده سرخ» به معجزه چشمهای ظاهر ساخت که به نام «چشمه رضا» باقی ماند.
در «سناباد» به خانه «حمید بن قحطبه» رفت و جای دفن خود را با کشیدن خطی معلوم نمود و فرمود:
«هَذِهِ
تُربَتی وَ فِیها اُدفن و سَیَجعلُ اللهُ هَذا المَکان مُختَلَفُ شیعَتی
وَ اهل محبتی وَاللهِ ما یَزورُنی مِنهُم زائرٌ و لا یُسلّم علیَّ مِنهُم
مسلم الا وَجبَ لَه غُفرانُ اللهِ وَ رحمتُه بهِ شفاعتُنا اَهل البیت »
این
خاک من است و در آن دفن خواهم شد، و خداوند این جا را بزودی محل آمد و شد
شیعه من و دوستدارانم قرار خواهد داد به خدا سوگند، از آنان هر که مرا
زیارت کند، یا سلامی دهد; به شفاعت ما اهل بیت برایش آمرزش و حمت خدا مسلم
خواهد گردید.
سخن او حکمت است، و خاموشی او دانایی است، برای مردم هرچه را اختلاف نظر دارند بیان میکند
ولیعهد !<\/h2>
در
«مرو» به دستور مامون استقبالی شایان کردند و خود او نیز شرکت نمود.
مامون، ابتدا، بظاهر خواست تا خلافت را به امام واگذار کند اما جوابی
عالمانه شنید، لذا ولایتعهدی خود را پیشنهاد کرد، آن را هم نپذیرفت و
فرمود:
صلی الله علیه وآله، داده است، من پیش از تو، مسموم و مظلوم از دنیا
میروم، و بر من ملائکه آسمان و زمین گریه خواهند کرد، و در سرزمین غربت
مدفون خواهم شد.»
و لذا ولایت عهدی معنایی نخواهد داشت. اما اصرار مامون بدانجا رسید که صریحا گفت: «اگر نپذیری گردنت به تیغ خواهم زد.» (12)
امام
با آنکه وی را هراسی جز از خدا نبود تکلیف شرعی خود دانست که بظاهر قبول
کند، بدان امید که دین حق را پایداری بخشد و سنت رسول خدا، صلی الله علیه
وآله، را احیا نماید. (13)
جشنی بزرگ برپا شد و سکهها به نام امام
زده گشت و نثارها گردید، و لباس سیاه عباسیان به سبز مبدل شد، ولی امام
نگران بود که کار به کجا خواهد انجامید!؟
دانشمند<\/h2>
با
آنکه عصر امام، علیه السلام، دوره عظمت علمی اسلام بود و تا «اسپانیا» و
«دیار غرب» همه جا دانشگاهها برقرار، و مناظرات و تحقیقات در کار بود، و
پسر هفت ساله قرآن را حفظ داشت و یازده ساله در فقه و علم حدیث و نقل
متبحر بود، مع ذلک، امام، علیه السلام، در راس همه قرار داشت و علمای بزرگ
زمان را در مباحثه محکوم میساخت. (14) گفتگوی امام، علیه السلام، با
رؤسای مذاهب مختلف: «جاثلیق» (دانشمند مسیحی) و «راس جالوت» (دانشمند
یهود) و «هربذ» (بزرگ زرتشتیان) و «عمران صابی» (رئیس صابئین) و «نسطاس
رومی »(طبیب) و «یحیی بن ضحاک» (متکلم) و «ابن قره مسیحی» و سایرین معروف
است و پاسخها که به دانشمندان عراق وخراسان وبه خود مامون داده، مشهور
است، و خود کتابی مستقل را ترتیب میدهد. (15)
کتاب
«طب الرضا» که جزء جزء آن، امروز هم به تصدیق محققان رسیده و حاشیهها بر
آن نوشتهاند، سند دیگری بر عظمت علمی امام است. در روضه نبوی (مدینه)
علما، بسیار گرد میآمدند. پاسخ مردم را میدادند; هرجا در میماندند،
جملگی به امام، علیه السلام، احاله میکردند، پدرش، او را «عالم آل
محمد»نامیده بود. (16) امام، به زبان بیگانگان نیز سخن میگفت، از
پیشامدهای آسمانی خبر میداد، اولین ساعت را طبق دستور او ساختند. (17)
نسبت
به کارگران عاطفهای شدید داشت، در سر سفره غذا همه خادمان را گرد خود
مینشاند و با آنان صرف طعام میکرد، و تا خدمتکاری از خوردن فارغ نمیشد،
او را صدا نمیزد، امام قبل از آنکه دست به سفره دراز کند، از بهترین جای
هر غذا، مقداری در ظرفی جمع کرده برای فقرا مینهاد و آنگاه به خوردن
میپرداخت.
«انعام »او به افراد، و رفع نیازمندیهای اشخاص بیش از حد شمار و گفتار است تا آنکه تمام مال خود را هم یکبار به محتاجان بخشید.
«کرامتش» چندانکه، «محمدبن جعفر» را از مرگ نجات بخشید و «محمدبن حفض» و جماعتی را از تشنگی در بیابان رهانید.
«تواضعش» ببین که با وجود ولیهعد مملکت بودن، پشت مردی را در حمام کیسه کشید.
«علو طبعش» آنکه، «اخرس» فحاش را باز مانع قتل شد. از تقوی و حسن خلق و حلم او، و کارهای خیرش که هیچ سخن نتوان گفت.
و«عدلش»
برتر از آن بود. نه تنها آدمیان، بلکه گنجشک و آهو هم به دادخواهی نزد
امام میآمدند و امان مییافتند. (18) او نسبت به کهتران و نیکان; آقایی
داشت و مهربانیها میکرد اما درباریان را (نظیر فضل بن سهل) ساعتها در
آستانه در به پا میداشت و سر خود بلند نمیکرد سپس، با کلمهای آمرانه رد
مینمود. و نظیر «زیدبن موسی» را که آلوده بود منسوب خود نمیشمرد. (19)
شعرا (از قبیل ابونواس و ابن الحجاج و دعبل) در مدح امام اشعاری نغز
سرودند (20) و امام نیز شعر، نیکو میسرود. (21)
امروز
هم، آستانش زیاد، دردها را شفا میبخشد و حاجتها روا میکند. توسل به او،
در همه جا مایه سلامتی و بقاست و درخواست از او، مایه رفع هر فتنه و بلا
وحشت وحشی<\/h2>
مامون
را عظمت تازهای که امام در خراسان پیدا کرد بیمناک ساخت و چون مردم غرب
نیز علیه او آغاز اعتراض نمودند (22) لذا تصمیم به قتل امام گرفت...
یک
بار سی غلام شمشیرزن را شبانه بر آن حضرت مامور کرد، اما شمشیرها کارگر
نیفتاد. (23) و بار دیگر; خود مامون امام را به خوردن آن انار، (24) یا
انگور زهرآلود مجبور کرد. گرچه آن حضرت خودداری نمود اما مامون گفت:
«ناچار باید میل کنید» آری، کار از کار گذشت. (25) خدمتکار خاص (ابوالصلت
هروی) دید که امام عبا را بر سر انداخته از قصر مامون خارج شد. دانست که
زمان فراق فرا رسید. جنازه امام را بظاهر تجلیلی بی نظیر کردند و در
همانجا که خود آن حضرت معرفی کرده بود و قبر ظاهر شد، دفن نمودند و آنگاه
گور از خاک پر گشت و برآمد و صدها معجزه در همین صحنه برای ناظران نمودار
شد. (26)
و امروز...<\/h2>
امروز هم، آستانش زیاد، دردها
را شفا میبخشد و حاجتها روا میکند. توسل به او، در همه جا مایه سلامتی و
بقاست و درخواست از او، مایه رفع هر فتنه و بلا.
غلامش ابوالصلت را
مامون یک سال در زندان زجر داد که شاید اسرار امام را فاش سازد ولی اظهار
نکرد (27) تا از درد به تنگ آمد و روزی گفت: «یا جوادالائمه! به داد من
برس که طاقتم طاق شد.» ناگهان، امام بر او ظاهر شد، ابوالصلت شکوه کرد که
«چرا دیر آمدید؟». فرمود: «کی مرا دعوت کردی که اجابت ننمودم؟!».
آری، بخواه و به اخلاص درخواست نمای; آنگاه اگر به مقصودت نرسیدی گله کن.
همان بهتر که عجز خود را در وصف امام با بیتی از ابونواس اعلام کنم که گفت:
قُلتُ لااستَطیعُ مَدحَ اِمامٍ کانَ جِبریل خادِماً لِاَبیهِ (28)
1. قمی، شیخ عباس،مفاتیح الجنان زیارت امام رضا،علیه السلام 2. سحاب، ابوالقاسم، زندگانی حضرت علی بن موسی الرضا، علیه السلام، ص66. 3. محدث قمی، منتهی الامام، ج 2، ص 171. 4. همان، ص 172. 5. همان، ص 173. 6. سحاب، ابوالقاسم، همان، ص 73; محدث قمی، همان، ص 171; عماد زاده، چهارده معصوم، ج 2، ص 419. 7. محدث قمی، همان، ص 171. 8. 9. کشف الغمه،ص261 10. سحاب، ابوالقاسم، همان، ص 261. 11. همان، صص 315-264. 12. همان، صص 282، 285،287. 13. مغنیه، احمد، همان، ص 179. 14. سحاب، ابوالقاسم، همان، صص 65-63; عمادزاده، همان، ص 453. 15. | 16. محدث قمی، همان، صص 174-173; مغنیه، احمد، همان، صص 122-121; سحاب، ابوالقاسم، همان، صص 77-75،115. 17. سحاب، ابوالقاسم، همان، صص 89-88. 18. محدث قمی، همان، ص 185. 19. مغنیه، احمد، همان، صص 150،180. 20. سحاب، ابوالقاسم، همان، ص 310. 21. نمونه شعر امام به نقل از کتب اهل سنت; محدث قمی، همان، ص 188; عمادزاده، همان، ص 452; مغنیه، احمد، همان،صص 174-172. 22. سحاب، ابوالقاسم، همان، ص 321. 23. محدث قمی، همان، ص 180. 24. همان، ص 205. 25. 26. محدث قمی، همان، ص 207. 27. همان، ص 205. 28. سحاب، ابوالقاسم، همان، ص 173،310; محدث قمی، همان، ص 210. |
طبقه بندی: امام رضا(ع)
حرارت از در و دیوار شهر میبارید. از زیر پوست مردم آب بیرون زده بود. آنها در آن گرمای کُشنده، گروه گروه به دیدن «دعبل»1
میرفتند و به او خوش آمد میگفتند. دعبل نیز با خوشحالی، جریان سفرش به
مرو را تعریف میکرد و از قصیدهای که نزد امام رضا علیه السلام خوانده
بود، سخن میگفت و گاهی نیز سرودههایش را با جوش و خروش میخواند و آه و
افسوس شنوندگان را میستاند.
آن روز مردم شهر، در مسجد جامع جمع
شدند و به قصیده بلند و زیبای او گوش فرادادند. و به پاس زبان گرم و طبع
لطیفش، تحسین فراوان کردند و هدایای با ارزشی به او بخشیدند.
در
همین روزها خبر پیراهن اهدائی امام رضا علیه السلام به دعبل در شهر پیچید.
مردم بار دیگر با شور و شوق زیاد، خود را به او رساندند و تقاضا کردند تا
او «پیراهن مبارک» امام را به آنها نشان دهد. دعبل، با شوق و کمی هم
واهمه، پیراهن امام را از لابلای بسته ای که در کنارش نهاده بود، بیرون
آورد و با احتیاط و احترام، به مردم نشان داد. در آن حال، لحظهای از آن
پیراهن مقدّس غافل نمیشد و دیدگانش را از آن فرو نمیبست. او خوب
میدانست که اهالی شهر، به آن لباس مبارک چشم طمع دارند و برای به دست
آوردن آن به هر کاری ممکن است دست بزنند. همین طور هم بود. بزرگان شهر به
طمع افتاده بودند. به دعبل پیشنهاد فروش دادند:
- آن را به هزاردینار سرخ میخریم!
این
مبلغ، پول کمی نبود. به دست آوردن آن؛ به تصوّر مرد فقیری چون دعبل هم
نمیآمد. با این حال، ارزش نگهداری آن پیراهن برایش بیشتر بود. او چگونه
میتوانست لباسی را که از امامش به عنوان تبرّک گرفته بود، بفروشد؟به همین
دلیل تقاضای اهالی قم را رد کرد. قمیها، محزون و مایوس، خرید بخشی از آن
لباس مبارک را پیشنهاد کردند. این بار هم مرد شاعر زیر بار نرفت و حاضر به
فروش تکهای از آن نشد. بزرگان شهر با یأس و نا امیدی به خانههای خود
بازگشتند و جریان دیدار ناموفق خود با دعبل را به مردم بازگفتند. مردم با
آه و افسوس، چارهای جز سکوت و رضایت نداشتند؛ ولی این، برای جوانان شهر،
قابل قبول نبود. سرسختی مرد مهمان، آنها را به ستوه آورد. چند تن از آنان،
بعد از ساعتها فکر و اندیشه، در پی به ثمر رسیدن هدفشان، راه خارج شهر را
پیش گرفتند.
مرد شاعر نیز بار و بنهی خود را برداشته و به سوی
بیرون شهر حرکت کرده بود تا هرچه زودتر، خود را به سرزمین عراق برساند.
هنوز خیلی از شهر دور نشده بود که حضور ناگهانی چند جوان با هیکل و هیبت،
توجهاش را جلب کرد. لرزهای توأم با هراس به تنش دوید. خواست مسیرش را
تغییر داده به راهش ادامه دهد؛ اما دستهای جوانان تنومند، نگذاشت او به
راهش ادامه دهد. درگیری سختی به وجود آمد. تمام همّت جوانان این بود که
کوله بار مرد شاعر را از لای دستان پر قدرتش بیرون آورند. دعبل با تمام
توان از کوله بارش محافظت میکرد. لحظاتی به کشمکش گذشت. سرانجام دستهای
دعبل گشوده شد و کوله بارش به چنگ جوانان قمی افتاد. هنوز فریادها و
واگویههای مرد شاعر ادامه داشت که جوانان قمی با ربودن آن لباس مقدس،
صحنه را ترک کردند و خیلی زود ناپدید شدند. مرد شاعر درمانده و مایوس به
اطرافش نگاه کرد. نگاههایش متحیر و هراس انگیز بود. نه قدرت پیش رفتن داشت
و نه توان باز گشتن. لحظاتی به تفکر گذراند.
فاطمهجان! اموالی را میبینم که مختص تو و فرزندانت است، ولی دیگران در
بین خود تقسیم کردهاند و دستهای فرزندان تو از اموال خودشان خالی است.
* * *
خبر
ورود دوباره مرد شاعر به سر زبانها افتاد. مردم دسته دسته به دیدنش
میآمدند. این بار، دعبل، آن شاعر بلند آوازة قبلی نبود، مردی بود، شوریده
و درمانده که غبار راه در چهرهاش نشسته بود و آه و حسرت نگران کننده
داشت. گویا طوفان ویرانگری بر پیکر بلندش راه یافته بود و جسم و روحش را
میآزرد. او با دیدن مردم و بزرگان شهر، دستی به ابروانش کشید و صدای بغض
کردهاش را به طنین آورد:
ای مردم قم! باور نمیکردم جوانان خود را
دنبال من بفرستید تا آن لباس گرانبهایی که از امام رضا علیه السلام - به
رسم یاد بود و تبرّک – گرفته بودم به زور از من بگیرند!
هق هق گریهاش فضا را دگرگون ساخت. دستی به چشمان بارانیاش کشید و با لحن التماسآمیزی ادامه داد:
- خواهش میکنم آن را به من برگردانید!
دیگر
بار، گریه امانش نداد. تنها او گریان و بیتاب نبود. اشک دور چشمان بزرگان
قم نیز حلقه دوانیده بود. اما چه کسانی آن لباس را ربوده بودند، کسی
نمیدانست. تلاش بزرگان شهر هم به جایی نرسید. یأس و نا امیدی، بیش از قبل
تن مرد شاعر ر میخورد. صدای از میان جمعیت برخاست:
هرگز آن لباس به دست تو نخواهد رسید؛ پس بهتر است همان هزار دینار را بگیری و به شهرت برگردی!
ولی
وی قدرت فراموش کردن آن لباس را در خود نمیدید. آرزویش این بود که آن
لباس را در سفر بی انتهای آخرت بپوشد. و گواه قصیدة بلندش در محضر رسول
خدا و امامان معصوم: باشد. چه میدانست که چنین سرنوشت تلخی در انتظارش
است؟
به اندیشه فرو رفت. پرده از مقابل دیدگانش کنار رفت. سفر مرو و ملاقات با امام رضا علیه السلامدر ذهنش تداعی شد.
- سفر عجیبی بود. درست مثل یک رؤیا، رؤیایی نایاب و نایافتنی که در بیداری هرگز نمیتوان دید.
آنگاه سر به زیر انداخت و حالت متفکرانهای به خود گرفت. سپس رو به جمعیت کرد و ادامه داد:
...
ماه محرم بود. خودم را به مرو رساندم. بعد از ساعتی جست و جو به مجلس امام
وارد شدم. چشمانم به سیمای دلربایش افتاد. محزون و شکسته مینمود. لباس
سیاه رنگ، اندام نازنینش را در برگرفته بود. خادمش – اباصلت هروی– مقابلش
زانو زده بود. چند تن از یارانش نیز پیرامونش نشسته بودند. از جایش
برخاست. دستم را گرفت و کنارش نشاند. دستم در لای دستان مبارکش، حسّ غریبی
پیدا کرد. لبهایم به پشت دستهای کریمانهاش فرود آمد. در حالی که
شوقدیدار، سراسر وجودم را فراگرفته بود عرض کردم:
- یا بن رسول الله! از راه دور میایم و قصیدهای در مظلومیت شما خاندان سرودهام و سوگند یاد کردهام قبل از شما، برای کسی نخوانم.
درحالیکه حالت رضایت از چهره مبارکش پیدا بود، فرمود:
- قصیده ات را بخوان.
با خوشحالی شروع کردم به خواندن:
... مَدارِسُ ایاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلاوَةٍٍ مَنزِلُ وَحی مُقَفِرُ العَرَصاتِ
«خانههایی
که محل نزول وحی بود، خراب شده و بسان بیابان بیصاحب افتاده است؛ و
خانههایی که صدای ساز و عربدة شرابخواران از آنها بلند است، آباد
شدهاند.»
بخشهای از قصیدهام را خواندم. به ابیاتی رسیدم که
مخاطبش مادر رنجها، فاطمةزهرا3 بود. روی دل، به آن بانوی دردمند نمودم و
خواندم:
«ای فاطمه! رسم روزگار چنین است که اگر اعضای یک خانواده
از دنیا بروند، همه را در یک جا و در کنار هم به خاک میسپارند؛ از مزار
ناپیدای خودت که بگذریم، قبور فرزندان و بستگانت از هم دور افتاده است و
هریک در دیاری، غریبانه آرمیدهاند. بعضی در نجف است و برخی در مدینه.
بعضی در کربلایند و برخی در جای دیگر.
ای فاطمهجان! اموالی را
میبینم که مختص تو و فرزندانت است، ولی دیگران در بین خود تقسیم کردهاند
و دستهای فرزندان تو از اموال خودشان خالی است.»
ای مردم قم! قصیدهام که به اینجا رسید، امام شروع به گریه کرد. در آن حال دیدگان اشک آلودش را به من دوخت و فرمود:
- آری! آری! راست گفتی ای دعبل!
و من در حالی که سوز درونم را پنهان میکردم، به خواندن قصیده ادامه دادم:
«ای
فاطمه! زنان و دختران آل ابوسفیان و آل زیاد، درکاخها و حجرههای زیبا
زندگی میکنند؛ ولی دختران رسول خدا را بدون پوشش مناسب، در خرابهها جای
دادهاند.
هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمیتوانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.»
آنگاه دعبل، در حالی که نگاه غم انگیزش را به جمعیت دوخته بود گفت:
ای مردم قم! در همین لحظه بود که دیدم امام رضا علیه السلام دستهای مبارکش را بر هم زد و با لحن اندوه باری فرمود:
«أَجَلْ مُنقَبِضاتٌ؛ آری، دستهای ما بسته است.»
سپس
دعبل در حالی که اشکهایش، بسان جویباری، از دل غبارهای نشسته بر صورتش
جاری بود، افزود: ای مردم! در بخشی از قصیدهام به غریب بغداد اشاره شده
بود: «ای فاطمه! مزار یکی از فرزندانت در سرزمین بغداد است، او صاحب نفس
پاک و پاکیزه است و خداوند در قصرهای بهشت از او پذیرایی میکند.»
ای
مردم! هنگامی که به ستایش آن پیشوایی پرداختم که هارون هر صبحگاه و
شامگاه، از زندانی به زندان دیگر سیرش میداد تا لحظهای از هراس دعاها و
نجواهای عارفانهاش در امان باشد؛ امام رضا علیه السلام فرمود:
من هم دو بیعت شعر میگویم، آن را در پایان اشعارت بنویس.
عرض کردم: فدایت شوم! شعر شما را در آغاز اشعارم میآورم تا بدان تبرّک جسته باشم، نه در آخر.
- نه! به این ترتیبی که نام قبرها را بردی، جای شعر من در آخر است. سپس چنین زمزمه نمود:
«ای
فاطمه! قبر یکی دیگر از فرزندانت در خراسان است؛ وای از این مصیبت! غمها
و غصهها به اعضای صاحب آن فشار میآورد؛ مگر آن که خداوند قائم آل محمد
را برانگیزد و او غمها و غصههای ما را از بین ببرد.»
ای اهل قم!
در حالی که اشک از گوشه چشمانم میسُرّید، پرسیدم: یابن رسول الله! این
قبری که فرمودید در خراسان است، از آن چه کسی است؟
در حالی که نگاهش را به زمین دوخته بود، فرمود:
ای
دعبل! بدان که آن قبر، از آن منِ غریب است؛ مرا با زهر شهید کرده در
خراسان دفن میکنند. مزارم محل رفت و آمد شیعیان و زوّارم خواهد شد.
صدای
گریة مردم که با شوق و حماسه همراه بود، شنیده میشد. شور و ولولهای به
وجود آمده بود. سخنان دعبل به عشق و علاقه آنها نسبت به امام رضا علیه
السلام افزوده بود. نوای گرم و دلنشین دعبل در فضا به طنین آمد:
ای مردم! ساکت باشید! هنوز فراز دیگری از سخنان امام را برایتان نگفتهام، گوش کنید، گوش کنید، آنگاه حضرت افزود:
ای دعبل! بدان که هرکه مرا در طوس زیارت کند، در بهشت با من در یک درجه خواهد بود و خداوند در روز قیامت او را خواهد آمرزید.
آنگاه دعبل در حالی که نظاره گر چشمان اشک آلود مردم بود گفت:
ای اهل قم! شما که نمیدانید با شنیدن فراز آخر سخنان امام چه حالی داشتم؟
نباید
بیش از آن وقت شریف امام را میگرفتم. از جایم برخاستم و آماده شدم تا
محضرش را ترک کنم. هنوز گامی برنداشته بودم که یکبار دیگر آواز دلنشینش
گوشم را به نوازش آورد:
ای دعبل! اندکی صبر کن تا بیایم.
از
جایش برخاست و داخل حجره کناری شد. لحظاتی نگذشته بود که خادمش از همان
حجره بیرون آمد و کیسهای که حاوی یکصد دینار بود آورد و به من داد.
میخواستم از کیسه و محتوای آن بپرسم. ولی قبل از من، خادم امام به سخن
آمد و گفت:
- مولایم فرمود: این پول را به شما بدهم تا صرف مخارج زندگیات کنی.
گفتم:
ای بنده خدا! به مولایم بگو: «به خدا سوگند! من برای پول نیامده بودم و
قصیدهام را از روی طمع نگفتهام.» سپس آن کیسه را به خادم امام برگرداندم
و گفتم:
پیراهنی از مولایم میخواهم تا خودم را همواره با آن متبرّک سازم...!
* * *
شاعر
دلسوخته اهل بیت: به اینجا که رسید، گریه امانش نداد و شروع کرد به وای
وای گریستن. اهالی قم نیز با او هم صدا شدند و صدای شیونشان فضا را اشک
آلود ساخت. شور بود و نشاط و شادمانی. چند لحظه به این صورت گذشت. آنگاه
دعبل دستی به چشمان مرطوبش کشید و ادامه داد:
- ای مردم قم! هنوز
چند دقیقه نگذشته بود که بار دیگر خادم امام آمد و پیراهن سبزرنگ و پشمینة
امام را به همراه همان کیسة دینار آورد و به من داد. در حالی که به کیسة
پول اشاره میکرد، پیغام امام را به من رساند:
- این کیسه پول را نگهدار که بدان محتاج خواهی شد.
ای مردم! اینک هم صاحب پول شده بودم و هم پیراهن امام را به دست آورده بودم.
ای
فاطمه! زنان و دختران آل ابوسفیان و آل زیاد، درکاخها و حجرههای زیبا
زندگی میکنند؛ ولی دختران رسول خدا را بدون پوشش مناسب، در خرابهها جای
دادهاند.
* * *
همراه
قافلهای از مرو خارج شدم. کاروان در بین راه مورد حمله دزدها قرار گرفت.
دزدها دست و پای مسافران را بستند و به تقسیم اموال آنان مشغول شدند. در
آن حال شنیدم که یکی از آنان با خنده و استهزاء بخشی از قصیدهای که در
محضر امام رضا علیه السلام قرائت کرده بودم ر خواند:
«هرگاه از آل محمد کسی کشته شود، مانند کسی که دستش را بسته باشند، نمیتوانند قاتلش را قصاص کرده انتقامش را بگیرند.»
شوقی در درونم به خروش آمده بود. دیگر نتوانستم خودم را نگهدارم:
- ای بندة خدا! میدانی این شعری که خواندی، چه کسی سروده است؟
او با زبان کردی گفت:
- شاعری از قبیلة خزاعه، نامش دعبل است.
- اگر او را ببینی، میشناسی؟
- نه، کسی را که تا حالا ندیدهام، چگونه بشناسم؟
- دعبل منم، من، سرایندة آن شعر.
- دعبل شما هستی!؟
- بله، من دعبل هستم. همان شاعری که آن قصیده را در محضر امام رضا علیه السلام خواند.
ای
مردم قم! سخنم که به اینجا رسید، دیدم آن مرد دست از تقسیم اموال کشید. از
دوستانش جدا شد و سراسیمه به سمت تپهای که در آن نزدیکی بود، دوید. هنوز
چند دقیقه نگذشته بود که همراه مرد دیگر، بازگشت. مرد دزد من را به او
نشان داد و گفت:
آقای رئیس! میبینی؟ خودش است، دعبل!
حالا فهمیده بودم که آن مرد، رئیس دزدها است. به من نزدیک شد. مقابلم زانو زد و گفت:
ایا به راستی تو دعبل هستی؟ همان شاعری که نزد ابوالحسن، قصیدهاش را خواند؟!
- آری، ای بندة خدا! من دعبل هستم؛ شاعری از قبیلهای خزاعه.
- نه، به این زودی قبول نمیکنم! شاید تاراج اموالت آن بیت را ناخودآگاه به زبانت جاری ساخته است؟!
-
نه، راست میگویم، من دعبل هستم؛ چندی قبل نزد امامعلیه السلام مشرّف شدم
و قصیدهای که در مدحش سروده بودم را برای اولین بار در محضرش خواندم؛ و
اکنون از مرو میایم؛ از مرو.
- اگر راست میگویی، آن قصیده را از اول تا آخر برایم بخوان؛ در این صورت حرفت را باور میکنم.
- باشد، میخوانم؛ بسم الله الرحمن الرحیم...
و
شروع کردم به خواندن. هنگامی که قصیده به پایان رسید، رئیس دزدها دستور
باز کردن دستهای من و سایر اعضاء کاروان را صادر کرد. دستهایمان یکی پس
از دیگری باز شد و دیگر بار، نسیم رهایی نوازشمان داد. دزده تمام اموالی
را که ربوده بودند به صاحبانشان برگرداندند و مسافران خستة قافله را
احترام و نوازش بسیار کردند و با نشان دادن راه و تقدیم هدایا، بدرقه
نمودند.
کاروان جان تازهای یافته بود و دشتها و شهرهای بسیاری را
پشت سرگذاشت. تا اینکه به سرزمین شما رسید. از دوستی شما با اهل بیت خبر
داشتم. بیدرنگ از کاروان جدا شدم و با شور و اشتیاق وارد شهرتان شدم. از
محلة به محلة دیگر. چه میدانستم که در کمین من نشستهاید و قصد ربودن
محبوب ترین سرمایة زندگیام را دارید؟ مگر نگفتم که قصد فروش آن را ندارم؟
این یعنی چه؟ یعنی اینکه به اندازه جانم دوستش دارم. گفتم که آن لباس
مبارک برایم ارزش بسیار دارد و حاضرم تمام زندگیام را بدهم و آن را
نگهدارم؟!
آه عجب سرنوشتی؟! چگونه بگویم، آن، لباس آخرتم است.
بیایید بر من منّت گذارید، هرچه دارم مال شما، فقط آن پیراهن را به من
برگردانید. همین!
صدایی از میان جمعیت بلند شد:
- ای شاعر گرانمایه! ما هم به آن لباس عشق میورزیم. بیش از این با سخنان سوزان و نیشدارت آزارمان نده و تمام آن را از ما نخواه.
دعبل
سکوت کرد. دیگر آن پیراهن برایش به یک رؤیای دست نیافتنی تبدیل شده بود.
در آن حال به اندیشه فرو رفت. علاقه شدید قمیها نسبت به اهل بیت: از ذهنش
گذشت. فهمید که قمیها نیز به درد او مبتلا شدهاند. از یک سو، بیتوجهی
به خواستة آنها هم کار درستی نبود. از سوی دیگر، فراموش کردن آن پیراهن
نیز برایش غیر ممکن بود. چه کار میکرد؟ سرانجام در فرجام گفت و گوهای
ذهنیاش، در حالی که موجی از رضایت سیمای شکستهاش را در برگرفته بود، رو
به جمعیت کرد و با دل سوزان و لحن التماس گونه گفت:
- قبول دارم؛
حالا که تمام آن پیراهن را به من نمیدهید؛ پارهای از آن را به من بدهید
تا به عنوان تبرّک با خود نگهدارم و با دست پر به شهر خویش باز گردم.
گویا
قمیها نیز منتظر چنین درخواستی بودند. به همین دلیل خیلی زود پیشنهاد او
را پذیرفتند و بخشی از آن لباس مبارک را همراه با هزار دینار آوردند و به
دعبل دادند. او با دستان پُر و چشمان اشک آلود، با شهر قم وداع کرد. 2-3
1.
وی فرزند علی بن رزین بن سلیمان خزاعی است. برخی نامش را حسن و بعضی دیگر
محمد نیز گفتهاند. کنیهاش را ابوجعفر ذکر کردهاند. زادگاهش کوفه و محل
زندگیاش بغداد بود. وی از اصحاب بزرگوار امام رضا علیهالسلام و شاعری
دلسوختة اهلبیت علیهالسلام بود. از عالیترین اشعار او قصیدة «مدارس
ایات» است. او شاعر بیباک و شجاع بود که از هیچ کس نمیهراسید. در اواخر
عمرش میگفت: «من پنجاه سال است چوبة دار خود را بر شانه نهاده، دنبال کسی
میگردم تا مرا بر آن بیاویزد.»
2. بحارالانوار، ج 45، ص 25علیه السلام و 258 و ج 49، ص 246 - 251. و منابع دیگر.
3.
لازم به ذکر است که دعبل کنیزی داشت که مورد علاقهاش بود، وقتی به
خانهاش برگشت، آن کنیز به مرض سختی مبتلا شده بود و بینایی خودش را از
دست داده بود. وقتی عجز و ناتوانی اطباء را نسبت به درمان او دید، به یاد
آن قسمت (آستین) از پیراهن امام رضا علیهالسلام افتاد که با خودش از مرو
آورده بود. شبانگاهان آن بخش از لباس امام را به چشمان کنیزش بست. کنیز که
صبح از خواب برخاست، دیدگانش از برکت آن شفا یافته بود.
آئین خدمتگزاری و زیارت امام هشتم، ابراهیم غفاری، ص 197.
طبقه بندی: امام رضا(ع)
سرگذشت پسرکی که امام رضا عصایش را برد!
دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.
- برخیز کربلایی رضا! پایت را شفا دادیم.
جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.
- برخیز پایت را شفا دادیم.
کاروان
سرای شاه عباسی بیرون روستای ایوانکی اولین منزلگاه کاروانهایی بود که از
تهران عازم خراسان میشدند. در چوبی و بزرگ کاروان سرا که باز شد شترها
بیرون آمدند. کاروان آماده حرکت بود. زوار، زن و مرد، پیر و جوان برشترها
سوار شده بودند. خورشید آرام آرام از دل کویر بیرون آمد. کاروان دور شد.
صدای زنگ شتران در حاشیهی کویر طنین انداخت. پیر مرد کاروانسرادار به
سمت یکی از حجرهها رفت. وارد شد. مسافر جوان در بستر دراز کشیده بود. تب
و لرز داشت. صورتش سرخ شده بود. هذیان میگفت. پیرمرد پارچهای مرطوب را
روی پیشانی او گذاشت. در این هنگام همسر پیرمرد وارد شد کنار جوان نشست.
به شوهرش نگاه کرد و گفت:
- حالش چطوره؟
- میبینی که چه حال و روزی داره؟
- باید براش حکیم بیاریم.
- از کجا؟ گرمسار یا ورامین؟ حکیم کجا بوده تو این بیابون!
تب و لرز جوان قطع شده بود. از پیرمرد پرسید:
- کاروان هنوز نرفته؟
-
چند روز پیش حرکت کرد! حالت خیلی بد بود. نزدیک بود بمیری. انشاءالله
بهتر که شدی با یکی از کاروانها میفرستمت مشهد. راستی اسمت چیه؟ اهل
کجایی؟
- رضا! اصلیتم تبریزیه. ساکن کربلا هستم.
- خوش به حالت کربلایی رضا! مجاور امامی. من که آرزوی سفر عتبات به دلم مونده. میترسم بمیرم و موفق به زیارت آقام نشم.
جوان از جایش نیمخیز شد. پیرمرد به او کمک کرد. خواست حرکت کند. اما نتوانست. دستی به پای چپش کشید.
- چه شده؟ چرا راه نمیری؟
- پای چپم!
- چی شده؟
- بی حس شده. انگار فلج شدم.
چند
هفته گذشت. هنوز کاروانی نیامده بود. پای جوان بیحس بود. در اندیشه فرو
رفت. باید کاری میکرد. فکری به ذهنش رسید. پیرمرد را صدا زد:
- چیه کربلایی رضا کاری داشتی؟
- یه زحمتی برایت داشتم.
- بفرما.
- وسایل نجاری داری؟ چند تکه چوب، اره، میخ و چکش!
پیرمرد
رفت و ساعتی بعد برگشت. جوان دست به کار شد. کارش که تمام شد لبخندی از سر
رضایت زد. پیرمرد عصاهای چوبی را گرفت و با دقت براندازشان کرد:
- کربلایی رضا منتظر کاروان نمیمونی؟
- نه، باید برم تا حالاشم خیلی دیر شده باید برم مشهد زیارت کنم و برگردم کربلا خانوادهام نگران میشن.
پیرمرد کیسهای را به جوان داد و گفت:
جوان پیشانی او را بوسید و به راه افتاد. به سختی قدم بر میداشت. پیرمرد و زنش صبر کردند تا جوان از چشم آنها ناپدید شد.
- با این حال و روز به مشهد میرسه؟
- نمیدونم. اگه خدا بخواد میرسه ولی سفرش چقدر طول بکشه خدا می دونه.
جاده
بیانتها مینمود. روزها و هفتهها گذشت. گاه سواری یا کاروان کوچکی از
راه میرسید. مقداری از مسیر او را سوار میکردند و باز بیابان بود و
عصاهای چوبی و خورشید که همچنان میتابید. شبها به مسجدی یا خرابهای
پناه میبرد. از سرما به خود می لرزید. خستگی، تشنگی و گرسنگی امانش را
بریده بود. حرکت کُند و یکنواختش با پاهایی تاول زده ادامه داشت.
آن روز خسته و نا امید خودش را به بالای تپهای رساند. با دیدن منظرهی پیش رو نفس عمیق کشید و لبخند زد:
از فراز تپّه سلام گنبد طلایی رضوی در دور دست پیدا بود.
نیمه
شب وارد شهر شد. کوچهها خلوت بود. خودش را به خیابان بالاسر رساند.
گوشهی پیاده رو دراز کشید. کفشهای پارهاش را زیر سرش گذاشت. از شدت
خستگی خوابش برد. چشم که باز کرد هوا روشن شده بود. مردم به سمت حرم در
حال حرکت بودند به زحمت بلند شد. خسته و خاک آلود بود. در نیمه راه متوقف
شد. باید به حمام میرفت. ساعتی بعد وارد حرم شد. از صحن عتیق گذشت. مقابل
کفشداری عصا از دستش رها شد و با صورت روی زمین افتاد. اشک از چشمانش
جاری شد.
به زحمت نیم خیز شد و عصاها و کفش را به کفشداری داد.
خودش ر روی زمین کشید. خدام به او کمک کردند کنار ضریح نشست. حرم هنوز
شلوغ نشده بود. چشمانش را بست. لحظاتی بعد به خوابی عمیق فرو رفت.
دستی مهربان سه مرتبه پایش را لمس کرد نگاه کرد. مرد بالای سرش ایستاده بود.
جوان اعتنا نکرد. مرد رفت اما دوباره برگشت.
- برخیز پایت را شفا دادیم.
- چرا مرا اذیت میکنی؟ پیکار خود برو مرا به حال خود بگذار.
مرد رفت اما برای بار سوم بازگشت.
- کربلایی رضا پایت را شفا دادیم بلند شو!
- تو را به حق خدا و پیغمبر، به حق موسی بن جعفر بگو کیستی؟
- من علی بن موسی الرضا هستم.
جوان
دستش را دراز کرد تا دامان امام را بگیرد. از خواب پرید. زبانش بند آمده
بود. نفسش به شماره افتاد. شرع کرد به فرستادن صلوات. پای چپش را حرکت
داد. زانویش به راحتی خم و راست میشد. دیگر پایش بیحس نبود. بر ضریح
بوسه زد و آهسته دور شد. حرم شلوغ شده بود. اگر مردم میفهمیدند شفا گرفته
لباسش را تکه تکه میکردند. از میان جمعیت گذشت. جلوی کفشداری رسید.
کفشهایش را گرفت و حرکت کرد. در این هنگام صدایی شنید. برگشت. کفشدار بود.
کرامات الرضویه، علی میرخلفزاده، انتشارات نصایح.
طبقه بندی: امام رضا(ع)
حضرت رضا علیهالسلام در میان دوستان خود بودند که یکی از منکران وجود خداوند تبارک و تعالی از را راه رسید.
امام
به او فرمود: اگر حق با شما باشد، و خدایی در کار نباشد، ما و شما
برابریم، و نماز و روزه و زکات و ایمان ما، به ما زیان نخواهد رسانید. اما
اگر حق با ما باشد، در این صورت ما رستگاریم و شما زیانکار و در هلاکت
خواهید بود.
مرد منکر گفت: به من بفهمان که خدا چگونه است و در کجاست؟
امام
رضا علیهالسلام فرمود: وای بر تو! این راهی که میروی غلط است. خدا
«چگونگی»را «چگونه»کرد؛ بیآنکه او به «چگونگی» توصیف شود و او مکان را
مکان کرد بیآنکه خود دارای مکان باشد؛ بنابراین ذات پاک خدا با چگونگی و
مکان شناخته نمیشود و با هیچیک از نیروهای حس درک نمیشود و به هیچچیزی
تشبیه نمیگردد.
مرد گفت: اگر خدا با هیچیک از نیروهای حس درک نمیشود، بنابراین او چیزی نیست.
امام
رضا علیهالسلام فرمود: وای بر تو! چون نیروهای حسی تو از درک او عاجز
هستند، او را انکار کردی؟ ولی ما در عین آنکه نیروهای حسی ما از درک ذات
او عاجز است، به او ایمان داریم و یقین داریم که او پروردگار ماست و به
هیچچیزی شباهت ندارد.
مرد گفت: به من بگو خدا از چه زمانی بوده است؟
امام رضا علیهالسلام فرمود: به من خبر بده که خدا از چه زمانی نبوده است، تا من به تو خبر دهم که در چه زمانی بوده است.
منکر گفت: دلیل بر وجود خدا چیست؟
امام
رضا علیهالسلام فرمود: من وقتی که به پیکر خود مینگرم، نمیتوانم در طول
و عرض آن چیزی بکاهم یا بیفزایم، زیانها و بدیهایش را از آن دور سازم و
سودش را به آن برسانم؛ از همین موضوع تعیین کردم که این ساختمان دارای
سازندهای است؛ ازاینرو به وجود صانع و سازنده اعتراف کردم؛ افزون بر آن،
گردش سیارات، پیدایش ابرها، وزیدن بادها و سیر خورشید، ماه و ستارگان و
نشانههای شگفتانگیز و آشکار دیگر را که دیدم، دریافتم که این گردندهها
گرداننده دارد و این موجودات دارای سازنده و پردازنده است.
و اینجا دیگر مرد حرفی برای گفتن نداشت!
محمد محمدی اشتهاردی، نگاهی به زندگی حضرت رضا علیهالسلام، صص116 ـ 117.
طبقه بندی: امام رضا(ع)
داستان کرامتی از حضرت رضا علیه السلام
امام
رضا علیه السلام بر روی صندلی نشسته بود و گل قشنگی در دست داشت. امام گل
را به دست یکی از خادمین داد و فرمود آن را به من بدهد. همین که گل را به
دستم داد، احساس بهبودی کردم !
آیة اللّه حاج شیخ حبیب
اللّه گلپایگانی تحصیلات خود را در اصفهان به پایان رساند. سپس به مشهد
هجرت و امام جماعت مسجد گوهرشاد شد و در مدرسه علمیه «خیرات خان» تدریس
فقه، حدیث، تفسیر و درس اخلاق داشت و در جمادی الثانی 1384 ق. رحلت نمود و
در حرم مطهر امام رضا علیه السلام به خاک سپرده شد.1
حجة الاسلام صالحی خوانساری در شب 21 ماه مبارک رمضان 1381 ش. در مصلای قدس شهر قم درباره شیخ حبیب اللّه گلپایگانی فرمودند:
خودم
شاهد بودم که عده ای از بیماران لاعلاج بعد از نماز در مسجد گوهرشاد به
دور وی گرد آمده و از او خواستند تا برای آنها از خدا شفا بخواهد. آن عالم
وارسته دست مبارک خود را بر سر هر مریضی که میکشید، بدنش عرق میکرد و
شفا مییافت.
آقای صالحی خوانساری، به نقل از یکی از مراجع تقلید کنونی، گفت: وقتی که فلسفه آن را از وی پرسیدم، در جواب فرمود:
مدت
چهل سال تمام همیشه نماز شب را پشت دربهای بسته حرم مطهر امام رضا علیه
السلام میخواندم و همه روزه هنگامی که دربهای حرم را باز میکردند،2
اوّلین کسی بودم که قبر مطهر آن حضرت را زیارت میکردم.
یکبار یک
هفته مریض شدم، به طوری که توان رفتن به حرم را نداشتم؛ یک شب از پنجره
خانه چشمم به گلدسته های حرم امام رضا علیه السلام افتاد. رو کردم به حرم
و عرض کردم: آقا! خودت میدانی که مدت چهل سال همه روزه اوّل زائر تو بودم
ولی یک هفته است که مریضم؛ معذرت میخواهم که نتوانستم به زیارتت بیایم!
شیخ حبیب اللّه میگوید:
یکباره
خوابم برد؛ در عالم رؤیا دیدم امام رضا علیه السلام بر روی صندلی نشسته و
گل قشنگی در دست دارد و دو خادم جلوی امام ایستادهاند. امام گل را به دست
یکی از خادمین داد و فرمود آن را به من بدهد. همین که گل را به دستم داد،
احساس بهبودی کردم. ناگهان از خواب بیدار شدم. اتاق پر از بوی عطر بود و
همان دسته گلی که امام در خواب به من داده بود، در دستم بود و کاملاً
بهبود یافتم.
بلند شدم طبق معمول همیشه، به جلوی حرم آمده و مشغول
عبادت شدم تا اینکه درب حرم باز شد و مثل همیشه، اوّل زائر بودم. بعد از
زیارت برای اقامه جماعت به مسجد گوهرشاد رفتم. بعد از نماز دیدم عده ای از
بیماران جواب کرده دورم را گرفته و میگفتند: «شیخ حبیب اللّه! از آن گل
که امام علیه السلام به تو داده، به بدن ما بمال تا خوب شویم!» متوجه شدم
که این افراد که در جریان نبودند حتماً امام رضا علیه السلام آنها را پیش
من فرستاده است. از برگ گل به سر و صورت آنها مالیدم؛ متوجه شدم که بیماری
آنها خوب شده، از آن زمان به بعد فقط همین دستم که با آن گل را گرفته
بودم، مریضها را شفا میدهد.
آن مرجع تقلید بزرگوار میگوید: به شیخ
حبیب اللّه گفتم: این گل را امام رضا علیه السلام به یکی از خادمین داد تا
آن را به تو بدهد؛ از آن زمان به بعد دستت مریض، شفا میدهد. اگر خود امام
رضا علیه السلام گل را به دستت میداد، چه کار میکردی؟
یک وقت
شیخ حبیب اللّه چهره اش دگرگون شد و فرمود: واللّه اگر امام رضا علیه
السلام خودش گل را به دستم میداد و دست مبارکش با بدنم تماس میگرفت بعد
از آن، مطمئن بودم دستم اگر به مرده میخورد، آن را زنده میکرد.
1. گنجینه دانشمندان، محمدشریف رازی، ج 7، ص 512.
2. قبلاً شبها درب حرم امام رضا علیه السلام را میبستند.
منبع: ماهنامه کوثر، شماره 53
طبقه بندی: امام رضا(ع)، شفا
کبوترانی در شقیقهام بی تاب و آهوانی در گلویم تشنهاند.
خواب
قبیله را میآشوبم و در تنهایی این برهوت، به صدایی فکر میکنم که در شب
گلدستهها روشن است. صدایت را میشناسم ای شمس؛ شعشعه غریبت را و غرور
تیپا خورده کاینات را که در شانه هایت شکست.
از آن افق طلایی تو را میشنوم که از تمام دریچه های جانم میخندی.
می شنوم قهقهه فرو خفته جلادان را که از صبح نگاهت برنخاستند.
از دورها و منارها، صدای تکه تکه شدن خیالم میآید. دری بر این همه شوق میگشایم و خراسان در خراسان، زندگی مرا دربرمی گیرد.
بگیر دستم را تا در تمام نسیم ها، نجوایت کنم!
در باران دقیقهها تو را میخوانم که از رضوان حجاز، بوی ریحان و رازیانه آوردی.
تو را میخوانم که چشم هایت مرا چون پرندگانی در بهشت کاشی ها، دست به دست میبرند.
صدایت را میشناسم ای شمس؛ شعاع پریده رنگت را در ثانیه های زهر و آن فرشتهها را که بر رواق آینه کاری، از پیاله نیازت مینوشند.
تو را میشناسم. تو را میشنوم. تو را دوست دارم؛ که بر بام سرزمینم، چونان فرشتهای بی تاب، سرود غربت میخوانی.
سر میگذارم بر این اندوه بی بازگشت؛ از عطر خنک تاکها تا خشم دژخیم انگورها.
درد،
آرام آرام از پله های روحم بالا میرود، نعرهام درهم میریزد و فریادی
خیس، پوست صورتم را میشکافد؛ باید از این باران بی رحم بگریزم.
صبح دنیا را مینوشم و عطش این سرزمین بی تاب را میدرم.
شاید سرود آخرم را بر پرتگاه آهوها، بلندتر بخوانم.
دلنوشتهای از : ابراهیم قبله آرباطان
طبقه بندی: امام رضا(ع)
امروز، رواقها بوی غم گرفتهاند. کاینات، هم صدا با صحن، سینه میزنند.
مفاتیحها، غربتْ خوان نگاهی از ضریح توانَد.
زخمها از جلوی چشمان تاریخ میگذرند.
به خاطراتِ زهرآگین شب نفرین! به دست های آلوده شورش لعنت! امروز، تقویمها با دیدههای پرسوگ، برای دلها آتش میسرایند.
ای گوشه نشین غریب توس! ما گریه میکنیم برای تنهایی خراسانی ات.
هر چه هست، به مرحمت همین اشک هاست که سیاهیها به آیین سپیدی درمی آیند.
به لطف این مراثی ست که دل از هر چه غبار گناه، خانه تکانی میشود.
امروز و در این عزا، قلب هر کدام از دوستدارانت، زیارت نامه ای است که در مشهد تو معطر میشود.
چند دفتر پر از ناگفته هاست که تنها در محضر تو خوانده میشود؛ با سوز. گریهها از سمت بارانی سقاخانهات میآیند.
سجادهها از روشنترین راز شبانهات میگویند که «وصال» را میخواندی.
تو رفتهای و ما زخمهایی را که بر پیکره قصیده «دعبل» افتاده است، بازخوانی میکنیم.
قطرات اشک، پیکی میشود به سوی آستانت. همه ما تشنه جرعهای عنایتیم.
...
و من دلم را به پابوسی آستانت، مژده دادهام، تا برود نگاه کند وقتی که
زائران، هنگام نماز، آستین بالا میزنند، چگونه حوض با خوش بویی اذان
حرمت، وضو میگیرد.
برود نگاه کند که شیفتگان کوی معرفت آمدهاند و دلها را روانه کردهاند قسمت بالای سر.
برای این دل، شاید فرصتی باشد که پیرو آن سپید شود.
«آخر به کجا روی کند این همه رحمت گر بر در تو شخص گرفتار نیاید
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت جایی ننوشته که گنه کار نیاید»
السلام علیک یا امام الرئوف!
سلام بر تو که مهربانیهایت از شمار زائران انبوهت بسیار بیشتر است.
امروز، سلام اشکبار ما با سوختن «اباصلت» همراه شده است.
ما و او ـ هر دو ـ داغدار خورشیدی هستیم که غروب میکند.
سلام بر تو ای خورشید تابان خراسان که تمام انگورها، مرثیه خوان واپسین لحظات توانَد.
نوشته : محمد کاظم بدرالدین
طبقه بندی: امام رضا(ع)، توس
امشب،
کوچه هاى خراسان، از عبور تو خالى مى شوند و داستان غریبى تو با پر زدنت،
به پایان مى رسد، ولى دستان روشنت اى چراغ هشتم طریق عرفان! هر روز، بلوغ
ماه را به هنگام اذان بر گلدسته هاى حرم و بر آسمان قلب عاشقانت به تماشا
مى گذارد.
یا على بن موسى الرضا علیک السلام! زمین از غم
فراق تو در پر خویش خزیده و تنها در مزار تو جرئت سر بلند کردن دارد؛ آنجا
که دل هاى شکسته خود را چون کبوتران حرمت، بر پنجره فولاد نگاه تو دخیل مى
بندیم و سر بر شانه هاى خیال تو مى گذاریم؛ همان جا که طعم زخمى حاجت خود
را با آب سقاخانه ات، در گلوى نیاز خویش مى ریزیم.
نوشتهای از : رزیتا نعمتى
طبقه بندی: امام رضا(ع)، شهادت، سقاخانه
سلام
بر تو ای عصمت هشتم! کوچههای توس، هنوز بوی عطرآگین تو را میدهد و آوای
غریب ملایک هنوز در طواف حریم کبریایی ات به گوش میرسند.
نسیمی که از سمت ضریح تو میآید، زخم های ما را التیام میبخشد و جوانههای شکفته در زمین را نوازش میکند.
مولا! موج دریای مهر تو، ما را به اوج میبرد و ما را در دریای دوستی تو به این سو و آن سو میکشد.
ای رضای حق و حقیقت، گل بوستان توحید، روح بیداری در تن زمین!
طنین صدای تو بود که پژواک توحید و رستگاری را در کمال رسایی، بر دل دشتها و کوهها نوشت و شرط ایمان و معنا را به همه گوشزد کرد.
نام
تو، برکت جای جای زمین است. از نگاهت، بوی عشق میتراود و خورشید، با بوسه
بر بارگاهت، روز را آغاز میکند و نور و گرما به جهانیان میبخشد.
مولا!
اینک این روح ماست که در صحن و سرای نگاه تو، از سقاخانه لطفت سیراب
میشود. این شکوه آینه های حرم توست که ما را به سمت نور هدایت میکند.
ای امام رئوف، ای امام غریب! ما را از قرب خویش مران و از باران رحمت مدام خویش بی نصیب مگردان.
نوشتهای از : حمزه کریم خانی
طبقه بندی: امام رضا(ع)، امام رئوف، عصمت هشتم